"پشت سنگر موج" با ناخدا حسن شریفی

کتاب پشت سنگر موج کاری از نشر فاتحان است که سید قاسم یا حسینی خاطرات حسن شریفی را از وقایع دوران دفاع مقدس در خلیج فارس به رشته تحریر درآورده است.
کد خبر: ۲۰۹۱۷
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۱ - 07June 2014

به گزارش خبرگزای دفاع مقدس، سید قاسم یا حسینی درباره کتاب پشت سنگر موج میگوید: سال ۷۷ برای من سال خاطرهانگیزی بود. در آن سال موفق شدم تا با پنج مفر از رزمندگان سالهای دفاع مقدس مصاحبه و خاطراتشان را ضبط کنم. یکی از آنها آقای حسن شریفی بود؛ یکی از پایه گذاران عملیات مقابله به مث در خلیج فارس در سالهای پایانی جنگ هشت ساله. خاطرات آقای شریفی یازده سال در کشو میز من خاک خورد و بنا به دلایلی چاپ نشد. اکنون خوشحالم که پس ازاین فترت فرصتی دست داد تا این کتاب ارزشمند تاریخی چاپ شود.

 کتاب پشت سنگر موج اثر سید قاسم یاحسینی در نشر فاتحان به چاپ رسیده است این کتاب ۱۴۳ صفحهای در بیست و دو فصل خاطرات یکی از رزمندگان دفاع مقدس را روایت میکند. در پایان کتاب نیز عکسهایی از حضور این  رزمنده گردآوریشده است.

در بخشی از کتاب میخوانیم:

فردای آن روز رفتم و جسدها را دیدم. آمریکاییها دستهای نادر را جلو سینهاش آنقدر محکم بسته بودند که معلوم بود زنده به دست آمریکاییها افتاده و توی ناو شهید شده است. بیژن هم همینطور. روی بدنشان، لکههای سیاهی بود. دست چپ بیژن تقریباً قطع شده و به پوستی بند بود. بدن نادر سالم بود. صورتش کاملاً سالم بود اما بدنش پر بود از ترکش. بدن بیژن هم همینطور. توی پیشانی و زیر گردنش، لکههای سیاهی بود که نمیدانم چه بود، جای شکنجه بود یا چیز دیگر؟ خم شدم و نادر و بیژن را بوسیدم. بوی شهادت میدادند. مو به تنم سیخ شد عطر خاصی داشتند. حالم به هم خورد. روی بدن بیژن افتادم. زیر لب به بیژن و نادر گفتم: تنهایی رفتید؟ پس من چه؟

در قسمتی دیگر آمده است:

شب شده بود. عراقیها مرتب میزدند اما ما دیگر اعتنایی به سروصدای آنها نداشتیم خستهوکوفته شده بودیم. روستایی بین پل نو و شهرک امام بود. با بهمن خودمان را به روستا رساندیم و رفتیم بالای پشتبام. یکی از خانههای تخلیه شده و طاقباز روی پشتبام دراز کشیدیم و به آسمان پرستاره خیره شدیم. رادیو جیبی کوچکمان هم روشن بود. تازه خوابمان برده بود که عراقیها منور زدند. به بهمن گفتم: بیا برویم پایین مثل اینکه وضع خراب است همین حالا است که اینجا جهنم شود بهمن گفت: بگذار کمی استراحت کنم: غلطی زد و گفت: مگر تو خوابت نبرده؟ گفتم با این منورها مگر میشود خوابید؟ راستش از بمباران عراقیها میترسیدم. گفتم: همینحالا است که توپخانه عراقی هاش روع میکنند. با ناراحتی گفت: چه کار کنیم پایین هم که گرم است.

در قسمتی دیگر میخوانیم:

پشت جزیره خارک و نزدیک چاههای نفت بودیم. کشتی بالا و پایین میرفت و به چپ و راست خم میشد. گاهی شدن موج آنقدر بود که کل کشتی را زیرآب میبرد. دوتا سرباز وظیفه در کشتی من بودند. حسابی ترسیده بودند. یکیشان با ترس گفت: ناخدا غرق میشویم؟ میخواستم اذیتش کنم. گفتم: فکر میکنم غرق شویم. بنده خدا حسابی ترسید. با ترس و لرز گفت: که کارکنیم؟ خیلی بیخیال گفتم: هرچه لافچاکت داریم دور کشتی ببند. سریع بلند شد و هرچه لافچاکت توی کشتی بود دور کشتی بست. با خنده گفتم: چه کار میکنی؟ با اضطراب گفت: همانکه فرمان دادید. حالا فکر میکنید هنوز هم غرق میشویم؟

در بخشی از کتاب آمده است:

مرخصیمان را میرفتیم آبادان. با بچههای گروه تعمیرات دوست شده بودم. توی کوچه پسکوچههای خلوت و به هم ریختهی شهر قدم میزدیم و درباره مرگ، زندگی، جنگ، سیاست روز و دلتنگی هایمان باهم حرف میزدیم و درد دل میکردیم. یک روز همینطور که نشسته بودم، صدای توپ مستقیم شنیدم. با بی خیالی گفتم: حتماً پشت ما میخورد. کاری به ما ندارد. توی همین فکر بودم که گلوله توپ خورد وسط پادگان. بچهها ترسان و هراسان داشتند پناه میگرفتند که به فاصله کمی توپ دوم هم منفجر شد. دیدم وضع خیلی خراب است.

علاقه مندان به تهیه این کتاب میتوانند با 66708369 تماس بگیرند.

نظر شما
پربیننده ها