محمد تهرانی:

شهید هاشمی پدر مهربان همه بود

سید یک آر.پی .جی با 3 گلوله آن و یک کوله پشتی را به من داد و از آن روز به بعد آر.پی.جی زن شدم و با آنها در عملیات چریکی شرکت می کردم.
کد خبر: ۲۷۳۷۸
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۵ - 08September 2014

شهید هاشمی پدر مهربان همه بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، حضور نوجوانان در صحنه های هشت سال دفاع مقدس از پدیده های شگفت انگیز در تاریخ جنگهای دنیاست. غیر از شور و غیرت نوجوانان و جوانان این مرز و بوم ، رفتار و سلوک فرماندهان مردمی نیز در این مسئله نقش بسیار داشت. در این گفتگو صمیمانه به این وجه برجسته از شخصیت شهید سید مجتبی هاشمی اشاره شده است.

اطلاعاتی در باره خودتان در اختیار ما بگذارید.
 
بنده متولد 1343 هستم. از سن 6 سالگی خدمت حاج مرتضی دلشاد در میدان گمرک تراشکاری را یاد گرفتم و با ساخت انواع موتور آشنایی پیدا کردم. تا مدتی با برادر بزرگم که 8 سال با من اختلاف سن داشت، شریکی مغازه تراشکاری داشتیم. قبل از انقلاب یکی از برادرانم که سه سال بزرگتر از من بود به عضویت هنگ نوجوانان ولیعهد (کلاه سبزها) درآمد. شبهای جمعه فنون نظامی را که در جنگ آموخته بود، با هم تمرین می کردیم. آن زمان من 10 سال داشتم و برادرم 13 ساله بود. برای تمرین تخته های چوبی بنایی را برمی داشتیم و 5، 6 تا سوهان را شبیه کارد دو لبه به سمت تخته ها پرتاب می کردیم و به تمرین مشغول می شدیم.

می گویند شما در جبهه های جنگ دسته بیل را با کارد نشانه می گرفتید. آیا این مطلب صحت دارد؟
 
بله. حتی یک بار تکاوران نیروی دریایی در ساختمانی شرط بندی کردم و با همان تجربه ای که داشتم، چوبی را از داخل ساختمان برداشتم و از فاصله 15 متری با کارد به سمت آن نشان گرفتم. 2 بار کارد را پرتاب کردم و هر دوبار به هدف خورد و خلاصه در مسابقه برنده شدم و یک کارد از تکاوران نیروی دریایی گرفتم که البته ای کاش نمی گرفتم.

چرا؟
 
همانطور که گفتم مدتی در یک مغازه تراشکاری با برادرم شریک بودم. اما بعد از مدتی از او جدا شدم و در شرکت واحد نارمک مغازه موتورسازی باز کردم. دو ماه از شروع کار در مغازه جدید می گذشت که یک روز از رادیوی مغازه شنیدم که دزفول موشک باران شده و به صلاح استکه هرکسی می تواند برای کمک به آنجا برود. با شنیدن این خبر فوراً به دوستم حسن که از اهالی بیرجند بود، گفتم که مرا به راه آهن برساند. همراه با دوستم به راه آهن رفتم و به او گفتم:« موتور را به خانه ببر». حسن پرسید:« برای چه به جنوب می روی؟» گفتم: «جنگ شروع شده است.» گفت: «هنوز اتفاقی نیفتاده. فقط دزفول را موشک باران کرده اند».
من سوار قطار شدم و به دزفول رفتم. حوالی ساعت 2 بعد ازظهر در یکی از کوچه های شهر با صحنه ناراحت کننده ای روبرو شدم. عراقی ها آن کوچه را موشک باران کرده بودند و حدود 20،30 خانه ویران شده بودند. تمام وسایل خانه ها در داخل خیابان پخش شده بود. آن زمان مردم شعار جالبی می دادند «کوچه 6متری موشک 12متری» شعاری که عمق فاجعه را نشان می داد. قرار بود تعداد زیادی نیروی ارتشی از مسجدی در نزدیکی رودخانه به سمت مرز اعزام شوند. من از فرصت استفاده کردم و لب جاده ایستادم و جلوی یکی از ماشینهای ارتشی را گرفتم و گفتم: «من اینجا غریبم، پدر و مادرم در شهر مانده اند، من را هم با خودتان ببرید» خلاصه با هرکلکی بود، سوار ماشین ارتشی شدم. آن زمان دشمن از خرمشهر درحال پیشروی بود. من به همراه یک سرباز در ماشین جیپ به سمت اهواز به راه افتادم. بعد از آن از اهواز به آبادان رفتم و از آبادان هم راهی خرمشهر شدم. حوالی ساعت 8 شب به خرمشهر رسیدم. در آنجا باخبر شدم که ساعت 2 بعد ازظهر جنگ آغازشده است. در واقع من 6 ساعت بعد از شروع جنگ وارد خرمشهر شدم. از پل عبور کردم و به خیابان کنار مسجد جامع رسیدم. به محض رسیدنم به آنجا خمپاره ای درآن حوالی به زمین اصابت کرد و صدای ناله و فریاد مردم بلند شد.
در همان ابتدا یک نفر را دیدم که دستش را روی زخم دست دیگرش گذاشته بود و با سرعت به سمت بهداری می دوید. کمی جلوتر رفتم یک نفر بیهوش روی زمین افتاده بود و تکان نمی خورد .وقتی خواستم او را از روی زمین بلند کنم، دستم تا مچ داخل شکمش فرو رفت. فوراً او را به بهداری رساندم. در بهداری ترکشی به اندازه نصف آجر از شکمش بیرون آوردند. بهیار به من گفت:« این بیمار کارش تمام است. او را بیرون ببر».
بیرون که آمدم خانم 33-34 ساله ای را دیدم که دامن و جورابی مشکی پوشیده و روسری به سرکرده بود. ناگهان آن خانم به زمین افتاد و ناله و فریادش به آسمان بلند شد. جلوتر رفتم و دیدم که ترکش به ساق پایش خورده است. فوراً او را به بهداری رساندم. در بهداری به من گفت که دوربینش در خیابان افتاده است. متوجه شدم که او خبرنگاراست. دوربین را برایش بردم. او با همان حالی که داشت دو سه عکس از من گرفت.
از بهداری که بیرون آمدم، روحانی جوانی به نام حاج آقا شریف دستش را پشت شانه هایم گذاشت وگفت: «چرا از شهر بیرون نمی روی؟ »گفتم: «با هزار زحمت به شهر آمده ام چرا بروم؟ »علت آمدنم را جویا شد و من هم گفتم:« از تهران آمده ام تا بجنگم» گفت: «همراهم بیا» با حاج آقا شریف به مسجد رفتم. در آنجا از من پرسید: «چه کارهایی بلدی؟شغلت چیست؟ آیا کار با اسلحه آشنایی داری؟ »گفتم: «تراشکار و مکانیک هستم و اسلحه ها را هم می شناسم» از من پرسید:« آیا بلدی ماشین را روشن کنی؟» گفتم:« بله کاری ندارد» ایشان هم گفت: «ما به ماشین نیاز داریم. به یکی از خانه ها برو و یک ماشین بیاور» ساعت 10 شب و هوا تاریک بود. هر لحظه صدای خمپاره و ناله و فریاد به گوش می رسید. مردم در حالی که گوسفند، ساک و وسیله هایشان را به دست گرفته بودند، از شهر فرار می کردند. بالاخره وانت شورلت شش سیلندری را پیدا کردم و پیش حاج آقا شریف رفتم و گفتم:« این هم ماشینی که می خواستید».
شب را در مسجد خوابیدم. صبح عده ای را بسیج کردیم و با ماشین به مغازه هایی که مردم رها کرده بودند، رفتیم و برای رزمندگان سیب زمینی و پیاز و برنج و خلاصه انواع خوردنیها را برداشتیم و دوباره به مسجد برگشتیم. این کار تا ساعت 2 بعد ازاظهر ادامه داشت. حوالی ساعت2 حاج آقا شریف به من گفت: «هفت، هشت نفر را با ماشین کنار موتور برق ببر» سوار شورلت شدیم و همراه حاج آقا شریف و 8 نفر دیگر سراغ موتور برقی که در شمال شرقی خرمشهر بود، رفتیم. بعد گونیهایی را که از قبل پشت ماشین گذاشته بودیم، پر از خاک کردیم که اطراف موتور بگذاریم تا از این طریق از اصابت ترکش به موتور جلوگیری کنیم.



