به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، حاج محمود صندوق چی یکی از نزدیکترین یاران شهید هاشمی است. و لذا روایت او از سلوک فردی و اخلاقی و نیز توانایی های فرماندهی وی از دقت و صحت بالایی برخوردار است. در این گفتگو با گوشه هایی از زندگی شهید آشنا می شویم که در کمتر گفتگویی بدانها اشاره شده است.
چگونه با فداییان اسلام آشنا شدید؟
در مورد جریانی که (جنگ) حدود 29 سال از آن میگذرد سعی می کنم آنقدر که حافظه ام یاری می کند، مطالبی را خدمتتان عرض کنم. انشاءالله که مفید واقع شود. در مورد برنامه فداییان اسلام که در آبادان (هتل کاروانسرا) شکل گرفت، باید بگویم که این سازمان فداییان اسلام از سازمان و تشکیلاتی که منتسب به شهید نواب صفوی بود، متمایز بود. بنده به عنوان مسئول سابق ستاد فداییان اسلام در آبادان و خرمشهر سعی می کنم با این توضیحات ابهاماتی را که در این مورد وجود دارند برطرف کنم.
آن زمان گروهی از بچه های دادگاه مبارزه با مواد مخدر (اکثر با بچه های کمیته 9) به همراه تعدادی داوطلب به خواسته خود و بنابر نیاز جبهه های جنگ و با حکمی که آقای خلخالی برایشان صادر کرد، روانه خرمشهر و در آنجا مستقر شدند. قبل از حرکت به دنبال فرمانده ای بودن که به مسائل جنگ و جبهه آشنایی کامل داشته باشد، تا بتوانند با ایشان مشورت کنند. از این رو بچه ها آقا سید مجتبی هاشمی را به آقای خلخالی پیشنهاد کردند. آقای هاشمی آن موقع مسئول انتظامات کمیته منطقه 9 یکی از بزرگترین کمیته های انقلاب آن زمان که به سرپرستی کمیته مسئولیت هماهنگی با ارگانهای مختلف را بر عهده داشت و احکامشان را از آیت الله مهدوی کنی و حضرت امام می گرفت. همانطور که خدمتتان عرض کردم، آقا سید مجتبی مسئول انتظامات کمیته منطقه 9 بود. با این توضیح که آن زمان مسئول انتظامات فرماندهی عملیات کمیته را بر عهده داشت،و با انتظاماتی که در اذهان است ،مسئولیت حراست و بازرسی بدنی در اداره جات و ارگانها تفاوت داشت.
کمیته منطقه 9 از بزرگترین و پرنفوذترین کمیته های انقلاب تهران بود، و در ضلع جنوبی پارک شهر واقع شده بود. نفوذ آن به حدی بود که دانشگاه تهران هم زیر پوشش این قرار گرفته بود. آقای هاشمی در ماجرای ضد انقلابیون کردستان جهت یاری رساندن به شهید چمران همراه با تعدادی از نیروهای کمیته به پاوه رفت و این ماجرا منجر به آشنایی آقای هاشمی با تعدادی از دوستان مشغول به فعالیت درکمیته های مناطق دیگر و همچنین زمینه ساز آشنایی با شهید چمران شد. خود من درآن ماجرا حضور نداشتم و جزئیات آن را از آقایان شهید هاشمی، شهید شاهرخ ضرغام، صادق ویسه و ارسلان گرجی شنیده ام. البته جناب سرهنگ منصور آذین می تواند در این مورد اطلاعات بیشتری را در اختیارتان قرار دهد. این توضیحات مبین موقعیت آقای هاشمی قبل از حضورشان در جنگ است. پس از انتخاب شدن آقای هاشمی به عنوان فرمانده ایشان به اتفاق دو اتوبوس رزمنده از تهران به سمت آبادان حرکت کردند و زمانی که به آبادان رسیدند دو سه روزی از درگیری های خرمشهر گذشته بود و در واقع فعالیت آنها در خرمشهر آغاز شد. هتل کاروانسرا بسیار بزرگ و از هتلهای مصادره شده آن زمان بود. آقا سید مجتبی به همراه گروه فداییان اسلام آن هتل را به عنوان مقر خود انتخاب کردند. البته لازم به ذکر است، که بگویم علاوه بر گروه فداییان اسلام سایر گروهها و رزمندگان هم در آن هتل اقامت داشتند.
در مورد نام گروه فداییان اسلام برایمان توضیح دهید.
عوامل زیادی باعث این نام گذاری شده بود. تعدادی از بازماندگان گروه فداییان اسلام که از گروه شهید نواب صفوی به جای مانده بودند، تحت تاثیر فعالیتهای آقای خلخالی قرار گرفتند و از ایشان دعوت کردند تا به عنوان سرپرست جمعیت فداییان اسلام مسئولیت هدایت جمعیت فداییان را به عهده بگیرد. همانطور که گفتم آقای خلخالی حکمی برای آقای هاشمی صادر کرد و همین مسئله باعث شد تا دیگران تصور کنند که آقای هاشمی هم جزو گروه فداییان اسلام است. از طرفی بعضی از رزمندگان در مدرسه شهید نواب صفوی در آبادان مستقر بودند و عده ای به خاطر نام آن مدرسه تصور می کردند، که آن گروه تازه استقرار یافته هم از اعضای فداییان اسلام هستند. در این میان من به همراه 6 نفر از جمله برادرم شهید سید رضا صندوق چی، شهید یزدانی و بچه های هوانیروز اصفهان، با قطار به اهواز رفتیم. سپس از اهواز به سمت ماهشهر حرکت کردیم. از آنجایی که ما جزو نیروهای مردمی و عادی بودیم، نمی توانستیم به آبادان برویم. از این رو با همراهی و برقراری ارتباط با عده ای دیگر به سمت آبادان راهی شدیم ،و پس از ورودمان در مدرسه ای که منتسب به گروه فداییان اسلام بود (البته نام آنرا به خاطر ندارم) مستقر شدیم. عواملی که ذکر کردم، همه و همه دست به دست هم داد، تا دیگران تصور کنند که این گروه همان فداییان اسلام است. ما بچه های متدینی بودیم و از فعالیتهای گروه فداییان با خبر بودیم و به آنها تعلق خاطر هم داشتیم.
