اصغر وزیری:

شهید هاشمی در شکستن حصر آبادان نقش بارزی داشت

شهید هاشمی بسیار خاکی و متواضع و هدف اصلی اش کمک و خدمت به مردم بود. آقای هاشمی مغازه شان را به میوه فروشی تبدیل کرد و میوه ها را با سود کم و گاهی به قیمت خرید به مردم می فروخت.
کد خبر: ۲۷۳۷۲
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۳ - 08September 2014

شهید هاشمی در شکستن حصر آبادان نقش بارزی داشت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، ویژگیهای شخصیتی شهید هاشمی چه از نظر سلوک فردی و چه از لحاظ توانایی های یک فرمانده هرگز از یاد همرزمان و دوستان نزدیک او نمی رود و با حسرتی آمیخته به اندوه ازآن همه خلوص و صفا یاد می کنند. حسی که در سراسر این گفتگوی صمیمانه موج می زند.

وقتی از شهید هاشمی نام برده می شود، نخستین خاطره ای که به یاد شما می آید چیست؟
 
آقا سید مجتبی یک هفته قبل از شهادتشان خوابی دیدند. آن خواب را برایم تعریف کردند که در محفلی نشسته اند. حضرت امام در بالای مجلس و آقای خامنه ای و مهندس بازرگان دراطراف محفل نشسته بودند. آقا سید مجتبی به همراه دو فرزندش که همیشه به آنها دوقلو می گفتیم در مجلس حضور داشتند. جالب است بگویم که آقای هاشمی دوقلو را به عنوان رمز عملیات هم استفاده می کردند. عراقی ها نمی توانستند این واژه را تلفظ کنند و از این طریق نیروی خودی از دشمن قابل تشخیص بود. در آن رویا حضرت امام از جایشان بر می خیزند و بر سر دو فرزند آقا سید مجتبی دست می کشند. آقای خامنه ای هم شال سبزی به گردن مهندس بازرگان می اندازند. مهندس بازرگان هم آن شال را بر گردن آقای خامنه ای می اندازد. من خواب آقا سید
مجتبی را برای یکی از دوستانم تعریف کردم. ایشان هم به من گفت: «تعبیر این خواب این است که از کارهای آقا سید مجتبی قدردانی شده است».

از دورانی که در کنار آقای هاشمی بودید برایمان بگویید.
 