آیا حاج آقا شریف از بومی های منطقه بودند؟
 
دقیقاً به خاطر ندارم. روحانی بسیار چابکی بود و به راحتی می توانست پانصد نفر نیرو را فرماندهی کند. در واقع ایشان اولین فرمانده من در دوران جنگ بودند و بعدها به شهادت رسیدند. ساعت 10 صبح روز بعد، حاج آقا شریف به من گفت:« عراقی ها از پشت صد دستگاه حمله کرده اند. فوراً به آنجا بروید. با هفت ،هشت نفر از بچه ها سوار شورلت شدیم و به سمت بیابانی در شمال خرمشهر حرکت کردیم. بعضی از رزمنده ها تفنگ شکاری دولول و بعضی ها هم ژ-3 همراهشان بود. من از مسجد چند نارنجک برداشتم و چاقویی را هم به کمرم بستم. مدتی در بیابان بودیم. بعد از لحظاتی دو بالگرد خودی از بالای سرمان گذشت و شروع به زدن عراقی ها کرد.

آیا این اتفاق در داخل خرمشهر رخ داد؟
 
این ماجرا در بیابانی در شمال خرمشهر و در فاصله حدوداً 1000متری شهراتفاق افتاد. حدود یک ساعت در آن بیابان بودیم و وقتی دیدیم، نمی توانیم کاری انجام دهیم، به مسجد جامع برگشتیم. سه چهار روز بعد از آن ماجرا به منطقه دیگری رفتیم. درکنار یک بلوار دیواری یک متری کشیده شده بود و پشت آن دیوار بیابانی وسیع بود. تعدادی از نیروهای عراقی در فاصله 500 متری از دیوار مشغول گشت زنی بودند. در آنجا مستقر شدیم. در همان فاصله تعدادی سنگر زده شد.

