حجت الاسلام خالقی:

ویژگی بارز شهید هاشمی شجاعتش بود

آقای هاشمی بسیار به اهل بیت عشق می ورزید و همیشه به ائمه توسل پیدا می کرد و این اعتقادش به رزمندگان هم منتقل می شد.
کد خبر: ۲۷۳۷۴
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۳ - 08September 2014

ویژگی بارز شهید هاشمی شجاعتش بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شجاعت و بی باکی رزمندگان اسلام هنگامی که با عطوفت نسبت به ضعفا و شدت در برابر دشمنان درهم می آمیخت، شخصیتی تاثیر گذار و ثابت قدم را جلوه می بخشید. شهید هاشمی یکی از این مردان شجاعی است که در یاد و خاطره تمامی کسانی که همرزم او بوده اند با این ویژگی به یادگار مانده است.

به چه دلیل آقا سید مجتبی نام فداییان اسلام را انتخاب کردند؟
 
در ابتدا باید بگویم نیروهای مردمی داوطلبانه جانشان را به دست می گرفتند، تا در راه دفاع از ایران و اسلام تقدیم کنند. در شرایط حساس جنگ مهم نبود، رزمندگان از اعضای چه گروه و سازمانی هستند. مهم این است که هرکس به سهم خودش از اسلام دفاع می کرد. ما بارها از آقا سید مجتبی می پرسیدیم: «چرا نام فداییان اسلام را برای گروه انتخاب کرده اند؟» ایشان همیشه در جواب می گفتند: «دشمن قصد دارد به کشور اسلامی و دین ما ضربه بزند. در این میان مسئله جان مطرح می شود. ما یک جان بیشتر نداریم که آن را هم باید فدای اسلام کنیم و به همین دلیل نام فداییان اسلام را برای مجموعه این نیروها انتخاب کرده ام» به طور کلی باید بگویم همه رزمندگان فدایی اسلام بودند و هیچ وابستگی به حزبهایی که از پیش تشکیل شده بود، وجود نداشت. آقا سید مجتبی شعاری هم برای گروه سروده بود. البته متن کامل آن را به خاطر ندارم. «ما فداییان اسلام/ در ره قرآن/ جان فدا می کنیم. نثار رهبر، الله اکبر...» شهید هاشمی برای نشان دادن خط مشی گروه از عبارت «فداییان اسلام، پیروان رهبر یا پیروان خط امام، در مهرهایی که پای نامه زده می شد، استفاده می کرد. در واقع این عبارت نشان می داد که فداییان اسلام در چه خطی و پیرو چه مسلکی هستند. لازم به ذکر است حکمی که آقای خلخالی برای شهید هاشمی صادر کرد، این شبهه را در اذهان به وجود آورده بود که رزمندگان فداییان اسلام وابسته به گروه فداییان اسلام در تهران و وابسته به آقای رفیعی و آقای عبدخدایی هستند. ولی سید مجتبی تا آخرین لحظه هم زیر بار این مطلب نرفت. اگر کارتی از تهران برای رزمنده صادر می شد، آقا سید مجتبی در آبادان و در ستاد عملیات (که خود آقا سید مجتبی تاسیس کرده بود) حتماً باید مهر مخصوص خود را زیر آن کارت می زد تا اعتبار پیدا کند.

از ماجرای ورودتان به جبهه برایمان بگویید.