من 24 ساعت در سپاه و 24 ساعت در کمیته در محضر آقا سید مجتبی فعالیت می کردم. در دوران اوج گیری جنگهای کردستان و شکل گیری مسائل کومله و ماجرای پاوه به همراه گروه به سمت روانسر راهی شدیم. وقتی که خواستیم از روانسر به سمت پاوه حرکت کنیم، از مسئولین یکی از پاسگاههای ژاندارمری خواستیم تا تعدادی تانک در اختیار ما قرار بدهند. آنها با در خواست ما موافقت نکردند و ما ناچار تانکها را محاصره کردیم تا به خواسته مان برسیم. رئیس پاسگاه آمد و از ما پرسید: «چرا این کارها را می کنید؟» خلاصه ما را متقاعد کرد که تانکها را با خودمان از پاسگاه بیرون نبریم. در همان اثنا با بی سیم به ما خبر دادند که اوضاع سنندج شلوغ است و فوراً به سنندج بیایید. ما هم طبق دستور به سمت آنجا حرکت کردیم.
وقتی که به میدان اقبال سنندج رسیدیم، چند نفر از باشگاه افسران به ما تیراندازی کردند. فوراً در عقب اتوبوس را باز کردیم و خود را به داخل میدان اقبال انداختیم. یکی از همراهانمان وقتی با شکم روی زمین افتاد شیشه، شکمش را زخمی و پاره کرد. چند متر جلوتر از میدان اقبال هتلی بود به سرعت به آنجا رفتیم و در هتل مستقر شدیم. بچه ها در بالای هتل تیربار گذاشتند و خلاصه تاکتیکهای نظامی را پیاده کردند. من همراه با یکی از دوستانم با شتاب از هتل بیرون آمدیم و به طرف در شمالی باشگاه افسران راه افتادیم. اوضاع را زیر نظر گرفتیم. یک استوار ارتشی همراه با شخص دیگری در حال عبور از خیابان بود. فوراً جلوی او را گرفتیم .وقتی متوجه شدیم که اخلالی ایجاد نکرده است اجازه دادیم تا برود. بعد از آن به قسمت شرقی میدان اقبال رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، چند نفر به سمت ما تیراندازی کردند. به سرعت آنها را دنبال کردیم. آن منطقه کوچه پس کوچه های زیادی داشت. انتهای هر کوچه حدود 10-20 پله بود. سر هر کوچه یک نفر را به عنوان نگهبان گذاشتم و خودم هم جلوتر از همه حرکت کردم. خلاصه کسانی را که به ما تیراندازی کردند، دنبال کردیم. آنها در یکی از کوچه ها به داخل خانه ای پریدند و مخفی شدند. فریاد زدیم: «اگر مردید ازخانه بیرون بیایید و خودتان را به ما نشان بدهید».
بعد از آن ماجرا به هتل نزد سایرین بازگشتیم. فردای آن روز به سمت مریوان حرکت کردیم. آقای خلخالی همان روز به پادگان آمد و در آنجا 11 نفر را محاکمه کرد و همان شب آن افراد را تیرباران شدند. صبح روز بعد وارد شهر شدیم. بچه ها در سطح شهر پراکنده شدند و به نوعی حکومت نظامی برقرار شد. جلال طالبانی با تعدادی به کمله یکی از روستاهای مریوان رفته بود. قرار بر این شد تا به آن روستا برویم و موقعیت آنجا را بررسی کنیم. یکی از اعضای گروه جوانمردان همراهمان آمد تا در پیدا کردن مسیر راهنمایی مان کند. من اعتماد زیادی به آن شخص نداشتم. به همین دلیل به آقای هاشمی گفتم: «ضامن اسلحه ژ-3 را کشیده و دستم را روی ماشه گذاشته ام تا هر وقت متوجه شدم که این شخص قصد دارد ما را به تله بیندازد به او شلیک کنم» آن زمان جلیقه ضد گلوله داشتیم که گاهی اوقات آقا سید مجتبی و گاهی هم من آن را به تن می کردیم. اتفاقاً آن روز جلیقه را پوشیده بودم. خلاصه بعد از گذشت 3-4 ساعت به اول آبادی رسیدیم. البته بخشی از راه را هم پیاده طی کردیم. شب بود و از آنجایی که قصد داشتیم در روشنایی روز آبادی را ببینیم، کمی صبر کردیم و صبح روز بعد وارد روستا شدیم. بعد از ورودمان متوجه شدیم که فقط تعدادی از زنان محلی درآنجا مانده اند. یکی از مردان روستا که درآنجا مانده بود، پشت بلندگوی مسجد اعلام کرد که چند نفر از نیروهای گروه ضربت از تهران آمده اند. در واقع من به همراه گروهی چهل نفره از جمله آقای جواد غنچه ها، اکبر الله یاری و رضا دادگر و به فرماندهی آقا سید مجتبی به عنوان گروه ضربتی کمیته از تهران عازم شده بودیم.

در مجموع شما چند بار عازم کردستان شدید؟
 
یک بار آن هم زمانی که پاوه در محاصره بود و حتی بیمارستان را هم تحت محاصره قرار داده و بیماران را کشته بودند. بعدها متوجه شدیم از آنجایی که دشمن خود را آماده تیراندازی به ما کرده بود، اگر آن شب به روستا می رفتیم حتماً کشته می شدیم. در واقع آنها بهتر از ما از موقعیت و زمان ورود و خروجمان به مناطق باخبر بودند. آقای هاشمی از طرف آقای خلخالی نفری پنج هزار تومان به عنوان پاداش هدیه دادند. همه آن پولها را بین روستاییان آن آبادی تقسیم کردیم. به همین دلیل رفتارشان در هنگام خروجمان از روستا کاملاً متفاوت بود و ما را بدرقه و مشایعت کردند. بعد از آن عازم کرمانشاه شدیم و به سمت کرند و اسلام آباد راه افتادیم. در پادگان نیروی هوایی سالم آباد خلبانی درباره درگیری های پاوه توضیحاتی داد و برایمان تعریف کرد که چگونه با شلیک موشک سر و دست کومله ها به هوا پرتاب می شد. از کرند غرب شبانه به سمت قصر شیرین به راه افتادیم. مدتی در قصر شیرین ماندیم تا اینکه غائله و درگیری ها در کردستان آرام شد. در طول سفرمان یک جا مستقر نشدیم و دائماً در حرکت از ناحیه ای به ناحیه دیگر بودیم.