آیا سید مجتبی هاشمی هم وابستگی قبلی به فداییان اسلام نداشتند، شما چطور؟
خیر، هیچ وابستگی نداشتیم. فقط اسمشان را از گوشه و کنار به عنوان بزرگان تاریخ سیاسی مملکت شنیده بودیم ، ولی به عنوان سازمان به آنها وابستگی نداشتیم. آن زمان وقتی از شخصیتهای مبارز و انقلابی صحبت به میان می آمد، نام شهید نواب صفوی هم ذکر می شد. همه ما قدردان فعالیتهای فداییان اسلام بودیم. من مسئول ستاد فداییان اسلام بودم و اسم ستاد عملیاتی فداییان هم به پیشنهاد خودم بود و بعد ازآن طی مکاتباتی که مکرراً با ارتش و نیروهای دیگر در منطقه داشتیم و از این عنوان (فداییان اسلام) استفاده می کردیم این اسم جا افتاد.
ظاهراً عده ای برای گروه خود مهر درست کرده و علامت فداییان اسلام را هم زده بودند. شهید مجتبی هاشمی گفته بود که آن مهر مورد قبول نیست و کارتهایی که ما صادر می کنیم، باید حتما مهر گروه ما را داشته باشد.
با توجه به موقعیت جنگ و حضور خود آقای هاشمی در منطقه عملیاتی 95 درصد مکاتبات با ارگانها و سازمانهای ذیربط به امضای من می رسید. مسئله فداییان اسلام بعد از انحلال در آبادان به فراموشی سپرده شد، چون کسی نبود آن را دنبال کند. ما نه از سپاه بودیم، نه از ارتش، بلکه نیرویی مردمی بودیم که به هیچ ارگانی وابستگی نداشتیم. ادعایی هم نداشتیم. گروهی هم نبود که پیگیری این جریان برایش منفعتی داشته باشد. ما مسئله جنگ را فقط دفاع از میهن نمی دانستیم و برایمان یک مسئله اعتقادی بود و برای دفاع از سرزمین و عقاید اسلامی رفته بودیم. این دو به عنوان امانتی دست ما سپرده شده بود. از طرف دیگر آقای حاج ابوالقاسم رفیعی که جزو جمعیت فداییان اسلام بود جوانان علاقمند به حضور در جبهه را جذب می کرد. دفتر فداییان اسلام در خیابان نیروی هوایی بود.
در ابتدای جنگ بسیج سپاه و ارتش قدرت چندانی نداشتند و گروه فداییان اسلام یکی از قطبهای اصلی جهت جذب نیروهای مردمی به شمار می آمد. همانطورکه می دانید بعد از پیروزی انقلاب عده ای برای انحلال ارتش شعارهایی می دادند. از این رو نیروهای خودجوش به پاخاسته بودند .برای مثال یک گروه به سرپرستی حاج آقا طهماسبی به اسم فداییان امام تشکیل شده بود. ولی بعد از شکل گرفتن بسیج و سپاه دیگر از آنها خبری نشنیدیم. اگر شهید چمران برنامه پایه گذاری جنگهای نامنظم خوزستان را نگذاشته بود، نیروهای مردمی که در آنجا به سرپرستی ایشان مستقر بودند، نمی توانستند حرکتی انجام دهند. درآنجا خود حاج ابوالقاسم رفیعی گروهایی را می فرستاد و در ضمن از سربرگ فداییان اسلام استفاده می کرد.
از سربرگهای شما هم استفاده می کردند؟
خیر. از سربرگهای خود جمعیت فداییان اسلام استفاده می کردند.
پس این خود دلیلی است برای اینکه نشان دهد شما از فداییان اسلام نیستید.
برای مثال آنها برای ما نامه می فرستادند که: «این گروه به سرپرستی آقای ایکس خدمت شما می رسند، اقدامات لازم را انجام دهید». وقتی خود نیروها می آمدند و از آنان سؤال می کردیم که آیا شما از فداییان اسلام هستید؟ در جواب می گفتند: «خیر ما در محل باخبرشدیم که از این طریق می توانیم به جبهه اعزام شویم» ممکن بود در این بین عده ای هم به صورت سازمانی عضو گروه شده باشند. به این شکل که از طرفی در این میان یک گروه به عنوان وفاداران به سرپرستی حاج آقا رفیعی با یک گروه دیگر به عنوان وفاداران شهید نواب صفوی با هم تشکیلاتی جدا داشتند.
مطالبی که عرض کردم، مقدمه ای بود، راجع به چگونگی نام گذاری فداییان اسلام. اولین شرط ما برای کسانی که به جبهه می آمدند، این بود که خارج از چهار چوبهای سازمانی و گروهی در آنجا سازماندهی بشوند و بعد به خطوط مقدم جبهه بروند. خود سید مجتبی مسئول تدارکات و برنامه ریزی رزمندگان بود.
چگونه با شهید هاشمی آشنا شدید؟
من و آقا سید مجتبی بچه محل بودیم. منزل پدری ایشان در میدان وحدت اسلامی (شاپور سابق) سر بازارچه قوام الدوله واقع شده بود. شهید هاشمی قبل از انقلاب یک مغازه پوشاک هم سر بازارچه نو داشت که در دوران بحبوحه و بحران قبل از انقلاب با چند نفر از دوستان آنجا را به تعاونی اسلامی تغییر دادیم. مردم تا حدودی از نظر ارزاق در مشکل و مضیقه بودند. برای مثال ما مرغ را به قیمت 12 تومان می خریدیم و به قیمت 11 تومان به مردم می فروختیم. جالب این بود کسان دیگری که به این کار مشغول بودند، آخر شب سود حاصل از فروش و ما چند نفر زیان را محاسبه می کردیم. البته بعداً به تعداد افراد خیر در این مجموعه اضافه شد و ما از این طریق در خدمت مردم بودیم. از طرفی هم پایگاهی تشکیل شده بود ،تا از طریق آن یکدیگر را در جریان مسائل انقلاب قرار دهیم و به نوعی آنجا محل تجمع نیروهای انقلابی شده بود.
از ماجرای اعزام شدنتان به جبهه برایمان بگویید.
من در خیابان دروازه دولت در کار پوشاک بودم. یک روز پشت میز مشغول فروش جنس بودم که خانمی از مشتریان سابقم که اهل خرمشهر بود، داخل مغازه شد. ایشان سالی یکی دو بار برای خرید به تهران می آمد و چون یکی از بستگانش نزدیک مغازه من بود، عمده خریدش را از من می کرد. ایشان از من لباس مشکی خواست. پرسیدم: «چرا لباس مشکی؟» گفت: «شوهرم و برادرم را کشتند و خواهرم را بردند» بعد از رفتن این خانم با خود فکر کردم که: «خب! من اینجا نشسته ام تا دشمن به اینجا بیاید و زن و بچه و خواهرم را جلوی چشمم ببرد؟!» این بود که وقتی به خانه رفتم با اخوی که دو سه سال از من کوچکتر بود صحبت کردم و گفتم: «به جبهه می آیی؟» گفت: «برویم» با چند تن از هم محلی هایمان هم صحبت کردیم و وقتی دیدیم آمادگی دارند مقدمات را فراهم کردیم .جالب این بود که من حتی به سربازی هم نرفته بودم. اول معافی موقت داشتم و بعد هم معافی دائم به من داده بودند، از این رو به سراغ افسری در میدان شاپور رفتیم. به ایشان گفتیم ما دوره ندیده ایم ودر ضمن عازم جبهه هستیم.ایشان امتحان دوره آموزش نظامی را در دانشگاه افسری برایمان مهیا کرد و این خود زمینه ساز حضور من در جبهه بود تا روزی که به آبادان رفتیم. به نظر من هر کسی تقدیر و سرنوشتی دارد که باید مسیر سرنوشتش را در زندگی طی کند.
شما از چه زمانی به شهید هاشمی درجنگ ملحق شدید؟
حدودا اواخر مهرماه 27 روز از آغاز جنگ گذشته بود که به اتفاق اخوی (شهید سید رضا صندوقچی) و چند نفر از دوستان از جمله آقا رضا سلمانیون، محمد رضا ابراهیم، شهید محمد یزدانی و جانباز آقای داود نارنجی نژاد (بچه های هوانیروز) به آبادان رفتیم.
آیا در هتل کاروانسرا به شهید هاشمی ملحق شدید؟
خیر ابتدا در مدرسه ای مستقر شدیم و می خواستیم با بچه های هوانیروز وارد جبهه شویم ،آقای رضا سلمانپور به هتل کاروانسرا رفته بود و از آنجا با آقای هاشمی دیدار کرد. ایشان از حضور ما مطلع شد وبعد به دعوت و اصرار ایشان برای همکاری به هتل کاروانسرا رفتیم. در آنجا گروه های مختلفی رفت و آمد می کردند.! همان شب اول اقامت جلسه ای ترتیب دادیم تا به درخواست شهید هاشمی نظم وترتیبی به اوضاع بدهیم. مسئولیت ها تقسیم و به بچه ها واگذار شد. واحد تدارکات امور اداری شامل سازماندهی و تشکیلات، اسلحه خوانی و واحد انتظامات فعال شدند و از ورود نیروهای متفرقه جلوگیری شد و تعدادی از نیروهایی که از قبل در آنجا مستقر بودند، با مشاهده نظم و برنامه ریزی بعضی تنگاها، برخی به خواست خودشان و برخی هم به اجبار هتل کاروانسرا را ترک کردند. قبل از شکل گیری ستاد، نیروهای شهید هاشمی را به عنوان گروه هاشم می شناختند، بعد از مدتی که مکاتبات با ستاد جنگ شروع شد، نام ستاد عملیاتی فداییان اسلام هم شناخته شد.
در جبهه با اکتفا به شنیده ها و آموزش هایی که توسط دوستان از جمله تیمسار دادبین (مسئول آموزش نیروهای داوطلب) دیدیم برای جنگ آماده شدیم. در این میان جا دارد که از همکاری جناب سرهنگ شکرریز مسئول کل عملیاتی منطقه و معاون ایشان جناب آقای حسنی سعدی و سرتیپ کهتر قدردانی کنم و متذکر شوم که چنانچه به اطلاعات دقیق تری نیاز دارید، می توانید از دانسته های این آقایان بهره ببرید.
در مورد ورود شهید هاشمی به خرمشهر باید بگویم که من همراه ایشان نبودم ولی می توانید از دوستانی همچون آقای محمود تلخی (مسئول کمیته خیابان انقلاب) آقای حاج ناصر جودمری، وحید نبی الله، مرتضی امامی، رضا ارومی این خلا اطلاعاتی را پر کنید.
از محاصره آبادان برایمان بگویید.