 
من جزو 1400 روحانی بسیجی بودم که با شروع جنگ از قم راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شدند. ابتدا در تهران دوره آموزشی سبک و دوره نیمه سبک دیدیم و سپس به اهواز اعزام شدیم .آن زمان نوه امام (آقا سید حسین) در آبادان مستقر بود. ما از طرف بسیج اهواز خدمت ایشان رفتیم. ابتدا نامه را به آقا سید حسین نشان دادیم. ایشان به ما گفتند: «آقای هاشمی درخواست کرده است از بین نیروها تعدادی طلبه و روحانی به گروه آنها بپیوندند» چون معتقد بود که حضور روحانیون در کنار رزمندگان مفید خواهد بود. خلاصه آقا سید حسین با دست به چند نفر از ما اشاره کرد تا به گروه آقای هاشمی بپیوندیم. سرانجام من به همراه آقای اصفهانی و چند نفر از دوستانم به گروه فداییان اسلام پیوستیم. ما از قبل هیچ گونه آشنایی با نام آقا سید مجتبی و شخصیت ایشان نداشتیم. حوالی ظهر خدمت ایشان رسیدیم. چند دقیقه ای به سلام و احوالپرسی سپری شد. بعد از آن همگی به نماز ایستادیم. از آنجایی که پیش از حضور ما در بین نیروهای فداییان اسلام روحانی ای نبود، شهید هاشمی بین دو نماز به رزمندگان گفت: «خدا را شکر می کنم که از امروز به بعد چند روحانی هم در جمع ما حضور دارند » از آن روز به بعد مقدمات آشنایی ما با آقای هاشمی فراهم شد. تا زمانی که بسیج، ما را به منطقه دیگری اعزام نکرده بود، در خدمت شهید هاشمی بودیم. در آن مدت نکات زیادی در رفتار و شخصیت ایشان دیدم. در زمان جنگ مهمترین مسئله شجاعت رزمندگان در مقابل دشمن است و من این شجاعت را به وضوح در وجود آقا سید مجتبی می دیدم. در واقع بارزترین ویژگی موثر در شخصیت شهید هاشمی شجاعتش بود که در سایرین هم نفوذ می کرد و باعث می شد تا دیگر رزمندگان بدون هراس در خط مقدم مقابل دشمن بایستد. همانطور که شنیده اید امکانات جنگی ما بسیار کم، ولی دشمن مجهز به بهترین مهمات و اسلحه بود. شرایط در خط مقدم به گونه ای بود که باید ساعت به ساعت به شهادت فکر می کردیم و هیچ کس مطمئن نبود که تا شب زنده می ماند. ولی آقا سید مجتبی در همان شرایط حساس هفته ای دو سه بار پشت جاده (که 50-70 سانتیمتر از زمین ارتفاع داشت) به موازات دشمن حرکت می کرد. ما فاصله زیادی با نیروهای عراقی نداشتیم. دشمن هم بالطبع به سمت ایشان تیراندازی می کرد. آقای هاشمی کلاهش را برمی داشت و گاهی اوقات کلاهش در اثر اصابت تیرها سوراخ سوراخ می شد. دو شب قبل از عملیاتی، آقا سید مجتبی برای روحیه دهی به رزمندگان پشت بلندگو خطاب به دشمن اعلام می کند که «اگر شما حاضرید، در منطقه میدان فوتبال آماده خواهیم کرد». رزمندگان همان شب دو تیر دروازه بزرگ را تا پشت خاکریز عراقی ها می برند. نیروهای خودی می توانستند دروازه ها را از سنگرهایشان ببینند . از طرفی دیگر عراقی ها از هر سنگر و هر زاویه ای بدون دوربین می توانستند تیر دروازه ها را ببینند .گواه این ماجرا مصاحبه ای با آقا سید مجتبی است که در یکی از روزنامه ها سال 1359 به چاپ رسیده است.

