به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کتاب "سی وشش میلیون" نادره عزیز در قالب پنج داستان با زاویه ای نو به موضوع دفاع مقدس و حضور اقشارمختلف در جنگ پرداخته است. در آغاز کتاب نویسنده این اثر را سی وشش میلیون نفری مردمی که در روزهای جنگ جمعیت کشور را شامل میشدند تقدیم میکند. "قربانی فتح"، "نامه"، "سی وشش میلیون"، "ریسمان دل"، "اکسیژن" از عناوین داستانهای این کتاب است.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
از هیجان قلبم میگیرد. نفسم به سختی بالا میآید. ملحفه را کنار میزنم. رو به پنجره مینشینم. دلم میخواهد سخنرانی کنم. مغزم به کار میافتد... «خرمشهر! حالا دیگر غریب نیستیم. مردم شهرها همراه روحانیهای مساجد محلهشان برگه اعزام گرفتهاند. شصت هزار نیرو، پشت دروازه هایت صف کشیدهاند. از سه طرف دشمنت را محاصره کردهاند. چند قدم دیگر... اگر خدا بخواهد... خرمشهر! رسیدن تا دروازههایت آسان نبود. خانههای هویزه با خاک یکسان شد. نخلهایی بی سر شد و سرها بی تن. در مرز بین المللی، دو شبانه روز کشته دادیم تا یک سنگر را از دشمن بگیریم. جلو یک بلدوزر را پر خاک کردیم. بچهها در پناهان جلو رفتند و اولین سنگر را گرفتند. بعد از آن دشمن بزدل ترسید و فرار کرد. ما هم از مرز گذشتیم. رزمندهها از همان روزهای اول با فرماندهان ارتش و سپاه پیمان بستهاند "یا میگیریم یا میمیریم"
در بخشی دیگر از کتاب آمده است:
کاغذ را تا میزنم و از روی بچهها میپرم. مواظبم خوابشان را به هم نزنم. برای ارتشیها سخت است. آنها به تخت عادت دارند. بیست نفر در سالن سی متری هتل خوابیدهاند. کاش من هم میخوابیدم. امروز غروب مغزم قاطی کرد. دیشب خوب خوابیدم. خواب بابا و فرزاد را هم میدیدم شاد و سرحال تو نخلستان شلمچه راه میرفتند. گفتم: این نخلها که بیسر شده بودند، چه زود رشد کردند و بار دادند! بابا به یک درخت پربار اشاره کرد... "اینجا منتظرت هستیم" وقتی خواب را برای بچهها تعریف کردم به خیر تعبیرتعبیر کردند و گفتند:"فتح خرمشهر حتمی است!"
در قسمت دیگر کتاب آمده است:
بی اختیار به پایین کشیده میشوم. پیکر غرق به خونم را میبینم که داخل پتوی سبزرنگی گذاشتهاند و با زحمت روی برانکارد میگذارند. برزو گوشه پتو را گرفته است. هق هق میکند. پشت بار نیسان آبی رنگی را خالی میکنند و برانکارد را داخل بار میگذارند. دو امدادگر در دو طرف پیکرم مینشینند. وانت با سرعت، جاده سنندج را پشت سر میگذارد. احساس تعلق خاص و هم دردی با پیکرم میکنم. من هم با سرعت وانت بالای پیکرم پرواز میکنم. پرستارها میآیند. به پیکرم با تکانهای سر نگاه میکنند. به هم حرفهای ناامیدکننده میزنند... _این بنده خدا را چرا با سروصدا میآورند؟ مگر شهید را... امدادگر فریاد میزند: عجله کنید!... شهید نیست، مجروح است. عجله کنید...
در بخشی دیگر از کتاب میخوانیم:
عزیز الله دستهایش را روی ماهی فرفری اسمیکشد و میگوید: باشد قبول! حالا اصل ماجرا را بگو که دارم دیوانه میشوم. آخر تصادف که نکردی...جبهه هم که قطع نخاع نشدی! پس چی شد که اینطوری شدی؟_ خوب بابا! الان میگویم! خلاصه خدابیامرز پدرم وبرادر بزرگم حاج حسین که مسئول کاروان جمکران بودند شیرزنی را معرفی کردند که عاشق بچه بسیجیها بود. در کاروان هم با بچههای کوچکش فعالیت میکرد. چهار دختر داشت و چهار پسر. خلاصه برایت بگویم دختر سومیاش که پانزده ساله بود قسمت ما شد. خیلی زود مراسمی ساده برگزار شد و ما رفتیم عمل. حالا من توی اتاق عمل بودم، همه دعا میکردند عمل موفقیت آمیز باشد که خدای مهربان دعاها را مستجاب کرد. _نگفتی چطور ویلچری شدی؟ قول میدهی به کسی نگویی... هنوزهم مثل آن زمان زجرکش میکنی تا حرفی را بگویی. آخر چه چیزی را به کسی نگویم! همه میبینند که ویلچری هستی.
علاقه مندان به تهیه این کتاب میتوانند با شماره ۹۳۸۷۹۸۴۶۴۸ تماس بگیرند.