زمانی که آبادان در محاصره کامل عراقی ها قرار گرفته بود، دستورالعملی از طرف ستاد جنگ صادر شد و در متن آن خواسته شده بود که هر چه سریع تر غیرنظامیان و نظامیان از خرمشهر خارج شوند. البته این دستورالعملهای محرمانه ارتش بود و شاید نیاز باشد. برای منعکس کردن این اطلاعات هماهنگ شوید! دراوایل جنگ تصویری از تلویزیون به عنوان آرم جنگ پخش می شد. در این تصویر آقای تلخی (اسلحه به دست روی تانک) و اکثر دوستانی که نامشان را ذکر کردم دراطراف تانک درکنار شهید هاشمی ایستاده اند. اول یا دوم آبان ماه بود ما شبها به همراهی شهید هاشمی برای اجرای عملیات می رفتیم. بچه ها کنار پل خرمشهراز آب می گذشتند و شبیخون می زدند و عملیات را انجام می دادند و بعضی وقتها هم به خاطر شیطنتهایی که ستون پنجم انجام می داد، بچه ها و سنگرهایشان شدیدا درمعرض آسیب قرار می گرفتند. ستون پنجم بیشترین ضربه را به نیروهای خودی وارد می کرد و اطلاعات را به دشمن می رساند. شهید هاشمی در پاک سازی منطقه از حضور و فعالیت ستون پنجمی ها نقش به سزایی داشت. همچنین حفظ امنیت و اموال مردم که مجبور به ترک خانه و زندگی خود از آبادان شده بودند، از دیگر فعالیتهای شهید هاشمی بود. ایشان اطلاعات و رخدادها را به سمع آقای خلخالی می رساند، چون ایشان حاکم شرع انقلاب بود و در مسائل جنگ در اوایل انقلاب نقش بسیار ارزنده و فعالی داشت. ارتش و دیگر نیروها نیز برای حکم و نظر ایشان احترام قائل بودن در ابتدا ما را به نام گروه خلخالی هم می شناختند. یکی از احکام صادر شده توسط آقای خلخالی حکم تدارک سلاح و مهمات بود که بسیار موثر واقع شد و دیگر اینکه به ما حکم کردند که با هماهنگی نیروهای محلی از سرقت اموال جلوگیری کرده و با فعالیتهای ستون پنجم و گروه هایی که مخل امنیت در منطقه هستند، مقابله کنیم.
کمی از ستون 5 برایمان توضیح دهید.
در اوایل جنگ، مجاهدین خلق، چریک های فدایی و احزاب خلق عرب دروسط خیابانها سنگر کنده بودند، در صورتی که ما در آبادان جنگ داخلی نداشتیم .ما موضوع را به شهید هاشمی اطلاع دادیم. ایشان هم با آقای خلخالی در میان گذاشت و به دستور ایشان در کار آن گروه ها دقیق شدیم و در دو مرحله آنها را دستگیر کردیم و تحویل سپاه آبادان و دادستانی انقلاب دادیم.
بعد از دستگیری این گروهها غائله ستون پنجم هم خاتمه یافت. در برخی از دست نویسهای این گروه ها ذکر شده بود که: «اخبار رادیو آمریکا را شنیدیم ، به دنبال کسب اطلاعات مورد نیازشان رفتیم» تمام مشاهدات و گزارشات را اعم از تعداد مجروح و کشته شدگان مسیرهای حامل سربازان و رزمندگان مسیرهای حرکت آنها و در نهایت تمام اطلاعاتی را که دشمن نیاز داشت جمع آوری می کردند. و در اختیار دشمن قرار می دادند. شهید هاشمی با توجه به اوضاع و احوال جنگ ما را از پرداختن به مسائل عقیدتی و دینی محروم نمی کرد.
اواخر آبان ماه و ایام محرم بود. ما سعی می کردیم در آن شرایط مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین را در مقر هتل کاروانسرا برگزار کنیم و یا به هتل آبادان یا پرشین هتل (مقر سپاه خرمشهر وآبادان) می رفتیم و همه با هم مراسم را به جا می آوردیم. به خاطر می آورم که شب قبل از عاشورا در همان جریانات نقش مخرب ستون پنجم، برای شرکت در مراسم عزاداری به مسجدی در نزدیکی هتل کاروانسرا رفته بودیم که مسجد مورد هدف آر. پی. جی و خمپاره 60 قرار گرفت، و تعدادی از دوستان مجروح شدند. با این اتفاق شهید هاشمی دستور داد آن تجمع ها را برای حفظ نیرو و جلوگیری از تلفات جمع کنیم.
در اوایل آبان ماه به ما اطلاع دادند که آبادان در محاصره کامل عراقی ها قرار گرفته است. این جریان هم بهتر است. با هماهنگی ارتش بازگو شود تا خدای ناکرده به کسی برنخورد، از این رو در مقر ژاندارمری آبادان جلسه ای اضطراری تشکیل شد. من در ستاد مانده بودم ولی تمام فرماندهان نظامی منطقه از جمله شهید هاشمی درآن جلسه حضور داشتند. درآن جلسه، فرماندهان اطلاع می دهند که آبادان در محاصره کامل است. و هیچ راه نجاتی باقی نمانده است. آخرین گلوله را برای کشتن خود نگه دارید تا زنده به دست دشمن نیفتید. شهید هاشمی که از شنیدن این حرف بسیار ناراحت می شود، از جا بلند می شود و بعد از اجازه برای صحبت آیه «اذا جاء...» را با صدای رسا تلاوت می کند. من زمانی که شهید هاشمی به تلاوت آیات می پرداخت ،ایشان را دیده و متوجه شده بودم که ایشان یک حال و روحیه غریبی پیدا می کند .او درآن جلسه گفت: «خودکشی در اسلام حرام است. و وعده فتح الهی نزدیک است. ما آخرین گلوله را هم برای دشمن نگه می داریم و با چنگ و دندان برای میهن می جنگیم» در این بین عده ای از افسران تکبیر می گویند و با این سخنرانی وتلاوت این آیه ،جو دیگری در فضا حاکم و آن حالت یاس و ناامیدی و کسالت تبدیل به حالتی حماسی در میان جمع می شود و با عزمی راسخ ،هرکدام از ارگانها برای آماده سازی نیروهای تحت امر خود اقدام می کنند. و چند تا اتوبوس از ستاد فرستادند تا جذب نیرو بشود. ما تا به بچه ها گفتیم که برای عملیات نیاز به نیرو داریم، با هجوم انبوهی از رزمندگان مواجه شدیم. ما دم در اتوبوس چند نفر گذاشته بودیم که نام اعزام شدگان را یادداشت می کردند. شور و هیجان به حدی بود که تعدادی از پنجره اتوبوس وارد می شدند و ما نتوانستیم آمار دقیقی بگیریم.
نیروهای ما به محض ورود به جاده خسروآباد از اول خاکریز سینه خیز وارد نخلستان شدند. چون آبادان در محاصره دشمن بود ،آقای خلخالی حکم داده بود که ما می توانیم از وسایل نقلیه موجود در آبادان استفاده کنیم؛ از این رو ماشین کادیلاک آبی رنگی متعلق به یکی از خانواده هایی که آبادان را ترک کرده بودند، در اختیار ما بود و با این ماشین هم مجروح و هم شهید و هم اسلحه و مهمات جا به جا می کردیم و تنها اختصاص به مقر فرماندهی نداشت .ما به اتفاق سید امامی با کادیلاک استتار نشده ،مسیر اول آبادان تا پایگاه خسروآباد را طی کردیم.البته در مسیر خمپاره هم می زدند، ولی برخلاف شنیده هایمان، جاده هنوز دراختیار دشمن قرار نگرفته بود.
وقتی به پاسگاه رسیدیم، دیدیم عده ای آنجا منتظر ایستاده اند، که قصد حرکت به سمت آبادان را دارند و به این خاطرکه جاده در دست عراقی ها بود، هیچ گونه ترددی انجام نمی گرفت. گفتیم: «جاده هنوز در دست خودمان است. و مشکلی جدی تهدیدتان نمی کند.» رزمنده ها سینه خیز به سمت نخلستان رفته بودند.
دشمن از بهمنشیر هم رد شده و به آبادان رسیده بود. درگیری از نخلستان شروع شده و بسیار شدید بود .ابتدا نیروهای ارتش و تکاوران در آنجا مستقر شدند، ولی با شدت گرفتن درگیری ها به یاری خداوند و فرماندهی شهید هاشمی و با روحیه حماسی که در رزمندگان ایجاد شده بود و با وجود درگیری های تن به تن داخل نخلستان ها، عراقی ها به آن طرف بهمنشیر رانده شدند. در شب دوم درگیری چند نفر از نیروها از روی کنجکاوی با بلم های کوچک و تیوپ ماشین خودشان را به آن طرف بهمنشیر رساندند ،که با دیده بان های عراقی مواجه و درگیر شدند. از این رو تقاضای کمک کردند و بلا فاصله شهید هاشمی با هر وسیله ممکن نیروهایی را که در این طرف منطقه ذوالفقاریه بودند، به آن طرف بهمنشیر هدایت کرد و درآنجا باز جنگ تن به تن با عراقی ها شروع شد.
همان شب بچه ها خسته از درگیری در منطقه ذوالفقاریه مستقر شده بودند، و جالب اینکه گوساله ترکش خورده ای را پیدا کرده و سر بریده بودند و از خانه های متروک منطقه قابلمه برداشته و آبگوشت درست کردند و با مقداری آردی که یافته بودند با تنورهای خانگی نان پختند. یک تلویزیون و یک موتور برق با مقداری سیم تهیه کرده و 20 -30 نفری مشغول تماشای تلویزیون شده بودند. صدای قهقهه خنده رزمنده ها در فضای ذوالفقاریه پیچیده بود و البته صدای موتور برق ترس و وحشتی برای عراقی ها ایجاد کرده بود و مرتب گلوله و خمپاره می زدند.
یعنی در معرض دید دشمن بودید؟
بله. چون در شب قبل و قبل ازظهر همان روز در آن منطقه درگیری شدیدی شده بود ،و احتمال شبیخون از طرف عراقی ها وجود داشت .ولی با روحیه ای که شهید هاشمی داشت، رعب و وحشت از دل رزمنده ها رفته بود و جنگ برایشان بیشتر جنبه بازی داشت و شاید از بروز یک دعوا و درگیری محلی بیشتر احساس ترس می کردند تا جنگ در برابر دشمن. بچهها حتی آب برای خوردن نداشتند، از این رو چاله هایی را برای رسیدن به آب شیرین حفر کردند تا یکی از چاله ها به آب رسید و تا حدودی خیال رزمنده ها راحت شد.
خاطره میدان مین و آقای لودرچی را هم برایمان تعریف کنید.
این جریان مربوط به تیر ماه سال 1360 است. بچه ها در منطقه میدان تیر آبادان سمت جاده ماهشهر مستقر شده بودند، شهید هاشمی دستورداده بود از قسمت زیر خاکریز تا قسمتی جلوتر و زیر یک کامیون سوخته حاوی اجساد سوخته عراقی ها کانالی حفر شود. با حفر این کانال یک نفر به راحتی میتوانست به حالت خمیده تا سنگر دیده بانی که کمتر از 300 متر با عراقی ها فاصله داشت، رفت و آمد کند .یک تیربار هم آنجا کار گذاشته بودند و نیروی دیده بانی به راحتی از این کانال به سنگر می رفت. از زمان احداث این کانال ما دیگر تلفاتی نداشتیم.
یک بار هم شهید چمران به آبادان آمده بود و به اتفاق شهید هاشمی از قسمت های مختلف سنگرهای فداییان اسلام و همین طور از این کانال مارپیچ بازدید کرد و به نظر آقای چمران، حفر این کانال یکی از بهترین ابداعات آقای هاشمی بود. یکی از دلایلی که میدان تیرآبادان فتح شد این بود که دشمن متوجه این کانال نشد. بچه ها برای فتح میدان شبیخون زدند. با وجود خمپاره هایی که دشمن می زد، به واسطه این کانال امن تلفاتی نداشتیم. تعدادی از عراقی ها فرار و عقب نشینی کردند و فقط با از دست رفتن یک یا دو تن از رزمنده ها میدان تیر آبادان فتح شد. فردای روز فتح میدان تیر، به همراه تعدادی از رزمنده ها در حال تردد در محل بودیم. من پشت سر یکی از رزمنده ها به نام آقای بهادری که از بابلسر آمده بود، حرکت می کردم ،که ناگهان صدای مین و قطع پاهای این رزمنده ما را هشیار کرد و فهمیدیم در یک منطقه مین گذاری شده قدم برمی داریم. چند روز طول کشید تا بچه ها بدون هیچ تلفاتی توانستند مین های منطقه را خنثی کنند.
در مورد خاطره آقای لودرچی باید عرض کنم، که بعد از حفر کانال مارپیچ برای حفاظت خود رزمنده ها هم، نیاز به احداث خاکریزهایی بود. یک لودرچی داشتیم اهل بوشهر معروف به آقای حسین لودرچی. ایشان یک لودر کوچک داشت و در منطقه مشغول به احداث خاکریزها شد. من بعضی از شبها از ستاد برای دیدن بچه ها و شهید هاشمی به خط می رفتم. یک شب سراغ حسین لودرچی را از بچه ها گرفتم. گفتند مشغول کار است. یک ساعتی گذشت دیدم نه صدایی از خودش هست و نه از لودرش. به شوخی گفتم: «بچه ها مثل اینکه مشغول کار برای عراقی هاست.» بعد به اتفاق یکی از دوستان درصدد جستجو برآمدیم و بالای آخرین خاکریزی که احداث شده بود رفتیم. همان موقع عراقی ها یک خمپاره منور زدند و این باعث شد تا دو تن از تکاوران عراقی را که به سمت حسین لودرچی می آمدند ببینیم. از طرفی هم آنها ما را رویت کردند. عراقی ها به سمت سنگرهای خود فرار کردند و من هم به سمت سنگرهای خودمان. با تیراندازی هایی که به سمت ما می شد، حسین لودرچی که به خواب رفته بود، بیدار شد و با لودرش به سمت نیروهای خودی حرکت کرد و به سلامت به ما ملحق شد. اینها خاطراتی است.که اگر به هر کدامشان دقت شود بیانگر این مطلب است که چقدر نیروهای ما جنگ را سهل و ساده گرفته بودند و هیچ ترسی برای مبارزه با دشمن نداشتند و چنانچه تدارکات بیشتر و آموزشهای لازم برایشان فراهم می شد، چه بسا جنگ در کمترین مدت زمان ممکن به نفع نیروهای ما به اتمام می رسید. خاطرات روزمره جنگ هر کدام خاطره عجیبی است!
خاطره ظهر عاشورا که بسیاری از آن یاد می کنند چیست؟
این خاطره ای که برایتان بازگو می کنم، همان خاطره نماز ظهر عاشوراست که بسیار طنین انداز شد. یکی از دوستانی که با ما به آبادان آمد شهید محمد یزدانی، جوانی رشید بود که مسئولیت امور اداری رکن یک را به ایشان واگذار کرده بودیم. کار ایشان در ارتباط با آمار و ارقام و مسائل مربوط به ثبت و ضبط پرونده رزمندگان بود. محل استراحت من وشهید هاشمی و یزدانی در یک اتاق بود. شب عاشورا بود. آن شب بعد از مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین آقای یزدانی طبق معمول برای گرفتن آمار شهدا و مجروحان به بیمارستان ها و سردخانه ها رفت.
آقای یزدانی به من گفت: «اجازه بده من با سید به خط بروم» گفتم: «می دانم ولی اجازه بده چون دیشب خواب دیدم که شهید می شوم من دلم توی خطه!» جریان را شهید هاشمی در میان گذاشتم ایشان گفت: «اجازه بده که با من به خط بیاید» و رفتند.
چند روزی بود که بچه ها از نظر آب در مضیقه بودند. شهید یزدانی هم که در جریان بود چند عدد کلمن آب تهیه کرده بود و داخل خط سنگر به سنگر به بچه ها آب می رساند. در این بین مورد اصابت یک تیر مستقیم از توپ دشمن قرار گرفت و سرش از بدنش جدا شد. حتی قسمتی از پاهایش هم مورد اصابت قرار گرفته بود و از بقایای پیکر این جوان تنومند و رشید با قد صد و هشتاد سانتی متر چیزی باقی نمانده بود. حدود ساعت یک و نیم بعد ازظهر شهید هاشمی با صورتی خاک آلود و برافروخته آمد و به من گفت: «صندوقچی بیا رفیقت را آوردم» با آن چهره ای که از او دیدم حدس زدم چه اتفاقی افتاده است. به سمت ماشین کادیلاک رفتم و جنازه شهید را که داخل پتو پیچیده شده بود در صندوق عقب ماشین دیدم. شهادت او مصادف بود با ظهر عاشورا. شهید هاشمی بسیار متاثر شده بود و به بچه ها گفت: «جمع شوید می خواهیم وضوی خون بگیریم و نماز ظهر عاشورا را بخوانیم» و صورتش را داخل شکم پاره شهید یزدانی فرو برد و به اقامه نماز ایستاد عکس این صحنه هم موجود است. شهید هاشمی پیکر شهید یزدانی را جلو گذاشتند و همه مقابلش به اقامه نماز ایستادند. در این عکس شهید شاهرخ ضرغام، شهید غلامحسین زنهاری و همین طور آقایان عبداللهی از بچه های کمیته منطقه 5 و آقای مهندس میردامادی هم در عکس هستند. آقای مهندس میردامادی در حال حاضر استاد دانشگاه در اصفهان است و به عنوان یکی از حاضران در صف اقامه نماز به امامت آقای هاشمی حضور دارد.
شما خودتان در نماز بودید؟
خیر. من نبودم. خاطره دیگرم مربوط به 17 آذر ماه 1359 است. شبها بعد از نماز بچه ها در سنگرها جمع می شدند و گپ می زدند. آقای هاشمی به بچه ها گفتند: برویم سری به عراقی ها بزنیم؟ بچه ها هم حرکت کردند. در روزنامه های کیهان و اطلاعات آذرماه 1359 نوشته شد که فداییان اسلام با شبیخون زدن به عراقی ها حدود سیصد نفر را کشتند و تعداد هفده نفر را هم به اسارت گرفتند. در شروع این عملیات به نیروهای خودی هیچ خسارتی وارد نشد.
فقط هنگام بازگشت به علت عدم اطلاع نیروی ارتش به تصور اینکه نیروهای دشمن حمله کرده اند، آنجا را زیر آتش گرفتند و تعدادی از بچه ها زیر آتش خودی به شهادت رسیدند از جمله شهید شاهرخ ضرغام که بعد از آن عملیات دیگر کسی از ایشان خبری نداشت. بچه ها گفتند: آقای ضرغام تیر خورد و افتاد و کسی نمی توانست بیاوردش. در مورد شهید شاهرخ ضرغام هم گفتنی بسیار است. که مرا دقیقاً به یاد فیلم اخراجی ها می اندازد.
آیا این تیپ شخصیتها در جبهه زیاد بودند؟
بله، همان طور که گفتم خود گروه شهید ضرغام را به نام گروه آدمخوار می شناختند.
ظاهراًً این اسم را روی ماشینها هم حک کرده بودند بله؟
بله. ما دیدیم انعکاس این اسم در اذهان خوشایند نیست این بود که با صلاح دید گروه اسم را به گروه پیشرو تغییر دادیم و جالب این بود که آن زمان که بیشتر صحبت از برادر مکتبی و برادر مذهبی به میان بود ولی بچه های رزمنده مایل بودند به گروه پنجاه نفری پیشرو شهید ضرغام ملحق بشوند. بیشتر اعضای گروه هم از منطقه نیروی هوایی بودند. شهید شاهرخ ضرغام صاحب مدال و قهرمان کشتی فرنگی فوق سنگین بود و از آن بزن بهادرهای منطقه نیروی هوایی بود و به تعبیر خودم ایشان حر انقلاب بود و جالب این بود که با آن ید بیضا در محیط جنگ و جبهه در برابر بچه ها خیلی متواضع شده بود.
آیا از شیرین کاری های رزمنده ها چیزی به یاد دارید برایمان تعریف کنید تا کمی فضای بحث مان تغییر کند؟
بله. برای مثال شهید ضرغام می گفت: هر عراقی که من را به دنبال خودش بدواند در ازایش باید دو برابر مسافت من را کول کند و برگرداند. بچه ها خنده کنان می گفتند: «خدا به داد کسی برسد که بخواهد تو را کول کند» از نظر تیپ و قیافه شهید ضرغام به نظرم شبیه به یک هنر پیشه خارجی (پاگنده) بود. ما هیچ لباسی که به سایزش بخورد نداشتیم. یک بار برای استحمام به ستاد آمده بود .از حمام که آمد لباسهایش را شسته بود و ما هیچ لباسی نداشتیم که به تن کند و یک پتو به دور خود پیچید و منتظر ماند تا لباسهایش خشک شوند و یکباره خبر دادند که آقای خلخالی برای دیدار آمده است. آقای ضرغام هم از پشت جمعیت برای دیدن آقای خلخالی سرک می کشید .ایشان متوجه شد و گفت بروید کنار ببینیم این آقا کیست که سرک می کشد؟ بچه ها کنار رفتند .آقای خلخالی هم با اینکه خیلی شجاع بود و با افراد شرور زیاد برخورد کرده بود، با این حال از دیدن هیبت تنومند شاهرخ جا خورد و عقب کشید.
بچه ها هم جوک درست کرده بودند که اگر بخواهیم آقای خلخالی را بترسانیم باید شاهرخ را نشانش بدهیم. از مشخصات بارز آقای ضرغام این بود که هیچ وقت اسلحه به دست نمی گرفت .همیشه یک کارد سنگری همراهش بود و از اسلحه معمولی استفاده نمی کرد. و در عملیات خاص هم آر. پی. جی می زد.
از شهید هاشمی برایمان بیشتر تعریف کنید.
بچه هایی که در عملیات 17 آذر حضور داشتند تعریف کردند که در مسیر حرکت به سوی دشمن زیر تیربار عراقی ها بودیم. شهید هاشمی برای این که به رزمنده ها روحیه بدهد، کلاه سبزش را از سر برداشته بود و آن را مثل بادبزن در هوا به این طرف و آن طرف حرکت می داد و تیرها را هدایت می کرد. در همان حین مچ دست آقای هاشمی گلوله خورد و استخوانش ترکید. ولی با همان دست مجروح عملیات را هدایت کرد. صبح که بچه ها از عملیات برگشتند شهید هاشمی به بیمارستان رفت و دستش را جراحی و پانسمان کرد. چند ماهی هم دستش در گچ بود، تا به حال عادی برگردد. این جراحت باعث شده بود تا ما بیشتر ایشان را ببینیم و در مصاحبت با ایشان باشیم.
بعد از عملیات 17 آذر توسط فداییان اسلام ارتش در تاریخ 19 یا 20 بهمن وارد عملیات شد. ولی با شکست مواجه و خسارت زیادی هم وارد شد. عملیات دیگری هم در دی ماه انجام داده بودند که آن هم با شکست مواجه شد و شهید هاشمی در این میان با بچه ها صحبت می کرد و به آنها روحیه می داد. مواقعی که ایشان کار نداشت و در جبهه هم عملیات نبود، نقاشی می کرد و به یاد دارم بیشتر تصویر گل می کشید. وقتی یکی از دوستانش به شهادت می رسید، دیگر از فقدان دوستان صحبت نمی کرد. گوشه ای می نشست و مشغول نقاشی می شد. گاهی هم آواز می خواند. شعرها را فی البداهه می گفت و یادم هست که به سبک عارف می خواند. ایشان کمتر با هم سن و سالهای خود وقت می گذراند و بیشتر جوانان را مورد دلجویی خود قرار می داد. رزمنده ها هم از او به عنوان یک اسوه و الگو پیروی می کردند.
به نظر من ایشان شباهت زیادی به فیدل کاسترو داشت و با صلابت و هیبت و تیپ خاص خود خیلی مورد علاقه رزمنده های کم سن و سال بود و همیشه تعدادی جوان همراه وی حرکت می کردند. شهید هاشمی حتی وقتی که در مناطق جنگی به سر می برد، همیشه مرتب و تمیز بود. این حالت انس و نزدیکی بین رزمنده ها و شهید هاشمی بعد از جنگ هم وجود داشت. بچه ها ایشان را در مغازه اش هم رها نمی کردند. شهید هاشمی نسبت به نیاز و درخواست رزمنده ها بی تفاوت نبود و هرکاری از دستش بر می آمد، برای آنها انجام می داد. برای مثال در خود آبادان چند خانوار جنگ زده حضور داشتند که محل زندگی خود را ترک نکرده بودند و پشت جبهه خدمت می کردند. آنها سبزی، برنج، حبوبات پاک می کردند و کارهای از این قبیل برای رزمنده ها انجام می دادند. دختر خانم یکی از این خانواده ها مورد پسند یکی از رزمنده ها قرار گرفته بود. این رزمنده از شهید هاشمی درخواست کرد تا دختر را برایش خواستگاری کند. شهید هاشمی خیلی خوشحال شد و از اینکار استقبال کرد و برخوردی با رزمنده نکرد. جشن مختصری در هتل کاوانسرا برایشان ترتیب داد. گروه خبر صدا و سیما که در آنجا مستقر بود از مراسم فیلم برداری کرد و این فیلم در آرشیو صدا و سیما موجود است.
البته این زوج بعداًً از هم جدا شدند!
بله، من به این مسئله کاری ندارم. فقط کاری که شهید هاشمی کرد، بسیار دلنشین بود. نکته مهم این بود که ایشان حتی از مسائل عاطفی رزمندگان هم درآن محیط غافل نبود. در حالیکه من خودم با حضور دختر یا زن جوان در مقر شدیداً مخالف بودم. به همین خاطر اولین کاری که انجام دادم تقاضای جابه جایی گروه مجاهدین خلق گروه بهداری هلال احمر و غیره از هتل کاروانسرا بود و نظرم این بود که در آنجا صرفاً محیطی برای جنگیدن و دفاع از میهن فراهم باشد.
من خودم فرصت و حوصله رسیدگی به امور جانبی رزمندگان را نداشتم.گاهی پیش می آمد که من در عرض 24 ساعت شبانه روز ، فقط دو ساعت وقت استراحت داشتم ، ولی شهید هاشمی هم حوصله و فرصت کافی برای رسیدگی به تمام امور رزمندگان را داشت. اگر کسی در آن بین می خواست نفاق ایجاد کند، نگاه تیزبین او مانع می شد. ایشان کاملاً متوجه اطراف بود و اگر کسی به نظرش مشکوک می آمد او را مورد بازجویی قرار می داد و با شخص مورد نظر برخورد می کرد .من فراست مومن را که در قرآن به آن اشاره شده است، به وضوح در او می دیدم. تقوی و دینداری ایشان هم قابل ستایش بود. همیشه به دستور ایشان یکی از بزرگترین سنگرها جهت اقامه نماز و دعا احداث می شد. بعضی وقتها در مقر یا جبهه دعای کمیل را با صدای رسایی که داشت تلاوت می کرد. پدر ایشان هم در مسجد مهدی خان قاری و مدرس قرآن بود و شهید هاشمی به این واسطه با قرآن مانوس بود و مطمئناً اگر خطیب می شد و لباس روحانیت به تن می کرد، بسیار موفق می شد و با اینکه از سواد بالایی برخوردار نبود، اما سخنرانی هایش قبل از نماز جمعه آبادان برای افسران و فرماندهان و در مساجد محافل و برای عموم بسیار دلنشین بود. در کمتر کسی می توان شجاعت و رأفت را با هم مشاهده کرد ولی در شهید هاشمی بود.
رفتار شهید هاشمی با اسرا چگونه بود؟
درآبادان حمامی بود به اسم احمدیه. سید مجتبی یک روز اسرای پنجم مهر را به حمام برد و خودش هم آنها را کیسه کشید و شست و بعداً آورد و به ستاد تحویل داد. این نشان رأفت اسلامی بود. او به این ترتیب به بچه ها یاد می داد که ما با این اسرا دشمنی نداریم و فقط به دفاع از میهن خود برخاسته ایم، و اصلاً دشمنی در اسلام معنا ندارد. دشمن زمانی دشمن است، که با اسلحه مقابل ما باشد. یکی از نکاتی که شهید هاشمی و خودم به رزمندگان می گفتیم این بود که وقتی درمقابل دشمن قرار گرفتید ،به این نکته توجه داشته باشید که آیا به خاطر تمام شدن فشنگش تسلیم شده و دستش را بالا برده؟ در این حالت اختیار و نحوه برخورد با خودتان است. ولی اگر فشنگ و موقعیت شلیک داشته و شما را هدف قرار نداده باید مراعات حالش را بکنید. ما با کسی دشمنی نداشتیم. ما در مقرمان کمبودهای زیادی داشتیم. حتی آب را برای مجروحان در سردخانه ای که جنازه هم در آن بود نگه می داشتیم. چون از یخچالی که در هتل داشتیم برای نگهداری گوشت و چیزهای دیگر استفاده می شد. از همان آب خنکی که برای مجروحان استفاده می کردیم به اسرا هم می دادیم. یا زمانی که چای می ریختند شهید هاشمی اول به اسرا تعارف می کرد. اینها همه نشانه حضور فرمانده ای با اخلاق در میان ما بود.
به خاطر می آورم که در عملیات 5 مرداد 1360 از شب قبل