از روحیات معنوی و دینی ایشان چه خاطراتی دارید؟
 
آقای هاشمی بسیار به اهل بیت عشق می ورزید و همیشه به ائمه توسل پیدا می کرد و این اعتقادش به رزمندگان هم منتقل می شد. همانطور که می دانید رزمندگان از نقاط مختلف کشور از جمله تهران، بوشهر و سایر استانها برای دفاع از میهن به جبهه آمده بودند. در دوران اقامتمان در هتل کاروانسرا هر شب مراسم عزاداری برگزار و دست توسل و دعا به سوی آسمان بلند می شد . البته هر شب رزمندگان به شیوه های مختلف عزاداری می کردند. مثلاًً یک شب به سبک تهرانی، یک شب مانند بوشهری ها و... آقا سید مجتبی معتقد بود که اگر رزمنده ها شب قبل از عملیات به اهل بیت توسل جویند روز عملیات شادتر خواهند بود و روحشان جلای بیشتری خواهد داشت. اوایل جنگ ما دائماً تک های کوتاه مدت (یک دو ساعته) پیاده می کردیم. آقا سید مجتبی همیشه به بچه ها سفارش می کرد در آغاز کار گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم»را فراموش نکنند. اکثر اوقات این آیه را برای رزمندگان می خواند: «والله خیرحافظا و هو ارحم الراحمین» جالب است بدانید هر وقت ایشان این آیه را برای رزمنده ای می خواند و با دست به پشت او می زد آن رزمنده از عملیات برنمی گشت و شهید می شد. سید مجتبی با بچه ها رابطه ای دوستانه داشت و رزمنده ها با او انس گرفته بودند. او به تک تک بچه ها ابراز محبت می کرد. همیشه قبل از هر عملیاتی تعداد مجروحین را تخمین می زدیم. گاهی اوقات در پایان عملیات مجروحین زیادی (بیش از انتظارمان) داشتیم. مسلماً این مسئله و یا جراحت شدید هر رزمنده آقا سید مجتبی را به شدت ناراحت می کرد. اما او همیشه سعی می کرد، ناراحتی خود را مقابل سایر رزمندگان بروز ندهد، تا لطمه ای به روحیه آنان وارد نشود، ولی به چشم خود می دیدیم که در خلوت و یا در جمع دوستان صمیمی ترش از جراحت بچه ها ابراز ناراحتی می کند. آقا سید مجتبی نسبت به آموزش رزمندگان بسیار حساس بود. بسیاری از رزمنده ها و در بدو ورودشان به منطقه آشنایی اندکی با سلاحها و مهمات داشتند. حتی بعضی از آنها در حد ابتدایی با اسلحه ژ-3 آشنایی داشتند. از طرفی ما در هر عملیات تعدادی توپ 106، خمپاره 60 و 120 از عراقی ها به غنیمت می گرفتیم. مسلماً بعضی از رزمنده ها با طرز استفاده از این مهمات آشنایی نداشتند، آقا سید مجتبی از برادران بسیجی در سایر مناطق و عزیزان ارتشی (که در رشته های مختلف جنگی مهارت داشتند) در خواست آموزش تا فنون لازم را به نیروهای فداییان اسلام آموزش دهند. بدین طریق بسیاری از رزمندگان در منطقه طرز استفاده از اسلحه و مهمات را یاد می گرفتند. وقتی خاطرات جنگ را مرور می کنم، بارزترین مسئله درآن روزها وحدت انسجام و محبت بین رزمندگان بود.

آیا خاطره ای به یاد دارید که مصداق وحدت بین رزمنده ها باشد؟
 
بله. به عنوان مثال در هر عملیات وقتی رزمنده ای را به عنوان مسئول تیربارچی قرار می دادیم، نفر دوم فوراً آماده می شد و تقاضا می کرد تا به عنوان کمک تیربارچی در خط خدمت کند. در این میان رزمنده ای دیگر مسئولیت آوردن مهمات را بر عهده می گرفت. خلاصه هیچ کس از کمک به دیگری دریغ نمی کرد یا به طور مثال اگر رزمنده ای زخمی می شد، سعی می کرد سربار دیگران نشود. طی عملیاتی هر دو پای آقای حسن سماواتی در اثر برخورد خمپاره قطع شد .هنگامی که قصد داشتیم آقای سماواتی را به درمانگاه منتقل کنیم، ایشان به غیر از راننده فقط به یک نفر دیگر اجازه دادند تا بیمارستان همراهی شان کند و گفتند: «با اینکه هر دوپای من قطع شده اما هنوز دو دستم سالم است.» در دوران جنگ رزمنده ها برای هرکس اسمی می گذاشتند. آقای سماواتی سیه چرده و صورتش شبیه اهالی خوزستان بود. بچه ها به آقای سماواتی، حسن سماواتی سیاه می گفتند. به خاطر دارم بعد از 15-16 سال یکبار آقای سماواتی را در نماز جمعه تهران دیدم .ایشان وقتی مرا دید گریه کرد و گفت: «من همیشه برای تو فاتحه می خواندم و تصور می کردم که شهید شده ای» گاهی اوقات از طریق کمکهای مردمی غذایی به دست رزمنده ها می رسید .بچه ها هیچ وقت خوراکی هایشان را تنها نمی خوردند با وجود اینکه امکان نگهداری غذا در سنگر مهیا نبود، اما رزمنده ها خوراکی هایشان را در گوشه ای از سنگر نگه می داشتند تا وقتی همگی دور هم جمع می شدند، با هم بخورند. هیچگاه ندیدیم غذا به تنهایی از گلوی کسی پایین برود. همه اینها مصداق بارز محبت بین رزمندگان بود. در هر عملیات شبانه ای که انجام می دادیم ،هدفمان این بود که طی یک شبیخون ضربه ای به دشمن بزنیم و به خط خودمان باز گردیم. مسلماً در حین عملیات رزمندگان مجروح و یا در تاریکی شب از هم جدا می شدند. نهایت سعی رزمندگان بر این بود تا زمانی که همسنگرهایشان را پیدا نکرده اند به خط باز نگردند. هیچگاه اجازه نمی دادیم پیکر عزیزانمان در منطقه عملیاتی رها شود. البته در چند عملیات به دلیل شرایط فوق العاده سختی که برایمان پیش می آمد، نتوانستیم همرزمانمان را در منطقه پیدا کنیم. بعدها متوجه می شدیم شهید یا زخمی شده است.
همان طور که می دانید رزمنده ها از نظر لباس در مضیقه بودند. اگر رزمنده ای متوجه می شد که لباس یا پوتین دوستش کهنه شده است، لباس یا پوتین خود را به او می داد و خودش پوتین کهنه به پا می کرد و یا لباس و شلوار وصله زده ای را می پوشید. گاهی اوقات قرار بود، چند رزمنده در یک خط مستقیم حرکت کنند. یک نفر پوتین خود را که سالمتر بود، به فرد جلوی می داد تا رزمنده ای که در اول صف راه می رود بتواند با کفش سالم تر و راحت تری مسیرش را ادامه دهد. یک شب با آقا سید مجتبی تصمیم گرفتیم به خط مقدم برویم. ابتدا غذا را توزیع کردیم .نماز را خواندیم و سپس از هتل بیرون آمدیم. به این فکر افتادیم حالا که خط خلوت است، کمی آتش به پا کنیم. من وآقای هاشمی هر کدام یک نارنجک برداشتیم و تا آنجا که توانستیم به سمت خاکریز عراقی ها جلو رفتیم. به لودری رسیدیم که اتفاقاً بچه های گشت شناسایی شب نزدیک آن بودند. بعد از آنجا سمت بیابانی هموار حرکت کردیم. آنگاه به خاکریزی رفتیم که حسین لودرچی شب قبل زده بود. به این فکر افتادیم تا به دشمن برسیم 400-500 متر راه است. اندکی مکث کردیم و به این نتیجه رسیدیم حتی اگر نارنجک هم بزنیم، فایده ای نخواهد داشت، پس تصمیم به بازگشت گرفتیم. با وجود اینکه با ترس و لرز رفتیم و برگشتیم، ولی همین خودجوشی و تحرک رزمنده ها بود که عراقی ها را عاصی می کرد. آنچه که می گوییم به زبان آسان است، ولی تصور و احساس کردنش دشوار است. در واقع موضوعی به نام ترس برای بچه ها مطرح نبود. به عنوان مثال در عملیاتی من و دوستانم مسیر را اشتباه رفتیم که این مسیر دقیقاً منجر به خاکریز دشمن شد و ما کاملاً در خاکریز اصلی دشمن بودیم. چون شب هنگام به خاکریز رسیده بودیم و ازآنجایی که من به زبان عربی آشنا بودم و دوستم هم آبادانی بود و به زبان محاوره عربی آشنایی داشت ،از صحبتهای آنها متوجه شدیم ،وقت توزیع غذاست و محل تجمع آنها سنگر جلویی است. آنها غذا را می گرفتند و داخل یکی از سنگرها می بردند. دوستم به من گفت: «غذا را بخوریم و برگردیم» پرسیدم: «چگونه؟» زمانی که یکی از عراقی ها غذا را در سنگر گذاشت و بیرون آمد دوستم به من گفت: «حالا هر چه زودتر وارد سنگر شویم» او فانوس را طوری دستکاری کرد که به زودی قابل تعمیر نبود و ضمناًً نور آن ضعیف شده بود. عراقی ها سفره را پهن کردند و ما هم کنار سفره نشستیم و با آنها غذا خوردیم. در حین غذا خوردن با هیچ کس حرفی نزدیم و از طرفی طوری نشستیم که نور به چهره و لباسهایمان نتابد و شناسایی نشویم. قبلاً لباس کارمان خونی شده و گرد وخاک و گل زیادی روی آن بود که در آن نور ضعیف قابل شناسایی نبودیم. با توجه به اینکه اگر آنها عمامه ام را می دیدند ،مشکل پیش می آمد. به همین دلیل عمامه ام را به کمرم بسته و پیراهنم را رویش انداخته بودم. در ضمن کلاه سبزی بر سر داشتیم که خود عراقی ها هم از آن کلاه داشتند. وقتی غذا تمام شد، همراه عراقی ها از سنگر بیرون آمدیم تا نزدیک خاکریز دو نفری خیلی عادی درکنار هم راه می رفتیم. دوستم برای آنکه عادی تر جلوه کنیم، در حالی که سرمان پایین بود با لهجه آبادانی اش آرام صحبت می کرد. به این ترتیب تا کنار خاکریز آمدیم و به لطف خدا با وجودی که سمت چپمان دو نگهبان بود، مشکلی پیش نیامد و توانستیم خاکریز را دور بزنیم و مسیرمان را پیداکنیم و با سرعت به سمت نیروهای خودی حرکت کردیم و حوالی صبح به نزدیکترین خاکریز خودی رسیدیم. به خاطر دارم یک بار آقای صندوق چی، آقای رضا پذیرا و یکی دو نفر از دوستان برای بررسی اوضاع به سمت خط حرکت کردیم. منظورم از خط ،خاکریز اولیه ای بود که تقریباً یک متر ارتفاع داشت. آن زمان هنوز خاکریزهای زیادی نداشتیم و ارتفاعشان هم کم بود. نزدیک غروب می خواستیم به عقب برگردیم که آقای رضا پذیرا گفت: «جاده را بلدم» و پشت فرمان نشست. من و آقای صندوق چی هم عقب لندرور نشستیم. همچنان که پیش می رفتیم، در یک چاله تانک گیر افتادیم. چاله تانک را به این دلیل می کندند که تانک پس از شلیک در آن پنهان شود تا در معرض تیر و ترکش قرار نگیرد. در ماشین را باز کردم تا پیاده شوم و ببینم چه پیش آمده است که نزدیک بود ماشین کاملاً در چاله بیفتد .آن را یک دستی نگه داشتم و به بچه ها گفتم: «هل بدهید تا ماشین در چاله نیفتد و رد شود» ناگهان پایم داخل چاله رفت که عراقی ها به عنوان مستراح کنده بودند. تصور کنید چه اتفاقی افتاد! با هر زحمتی بود بالا آمدم و ماشین را هل دادیم و دوباره به راه افتادیم و به جاده اصلی ذوالفقاریه رسیدیم. این جاده خاکی و با توجه به بارانی که آمده حدود نیم متر آب در آن جمع شده بود. با وجودی که به بچه ها گفتم: «مواظب باشید من در روز چند بار این مسیر را آمده ام. اینجا چاله های زیادی دارد» یک دفعه داخل یک چاله خمپاره افتادیم. باز هم با هر مشقتی بود ماشین را درآوردیم. یک بار دیگر هم ماشین در گودالی گیر کرد و متأسفانه این بار نتوانستیم ماشین را درآوریم. حالا در نظر بگیرید حدود 20 کیلومتر راه را می بایست در باران پیاده می رفتیم تا به مقر برسیم. وقتی به سنگر ارتشی ها رسیدیم چون آنها آقای صندوق چی را به اسم می شناختند، تحویلمان گرفتند و ما را دعوت کردند که داخل برویم. اما با آن وضعیت و نجاست و کثیفی قول نکردیم. ارتشی ها یکی از سربازان را راهی کردند تا ما را به شهر برساند. به این ترتیب کورمال کورمال مسیری را که صبح در مدت نیم ساعت آمدیم، شبانه چهار ساعت طول کشید که باز گردیم. لازم به ذکر است بگویم رزمندگانی که به مقر می آمدند، دائماً آنجا نبودند و فقط برای شستن سر و صورت، لباس و یا انجام کاری می ماندند و دوباره به خط بر می گشتند. معمولاً شبها کسی در مقر نمی ماند. چون اهم عملیات در شب انجام می شد و رزمندگان ترجیح می دادند در خط باشند تا در مقر. شرایط طوری بود که همه می خواستند کاری انجام دهند وکمکی کنند .مثلاًً شخصی بود که مجید گاوی نام داشت. ما نمی دانستیم فامیلی اش چیست. ولی چون هیکل درشتی داشت، به او مجید گاوی می گفتند. او از لاتهای آبادان بود و تعدادی نوچه داشت. به دلیل علاقه اش همواره یک کیف سامسونت با خود همراه داشت. طوری که حتی در خط مقدم هم آن را می آورد. در آن همیشه دو کارد سلاخی بود. مجید گاوی می گفت: «این دو کارد باید بالای سر من باشد تا بتوانم راحت بخوابم» به خاطر دارم یک شب در خط مقدم به سنگر آمد و به برادرها گفت: «یک کلاش (منظور اسلحه کلاشینکف است) به من بدهید». یکی از رزمنده ها به شوخی گفت: «کلاش می خواهی؟ مشکلی نیست برو همین روبرو از عراقی ها بگیر». مجید هم گفت: «اگر لازم باشد مرا حمایت می کنید؟» ما هم گفتیم: «کنار خاکریز ایستاده ایم و تیربار هم آماده آتش است.» مجید یکی از کاردهایش را برداشت و به سمت نیروهای بعثی رفت. چندی بعد با یک سر عراقی و یک اسلحه کلاشینکوف برگشت. در هتل کاروانسرا جمعی از خواهران هم حضور داشتند. آنها به دلیل علاقه به کشور و سرزمینشان آنجا بودند و به هر نحوی سعی می کردند آنها را از آن مکان بیرون ببرند، قبول نمی کردند. سرگروه آنها معروف به «ننه مریم» بود. هتل بزرگ بود و مکان وسیعی داشت. از طرفی اتاقها و ورودی وخروجی خواهران جدا بود. تعدادی از آنها با خانواده و تعدادی هم تنها بودند. ننه مریم پس از آنکه شوهرش اسیر شده بود، با دو فرزندش به هتل آمده بود. البته بعدها دو فرزندش هم به شهادت رسیدند. با وجودی که به تعدادی از آنها پیشنهاد می شد به اهواز بروند، اما آنها می گفتند: «بلای اینجا را به جان می خریم و شهرمان را ترک نمی کنیم». حضور این خواهران در روحیه رزمندگان موثر بود. زیرا وقتی می دیدند یک زن تا این حد شجاعت دارد، دلگرم می شدند. همگی مانند اعضای یک خانواده بودند و رزمندگان آنها را خواهر یا مادرشان می دانستند. خواهران در آشپزخانه و تهیه غذا بسیار کمک می کردند. اوایل جنگ تعدادی از خواهران به عنوان خبرنگار به جبهه می آمدند. آن موقع سنگری بود که خواهران را درآن اسکان می دادند. ولی وقتی خط شکل گرفت، با توجه به تذکراتی که به آقای هاشمی داده می شد، خواهران را عقب فرستادند. در پشت جبهه آنها بیشتر در بخش دارو درمان و خدمات و امثالهم فعالیت می کردند. آقای هاشمی با دید باز از حضور خواهران در جبهه استقبال کرد، اما حضور و کنترل آنها در خط دشوار بود و مسائلی را به همراه داشت. آقا سید مجتبی هم انسانی منطقی بود و تذکرات را می پذیرفت؛ به همین دلیل به خواهران گفته شد ماندن به مدت طولانی درجبهه ممکن نیست. اگر لازم است برای ضبط برنامه ای بیایند، می بایست روزها اقدام به آمد و شد کنند. گمرک آبادان درکنار رودخانه اروند بود. آن سمت رودخانه عراقی ها بودند. وقتی با کشتی الوارها را به گمرک می آوردند، آنها را درگمرک خالی می کردند که دقیقاً جلوی عراقی ها بود. ما باید این الوارها را بار ماشین می کردیم و شبانه (طوری که بعثی ها متوجه نشوند) برای ساختن سنگر به رزمنده ها می رسانیدیم. کنار رودخانه اروند یک کارخانه چوب بری هم بود که ما الوارها را از این کارخانه به ماشین منتقل می کردیم و به خط می آوردیم. عراقی ها چندین بار ماشینها را هدف قرار دادند. به همین دلیل دیوار سمت کوچه را سوراخ و الوارها را یکی یکی از سوراخ دیوار به ماشین منتقل کردیم و جهت ساخت سنگر به خطوط انتقال دادیم.
از ابتکارات رزمنده ها در جبهه به خاطر دارم که عراقی ها در یکی از مناطق میدان مین ایجاد کرده بودند و بچه ها هم قرار بود، جهت شناسایی به آن منطقه بروند. یکی از بچه های اصفهانی یک بوم غلتان سنگی (که قبلاً بالای پشت بامهای کاهگلی می کشیدند) آورد و دو لوله آب به طول 10-12 متر به آن وصل کرد. رزمنده ها آن را جلوتر از خود روی زمین می غلتاندند تا مین ها خنثی شود. به این ترتیب مسیر را پاکسازی می کردند. رزمنده ها به فرماندهی آقا سید مجتبی توانستند طی یک عملیات 7-8 کیلومتر (تا یک کیلومتری جاده ماهشهر- آبادان) پیشروی کنند. وقتی بنی صدر سقوط کرد، تعدادی از برادران ما اسیر شدند. آنها به دشمن اطلاعات غلط داده بودند که نیروهای ایرانی با عزل بنی صدر قصد دارند به شما حمله کنند. از این سو آقای هاشمی هم در هتل نشسته بود که با توجه به اخبار رسیده مبنی بر تزلزل و گیجی نیروهای عراقی ایجاد شده بود، رزمندگان با سقوط اولین خاکریز بعثی ها توانستند تا 7-8 کیلومتر پیش روند. آنان وقتی سنگرها را یکی یکی فتح میکردند، شعار وحدت «لااله الا الله» را می خواندند. یکی از بچه ها می گفت: «من این شعار را با این نیت می خوانم که زمان پیامبر وقتی سنگرهای دشمن را فتح می کردند، آن را می خواندند» من در آنجا سنگرهای آرم هیتلری دیدم. این سنگرها به شیوه خاصی ساخته می شدند. طوری که بخشهایی از آن حکم ترکش گیر را داشت. در این سنگرها عراقی ها از اموالی که از مردم خرمشهر به غارت گرفته بودند، استفاده می کردند. در یکی از آنها فرشی را برای اینکه اندازه شود بریده بودند. همچنین ظروف چینی زیادی هم در سنگرها دیده می شد.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار