شهید علم الهدی در "سه روایت از یک مرد"

کتاب "سه روایت از یک مرد" نوشته محمدرضا بایرامی زندگی شهید علم‌الهدی را به صورت خاطره و داستان در 129 صفحه روایت می‌کند.
کد خبر: ۲۱۳۲۲
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۴ - 10June 2014

شهید علم الهدی در

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، "سه روایت از یک مرد" داستان زندگی مردی روایت میکند که سرزمین خونرنگ خوزستان نامش را هیچگاه از یادها نخواهد برد. حسین علم الهدی قبل از آنکه به شهادت برسد در نظر مردم شهر آشنا بود. این آشنایی که به واسطه فعالیتهای انقلابی خانواده علم الهدی در اهواز شکل گرفت با شروع جنگ در اذهان عمومی نمایان تر شد. تصویر روشن شهید حسین علم الهدی و خانوادهاش را محمدرضا بایرامی در کتابی ۱۲۹ صفحهای نوشته است. در این کتاب خاطرات شیرینی از شهید علم الهدی به علاوه داستان زندگی او در قالب سه روایت به مخاطبان عرضه شده است.

در قسمتی از کتاب آمده است:

پدر و مادر حسین از همانها بودند. مادرش بعد از تبعید آیت الله خمینی کار را به جایی رساند که برای شاهنشاه تلگراف بفرستد و بگوید اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردی و اگر مسلمان نیستی بگو تا ما تکلیف خودمان را بدانیم. وقتی سال ۵۱ آیت الله علم الهدی فوت کرد فکر کردیم دیگر همه چیزتمام شده است و میتوانیم نفس راحتی بکشیم. آن روی چنان جمعیتی برای تشییع جنازه جمع شده بودند که به وحشت افتادیم. در خیابان نادری جای سوزن انداختن نبود. انگار همه شهر اهواز جمع شده بودند آن جا. ما خیلی تلاش کرده بودیم تا جلو کسبه را بگیریم و نگذاریم مغازههایشان را تعطیل کنند.

در بخشی از این کتاب میخواندیم:

آن روز روز محاکمه شکنجه گران حسین بود و لابد میدانید که حسین در آن روز شکنجه گر حکومت نظامی را بخشید و نامه ای هم برای او نوشته بود که به دستش داد. گویا اواخر بهمن سال ۵۸ بود. یعنی هنوز دو سه ماهی به شروع جنگ باقی مانده بود. از فعالیتهای دیگر حسین در این ایام افشای چهره تیمسار مدنی بود. قبل از شروع رسمی جنگ یک روز من و حسین باهم رفتیم شلمچه. طرف های غروب بود. خورشید از پشت سر میتابید و ما دید خوبی نسبت به جلو داشتیم. دشت شلمچه آن روز خیلی مرموز به نظر میآمد. از دور تودهای گرد و غبار دیده میشد که افق را پوشانده بود. گفتم: آن دورها انگار خبرهایی هست.

در قسمتی دیگر از کتاب نوشته شده است:

عکسی از حسین به یادگار مانده است که چند روز قبل از عملیات بچهها از او انداختهاند. در این عکس حسین را میبینیم که پشت تل خاکی ایستاده دست چپش را سایه بان چشمهایش کرده چفیه همیشگی به گردنش است و دارد جایی را نگاه میکند. من وقتی این عکس را میبینم خندهام میگیرد. با خود می گویم: حتماً کسی که عکس میانداخته گفته بالاغیرتا یه دقیقه آن آرپی جی ات را بگذار کنار تا ما عکسمان را بگیریم. حسین در آن روزهای آخر لحظه ها از آرپی جی اش دور نمیشد.

در بخشی از کتاب اینگونه آمده است:

یک شب برای مین گذاری رفتیم طرف جاده جفیر. این منطقه در جنوب هویزه قرارگرفته است. عراقیها از سمت هورالهویزه به راحتی میتوانستند در آنجا نفوذ کنند و به سختی میشد جلویشان را گرفت. حضور در جفیر مساوی با به خطر افتادن هویزه و حتی جاده اهواز خرمشهر. عراقیها یک جاده سنی در این منطقه درست کرده بودند که درنهایت به شلمچه میرسید. حسین گفت: امشب عملیات سختی در پیش خواهیم داشت. باید خودمان را برسانیم به جاده جفیر. از آن شبهایی بود که بهش میگویند ظلمانی. چشم چشم رانمیدید. جاده در دست عراقیها بود ونمیتوانستیم روی آن رفت وآمد بکنیم.

در قسمتی دیگر میخوانیم:

آن روزها شهر هویزه تقریباً از هر طرف در محاصره نیروهای پیاده و زرهی دشمن بود. جاده و محلات شهر هم مرتب زیر آتش توپخانه و خمپاره قرار میگرفت. دشمن بعد از سرازیر شدن از تنگه چذابه از سمت بستان تا رودخانه نیسان آمده بود. سوسنگرد و اهواز در معرض تهدید حدی تانکهای دشمن بود. آنها در سه کیلومتری هویزه مستقرشده بودند و بیشتر از ما بر حومه شهر تسلط داشتند. کار کردن در چنین شرایطی بسیار سخت بود اما حسین از سختیها هراسی تداشت.

علاقه مندان برای تهیه این کتاب میتوانند به انتشارات شاهد مراجعه کنند.

نظر شما
پربیننده ها