غائله کردستان چند روز به طول انجامید؟
 
وقتی دشمن بیمارستان پاوه را محاصره و کشتار بیماران را آغاز کرد،ما فوراً از تهران به سمت کردستان حرکت کردیم و همانطور که گفتم بعد از گذشت 8-10 روز غائله پایان یافت. با این حساب تصور می کنم کل درگیریهای پاوه حدود8-10 روز طول کشید. به یاد دارم درمسیر حرکتمان از روانداز به سنندج وقت نماز ماشین را در جاده بیابانی متوقف کردیم تا نماز بخوانیم. به دلیل موقعیت حساسی که در منطقه بود با همان تجهیزات نظامی (اسلحه و پوتین) به نماز ایستادیم. هیچ گاه تصور نمی کردم که با پوتین هم بتوانم نماز بخوانم.

از سفرتان به لبنان بگویید.
 
اولین دوره ای که آموزش سپاه آغاز شد، کلاه سبزها دوره آموزشی گذاشتند. در دومین دوره (اولین دوره ای بود که خود نیروهای سپاه آموزش می دادند) افرادی چون محسن چریک و حسین گیل مسئولیت آموزش نیروها را بر عهده گرفتند. محسن چریک از افرادی بود که در ماجرای لانه جاسوسی فعالیتهایی داشت و بعدها در هویزه به شهادت رسید. حسین گیل هم به آموزش تاکتیکها و فنون رزمی مشغول بود. به یاد دارم محسن چریک به همان لهجه اصفهانی و شیرینش به یکی از بچه ها در کلاس می گفت: «آی دست خراب! گوش کن ببین چه می گویم».
خلاصه 24 ساعت در پاوه و 24 ساعت هم در خدمت کمیته منطقه 9 تهران (پشت پارک شهر) بودم. از دوستان نکات زیادی درباره مسائل لبنان شنیده بودم و به همین دلیل تمایل داشتم که به آنجا بروم. بعد از گذشت آن روزها و پایان غائله کردستان خرج سفرم را به لبنان تهیه کردم. از تهران نامه ای برای کمیته فلسطین گرفتم. به سوریه رفتم و در آنجا نامه را به سفارت فلسطین تحویل دادم .تا ساعت 11 شب منتظر ماندم. سپس ما را به پادگان حموریه در اطراف دشمن فرستادند. از آنها تقاضا کردم تا در عملیات انتحاری شرکت کنم. از این رو در کوه های عین الصاحب (در شمال پادگان) دوره آموزشی ویژه ای گذراندم.
همانطور که گفتم از ابتدا تمایل داشتم به لبنان بروم. از طرفی با آموزشهایی که دیده بودم باید در آنجا می ماندم. از این رو یک بار به شناسایی کوه رفتم و بار دیگر مخفیانه از کوه به سمت لبنان حرکت کردم تا وارد خاک لبنان شوم. در مسیرم به دلیل وجود تانک ها و زره پوش ها ناچار بودم سینه خیز راه را طی کنم، تا کسی متوجه حضورم نشود. به همین دلیل تا یک هفته بعد خار از دست و پایم جدا می کردم. به دامور رسیدم. یک هفته آنجا ماندم. بعد به الزهرانی، نبطیه و... رفتم، تا اینکه با خبر شدم عراق به ایران حمله کرده است. چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. تصمیم گرفتم به ایران باز گردم. مقداری مواد منفجره و چاشنی همراهم بردم تا لوله های نفت عراق را که از خاک ترکیه می گذشت منهدم کنم. متاسفانه ماموران مخفی انطاکیه باخبر شدند که چریکها به سمت عراق می روند. متاسفانه یا خوشبختانه پس از اینکه از تماشای کلیسای ژولیت بر می گشتم، متوجه شدم که ماموران مخفی همراهانمان را اسکورت کرده و حتی با آنها درگیر شده اند. خلاصه پلیس مخفی ترکیه تا مرز ایران ما را اسکورت کرد.
چهار روز بعد از شروع جنگ وارد ایران شدیم. ابتدا سعی کردیم از سپاه نامه ای بگیریم و عازم جبهه های جنگ شویم. ولی با درخواستمان موافقت نشد. آن زمان آقا سید مجتبی نیروهای مردمی را هم سازماندهی می کرد. بنابراین تصمیم گرفتیم خودمان به ماهشهر و از آنجا به آبادان برویم. در بندر ماهشهر وقتی خواستم سوار بر لنج به آبادان بروم با شش نفر دیگر آشنا شدم. همگی 500 تومان به صاحب لنج دادیم و سوار شدیم. هوا خیلی سرد بود و پایین لنج جایی برای نشستن نداشت. به همین دلیل ناچار بودیم، روی عرشه برویم. از سرمای زیاد لوله اگزوز را بغل می کردم تا گرم شوم. وقتی به خواب می رفتم، پیشانی ام به لوله اگزوز برخورد می کرد و می سوخت. از سوزش آن دو ساعت بیدار می ماندم و دوباره به خواب می رفتم.
بعد از گذشت 18 ساعت به آبادان رسیدیم و از چوت ده به هتل کاروانسرا رفتیم. آنجا در خدمت آقای هاشمی بودیم. روزها سپری شد تا اینکه در اواخر دوران محاصره آبادان ترکش به پاها، دست، کتف، سینه و پهلویم اصابت کرد و به شدت مجروح شدم. ابتدا مرا به اصفهان و سپس با رضایت خودم جهت معالجه به تهران بردند و بعد از اینکه بهبودی یافتم، به جبهه بازگشتم. نیتم این بود که تا پایان جنگ، لحظه سال تحویل هر سال در جبهه های جنگ حضور داشته باشم.


از اولین برخوردتان با آقا سید مجتبی هنگام ورودتان به هتل کاروانسرا برایمان بگویید.
 
در بدو ورودم به هتل کاروانسرا آقای هاشمی را زیارت نکردم. ابتدا به قسمت پذیرش رفتم. به یاد دارم آقای صندوق چی و سایر دوستان از جمله سروان اسکندری که از کارمندان نیروی هوایی بود، کارتی برایم صادر کردند. افراد پس از صدور کارت باید به سالنی که دور تا دور آن تشک چیده شده بود می رفتند و تشک و پتویی را برای مدت زمان اقامتشان بر می داشتند. بعد از مدتی به خط مقدم اعزام شدم. نیروهای ارتش پنج کیلومتر با خط مقدم فاصله داشتند. در حالی که نیروهای فداییان پنج کیلومتر جلوتر از ارتش قرار داشتند. گاهی اوقات که از کنار نیروهای ارتش رد می شدیم می دیدیم، بعضی از سربازان آنها تابی بسته اند و در حال تاب خوردن هستند. ولی ما مشکلات زیادی داشتیم. پیش می آمد زمانی که تکه نانی برای خوردن نداشتیم. ناچار می شدیم کپک را از روی نانهای خشک شده کنار بزنیم و نان بیات بخوریم. گاهی وقتها مجبور بودیم به دلیل وخامت اوضاع از سنگرها بیرون نرویم. از طرفی برای اینکه در سنگر بانکه های آب همراهمان باشد و با ترکش سوراخ نشود ،به این فکر افتادیم که زمین را بکنیم و بانکه را داخل گودالی چال کنیم. بدین طریق بانکه ها از اصابت ترکش محفوظ می ماند.
به خاطر دارم 18 آذرماه قرار بود با هماهنگی و همکاری ارتش عملیات شبانه ای انجام شود. کم کم شب به پایان رسیده بود و به طلوع آفتاب نزدیک شده بودیم. مسیر را ادامه دادیم و نیروها را به طرف خط عراقی ها هدایت کردیم. هوا کاملاً روشن شده بود و به ناچار در سنگرهای نفری که در مسیرمان بود مستقر شدیم. من وآقای هاشمی پشت لودر نیمه سوخته ای سنگر گرفتیم. ناگهان پیشانی آقای هاشمی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و خون سراسر پیشانی شان را پوشاند. آقا سید مجتبی با چفیه خون را از صورتش پاک کرد. بسیار متاثر شدم. در این اثنا سربازی عراقی به لب خط آمد تا ما را به اسارت در آورد.
من هم فوراً به طرف او شلیک کردم. سرباز عراقی دیگری برای کمک به او به سمت ما دوید و من توانستم او را هم از پا درآورم. بعد از مدتی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتم. از طرفی یکی از همرزمانم از ناحیه شکم و رزمنده دیگری که اصفهانی بود ،از ناحیه دست زخمی شد. فوراً زخمشان را پانسمان کردم و رو به آنها گفتم: «تا زمانی که خون زیادی از بدنمان نرفته و بدنمان سرد نشده بهتر است. خود را به عقب خط برسانیم تا سربار دیگران نشویم» خلاصه گودال به گودال خود را روی زمین می کشیدیم. فاصله سنگرها با یکدیگر بسیار زیاد بود. به خاطر دارم همانطور که خود را کشان کشان به عقب خط می رساندیم، در یکی از سنگرها جنازه جوانی ارتشی را دیدم که کلاهی از پوست سمور بر سر داشت. کنار جنازه دراز کشیدم و مستقیماً به چهره اش نگاه کردم. باد می وزید و پرزهای کلاهش همراه باد تکان می خورد. هیچگاه آن صحنه را فراموش نمی کنم. در نهایت موفق شدیم خود را به عقب برسانیم. وقتی به خط رسیدیم به سایر رزمندگان گفتیم که عراقی ها از چه ناحیه ای منطقه را هدف گرفته اند. بچه ها هم فوراً آن ناحیه را به آتش کشیدند.

آیا قرار بود با همکاری ارتش این عملیات انجام شود یا ارتش تنها قصد داشت شما را پشتیبانی کند؟
 
قرار بر این بود که با همکاری نیروهای ارتش این عملیات شبانه اجرا شود. اما نیروهای ارتشی در عملیات از ما عقبتر بودند. بعد از آن فوراً به بیمارستان منتقل شدم. غروب بود و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم. احساس کردم شخصی به موهایم دست می کشد. چشمانم را باز کردم و دیدم جوانی با محاسن و چهره ای خاص بالای سرم ایستاده است. به او گفتم: «می خواهم به هتل بروم» مرا به هتل فرستادند. در هتل پایم را دوباره پانسمان کردند. ولی زخم پایم آن چنان خونریزی می کرد که روز بعد ناچار شدند دوباره مرا به بیمارستان برگردانند. در بیمارستان زخم را بخیه زدند. خلاصه بار دیگر به سمت خط مقدم راهی شدم. در ماجرای آتش گرفتن آر.پی.جی ترکشی به پای چپم اصابت نمود و پای چپم از کار افتاد. فوراً به اصفهان منتقل شدم و سپس با رضایت خودم برای معالجه به بیمارستان بازرگانان در تهران اعزام کردند. با خود فکر کردم اگر یک تخت بیشتر در بیمارستان خالی باشد، برای سایر بیماران و مجروحین بهتر است. در نتیجه به منزلمان رفتم و در آنجا تحت معالجه قرار گرفتم. در مدتی که در بیمارستان و منزل بودم مسئولیت انجام امور مربوط به خود را به آقای حسن سماواتی واگذار کردم.

به چه دلیل خط شهید یزدانی به نام مبارک این شهید نام گذاری شد؟
 
طی عملیاتی در ظهر عاشورا ترکش به سر شهید یزدانی اصابت کرد و سر ایشان از بدنشان جدا شد. بدن این شهید بزرگوار را روی برانکار گذاشتند و آقای هاشمی هم بر جنازه ایشان نماز خواندند. در واقع این ماجرا علت نام گذاری خط به نام مبارک شهید یزدانی بود.

شما در اجرای عملیات چه مسئولیتی بر عهده داشتید؟
 
آقای هاشمی فرمانده اصلی، سید مرتضی امامی فرمانده خط شهید یزدانی و من معاون ایشان بودم. زمانی که آقا سید مرتضی به آقای هاشمی گفت که می خواهد به کجا برود، شهید هاشمی مسئولیت فرماندهی خط شهید یزدانی را به من واگذار کرد.

آیا نام خط ها را به خاطر دارید؟
 
خط الله جلوتر از همه خطوط بود و با نیروهای عراقی فقط یک کیلومتر فاصله داشت. طوری که می توانستیم به راحتی آنها را ببینیم. خط شهید یزدانی 50 متر عقبتر از خط الله بود. راجع به مجروحیت آقای سماواتی هم بهتر است در اینجا توضیح بدهم. اگر خمپاره به پوکه برخورد کند ترکش بیشتری خواهد داشت. یک روز که آقای سماواتی مقابل سنگر نشسته بودند، خمپاره ای به پوکه ها اصابت می کند و ترکشهای آن باعث می شود تا هر دو پایآقای سماواتی به شدتمجروح شود.

آیا در آخرین عملیاتی که از آن یاد کردید، نیروهای بسیج و سپاه هم شرکت داشتند؟
 
خیر. فقط نیروهای ارتش پشت سر ما بودند.

بسیاری از دوستان شهید هاشمی با لفظ آقای هاشمی از ایشان یاد می کردند. آن زمان شما با چه عنوانی شهید هاشمی را خطاب می کردید؟
 
رابطه صمیمانه و دوستانه ای بین من وآقای هاشمی برقرار بود. ایشان همیشه مرا با نام کوچک صدا می کردند. من هم به ایشان هاشمی یا آقای هاشمی می گفتم.

هرگاه نام شهید هاشمی را می شنوید چه ویژگی شاخصی از شخصیت ایشان به ذهنتان می آید؟
 
شهید هاشمی بسیار خاکی و متواضع و هدف اصلی اش کمک و خدمت به مردم بود. آقای هاشمی مغازه شان را به میوه فروشی تبدیل کرد و میوه ها را با سود کم و گاهی به قیمت خرید به مردم می فروخت. بعد از مدتی میوه فروشی را هم تبدیل به بوتیک لباس کرد. آقا سید مجتبی لباسها را هم به قیمت خرید، به مشتریان می فروخت تا از این طریق کمکی به مردم کند.

دوستان زیادی درباره کمکهای مالی آقای هاشمی به نیازمندان برایمان صحبت کرده اند. حتی شنیده ایم گاهی اوقات با وجود اینکه شهید هاشمی چکی را باید پاس می کردند، اگر کسی برای تهیه جهیزیه نزدشان می آمد ایشان از کمک به او دریغ نمی کرد.
 
بله. حتی در اثر همنشینی با آقای هاشمی عقاید و رفتارهای ایشان تاثیر زیادی روی ما گذاشته بود. به عنوان مثال به خاطر دارم یکبار با تیپ 110 خاتم به مناطق اطراف سد دز رفته بودیم. بعد از خوردن غذا مقدار زیادی از غذاها اضافه آمد. اکثر مواقع غذاهای اضافی دور ریخته می شد. اما من به همراه عده ای از دوستان غذاها را پشت وانت گذاشتیم، برای مردم روستاهای اطراف بردیم.

آیا در مراسم دعای کمیل و دعای توسلی که آقای سید مجتبی برگزار می کردند، شرکت می کردید؟
 
من به همراه 4-5 نفر از دوستانم در یکی از اتاقهای هتل کاروانسرا دعای کمیل و توسل می خواندیم و خودمان جداگانه محفلی داشتیم. آقا سید مجتبی و سایر رزمندگان هم در اتاقهای دیگر مراسم دعا برگزار می کردند. به خاطر شرایط جنگ و منطقه همه ما نمی توانستیم در یک اتاق جمع شویم و مراسم دعای کمیل و توسل برگزار کنیم. معمولاً بچه ها در گروههای 5-4 نفری با خدای خودشان راز و نیاز می کردند. البته نیازی به بیان این مسائل نیست. آنچه که چه درحیات و چه در ممات در سرنوشت آدمی تاثیر گذار است، عمل انسان می باشد. کردار آدمی جلوه گاه شخصیت اوست.

روبروی بازارچه نو (بازاری که مغازه آقای هاشمی در آن قرار داشت) مسجدی بود به نام مسجد حاج حسن. آیا شما با شهید هاشمی به مسجد می رفتید؟
 
بله. هنگامی که وقت نماز فرا می رسید، آقای هاشمی دوستانی را که در مغازه های اطراف به کسب و کار مشغول بودند، به خواندن نماز دعوت می کرد. خلاصه همه با هم به مسجد حاج حسن می رفتیم. گاهی اوقات به پیش نماز مسجد و گاهی هم به آقای هاشمی اقتدا می کردیم.

شنیده شده که وقتی در مراسم عزاداری حال عرفانی شهید هاشمی به اوج خود می رسید، فوراً نوحه خوانی را قطع می کرد و با شلوار نظامی در گوشه ای از تکیه به نماز می ایستاد.
 
بله. در واقع شهید هاشمی در آن حالات عرفانی بزرگی خدا می بیند و با ذکر الله اکبر و اقامه نماز به احساسشان ارج می نهد. مشاهده اینگونه رفتارها از جانب چنین انسان بزرگواری چندان باعث شگفتی نمی شود. آقای هاشمی سیدی واقعی بود و احترام خاصی برای مادرش خانم فاطمه زهرا(س) قائل بود. برخی افراد فقط به ظاهر سید هستند مثل عموی پیامبر. «تبت یدا ابی لهب و تب».

از رابطه شهید با رزمندگان نکاتی را ذکر کنید.
 
مرام ایشان باعث شده بود تا اکثر رزمندگان در راه حفاظت از آبادان به سمت نیروهای فداییان جذب شوند. رأفت و محبت آقای هاشمی باعث شده بود تا رزمندگان مجذوب ایشان شوند. همانطور که رسول خدا هم با محبتشان باعث گرایش مردم به اسلام شدند. در واقع مردم جانشان را آماده دفاع از ایران می کردند و آقای هاشمی هم در این راه آنها را هدایت می کرد.

زرتشتی ها و مسیحیان هم در جبهه به گروه فداییان اسلام می پیوستند. در دوران جنگ هر شب ساعت 21 عکسی به عنوان تیتراژ خبری از تلویزیون پخش می شد که تصویری از شهدای زرتشتی به همراه شهید هاشمی بود که روی تانک و اطراف آن ایستاده اند. امسال هم این عکس در تقویم زرتشتی ها چاپ شده است که خود مصداق بارز محبت شهید به همه اقشار جامعه است.
 
بهتر است خاطره ای برایتان تعریف کنم. یک روز دشمن طی عملیاتی با خمپاره هتل کاروانسرا را مورد هدف قرار داد. آن روز من بعد از حمله دشمن قصد داشتم یکی از رزمندگان را از میان آوار بیرون بکشم. به همین دلیل تفنگم را به دست پیرزنی (که با فرزندش در هتل زندگی می کرد) دادم. در آن لحظه عکاس روزنامه ای فرانسوی از آن صحنه عکس گرفت. همان شب وقتی نزد آقا سید مجتبی رفتم ایشان مرا به خبرنگار نشان دادند و گفتند: «این همان جوانی است که شما امروز از او عکس گرفتید» آن عکس به جهانیان نشان داد اگر اسلحه از دست جوان ایرانی به زمین بیفتد، حتی یک پیرزن هم اسلحه را به دست می گیرد. ایرانی هیچگاه زیر بار حرف زور نمی رود و این مطلب باید برای دنیا ثابت شود. همانگونه که امام هم در این باره فرموده اند: «اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم».

وقتی چهره سید مجتبی را در ذهنتان تصویر می کنید یاد چه شخصیتهایی می افتید؟
 
مسائل انقلاب تا قبل از وقوع برای ما تازگی داشت. ولی به طور کلی انقلاب ایران و انقلاب کوبا شباهتهایی به هم داشتند. از این رو شخصیت آقای هاشمی مرا به یاد فیدل کاسترو می انداخت .شهید هاشمی سید و مسلمان بود و فیدل کاسترو کمونیست. ولی همانطور که می دانید انسانیت ،مرام و رفتار آدمی بنیان شخصیتی او را تشکیل می دهد و نباید بر اساس ایرانی و یا خارجی بودن ،مسلمان، مسیحی و یا زرتشتی بودن انسانها در موردشان قضاوت کنیم. بطور مثال سلمان فارسی، ایرانی و زرتشتی بود. اما ویژگیهای انسانی اش او را به مقامی رساند که پیامبر گرامی درباره او می فرماید: «سلمان منی» بطور کلی باید بگویم فیدل کاسترو انسانی آرمانی، مردم دوست و با شخصیت و انقلابی بود و همین مسائل باعث شده است با یادآوری نام شهید هاشمی شخصیت فیدل کاسترو در ذهنم مجسم شود.

شهید هاشمی در مقام فرمانده چگونه با رزمندگان برخورد می کرد؟
 
ایشان هیچگاه کاری را به کسی تحمیل نمی کرد و همین مسئله باعث شده بود، تا صحبتهایش بر جان و دل رزمندگان نفوذ کند. با اینکه حدود 1000-1500 رزمنده و نفر به گروه ما ملحق می شد و در این میان ایشان فرماندهی آنها را بر عهده داشت. اما هیچگاه خود را جدا از رزمندگان نمی دید. جدا از سایرین غذا نمی خورد. در واقع همگی همانند پنج انگشت دست در کنار هم می جنگیدند. این مطلب مصداق بارز شعر سعدی است:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار