به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کتاب خاطرات عزت شاهی مجموعه ای خواندنی از دوران فعالیت ساواک در رژیم پهلوی و شکنجههای انقلابیون در زندانهای رژیم شاه است. عزت شاهی مبارزی است که با وجود شکنجههای بسیار توانست زنده بماند و خاطرات تلخ و شیرین خود را پس از سالها از پیروزی انقلاب به نگارش درآورد. در طول داستان کاظمی نویسنده داستان تلاش دارد تا با ارائه مستندات و مدارک موجود تا جایی که ممکن است حقیقت به صورت آشکارا بیان شود. نثر روان نویسنده و بی آلایش بودن روایت خاطرات خواننده را به پیگیری ماجرا ترغیب میکند.
در بخشی از کتاب آمده است:
آخرین بازی، بازی تیم ملی ایران با اسرائیل بود. برای این روز ما یک سری پلاکارد که با دو چوب افراشته میشد درست کردیم و در کنار کلیسایی که نزدیکی امجدیه بود گذاشتیم و مردم را برای برداشتن پلاکاردها تحریک و تشویق میکردیم. متن پلاکاردها در محکومیت اسرائیل و دولت ایران و حمایت از مردم فلسطین بود و در شعارهایی هم که سر داده میشد حساب مردم را از دولت ایران جدا میکرد. در آن زمان نخست وزیر اسرائیل خانم گلدامایر بود و در مقابل اسرائیل، فردی که مبارزات مردمی را هدایت میکرد آقای یاسر عرفات بود. شعارها هم علیه گلدامایر و به دفاع از عرفات بود.
در آن روز تیمسار طاهری فرمانده کماندوها خود به استادیوم آمده بود. هنگامی که بازی به پایان رسید و اوضاع شلوغ شد، یکی از دوستان ما با چوب محکم زد به سر طاهری و در جمعیت گم شد. طاهری و مأمورین خشمگین اطرافش به خاطر ازدحام جمعیت، ضارب اصلی را نیافتند و یک نفر دیگر را گرفتند و همان جا کتکش زدند و به داخل اتومبیل انداختند و بردند. طاهری که نزد زیردستانش خجالت زده شده بود چون مار زخمی به دور خود میپیچید. او خیلی خشن و وحشی بود. در سال ۵۱ وی توسط مفیدی ترور شد. این مسابقه برای رژیم اهمیت زیادی داشت و نمیخواست که پس از پایان مسابقه، اجتماع و یا تظاهراتی صورت بگیرد. لذا پیشاپیش اتوبوسهای دو طبقه شرکت واحد را برای نقل و انتقال سریع تماشاچیان تهیه و در مقابل امجدیه متوقف کرده بود.
در بخشی دیگر می خوانیم:
صفر قهرمانی از افراد چپی بود که توسط رژیم دستگیر و زندانی شده بود. من در زندان با او هم صحبت بودم، بعضی مواقع او گریه میکرد و میگفت، شما صاحب دارید. صاحب شما آقای خمینی است، دین دارید، خدا را دارید، مردم از شما حمایت میکنند، به چپیها خیلی بد و بیراه میگفت، این که اینها فکر میکنند، هوشی مینه یا چه گوارا هستند و... با او صحبت میکردم و میگفتم، دیگر از این حرفها گذشته، اگر واقعاً کمونیست نیستی و خدا را قبول داری، اعتقاداتی داری، نماز بخوان. گفت: دوست دارم نماز بخوانم اما از دست این چپیها میترسم که به من بگویند او بریده، نماز میخواند که آزادش بکنند. سپس ادامه داد زمانی که از زندان آزاد شدی، به یاد من باش، چون مرا آزاد نمیکنند.
قسمتی از کتاب نوشته شده:
هنگام بازجویی، مأمورینی که میآمدند، مرا مثل بادمجان روی زمین میکشیدند. موقع بالا بردن از پلهها سرم به پله میخورد و دور سرم همه ورم کرده بود. در سالن، بازجوها بالای سرم میآمدند. یکی آتش سیگار میانداخت. دیگری تف میکرد و آن دیگری آب دماغ حوالهام میکرد. لباس هم که نداشتم، لخت بودم. یکی میآمد پای مرا از وسط باز میکرد و همه جایم پیدا بود. یکی میگفت: چریک چطوری؟ دیگری میگفت: چروک چطوری؟ مرا که لباسی بر تن نداشتم بر روی زمین سرد مینشاندند و هرچه التماس میکردم که یک تکه کاغذ و یا مقوایی به من بدهید بی فایده بود... مدت ۵ ماه در سلول انفرادی و یک ماه هم در بند شماره ۳ زندانی بودم و در این مدت یک بار هم اجازه حمام رفتن به من ندادند.
در بخشی دیگر آمده است:
گونه دیگری نیز برای شکنجه وجود داشت. در اتاق شکنجه یک تخت بود از نوع تختهایی که توری فلزی داشت. مرا روی آن انداختند و دستها را به طرفین تخت دستبند زدند و پاها را هم با پابند قفل کردند. چشمهایم را هم بستند و توی گوشم را هم پنبه کردند. تمام بدنم زخمی، چرکی و متورم بود. زخمهای بدنم چرکی و مشمئز کننده بود. مرا به شکل یک مترسک درآورده بودند... هر کس را که برای اولین بار میگرفتند و برای بازجویی میآوردند اگر کمی مقاومت میکرد او را به کنار این تخت میآوردند و مرا نشانش میدادند و میگفتند اگر میخواهی به این صورت در نیایی حرفهایت را بزن
به تازگی کتاب "خاطرات عزت شاهی" در انتشارات سوره مهر به چاپ بیست و یکم رسیده است.