چگونه با شهید هاشمی آشنا شدید؟
 
داشتم عرض می کردم. بعد از دقایقی مرد بلند قدی که حدود 40 سال سن و کلاه سبزی هم به سر داشت ،همراه 7، 8 نفر دیگر به آنجا آمد. اتفاقاً بعدها در آبادان در کنار همراهان آقا سید مجتبی (از جمله آقا سید محمود صندوقچی) بودم و در واقع از همرزمانم شدند. آقای هاشمی با من سلام و علیکی کرد وگفت: «چطوری دلاور؟» گفتم:« سلامت باشید». پرسید: «اینجا چه کارمی کنید؟» گفتم: «شما چه می کنید؟ ما هم مثل شما» شهید هاشمی از رفتارم خیلی خوشش آمد و حدود یک ساعت در سنگر با هم بودیم. از اصل و نسبم پرسید و خودش را هم معرفی کرد. ضمناًً پرسید:« شبها کجا می خوابی؟» جواب دادم : « شبها در مسجد جامع می خوابم و روزها هم همراه با حاج آقا شریف به جنگ با عراقی ها می روم » . آقا سید مجتبی پرسید : « تا به حال توانسته ای یک عراقی را بکشی؟» گفتم:« نه» پرسید: «نمی ترسی؟» جواب دادم:« اگر می ترسیدم که به اینجا نمی آمدم» بعد از مدتی از آقای هاشمی پرسیدم: «آقا سید !اگر عراقی ها با تانکهایشان به سمت ما شلیک کنند گلوله مستقیماً به این دیوار می خورد و ما دقیقاً کنار آن نشسته ایم». آقا سید مجتبی پرسید:« اگر به انتخاب تو باشدچه می کنی؟» گفتم: «داخل جوی آب پناه می برم.» یکی از رزمنده ها گفت:« تو اگر می ترسیدی چرا به جبهه آمده ای؟» اتفاقاً در همان اثنا عراقی ها یکی از پنج، شش سنگر اول را با تانک زدند. البته خدا را شکر هیچ رزمنده ای در آن سنگر نبود. به محض شلیک دشمن همه به داخل جوی پناه بردند. آقا سید مجتبی هم رو به من کرد و گفت: «معلوم است که عقلت خوب کار میکند. زرنگی و در جنگ مفید خواهی بود». خلاصه تا غروب آنجا بودیم. چند تا نارنجک هم انداختیم. البته به ما سفارش شده بود که تیراندازی نکنیم تا دشمن متوجه موقعیت ما نشود. از آنجا دوباره به مسجد جامع برگشتیم. در مسجد حاج آقا شریف به من گفت:« به درب گمرک خرمشهر که در جنوب غربی شهر قرار دارد برو. آنجا مسجدی به نام امام موسی کاظم است. خودت را به شخصی به نام آقا سید مهدی معرفی کن. با تو کار دارد.» من هم فوراً خدمت آقا سید مهدی رفتم. یک طرف کوچه ای که انتهای آن درب گمرک قرار داشت، نخلستان و سمت دیگر کوچه،خانه های سازمانی بود. مسجد امام موسی کاظم هم پشت نخلستان بود. عراقی ها در یک سمت کوچه تیربار گذاشته بودند و به داخل کوچه تیراندازی می کردند. گویا دو نفر از بچه ها برای سرکشی به آنجا رفته بودند و یکی دو روز از آنها خبری نشده بود. آقا سید مهدی به من گفت که اگر می توانم به آنجا بروم و از بچه ها خبری بگیرم. من هم موافقت کردم. وقتی وارد کوچه شدم، به سرعت من به داخل یکی از خانه ها دویدم. عراقی ها هم فوراً شروع به تیراندازی کردند. به پشت بام رفتم و دیدم که یکی از آن دو نفر در حالی که تیری به وسط دو ابرویش اصابت کرده نقش زمین شده است. نفر دوم هم گوشه پشت بام نشسته و به جنازه دوستش خیره شده بود و آرام آرام گریه می کرد. نزدیکش رفتم و هر چه از او سؤال می کردم، پاسخی نداد. دوباره به صورتش چک زدم. هوشیارتر شد و گریه کنان گفت: رفیقم وقتی سرش را بالا برد تا دیده بانی کند، عراقی ها به سمتش تیراندازی کردند و کشته شد. جنازه را از پشت بام به حیاط آوردم. از داخل خانه کالسکه ای پیدا کردم .جنازه را روی کالسکه ای گذاشتم و یک سر طنابی را به داخل کوچه سمت دوستانم پرتاب و سر دیگر طناب را به کالسکه بستم و به دوستانم گفتم که طناب را بکشند. خلاصه جنازه را از آنجا خارج کردیم. اما درمسیر به خاطر تیراندازی دشمن چند تیر به جنازه اصابت کرد. دوباره به پشت بام رفتم و با کاردی که به همراه داشتم، قسمتی از دیوار 20سانتی پشت بام را به مدت یک ساعت کندم و سوراخی درآن ایجاد کردم تا ازآن سوراخ منطقه را زیر نظر بگیرم. ازآنجایی که عراقی ها به آن تیراندازی کرده بودند، بنای خانه سوراخ سوراخ شده بود و درنتیجه منفذی که ایجاد کرده بودم، بین سایر سوراخها به چشم نمی آمد .خلاصه 2،3 شب بالای آن پشت بام دیده بانی کردم. بعد ازآن پیش آقا سید مهدی رفتم و به ایشان گفتم: «به من اسلحه بدهید. می خواهم به گمرک شبیخون بزنم.» آقا سید مهدی پرسید:« نمی ترسی؟ »من هم با شجاعت جواب دادم:« نه. نمی ترسم» شب هنگام همراه با 3 نفر دیگر با اسلحه ژ-3 ، برنو و وینچستر از طرف راه آهن از دیوار محوطه گمرک بالا رفتیم. شت دیوار یکی از تانک های دشمن مستقر شده بود. از سمت تانک به داخل محوطه پیش روی کردیم. تعداد زیادی تویوتای دوکابین و توپ کاغذی در محوطه بود. برای آغاز درگیری در داخل یکی از تانکها نارنجکی انداختیم. خلاصه درگیری شروع شد. در حین درگیری توانستیم 2 اسلحه کلاشینکف از دشمن بگیریم. 4 نفری موفق شدیم 12 عراقی را بکشیم. در همان اثنا تیری به کتف یکی از همراهانم اصابت کرد و از سمت دیگر دستش بیرون آمد. ناچار شدیم در بین توپهای کاغذی پناه بگیریم. من از داروخانه های شهر تعدادی آمپول بی حسی و سوزن برداشته بودم که خوشبختانه آن روز آنها را به همراه داشتم و توانستم دست دوستم را بخیه بزنم. تا صبح درگیریمان با دشمن ادامه داشت.

مهماتتان تمام نشده بود؟
 
دشمن دائماً به سمت توپها تیراندازی می کرد. ولی ما تیری به سمت آنها شلیک نمی کردیم تا عراقی ها تصور کنند که از آنجا رفته ایم. عراقی ها هم شک داشتند که آیا ما هنوز پشت توپهاییم یا نه. محوطه یک هکتاری را تصور کنید که سرتاسر آن مملو از توپهای کاغذی است و ما هم بین آنها مخفی شده بودیم. به همین خاطر عراقی ها نمی توانستند به راحتی ما را پیدا کنند. از طرفی آب و غذایی برای خوردن و آشامیدن نداشتیم. 4 روز درآنجا ماندیم. روز چهارم بز ترکش خورده ای را دیدیم که روده هایش را از شکمش بیرون زده بود و آرام آرام راه می رفت. کمی صبر کردم وقتی بز به 3،4 متری ما رسید کاردم را به طرفش پرتاب کردم. کارد به گردنش فرو رفت. قبل از اینکه بز به زمین بیفتد، شیرجه زدم پایش را گرفتم و بز را به سمت خودم کشیدم. بعد هم فوری کارد را از گردنش بیرون کشیدم و با همان چاقو شکم بز را پاره کردم و جگرش را درآوردم .جگر سیاه بز را در دهان دوست مجروحم گذاشتم تا کمی جان بگیرد. جگر سفید و تکه از گوشتش را هم خودمان خوردیم تا تشنگیمان برطرف شود. مدتی به همین منوال گذشت. دوست مجروحم پس از گذشت مدتی به شهادت رسید.

آیا عراقی ها بین توپ ها دنبالتان نمی گشتند؟
 
عراقی ها اطراف توپها را محاصره کرده بودند و بین توپهای کاغذی را می گشتند تا ما را پیدا کنند. تقریباً به نزدیکی ما رسیده بودند که ناگهان فکری به ذهنم رسید. همان حوالی بر روی زمین دریچه کانالی را پیدا کردم که روی آن حفاظی میله ای نصب شده بود. از لوله تفنگ کلاشینکف به عنوان اهرم استفاده کردم و با کمک آن توانستم دریچه کانال را باز کنم. داخل کانال به جای آب نفت سیاه و لجن بود. وارد کانال شدیم و از دریچه دیگر کانال که مقابل درب گمرک قرار داشت بیرون آمدیم. وقتی که از کانال خارج شدیم، متوجه شدیم که فقط 150 متر با عراقی ها فاصله داریم. شب هنگام پا به فرار گذاشتیم و به آقا سید مهدی و سایر نیروها پیوستیم. آقا سید مهدی بعد از آن ماجرا به من گفتند:« تعدادی ستون پنجمی به سمت رزمنده هایی که از مسجد امام موسی کاظم به سمت مسجد جامع و پل روی شط می رفتند، تیراندازی کرده اند وآنها را به شهادت رسانده اند». بعد آقا سید مهدی از من پرسید:« آیا می توانی با آر.پی.جی کارکنی؟» من تا آن زمان آر.پی.جی به دست نگرفته بودم. ولی وقتی رزمنده های دیگر از آن استفاده می کردند کار با آن را یاد گرفتم. به همین دلیل اعلام آمادگی کردم. آقا سید مهدی یک آر.پی.جی و دو گلوله به من داد تا با آنها تک تیرانداز ستون پنجم را بزنم. دو گلوله را در لباسم جاسازی کردم و از پشت شط همراه با آقا سید مهدی به پشت بام یک ساختمان رفتم.
آن زمان بین پشت بام دیواره های نازک یک متری می ساختند که عبور از آنها کار بسیار مشکلی بود. این دیواره ها باعث می شد تا یک پشت بام به پشت بام خانه مجاور راه نداشته باشد. سید مهدی از قبل به چند تن از رزمنده ها ماموریت داد تا از خیابان عبور کنند. ولی در عین حال مراقب تیراندازی ستون پنجمی ها هم باشند. طبق برنامه تعدادی از رزمنده ها با احتیاط در حال عبور از خیابان بودند که ناگهان تک تیراندازی را در بالای یک ساختمان سه طبقه که دیوار راه پله اش شیشه ای بود، دیدم. فوراً به سید مهدی گفتم:« تک تیرانداز را پیدا کردم. بالای آن ساختمان است». آقا سید مهدی رو به من کرد و گفت :«پس آر.پی.جی به طرفش شلیک کن.» گفتم :«نمی توانم فقط قسمتی از سرش از ساختمان بیرون است. از طرفی او در طبقه سوم و بالاتر از ماست». آقا سید مهدی گفت: «پس چه کارکنیم؟» جواب دادم: «باید او را از طبقه سوم به پایین بکشانیم تا بتوانیم به او شلیک کنم». سید مهدی به خیابان رفت و با فریاد و داد و هوار دیگران را باخبر و با کلاشینکف شروع به تیراندازی کرد. تک تیرانداز با دیدن این صحنه به سرعت از پله ها به سمت پایین دوید. سایه او را از پشت شیشه های راه پله می دیدم. در نتیجه از فرصت استفاده و با آر.پی.جی به سمت او شلیک کردم. با شلیک آر.پی .جی تمام شیشه ها خرد شدند و به زمین ریختند.
در همان اثنا یک پیرمرد حدوداً 55 ساله در حالی که بقچه و رادیویی را به دست داشت، همراه با پسر جوانی از طبقه اول بیرون آمد. فوراً فریاد زدم:« دو نفر دم در هستند، بگیریدشان.» آن دو نفر هم فوری شروع به عجز و ناله کردند و گفتند:« ما کاری نکرده ایم. بدبختیم، بیچاره ایم». سید مهدی به آنجا رسید و به من گفت:« اینها چیزی همراه ندارند. بهتر است اجازه بدهیم بروند».جواب دادم :«این ضبط صوتها را باید بازرسی کنیم. شاید نوعی بی سیم باشد». ضبط صوت را روشن کردیم و متوجه شدیم که اصلاً آنتن نمی دهند. فوراً آر.پی.جی را به سمت آن دو گرفتم وتهدیدشان کردم که اگر واقعیت را نگویند به سویشان شلیک خواهم کرد. خلاصه آن دو نفر اعتراف کردند و گفتند:« ما رادیو را روی موج معینی می گذاشتیم و بعد از طریق آن موقعیت نیروهای ایرانی را به دشمن گزارش می دادیم». از جنازه آن تک تیرانداز فقط یک پا و دو دست باقی مانده بود. اسلحه سیمینوف دوربین داری هم در گوشه ای افتاده بود که دیگر قابل استفاده نبود.
فردای آن روز برای دیده بانی به بالاهی همان ساختمان قبلی درکنار گمرک رفتم. آر.پی.جی روز قبل و یک برنوی لوله کوتاه و سه تیر همراهم بود. در حین دیده بانی متوجه شدم که عراقی ها چادری مقابل در گمرک زده اند و هر چند وقت یک بار تعدادی نیز به آن داخل یا خارج می شوند. با دقت نفرات را شمردم و متوجه شدم که در عرض یک ساعت 25 نفر از چادر بیرون آمده اند. تعجب کردم. چون چادر کوچک بود و گنجایش این تعداد نفر را نداشت. در نهایت فهمیدم که آن چادر به روی دریچه کانالی که ما برای فرار از آن استفاده کره بودیم، قرار دارد. سید مهدی از من پرسید:« می توانی چادر را با آر.پی.جی بزنی؟» گفتم:« بله می توانم» آر.پی.جی را به سمت چادر نشانه گرفتم. اولین گلوله 10 متر مقابل چادر فرود آمد. گلوله دوم راشلیک کردم که خوشبختانه به هدف خورد. گویا آن چادر انبار مهمات عراقی ها بود و ارزش زیادی برایشان داشت. به همین دلیل حدود یک ساعت در آتش می سوخت. بعد از گذشت یک ساعت و با خاموش شدن آتش، یک عراقی قوی هیکل اسیری ایرانی را آورد و به زمین پرتاب کرد. چشمان اسیر را باز کرد و با چنگک قصابی چشمانش را از کاسه درآورد. از دیدن این صحنه بسیار متاثر شدم. سید مهدی به من گفت:« به نظر تو چه کار می توانیم بکنیم؟» گفتم:« آن را می زنم». فوراً با برنو به سمت آن عراقی شلیک کردم و او را از پای درآوردم. با شلیک من عراقی ها از آنجا فرارکردند و متأسفانه نتوانستم فرمانده را هم بکشم. رو به سید کردم و گفتم:« سید من امشب فرمانده را خواهم کشت». تا غروب بالای ساختمان نشستم و با دوربین از سوراخ محوطه گمرک را تحت نظر گرفتم.

