خبرگزاری دفاع مقدس: «هواپیمای مسافربری ایرباس جمهوری اسلامی ایران که از بندرعباس عازم دُبی بود، بر فراز آبهای خلیج فارس و در نزدیکی جزیره هنگام مورد هجوم یگانهای دریایی آمریکایی مستقر در آبهای خلیج فارس قرار گرفت و سقوط کرد. این هواپیما که با موشک ناو جنگی وینسنس مورد حمله قرار گرفت حامل ۲۹۸ مسافر و خدمه بود که تمامی آنها کشته شدند.»
در بین کشته شدهها، نام خانوادهی بندی از گراش هم به چشم میخورد. خبر درست بود. وقتی آقای حیاتی این خبر را از تلویزیون اعلام کرد، دو بازماندهی خانوادهی بندی هنوز خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است. «امیدعلی بندی» و همسرش «فاطمه نسا اژدهایی» و هفت فرزند آنها، به همراه خالهشان «شهربانو» در هواپیما بودند.
از دو روز قبل میخواستند از لارعازم دبی شوند اما نمیتوانند بلیط تهیه کنند. مجبور میشوند سوار اتوبوس شوند و بروند بندرعباس. علی، فرزند دوم خانواده هجده سال داشت و قضیهی سربازی مانع رفتن او با خانواده میشود. یکی از خواهرها هم با او میماند. آن روز به خاطر فوت مادربزرگ پدری خانهی آنها و در مراسم ختم در مسجد بودند. خبر مثل برق و باد به گوش همه میرسد. همه یک گوشه پچ پچ میکردند. نگران بودند و داشتند علی را نگاه میکردند. علی از مسجد میزند بیرون و وارد آشپزخانهی مسجد میشود. پیرزنی آنجا بوده که میگوید خانوادهی بندی همه در سقوط هواپیما کشته شدهاند. نمیشود باور کرد. علی به مسجد برمیگردد و اینبار خودش از چشمهای گریان عمویاش، راست بودن خبر را میفهمد.
علی تا روزها بعد نمیتوانست حادثه را باور کند و سنگینی مصیبت را بپذیرد. خواهرش هم در حالی بدتر از او. زندگی روی تلخاش را نشان داده و چارهایی جز قبولاش نیست.
علی بعد از آن حادثه تصمیم میگیرد همچنان در خانهی خودشان زندگی کند و از خواهرش هم میخواهد همراه او باشد. خانهای خالی از خانوادهی شلوغ و گرم آنها که دیگر صدای خنده و حرف پدر و مادر و بچهها و کوچکترین برادرش «مجید» در آن به گوش نمیرسد و در سکوت سردی با خاطرهها زنده است. خانهی پدری تنها تسلیبخش خواهر و برادر بازمانده میشود در محلهی پاقلعه. اقوام و همسایهها و دوست و آشنا، همهی گراش، با آنها همدردی میکردند و دوست دارند به آنها کمک کنند. این آبیترین اتفاقی بود که تا حالا در گراش افتاده بود. از آسمان به دریا.
امید علی، پدر خانواده یک تویوتا داشت که کمک حال همه بود. هر کسی میخواست تا جایی برود و یا اثاثی جا به جا کند، امیدعلی به آنها کمک میکرد. دو روز قبل از اینکه به بندرعباس بروند، وقتی ماشین را در گاراژ پارک میکرد از علی خواست تا آن را با یک پارچهی مشکی که همان جا بوده بپوشاند. انگار میدانسته اتفاق بدی در راه است.
تنها دختر بازمانده از خانوادهی بندی ازدواج میکند و به خواست برادرش علی در خانهی پدرشان سکونت میکنند. علی هم چند سال بعد ازدواج میکند. برای شهر ۳۵ هزار نفری گراش شهادت همزمان یک خانواده ده نفری هنوز در یادها مانده است. در کنار خانواده بندی شهید «محمدعلی خدادادی» نیز یازدهمین شهید گراشی پرواز آسمانی ۶۵۵ بود.
علی بندی گاه گاهی دلش برای خانوادهاش تنگ میشود. هر شب جمعه به دیدار آنها میرود و آرام میگیرد. به روزهای خوششان با خانواده فکر میکند. سالهایی که پدر از وطن دور بود و در گرمای طاقت فرسای دبی مشغول بود. پدرش خانوادهدوست و خوشاخلاق بود و همیشه در غیاب خودش علی را مرد خانواده میدانست. علی با یکی از برادرها رابطهی صمیمانهتری داشت. او و حسن همیشه برای اینکه در صف نماز سمت راست پدرشان بایستند، مسابقه میدادند.
علی بندی حالا چهل ساله شده است. در دبی شاغل است. خودش خانواده دارد و سه فرزند. هنوز از یادآوری آن خبر تلخ و خاطرات شیرین زندگی با خواهر و برادرهایش گوشهی چشمهایش تر میشود و غمی سنگین که هیچ وقت کهنه نمیشود راه دلش را پیدا میکند.
دوباره صحنهای در برابر چشمان علی زنده میشود. نمایی که در ذهناش تا ابد قاب شده است. همه چیز جان میگیرد و میرود به یازدهم تیر سال شصت و هفت. در گرمای داغ لار و مسافرهای دستپاچه و اتوبوسهای رنگ و رو رفتهی ترمینال لار. خانواده سوار اتوبوس میشوند و از پشت پنجره برای علی دست تکان میدهند. همه لبخند بر لب و شاد از دیداری دوباره و نزدیک. اتوبوس به راه میافتد و قرار است خنده و شادی با خود به آسمان ببرد تا به دریا بریزند.
این آخرین باری است که علی، خانوادهاش را میبیند.
* منبع: نشریه حمایت ویژه گراش