به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، خلق و خوی ویژه شهید هاشمی و به ویژه تیپ ظاهری او حتی شرورترین افراد را نیز به سوی او جلب می کرد. او هم با گشاده رویی آنها را می پذیرفت و با خلق خوش ارشادشان می کرد. در این گفتگو شمهای از این توانایی ها مطرح شده است.
آغاز آشنایی شما با شهید هاشمی چگونه بود؟
قبل از رفتن به جبهه (پیش از سال58) از طرف سپاه به کردستان رفتم. آن زمان کردها خواستار این بودند که سپاه باید به سلاح سنگین مجهز شود. چون اگر چنین اتفاقی می افتاد سپاه به ارتش تبدیل می شد. آن روزها سپاه ارتش نبود. در واقع به آن «مجمع پاسداران انقلاب اسلامی» گفته می شد. بعدها به «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» تغییر نام یافت. اولین فرمانده مجمع پاسداران ابو شریف بود. پس از او هم آقای محسن رضایی فرمانده شد. چون هر دو رضایی بودند کسی چندان متوجه تغییر نشد و همه فرمانده سپاه را به نام رضایی می شناختند. آن روزها(قبل از سال 58) من با آقایان صالح حیدری، جمشید دستجردی و ابوطالب نیرومند (که عضو سپاه کردستان بودند) بودم .با توجه به اینکه در غرب بودیم و مشکلات زیادی داشتیم کنجکاو بودم ببینیم در جنوب اوضاع چگونه است. بنابراین با آغاز جنگ از طرف سپاه به جنوب کشور اعزام شدم و در سال 59 (در حالی که تقریبا 18 ساله بودم) به جبهه رفتم و آقا سید مجتبی را آنجا دیدم. مدت 16 روز با آقای هاشمی در جبهه بودم.
در برخورد با جبهه و جنگ اولین برداشت شما چه بود؟
منطقه با آنچه که شنیده بودم خیلی تفاوت داشت و بسیار تعجب کردم. ما امکانات و تجهیزات کافی نداشتیم. در آنجا به هر نفر با کلی دردسر و خواهش و تمنا یک اسلحه ام-یک می دادند. بعدها کم کم اسلحه ژ-3 هم به رزمنده ها دادند. به خاطر دارم آقای هاشمی طی یک سخنرانی گفت: «ما در مقابل خمپاره گوشت می خواهیم. آن زمان آقا سید مجتبی فرمانده ایستگاه 7 آبان بود. اوایل جنگ نیروها سازماندهی نشده و حمله ها و عملیات ها نظم نداشت. به این صورت که شهربانی، نیروی زمینی، ژاندارمری و سپاه هر یک نیروهای خودشان را داشتند و بعد از هر عملیات مشخص می شد که هر نیرو کدام قسمت را گرفته است. بیشتر عملیاتها حمله ها و شبیخونها در اوایل جنگ خودجوش بودند. مثلاًً یک نفر که اسلحه ژ-3 داشت و نشان می داد که می تواند با اسلحه کار کند، می گفت می خواهم جلو بروم .پس از چند دقیقه 10 نفر با او همراه می شدند؛ صبح زود می رفتند و شب هنگام 4 نفر در حالی که سه مجروح روی دوششان بود باز می گشتند.
از مشارکت گروه شهید هاشمی در دفاع از خرمشهر خاطره ای را بیان کنید.
از وسط آبادان شطی می گذشت که ما در یک سمت آن و عراقی ها در سمت دیگر بودند. اوضاع واقعا آشفته بود. درکنار آبادان انبار نفتی قرار داشت و وقتی شبها در انبار بودیم، عراقی ها ما را تحریک می کردند که به آن سمت شط برویم. دشمن از یک سو تا خرمشهر پیش رفته و از سوی دیگر تا کوت عبدالله را گرفته بود. لنجها به کوت عبدالله می آمدند و برای نیروهایی که در آبادان مستقر بودند، مهمات می آوردند. همانطور که اشاره کردم، آقا سید مجتبی فرمانده ایستگاه 7 آبادان بود. یک شب اطلاع داده شد که عراقی ها قصد دارند با تانک به سمت خرمشهر حمله کنند. قرار شد ما هم به فرماندهی آقای هاشمی عملیاتی را انجام دهیم. نام عملیات را «دوقلوها» گذاشته بودند. آنطور که گفته شده بود خدا به آقای هاشمی دوقلو داده بود و ایشان هم با خوشحالی شیرینی گرفته و به منطقه آورده بود. ایشان رزمنده ها را جمع کرد و بچه ها تا آنجا که توانستند با توجه به امکانات موجود بشکه جمع آوری و همگی با بشکه ها به سمت خرمشهر حرکت کردند. سپس بشکه ها را روی دو آجر گذاشتند و به هر کس یک چوب دادند تا وقتی که تانکها روشن شدند با چوبها محکم به بشکه ها بزنند. با این کار سر و صدایی شبیه صدای تانک ایجاد شد و عراقی ها تصور کردند که نیروهای ایرانی با تانک قصد مقابله با آنها را دارند. به همین دلیل تانکهای عراقی عقب نشینی کردند.
چه شد که به کمیته رفتید؟
پس از 16 روز اقامت در جبهه در سال 59 موفق به دیدار آقای هاشمی نشدم تا ایشان را در کمیته و سپس در دشت آزادگان دیدم. لازم است بگویم پس از من برادرم مرتضی به جبهه رفت و سپس مجید برادر دیگرم را به جای خودم به جبهه فرستادم و خود به کمیته رفتم. من عضو رسمی سپاه و عضو افتخاری کمیته بودم. در کمیته آقای هاشمی را دیدم و در سال 62 همراه ایشان به دشت آزادگان رفتم. آن موقع اصغر یعقوبی در دشت آزادگان فرمانده بود. وقتی آقای هاشمی را در آنجا دیدگفت: «تا زمانی که آقا سید مجتبی اینجاست، او فرمانده است وهمه باید از او اطاعت کنند. «شهید هاشمی به شدت امتناع می کرد و می گفت: «برایتان دردسر خواهد شد» اتفاقاً همین طور هم شد. چون برخی وقتی متوجه شدند شهید هاشمی آنجاست مرتباً پیغام داده می شد که او به چه علت آنجاست؟ در مجموع آقای هاشمی در جنگ مشکلات زیادی داشت. یک روز شهید هاشمی به من گفت: « برو و یک منبری بیاور». من هم رفتم و در دو کوهه اصغر حاج حسن را دیدم. در آشپزخانه آنجا دو نفر کار می کردند. یکی رضا احمدپور بود و دیگری هم حسین نام داشت. اتفاقاً وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم رضا روی کیسه های آرد نشسته و شعر (برای مداحی) می گوید. به رضا گفتم: «در دشت آزادگان هستیم و نیاز به مداح داریم، همراهم می آیی؟» آن زمان اسم دشت آزادگان به قول معروف بد در رفته و به منطقه ناامنی معروف شده بودکه توسط عراقی ها زیاد مورد حمله قرار می گرفت. به همین دلیل احمدپور و همین طور هم حسین هیچ کدام قبول نکردند همراهم بیایند. به رضا گفتم: «پس دفتر شعرت را بده تا چند شعر را یادداشت و خودم مداحی کنم» که باز هم قبول نکرد. وقتی برای کاری بیرون رفت، مخفیانه دفترش را برداشتم و با اصغر حاج حسن به دشت آزادگان برگشتیم. به آقای هاشمی گفتم: «یک منبری خوب آوردم» آقای هاشمی گفت: «پس چه کسی مداحی می کند؟» گفتم: «دفتر شعر رضا احمد پور را آورده ام و خودم مداحی می کنم» او هم پذیرفت. اصغر سخنرانی خوبی کرد. پس از مراسم ضمن صحبت با یکدیگر متوجه شدیم، رضا و حسین برای گرفتن دفتر آمده اند. من هم دفتر را دادم و گفتم: «دفترتان را بگیرید فقط می خواستم ببینید اینجا منطقه نیست» پس از آن با اصغر حاج حسن و شهید هاشمی گرم گفتگو شدیم. اصغر، آقا سید مجتبی را می شناخت و به او گفت: «یادتان می آید یک بار در نماز جمعه تریبون را به دست گرفتید و علیه بنی صدر صحبتهایی کردید؟» واقعا کسی که می توانست پشت تریبون نماز جمعه آن چنان حرفهایی بزند، سر نترسی داشت و خیلی شجاع بود.
اشاره کردم که در اوایل جنگ نیروها پراکنده و سازماندهی نشده بودند و بیشتر حمله ها، عملیاتها و شبیخونها خودجوش بود و نظم خاصی نداشت. به این ترتیب در والفجر مقدماتی شکست خوردیم و شروع به ساماندهی نیرو و قوا کردیم که آقا سید مجتبی به یاریمان آمد. ایشان چند گروه برای آموزش تشکیل داد. معمولاً کسانی که برای آموزش در گروهها حضور داشتند ناوارد و ناشی بودند. به عنوان مثال یکبار با آقای مجتبی قاسمی(که در حال حاضر فرمانده نیروی انتظامی گیلان است) و آقای راسخ (که هم اکنون مسئول مواد مخدر منطقه شمال است) سه تن از بچه های قائم شهر را برای آموزش نزدیک تپه ای بردیم. به هرکدام یک نارنجک دادیم تا به آن طرف تپه پرتاب کنند. یکی از آنها نارنجک را طوری پرتاب کرد که از تپه پایین آمد. ما هم نتوانستیم کاری کنیم به همین دلیل هر کدام روی یکی از بچه ها پریدیم تا به آنها آسیبی نرسد. وقتی نارنجک منفجر می شود هر چه افراد به آن نزدیکتر باشند، کمتر و هر چه دورتر باشند، بیشتر آسیب می بینند. نارنجک منفجر شد و دو سه ترکش به من و چهار پنج ترکش هم به آقای راسخ اصابت کرد. محور منطقه بزرگی است که هر لشکری یکی از گردانهایش را می فرستد تا بخشی از آن را تحویل بگیرد. یک روز حسن درویش به من گفت: «برو و یک محور را تحویل بگیر» من هم محوری در فکه را تحویل گرفتم. در آن روزها بچه ها ده تا ده تا با رفقایشان در یک سنگر بودند.
گویا در گروه شما افرادی بودند که متفاوت از جو غالب جنگ بودند، از آنها خاطره ای در ذهن دارید؟
به خاطر دارم سنگری بود که اگر نفر در روز به آنجا می رفت دشمن بلافاصله او را شناسایی می کرد و هدف می گرفت. یکبار برای آنکه نشان بدهم شجاع و نترس هستم، در روز به این سنگر رفتم. دو سنگر پشت سر هم قرار داشت. وقتی وارد شدم، دیدم 5 نفر آنجا نشسته اند. می بایست یک ساعتی را در سنگر می ماندم تا عراقی ها فراموش کنند که از آنجا عبور کرده ام. از یکی ازکسانی که در سنگر بود پرسیدم: «تو چه کاره هستی؟» او از لاتها بود. گفت: «من تریلی دارم و چنین و چنان هستم» با تعجب گفتم: «تو که سن و سالی نداری چگونه تصدیق پایه یک گرفتی؟» گفت: « همین جوری پشت فرمان می نشینم» پرسیدم: «نوچه هایت چه کسانی هستند؟» گفت: «یکی محمد و یکی اصغر است.» پرسیدم: «چه شد به جبهه آمدید؟» گفت: «یک آبجی دارم و دامادمان با قمه مرا زخمی کرد و سپس ما را به کلانتری بردند. درآنجا با من صحبت کردند و گفتند اگر مرد هستی به منطقه برو و خودت را نشان بده من هم به منطقه آمدم و به آقای هاشمی برخوردم. او هم به ما گفت: «اینجا بچه 13 ساله (حسین فهمیده) زیر تانک می رود. قمه کشی مهم نیست ،چون تو قمه را می بینی و می توانی یا قمه را رد کنی یا طرفت را بزنی که تو را بزند، اما گلوله و خمپاره شوخی بردار نیست. ما مثل گوشت در مقابل گلوله و خمپاره ایم».
تازه فهمیدم هر کس که واقعا نترس و شجاع است باید این جور جاها خودش را محک بزند.الحق و الانصاف هم جای خطرناکی آمده بودند که هر کسی جرأتش را نداشت. این گروه تقریبا در محاصره قرار داشتند؛ یکی دیگر که به دلیل مشابهی به جبهه آمده بود، نامش هادی و پسر خوبی هم بود. یادم می آید یکبار به او گفتم: «هادی! بیل را به من بده» دیدم دارد می خندد و گفتم: «چرا می خندی؟ بیل را بده ما را مسخره کردی؟» متوجه شدم دستش پر از خون است. تیر از کمرش گذشته و شکمش را سوراخ کرده و خون پاشیده بود. شما تصور کنید اوضاع تا چه حد خراب بود.
حضور اینگونه افراد در جبهه مشکلاتی ایجاد نمی کرد؟
یک روز صبح حدود ساعت 9 آقا سید مجتبی تعدادی از لاتها را به منطقه فرستاده بود. ما هم قوانین را به آنها گوشزد کردیم و گفتیم که نباید روز به آنجا بیایند. نباید لباسهای رنگی به تن کنند و همگی باید لباس نظامی بپوشند و برای استتار لباسهایشان باید خاکی باشد و می بایست کلاه خودهایشان را به سر کنند و فقط برای انجام کارهای ضروری به مقر بازگردند. پس از توضیحات همگی می بایست به سنگر می رفتند تا شبانه به منطقه اصلی شان فرستاده می شدند. بعد از حدود یک ربع یکی از دوستان به من گفت: «بین آنها یک نفر هست که یک چوب بیل را گذاشته است و با چاقو به آن پرتاب می کند. بقیه هم دور او جمع شده اند» رفتم دیدم که یکی از آنها که هیکل درشتی هم داشت، یک چوب بیل را با فاصله کاشته است و تعدادی چاقو را به آن پرتاپ می کند. بقیه هم از او حساب می بردند. به عبارتی گنده لاتشان بود. کسانی که دور او جمع شده بودند می گفتند: «تا زمانی که او به سنگر نرود ما هم نمی رویم» اوضاع خطرناک بود. چون همگی از یک طرف لباسهای رنگی به تن داشتند و از طرف دیگر ایستاده و تجمع کرده بودند و احتمال پرتاب خمپاره از سوی دشمن زیاد بود. جلو رفتم و گفتم: «همه اینها مثل تو از لاتها و بچه های اسلام شهر هستند، این کار را نکن» گفت: «فرمانده من آقای هاشمی است. هر چه او بگوید گوش می کنم» و مرتباً به چوب چاقو پرتاب می کرد. بعد که چاقوهایش تمام می شد، دوباره چاقوها را از چوب جمع و پرتاب می کرد. ماجرا را برای آقای هاشمی شرح دادم او هم گفت: «بگویید عقب بیاید تا با او صحبت کنم» من هم به آن شخص گفتم: «آقای هاشمی می گویند بیا عقب...» او هم دائما می گفت: «نه! خودش باید بیاید» به آقای هاشمی گفتم ایشان گفت: « بگو عقب بیاید و ده کیسه نان برای بچه ها ببرد» رفتم و پیغام آقای هاشمی را دادم او گفت: «من گول این حرفها را نمی خورم» دوباره گفتم: «آقا سید مجتبی گفتند بیا یک ماشین به تو می دهیم تا برای بچه ها آب بیاوری...» باز هم جواب داد: «نه گول این حرفها را نمی خورم. بگو خودش بیاید»همانطور که گفتم ما هم نگران بودیم که اگر عراقی ها هدف می گرفتند و خمپاره می زدند 8-9 شهید و 10-15 مجروح می دادیم. وقتی دیدم نمی توانم از پس آنها بربیایم رفتم و دو رکعت نماز خواندم و با خود گفتم: «یا امام زمان! اگر آنها به سنگر نروند و خمپاره شلیک شود جواب خانواده هایشان را چه بدهیم؟» در همین اثنا صدای شلیک خمپاره را شنیدم. به سرعت بیرون آمدم و درکمال تعجب دیدم همگی سالمند و فقط آن شخص ترکش خورده است. بلافاصله با چند تن از دوستان هماهنگ کردیم که بهترین فرصت است تا او را به عقب بازگردانیم. بنابراین با هر زحمتی بود دست و پایش را گرفتیم و او را داخل آمبولانس انداختیم. درآمبولانس چند نفری دست و پایش را گرفتند. من هم روی سینه اش پریدم تا نتواند حرکت کند تا نزدیکترین درمانگاه صحرایی 12-13 دقیقه راه بود. با وجودی که دائما به آمبولانس خمپاره زده می شد، به راننده گفتم: «هرچه سریعتر به درمانگا برو» پس از سه چهار دقیقه به ما گفت: «بلند شوید دارم می سوزم» من هم به او گفتم: «ترکش در حال حرکت است. به همین دلیل احساس سوزش می کنی» پس از ده دقیقه با فریاد گفت: «دارم می سوزم!» ولم کنید! والله سوختم. سوختم» من هم گفتم: «به خاطر آن ترکش است. الان به درمانگاه می رسیم» او هم با داد و فریاد گفت: «به این دلیل نیست پشتم دارد می سوزد» گفتم: « ترکش به سمت ریه هایت حرکت کرده است. به همین دلیل احساس سوزش میکنی» بالاخره به بهداری رسیدیم. او ما را کنار زد و با شتاب از آمبولانس بیرون پرید. دیدیم که از پشتش دود بلند می شود و کف آمبولانس داغ داغ است. اگزوز به کف آمبولانس چسبیده بود .وقتی پشتش را نگاه کردم دیدم جای شش پیچ و شیارهای کف ماشین پشت کمرش افتاده است. فوری به دوستان گفتم: «فرار کنید که الان حسابمان را می رسد».
منطقه ما در فکه تپه دوقلو بود. طی عملیاتی یک شهید دادیم. وقتی شهید را آوردند آقا سید مجتبی کنار پیکرش نشست و چند دقیقه ای با او خلوت کرد. سپس پیکر مبارکش را تشییع کردیم و در آمبولانس گذاشتیم و به عقب فرستادیم. پس از مدتی به تهران رفتم. به خاطر ندارم مراسم هفت آن شهید بود یا یادبود که در مسجد المهدی واقع در خیابان دکتر شریعتی برگزار شد. وارد مسجد شدم و دیدم آقا سید مجتبی و اصغر یعقوبی هم هستند. متوجه شدم که کسی با انگشت مرا نشان می دهد. دقت کردم و فهمیدم همان شخص در حالی که پشتش را به دلیل سوختگی بسته اند نشسته است و می گوید او را به من نشان بدهید. دوستان می گفتند: «تا مدتها دنبال ما بود».
درباره شخصیت و منش شهید هاشمی برایمان بگویید.
آقای هاشمی در یک کلام مرد لوتی منش و شجاعی بود. آنچه درباره ایشان باید گفته شود این است که بسیار خلاق و مبتکر بود. در این باره خاطره ای را برایتان بازگو می کنم. دریاچه ماهی منطقه ای بود که عراقی ها درآن آب می انداختند. روز بعد نیروهای ما با پمپ آب را خالی می کردند. دوباره عراقی ها آنجا را آب می انداختند که ما نتوانیم به آن منطقه برویم. از این سو مخارج خالی کردن آب با پمپ بالا بود ؛به همین دلیل شهید هاشمی گفت: «به جای آنکه آب را خالی کنیم از رودخانه آنقدر آب می ریزیم که بتوانیم قایق به آب بیندازیم». بعثی ها هم دیدند که امکان خالی کردن آب برایشان نیست و نیروهای ایرانی هم که از قایق استفاده می کنند بنابراین از آلمان تعدادی مین خورشیدی خریداری کردند و به آب انداختند تا وقتی قایقها به مینها برخورد می کنند منفجر شوند. به این ترتیب جلوی پیشروی نیروهای ما گرفته شد و استفاده از قایق هم ممکن نبود. دوباره آقای هاشمی گفت: «از شیلات تخم ماهی بگیرید و ماهی پرورش دهیم تا غذای رزمنده ها تامین شود» به همین دلیل نام آنجا دریاچه ماهی شد.
آقا سید مجتبی واقعا مرد خلاق و خوش فکری بود. اوایل جنگ می گفت: «چون ما نمی توانیم همه را آموزش دهیم، یک نفر را آموزش دهید و 5 نفر را به او بسپارید تا آنها را آموزش دهد». اوایل شرایط بسیار دشوار بود و پادگان آموزشی نداشتیم.
اگر راجع به دوران آموزشی خاطره ای دارید بفرمایید.
در سال 58 ما را برای آموزش به پادگان نصر فرستادند تا پس از پایان دوره به کردستان اعزام شویم. در آنجا ارتشی ها به ما آموزش می دادند. به خاطر دارم سرهنگی که ما را آموزش می داد گفته بود: «هیچ کس حق ندارد با خود کلت بیاورد در این صورت کلت را به پایش می زنم و او را اخراج می کنم» قبل از جلسه ششم یا هفتم آموزش بود که یکی از بچه ها که به تازگی عقد کرده بود ،کلتی را به کمرش بسته و به منزل خانواده همسرش رفته بود تا آن را به آنها نشان بدهد. شب را هم آنجا گذرانده بود. صبح چون می ترسید کلت را در منزل و نزد خانواده همسر نگاه دارد، به ناچار آن را با خود به پادگان آورد. بعد از مراسم صبحگاهی برای آموزش رفتیم. آن روز سرهنگ به ما گفت: « امروز می خواهم به شما تیربار یاد بدهم. آموزش امروز ما آموزشی نیست که شما یاد بگیرید. آموزشی است که من می خواهم یاد بگیرم. تیربار مسلح است و هر کس از جایش تکان بخورد شلیک می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم والقاسم الجبارین. من سرهنگ عباسی فرمانده یگان دوم مجاهدین می خواهم همه شما را ترور کنم» کاملاً جدی بود و کسی نمی توانست حرکت کند. آن شخصی که با خود کلت داشت فوراً به آن سرهنگ شلیک کرد و او را از پای درآورد. اگر این کار را نمی کرد همه ما کشته می شدیم. خوشحال شدیم و خدا را شکر کردیم و هر کس از خوشحالی هر چه در جیب داشت به او داد و از او خیلی تشکر کردیم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43