آیا عراقی ها متوجه حضور شما در یالای ساختمان نشده بودند؟
 
عراقی ها می دانستند که ما در بالای آن ساختمان دیده بانی می دهیم. ولی آن خانه در منطقه ای قرار داشت که در اختیار ما بود. عراقی ها فقط تا لب گمرک پیشروی کرده بودند. روزی هم که قصد داشتند با تانکهایشان از در گمرک بیرون بیایند، یکی از بچه ها با نارنجک مانع از پیشروی آنها به داخل شهر شد.

اما من شنیده ام که بهنام محمدی مقابل در گمرک خود را به زیر تانک انداخته است.
 
تا جایی که من به خاطر دارم و بنا به گفته دوستان حسین فهمیده مقابل گمرک به شهادت می رسد.آن روز من همراه با آقای مرتضی امامی آن صحنه را به چشم خود دیدم و 10 متر با تانک بیشتر فاصله نداشتم. بهتر است به ماجرا برگردیم. فرماندهان نفربرهایشان را پشت دیوار گمرک سمت راه آهن پارک می کردند. به خاطر دارم که یک روز یک ارتشی به ما گفت:« می خواهم عملیات پارتیزانی را به شما آموزش بدهم». ما هم همراه او تا پشت دیوار گمرک رفتیم. آن ارتشی نارنجک بادمجانی را همراه با فشنگ مشقی روی ژ-3 می گذاشت و بعد آن را به داخل محوطه پرتاب می کرد. البته از آن جایی که نمی توانست تانکها را ببیند ممکن بود نارنجک به هدف اصابت نکند. من رو به او کردم و گفتم:« اگر به بالای ساختمان برویم می توانیم به راحتی تانکها را ببینیم و نارنجکها را به هدف بزنیم». در جواب گفت:« نه .اگر به آنجا برویم عراقی ها به سمت ما تیراندازی خواهند کرد». به او گفتم:« جنگ همین است یا می خوریم یا می زنیم».
همان طور که گفتم فرماندهان نفربرهایشان را پشت دیوار گمرک سمت راه آهن پارک می کردند. تا شب بالای ساختمان منتظر ماندم تا چهره آن فرمانده را شناسایی کنم. سرانجام بعد از مدتی فرمانده به حیاط آمد. به سید مهدی گفتم:« چهره اش را خوب به خاطر بسپار». سید گفت:« اگر تو کلت فرمانده را برای من بیاوری ،من چهره اش را فراموش نخواهم کرد». بعد به مسجد رفتیم. آنشب حال خوشی نداشتم و به همین دلیل نتوانستم شام بخورم. قبل از خواب به یکی از بچه ها سفارش کردم که حوالی ساعت 11 ـ 11/15 مرا از خواب بیدار کند.
ساعت 11 از خواب بیدار شدم و به سمت دیوار پشت گمرک به راه افتادم. از دیوار بالا رفتم و به داخل محوطه پریدم. تعدادی نفربر و جیپ داخل محوطه پارک شده بود. ابتدا پشت یکی از نفربرها پنهان شدم. تعداد زیادی لاستیک درکنار نفربری به چشم می خورد. یک نفربر مقابل من و یک نفربر دیگر هم 10،15 متری آن طرف تر بود. پشت یکی از لاستیکها رفتم و منتظرماندم. حوالی ساعت 4/5 در حالیکه هنوز هوا روشن نشده بود، یک عراقی را دیدم که از داخل نفربری بیرون آمد. با دیدن چهره اش متوجه شدم که همان فرمانده است که قصد کشتنش را داشتم. فرمانده زیر پیراهنی به تن وکلتی به کمر داشت و حوله ای هم دور گردنش بود. با آب قمقمه دست وصورتش را شست و بعد با حوله صورتش را خشک کرد و قمقمه را در جایش گذاشت. وقتی که خواست سوار ماشین بشود، پشتش به من بود. فرصت را غنیمت شمردم و کارد را به دست گرفتم. همزمان با پرتاب کارد تا دسته در سینه اش فرو رفت. حدود ده متر با او فاصله داشتم. سپس در حالیکه آرنجش روی در نیمه باز ماشین بود، به زمین افتاد. تصور کردم که مرده است. جلو رفتم تا کارد را از سینه اش بیرون بکشم با دست راست دسته کارد را گرفته بودم که ناگهان آن عراقی با دستانش مچ دستهایم را محکم گرفت. هرچه سعی کردم خودم را از چنگالش نجات بدهم نتوانستم. در همان اثنا در حالکیه هنوز دسته کارد در دست راستم بود، خنجر را بیشتر در سینه اش فشار دادم. ناگهان بدنش شل شد و دستم را رها کرد. تمام سر و صورتم پر از خون شده بود. جیبش را گشتم تا کارت شناسایی اش را برایآقا مهدی ببرم که ناگهان عکسی از آن عراقی همراه با زن و فرزندش پیدا کردم. بسیار ناراحت شدم. کلت او را برداشتم و به سرعت از دیوار پریدم و به سمت مسجد به راه افتادم. آقا سید مهدی وقتی سر و وضع مرا دید، پرسید:« چه شده؟اتفاقی افتاده است؟» گفتم:« چیزی نشده. فرمانده را کشتم». کلت را به سید دادم. سید مهدی به شوخی به من گفت :«پس چرا غلافش را نیاوردی» گفتم:« می روم و غلاف را می آوردم» دوان دوان به سمت گمرک به راه افتادم. به محض اینکه از بالای دیوار به داخل محوطه پریدم، عراقی قوی هیکلی را دیدم که تفنگ کلاشینکوف را مثل کلت به دست گرفته است. آن عراقی با دیدن سر و وضع خونی ام تصور کرد که یکی از اهالی خرمشهر هستم که مجروح شده و به ناچار در شهر مانده ام. با زبان عربی به من گفت :«ولک اینجا چه می کنی؟» سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. طوری وانمود کردم که تصورکند از ترس زبانم بند آمده است. آن روزها من 15،16 سال بیشتر نداشتم،ولی از آنجا که پیش از حضورم در جبهه به مدت 4سال بوکس کار کرده بودم، دستهای درشتی داشتم. آن عراقی رو به من کرد و گفت:« بیا اینجا ببینم».

آیا در جبهه زبان عربی را یاد گرفتید؟
 
خیر. پیش از حضورم در جبهه های جنگ با زبان عربی آشنایی داشتم. خلاصه به طرف او حرکت کردم از طرز ایستادن و حالت چهره اش متوجه شدم که تصور می کند، می تواند به راحتی گردنم را بگیرد و مرا با خود ببرد. از طرفی او هنوز جنازه فرمانده اش را ندیده بود. در حین حرکت دستم را به پشت بردم تا کاردم را درآورم. به دو متری اوکه رسیدم ،کارد را کشیدم، به سمت او حمله ور شدم و کارد را پایین گردنش فرو کردم. بعد فوراً خنجر را بیرون کشیدم. آن عراقی به زمین افتاد. در دم جان داد. اسلحه کلاشینکوف،سرنیزه و حمایل پر از خشاب را برداشتم. بعد هم به کنار جسد فرمانده عراقی رفتم تا غلاف کلت را بردارم. دوباره به مسجد برگشتم و غلاف را به آقا سید مهدی دادم. آقا سید مهدی به من گفت:« من شوخی کرده بودم. کی گفتم که برایآوردن غلاف جانت را به خطر بیندازی؟» گفتم:« نه. مشکلی پیش نیامد حتی یک نفر دیگر را هم کشتم». تمام لباس و موهایم خونی شده بود. یک ساعت در حیاط مسجد بدنم را شستم تا خونها پاک شود. بعد هم رزمنده ها شلوار و پیراهنی تمیز به من دادند تا بپوشم. در همان ماجرا فهمیدم که بی سر و صدا کشتن عراقی ها کار راحتی است. ازآن روز به بعد هر شب به کمین می نشستم و با دیدن یک نفر عراقی کارد را به سمتش پرتاب می کردم. خلاصه عراقی ها تبدیل به سیبل هدف من شده بودند. یک بار هم سیم ترمز دوچرخه ای را پیدا کردم، عراقی را که هیکل تنومندی نداشت، از پشت گرفتم و با سیم او را خفه کردم. البته کشتن دشمن به این روش نیاز به زمان بیشتری داشت.
بیست روز از جنگ گذشته بود که یک روز آقا سید مهدی به من گفت:« یک نفر از پیش حاج آقا شریف آمده و خبر آورده است که عراقی ها از سمت شمال پیشروی کرده و بلوار 45 متری را دورزده و در حوالی مسجد جامع تانکی را مستقر کرده اند و با تیربار آن منطقه را می زنند تا از این طریق رابطه بین رزمنده های مستقر در مسجد جامع و رزمنده هایی که در اطراف گمرک و مسجد امام موسی کاظم(ع) مستقر شده اند ،قطع بشود. حاج آقا شریف پیغام داده اند که به
محمد بگویید ماشین از خانه های شهر پیدا کند و در خیابان با یک ماشین سد معبر ایجاد کند تا جلوی تیراندازی تانک را بگیرد.»اگر روی پله های مسجد جامع بایستید، مقابلتان خیابانی خواهید دید که نبش آن بهداری قرار دارد. سمت چپ مسجد شط است و سمت راست آن به بلواری منتهی می شود .تانکهای عراقی در ابتدای بلوار ایستاده بودند. آن رزمنده جوان به من گفت :«من هم می خواهم همراهتان بیایم تا با هم دنبال ماشین بگردیم».
از این خانه به آن خانه دنبال ماشینی مناسب می گشتیم که ناگهان همراهم من را صدا زد و گفت: «یک تویوتای سواری دو در و 4 سیلندر به رنگ آبی آسمانی در یکی از خانه ها پیدا کرده ام» به داخل خانه رفتیم و ماشین را روشن کردم. در حیاط قفل بود. همراهم پشت ماشین ایستاد، کلاشینکوف را از او گرفتم وآن را به سمت قفل در حیاط نشانه گرفتم. ده باری به قفل شلیک کردم تا اینکه بالاخره قفل شکسته شد. در را باز کردیم، ماشین را از حیاط بیرون بردیم و سوار بر ماشین تا نزدیکی های مسجد رفتیم. تقریباً 30 متر مانده به مسجد ناگهان دیدم که عراقی ها با تانک تیراندازی می کنند. ماشین را نگه داشتم و به همراهم گفتم :«پیاده شو می خواهم ماشین را روی دنده خلاص بگذارم تا بدون سرنشین به وسط خیابان برود».آن جوان گفت:« می ترسی؟ بیا سوار شویم و با هم برویم». گفتم:« خطرناک است، عراقی ها تیراندازی می کنند» گفت:« من امروز می خواهم سوار این ماشین بشوم. نگران نباش. قبل از اینکه فکرش را هم بکنی با سرعت از ماشین پیاده می شوم تا اتفاقی نیفتد». خلاصه نتوانستم متقاعدش کنم. سوار ماشین شدیم. پا را روی گاز گذاشتم و تا وسط خیابان رفتیم. در همان اثنا ناگهان هر 4 چرخ ماشین پنچر شد و ماشین آرام آرام با همان چرخهای پنچر به پله های مسجد برخورد کرد و متوقف شد. ناگهان شیشه جلوی ماشین خرد شد و تیری هم به فرمان اصابت کرد. در عین حال تیرهایی از مقابل چشمانم عبور کردند. ولی عجیب است که حتی یکی از آنها هم به من نخورد. وقتی به همراهم نگاه کردم متوجه شدم تیری به سرش اصابت کرده و با چشمان باز جان داده است. قفل در به خاطر برخورد تیرها خراب شده بود و نمی توانستم در را باز کنم. به ناچار از شیشه ماشین بیرون رفتم. کف خیابان خوابیدم و سینه خیز از پله های مسجد بالا رفتم. اتفاقاً رزمنده ها کنار پله های مسجد سنگری ساخته بودند و ماشین من حفاظی برایآن سنگر شده بود. در مسجد به حاج آقا شریف گفتم:« ماشین را آوردم». حاج آقا گفت:« آن را جای خوبی گذاشتی، دستت درد نکند». در ضمن خبر شهادت همراهم را به حاج آقا دادم. ایشان هم گفتند:« ناراحت نباش. آن جوان برای شهادت به جبهه آمده بود». با صحبتهای حاج آقا شریف فهمیدم که او از قبل با آن جوان صحبت کرده است. رزمنده ها با مگسک ژ-3 و طناب جنازه آن جوان را به داخل مسجد کشیدند. به جرأت می توانم بگویم بیش از 100 تیر به بدن آن جوان اصابت کرده بود.

تا آن زمان ترکشی به بدنتان اصابت نکرده بود؟
 
خیر، تا آن زمان مجروح نشده بودم. در ورودی مسجد یک هشتی است که تا ته حیاط 15 متری فاصله دارد . گوشه حیاط تعدادی گونی سیب زمینی و پیاز گذاشته بودند. حاج آقا شریف رو به من کرد وگفت:« قصد دارم برای رزمنده هایی که اطراف بهداری مستقر هستند، تعدادی جعبه فشنگ بفرستم. با این اوضاع، به نظر تو چگونه می توانیم فشنگها را به دست آنها برسانیم؟» گفتم:« من بالای پشت بام می روم و جعبه های 20 تایی فشنگ را از بالای پشت بام برای رزمنده ها به خیابان پرتاب می کنم». با موافقت حاج آقا به اتاق بغلی رفتم و طناب متصل به جعبه فشنگی را گرفتم و جعبه را روی زمین کشیدم. جعبه ها سنگین بودند و نمی توانستم آنها را بلند کنم. غیر از حاج آقا شریف 2 ،3 نفر دیگر هم آنجا ایستاده بودند. برای رسیدن به پشت بام باید از پله های کنار هشتی بالا می رفتم. به محض رسیدن به کنار هشتی ناگهان یک موشک خمسه خمسه سقف بالای سرم را سوراخ کرد و 20 سانتی متر جلوتر از پایم به زمین افتاد. آتش جلوی چشمانم را گرفت و دیگر قادر به دیدن چیزی نبودم. موج انفجار من را از کنار هشتی به انتهای حیاط جایی که گونی های سیب زمینی و پیاز جمع شده بود، پرتاب کرد. خدا را شکر که یک گونی هم روی من نیفتاد و گرنه در دم می مردم.
بیهوش به زمین افتادم. وقتی که به هوش آمدم، سرم درد می کرد و چشمانم می سوخت. در عین حال چشم راستم تار می دید و چشم چپم هم جایی را نمی دید. همه جا تاریک بود و فقط نوری از لای گونی ها به چشمم می خورد. داد زدم:« کمک ،کمک »صدای چند نفر را شنیدم که می گفتند:« یک نفر زیرگونیهاست، بیایید». گونیها را برداشتند و من را بلند کردند. به محض اینکه بلند شدم گفتم:« قرار است از راه پشت بام برای رزمنده ها فشنگ ببرم». دیگران گفتند:« چرا از پشت بام؟» از خیابان ببر. پرسیدم:« مگر تانک عراقی ها هنوز در خیابان مستقر نیست؟» گفتند:« سه ساعت پیش تانک عراقی ها را زدیم» و از آنجا بود که متوجه شدم سه ساعت است بیهوش روی زمین افتاده بودم. فوراً من را به بهداری خیابان روبه رویی بردند. بهدار ترکشی را از بدنم بیرون آورد، ابرویم را بخیه زد و دستم را پانسمان کرد. یک بسته قرص هم به من داد و گفت: که هر وقت دردم شدید شد بخورم. آمپولی هم به من زد تا دردم کمی تسکین پیدا کند. از بهداری بیرون آمدم و به سمت مسجد امام موسی کاظم(ع) به راه افتادم. تلویزیون چندین بار تصویر ماشینی را که من تا کنار مسجد جامع برده بودم نشان داده است. تا سال گذشته همسر و فرزندانم نمی دانستند که من به جبهه رفته ام و مجروح جنگی هستم.


کجا وچگونه با شهید هاشمی آشنا شدید؟
نزدیکی های شط خرمشهر آقا سید مجتبی را دیدم که ژ-3 قنداق تاشو به دوش داشت و همراه با 10، 15 نفر دیگر از سمت پل بتونی می آمد و درحال پاک سازی خانه ها بود. در واقع آنها داشتند عملیات چریکی را اجرا می کردند. من را که دیدگفت:« چطوری دلاور؟ چه شده؟ پنچرت کرده اند؟» گفتم:« نه، هنوز پنچر نشده ام، کنار مسجد جامع ترکش خمپاره خمسه خمسه به بدنم اصابت کرده است».آقا سید مجتبی گفت : « چشمانت صدمه دیده است ؟» بعد چشمانم را باز کرد، نگاهی کرد و گفت:« نگران نباش، چیزی نشده». بعد پرسید:« آر.پی.جی می توانی بزنی؟» گفتم:« بله» و سید یک آر.پی .جی با 3 گلوله آن و یک کوله پشتی را به من داد و از آن روز به بعد آر.پی.جی زن شدم و با آنها در عملیات چریکی شرکت می کردم. از آنجا که در خیابان نمی توانستیم راه برویم، دیوارخانه ها را سوراخ می کردیم و از طریق سوراخها از خانه ای به خانه دیگر می رفتیم. به خاطر دارم یک روز که در یکی از خانه های شهر با آقا سید مجتبی بودم، ایشان به من گفتند:« محمد بلند شو و نمازت را بخوان» گفتم:« سید وسط این بمباران و کشتار چگونه نماز بخوانم؟ خدا در این شرایط از ما نماز نمی خواهد» سید گفت:« نه برو نمازت را بخوان تا اگر اتفاقی برایت افتاد، شهید از دنیا بروی ».گفتم:« سید دل ما را خالی نکن، قرار نیست اتفاقی بیفتد. اگر من الان بلند شوم،نماز بخوانم و اتفاقی برایم بیفتد، چه کار باید بکنم؟» گفت:« تو برو نماز بخوان» به نماز ایستادم. مشغول خواندن قنوت بودم که ناگهان دیدم یک خمپاره در مقابل چشمانم مقابل دیوار شیشه ای، در حیاط به زمین افتاد. به جرأت می توانم بگویم که شیشه به 500 هزار تکه تقسیم شد. کمدی هم که در کنار شیشه بود، سوارخ سوراخ شد. آقا سید فوراً به اتاق آمد یک نگاه به شیشه و یک نگاه به کمد کرد و رو به من گفت:« پسر دیدی گفتم تضمین می کنم که اتفاقی برایت نیفتد؟» و به حق نفس سید حق بود. من شروع کردم به خندیدن و سید هم اشک می ریخت. بعد هم فوراً به نماز ایستاد.
یکبار هم به خاطر دارم که سوار بر ماشین از هتل کاروانسرا به سمت خرمشهر به راه افتادیم. چراغها را خاموش کردیم تا دشمن متوجه حضور ما نشود. قصد داشتیم برای بچه ها غذا ببریم که ناگهان صدای ناله ای به گوشم خورد. گفتم:« سید بایست» کمی جلوتر رفتم و 2 سرباز ارتشی را دیدم که یکی ازآنها در اثر اصابت خمپاره به شدت درد می کشید و زمین را چنگ می زد. دیگری هم مجروح شده بود و نارنجک اندازی هم به دست داشت. در همان اثنا دست یکی از همراهان به اشتباه به کلید جلوی ماشین خورد و چراغ ماشین روشن شد. هر چه سعی کردیم چراغها را خاموش کنیم، نتوانستیم. فوراً با لوله اسلحه چراغهای جلو و عقب ماشین را شکستم. هر دو را سوار ماشین کردیم تا به بهداری برسانیم. یکی از آنها را درآغوش گرفتم. از شدت درد به بدنم چنگ می زد که ناگهان متوجه شدم دستانش شل شد. به سید گفتم که یکی از آن دو تمام کرده است. یکی از آن دو چند تا ترکش به بدنش خورده بود و بی حال بود. دکتر بعد از معاینه او گفت زنده می ماند. آن سرباز ارتشی دائماً به من می گفت:« نارنجک انداز را بگیر تا بعداً تحویل ارتش بدهم». به او گفتم:« تو داری می میری چرا به اسلحه ات فکر می کنی؟»
یکبار به خاطر دارم تعدادی از رزمنده ها در سمتی از پل که به آبادان منتهی می شد رفته بودند و من در سمت دیگر پل در خرمشهر در یکی از خانه ها خوابیدم و از سایرین جا ماندم. از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم که آن طرف پل درگیری شده است. ایرانی ها آن سمت و من این سمت پل با عراقی ها مانده بودم. شنیده بودم که آب شط کوسه ندارد. ولی از طرفی آنقدر به داخل آب خمپاره می انداختند که از کوسه هم خطرش بیشتر بود. به داخل آب پریدم. آن روز 4،5 نوع سلاح همراهم بود. نارنجک انداز، کلاشینکوف، ژ-3. میانه های آب که بودم، خسته شدم و به زیر آب رفتم. ناگهان طنابی به دستم خورد. طناب به لِنجی که لنگر انداخته بود، وصل بود. طناب را کشیدم و از داخل آب نجات پیدا کردم. به آن سمت شط که رسیدم، دیدم که ارتش بین نخلها خمپاره 81 گذاشته و به سمت دشمن شلیک می کند. آن زمان خرمشهر سقوط کرده بود.
سید را پیدا کردم. پرسید:

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار