علیرضا مشایخ یکی از زندانیان سیاسی دوران طاغوت بوده که به سال 1332 متولد شده است. ایشان در مورخ 18/1/54 به اتهام اقدام علیه امنیت کشور دستگیر و محاکمه و جمعاً 1310 روز زندان همراه با شکنجههای بسیاری گذرانده است. خاطرات جالبی از دستگیری خودش دارد که میخوانیم:
*روز 15 فروردین 54 عقد کردم، سه روز بعد از ازدواج نزدیکیهای ظهر داشتم میرفتم منزل که برای پدرم ناهار بیاورم در مغازه. نزدیکیهای مغازه دو سه نفری که برای دستگیری من آمده بودند جلوی مرا گرفتند که آقا بایست ببینیم، گفتم: قضیه چیست؟ آقا چی شده؟
یکی از آنها گفت نمیدانی جریان چیست؟
گفتم: نه.
گفت شما جلساتی دارید؟
گفتم: نه.
گفت: شما تیمی دارید؟
گفتم: نه.
گفت: تیم نداری؟
گفتم: نه، بعد گفتم: خوب کاری ندارید و راه افتادم که بروم به طرف خانهمان.
یکی از آنها گفت: کجا میخواهی بروی؟
گفتم: هیچی میخواهم به خانهمان بروم.
یک دفعه دیدم که لباسش را عقب زد و گفت این چیه، میبینی؟
(دیدم اسلحه به کمر بسته) گفتم: بله اسلحه است.
گفت: این برای چی است؟
گفتم: من چه میدانم برای چی است، من نمیدانم شما چکارهاید؟
گفت: خودت را به آن راه زدهای؟
گفتم: یعنی چه خودم را به آن راه زدهام ، منظورتان چیست؟
گفت: برو تو ماشین تا برات بگم.
مرا سوار یک ماشین پیکان که رانندهای هم پشت فرمان نشسته بود کردند. یکی از آنها رفت و از آن طرف ماشین سوار شد و من هم وسط و سومی هم کنار من نشست و ماشین حرکت کرد. همانطور که در خیابان میرفتیم، گفت: به چی داری نگاه میکنی؟ رفیقاتو میخواهی خبرکنی. خلاصه دیدم قضیه جدی است مثل اینکه دستگیر شدهایم.
گفتم: اجازه بدهید به پدرم خبر بدهم.
گفتند: نه، برای چی میخواهی خبربدهی.
پس از مدتی گفتند: سرت را بینداز پایین.
گفتم: برای چی؟
گفت: سرت را بینداز پایین و به این طرف و آن طرف هم نگاه نکن. شروع کردند به سوال کردن که با چه کسانی بودی؟ جلساتتان کجا بوده؟ چه کسانی عضو گروه بودن؟ همتیمی تو کی بوده؟
من هم خودم را زدم به یه راه دیگه (سادگی و بی اطلاعی). گفتم: منظورتان تیم فوتبال است یا والیبال؟ یکی از آنها فحش خیلی رکیکی داد و گفت فلان فلان شده ما را مسخره میکنی؟ فکر کردی ما هالوییم، بعد گفت: خانهتان کجاست؟
گفتم: زیر گذر. داشتم میرفتم برای پدرم ناهار بیاورم. میخواهید بفرمایید ناهار خدمتتان باشیم.
گفت: صبرکن، یک خدمتی بهت نشان بدهم که بفهمی چه خبر است. خلاصه با هم به خانهمان رفتیم، لحظهای که رفتیم داخل خانه، از در که داشتیم تو میرفتیم، مأمورین گفتند: به مادرت بگو از دوستان هستند، از در که وارد شدیم، داخل خانه، پله میخورد و بالا میرفت. مادرم بالای پلهها ایستاده بود درحالی که به شدت ترسیده بود، گفت: رضا چی شده؟
گفتم: دوستان آمدهاند خانه را به هم بریزند، درهمین حال یکی از مأمورین که پشت سر من بود محکم به پهلوی من زد و فحش رکیکی داد و گفت: فلان فلان شده مگر نگفتم بگو از دوستانم هستند.
مادرم وحشت زده گفت: این چه دوستی است؟
گفتم: چیزی نیست.
خلاصه پس از بازرسی خانه، ساعت، دو یا سه بعد از ظهر بود که مرا به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک آوردند. من را در داخل اتاقی کردند که چند تا مأمور آنجا نشسته بودند. همین که وارد شدم، تا کُتم را از سرم کشیدند، همان مأموری که با ما بود و مرا دستگیر کرده بود، گفت: مرا مسخره میکنی، ناگهان گذاشت بیخ گوش من. گفت بهت میگم به مادرت بگو دوستانم آمدهاند ما را مسخره میکنی؟ یک پذیرایی ازت بکنم که حالت جا بیاد.
درحالی که توی اتاق چند نفر ایستاده بودند، من خوب نگاه میکردم ببینم که چه کسانی هستند، آیا آشنایی، پروندهای پیدا میشود، ناگهان یکی از بازجوها که بغل دست من ایستاده بود، فکر میکنم همان منوچهری (وظیفهخواه) بود، از بغل محکم گذاشت توی صورت من. دستش آنقدر سنگین بود که گیج رفتم. گفت چه کسی را نگاه می کنی؟ میخواهیی افراد را شناسایی کنی؟
گفتم: نه بابا چه کسی را میخواهم شناسایی بکنم؟
گفت: حالا به تو میگوییم کی اینجاست.
غیر از من چند نفر دیگر هم در اتاق بودند. یکی یکی افراد را جدا میکرد. این بماند، این برود، به من که رسید گفت: این بماند. آن روز دوشنبه بود، ما را فرستادند سلول. تا فردا صبح کسی سراغ ما نیامد. صبح با سر و صدای زیاد، یک نگهبان آمد، با لگد به در سلولم کوبید و گفت: اسم تو چیست؟
گفتم: علیرضا.
گفت: چهکارهای؟
گفتم: والله نمیدانم، بیکار بودم.
گفت: چکار کردی که تو را گرفتند؟
گفتم: هنوز خبر ندارم. خلاصه فرنچ را روی سرم انداخت و مرا با خود به اتاق بازجو برد. بازجوی من اسمش رضایی بود و یک نفر دیگر هم توی اتاقش بود اسمش اسماعیلی بود. من که وارد شدم، رضایی گفت: روی سرت را بردار ببینم، برداشتم، دیدم آقای نعیم آبادی (امام جمعه فعلی بندرعباس) آنجا نشسته بود و بازجویی پس میدهد. رضایی گفت: اسمت چیه؟
گفتم: علیرضا. گفت: چه کار کردی؟
گفتم: هیچ کار، توی خیابان میرفتم من را گفتند.
گفت: همین، تو خیابان تو را گرفتند و آوردند اینجا، به همین شُلی.
گفتم: والله نمیدانم، شما که میدانی من کاری نکردم.
گفت: میدانی اینجا کجاست؟
گفتم: نه.
گفت: اینجا کمیته است، هرکه اینجا بیاید باید حرفش را بزند.
گفتم: حرف زدن که مسئلهای ندارد اگر میخواهید بنشینیم با هم حرف بزنیم.
گفت: اول بگو ببینم مذهبی هستی یا نه؟
گفتم: خوب بله، مذهبی هستم، شیعه هستم، مسجد میروم، قرآن میخوانم.
سری تکان داد و با تعجب گفت: خوب، باش. و ادامه داد: با کدام گروهها بودی؟
گفتم: گروه چی است، چه گروهی؟ من مدرسه میرفتم و شبها هم درس میخواندم، من گروهی ندارم.
گفت: تیمی، گروهی، چیزی نداشتی؟
گفتم: نه.
گفت: صبرکن معلوم میشه. یک ورقه جلویم گذاشت، گفت: بنویس انگیزهات از دستگیری چه بوده است؟
گفتم: انگیزهای که از دستگیری نداشتم، شما مرا دستگیر کردهاید، من انگیزهام را بنویسم؟! سوال دیگری داد که بنویس، اسم گروه یا تیمتان چیست؟
گفتم: ما گروه و تیم نداشتیم، ما تیم والیبال، تیم فوتبال داریم.
یک دفعه ورقه را گذاشت روی میزش بلند شد و گفت: مرتیکه فلان فلان شده ما را بازی میدی؟ شروع کرد به زدن من.
گفتم: چرا میزنی؟
گفت: پدرت را درمیآورم، به حرفت میکشم. مگر تو علیرضا مشایخی نیستی؟
گفتم: چرا. گفت: روی تو اعتراف شده، ما همه را میشناسیم، باید خودت همه را بگویی، اسلحهها را کجا مخفی کردی؟ نوارها را کجا گذاشتی؟ اعلامیهها کجاست؟ سرم داغ شده بود، گفتم: اینهایی که میگویی هیچکدام را نمیدانم.
گفت: همه را میفهمی. خلاصه مرا فرستاد اتاق حسینی شکنجهگر معروف، گفت: حسینی اینو الآن دادند، فعلاً گوشت بده؟ بعدها فهمیدم که گوشت بده، استخوان بگیر یعنی چی. گوشت بده یعنی کمی بزنش، زیاد نزن. خلاصه من را بردند پشت در اتاق حسینی توی صف انتظار، کمی سرم را تکان دادم، فرنچ از روی سرم افتاد، دیدم چند نفر دیگر هم آنجا ایستادهاند و توی صف بودند. خلاصه خیلی وحشت کرده بودم، ذکر میگفتم، قرآن میخواندم، قل هوالله، قل اعوذ برب الناس میخواندم تا نوبتم برسد. حسینی مرتب شلاق میزد و صدای فریاد زندانیان اعصابم را به هم میریخت. حسینی گاهی از اتاقش بیرون میآمد و دوری میزد، خستگی در میکرد. دو سه نفر مانده بودند که نوبتم بشه، آمد بالای سرم و فرنچ را از روی سرم کنار زد و گفت: چه کار کردی؟
گفتم: هیچ کار.
گفت: کی تو را گرفته؟
گفتم: نمیدانم.
گفت: اسم بازجویت چیست؟
گفتم: نمیدانم.
ناگهان دیدم بازجویم که رضایی بود کنار دستم ایستاده و گفت: حسینی فقط بهم گوشت بده. حسینی شروع کرد به تهدید کردن. گفت: حرفات و میزنی یا ببرم آنجا که باید حرف بزنی.
گفتم: والله من چیزی ندارم، اصلاً نمیدانم برای چه مرا گرفتهاند.
دوباره گفت: حرف میزنی یا ببرمت داخل؟ در همان لحظه خندهام گرفت چون قیافهاش حالتی خاص داشت و آدم بی اختیار خندهاش میگرفت. فهمید، عصبانی شد، گفت: چرا خندیدی؟ زبانم بند آمده بود، نمیتونستم درست حرف بزنم، گفتم: هیچی قربان، من دیدم شما دارید، ش، ش، ش، شاید شما، شاید شما، گفت: شاید چی؟! اینجا مسخره بازی است. همانجا دو تا سیلی محکم توی گوشم زد که واقعاً دور خودم چرخیدم.
این قضیه گذشت تا یک روز دیگر دوران کمیته تمام شد من را به قصر بردند. یک روز مرا به اتفاق شهید لاجوردی به دادگاه میبردند، ایشان دادگاه دومش بود، دادگاه اول به پانزده سال محکوم شده بود، خدا او را رحمت کند وقتی مرا دید شناخت. مأمور زندان به وی دستبند زده بود و سر دیگر دستبند را به دست خودش زده تا با هم به دادگاه بروند. نگاهی به مأمور کرد و خندید. مأمور گفت: چرا میخندی؟
گفت: چرا به من دستبند میزنی؟
گفت: من باید دستبند بزنم.
گفت: دستبند میزنی که من فرار نکنم، من که در نمیروم، این را زدهاند که لابد تو در نروی و اینجا پیش ما باشی.
مامور گفت: مرا مسخره میکنی؟
گفت: نه، برای چه مسخرهات بکنم. خلاصه با هم رفتیم دادگاه و آمدیم و محکومیت پانزده ساله شهید لاجوردی هجده سال شد.