حسن سماواتی:

شهید هاشمی فرمانده و معلم بزرگی بود

آقا سید مجتبی ورزشکار و باستانی کار و عاشق امیرالمومنین(ع) و اهل بیت بود و علاقه زیادی به دعای توسل و زیارت عاشورا داشت.
کد خبر: ۲۶۹۲۴
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۱:۴۳ - 02September 2014

شهید هاشمی فرمانده و معلم بزرگی بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، توانایی های نظامی و فرماندهی هنگامی که با خصائل برجسته اخلاقی و مهارت تعامل با طیفهای مختلف اجتماعی از جمله طبقات پایین دست جامعه در هم می آمیزد، به فرد توانایی پیروی از الگوهای درخشان آئین جاودانه اسلام را می دهد و شهید هاشمی به گفته دوست و دشمن آراسته به این جاذبه ها و دافعه ها بود و از همین روی در جان آنان ماندگار ماند.

شما که یک سپاهی هستید چگونه شد که به جمع نیروهای شهید هاشمی پیوستید؟
 
ابتدا بهتر است قبل از اینکه وارد مسائل منطقه و جنگ شوم، کمی از آقای هاشمی بگویم. در روزهای آغازین جنگ آقا سید مجتبی از جمله مردان مردی بود که تصمیم گرفت همت خویش را برای دفاع از تمامیت نظام انقلاب و آب و خاک به کار گیرد. او نه تنها خودش بلکه تمام سرمایه زندگی، خانواده، امکانات مالی و اعتبارش را وقف دفاع از ایران کرد. آقای هاشمی دوستان و اطرافیانش را به جبهه کشاند و آنها را به دفاع از مرز میهن تشویق کرد.
البته نه جبهه ای خاموش و بی سر و صدا بلکه خط مقدم.همان طور که مطلعید حضور و مبارزه در خط مقدم نیاز به فکر، ایده و توان اجرائی دارد. در خطوط باید مقابل کسانی می جنگید که امکانات جنگی آنها بسیار بالاتر از ایشان بود. بُعد وجودی آقای هاشمی تنها در مسائل نظامی خلاصه نمی شد و اگر ایشان را تنها به عنوان فرمانده دلاور جنگی بشناسیم، کافی نیست. شخصیت این بزرگوار ابعاد گسترده ای دارد. هر گونه حرکت از جانب آقای هاشمی در جبهه سرشار از خلاقیت بود . این گونه اقدامات از طرف یک شخص تنها در شرایطی بروز می کند که آن شخص قوی دل باشد و بعدی روحانی در شخصیتش متجلی باشد و از طرفی با اخلاقیات و روحیات حضرت امام عجین باشد.
بعد اخلاقی، فرهنگی، هیئتی و فرماندهی آقای هاشمی همگی قابل تجلیل بود . ایشان در عین قدرت خضوع و خشوع فوق العاده داشت و به خوبی می توانست نیروهای مردمی(غیر نظامی) را با وجود افکار مختلف گرد هم جمع کند و همه را زیر یک چتر سازماندهی کند. حرکتهای اثر بخش آقا سید مجتبی در منطقه مبین درونیات این انسان بزرگوار است. آقای هاشمی معلم بزرگی بود. انسانی بود که مجموعه ای از رفتارهای قوی فرماندهی اجرائی و فرماندهان ستادی را در وجود خود داشت و من از تمام عزیزانی که آن روزها در کنار شهدا در خطوط مقدم جنگیده اند می خواهم که با بیان دقیق خاطرات حق مطلب را ادا کنند. بیان مطالب با هر گونه کم و کاست مسلماً ظلم در حق شهداست.
با شروع جنگ در اوایل مهر ماه 1359 همراه با 80 نفر دیگر از طرف سپاه با نیروهای بسیجی به سمت خرمشهر اعزام شدیم. با سختی به بندر امام رسیدیم. قرار بود به آبادان و خرمشهر- که بخشی از مناطق آن توسط عراقی ها اشغال شده بود- برویم. آبادان یکپارچه دود بود و پالایشگاه در آتش می سوخت. مستقیماً وارد سپاه آبادان شدیم تا خود را معرفی کنیم. سپاه به دلیل بحران بسیار شلوغ بود. آن روزها گروههای عرب مثل خلق عرب و منافقین به راحتی در مجموعه های نظامی نفوذ کرده بودند. ما هنوز درگیر مسائل منطقه نشده و شرایط منطقه را مطالعه نکرده بودیم. ابتدا به ساکن، ما را برای نگهبانی اسکله های نفتی اطراف آبادان فرستادند. هر چقدر سعی کردیم که آنها را قانع کنیم ما برای جنگیدن بفرستند، موفق نشدیم. آن روزها دوستانمان درکمیته انقلاب اسلامی خاطراتی از جنگیدن سید مجتبی هاشمی با منافقین و گرفتن نیروهای ضد انقلاب توسط ایشان- از روزهایی که ایشان فرماندهی کمیته منطقه 9 تهران را به عهده داشتند- برایم تعریف کرده بودند و من از رزمندگان و نیروهای بومی درباره تلاش مردانگی و قدرت بچه های فداییان اسلام حرفهای زیادی شنیده بودم. فداییان اسلام گروهی متشکل از نیروهای مردمی، بسیجی، کمیته ای، حزب اللهی و هیئتی بودند و فرمانده ای قدرتمند با نام آقای سید مجتبی هاشمی داشت. خلاصه من به همراه سایر دوستانم تصمیم گرفتیم به سمت فداییان اسلام برویم و با آنها همراه شویم.

آیا برای انجام این کار نیاز نبود از سپاه مجوز بگیرید؟
 
خیر. بحران شدیدی حاکم بود. البته من عضو رسمی سپاه نبودم و به عنوان یک بسیجی اعزام شده بودم. اما حتی اعضای رسمی سپاه هم به گروه فداییان اسلام پیوستند.
بطور کلی همه ما-80 نفر- با هم همراه شدیم. اخبار وحشتناکی راجع به عراقی ها به گوشمان می رسید. از شنیدن خبر تجاوز نیروهای عراقی به نوامیس مردم خرمشهر و آبادان بسیار ناراحت بودیم .عراقی ها سر بسیجی ها را داخل دیگ آب جوش فرو می بردند تا از آنها اعتراف بگیرند. همه این مسائل و از طرفی جذابیتی که در شخصیت آقا سید مجتبی بود، باعث شد تا همه به آنها بپیوندیم .آقای هاشمی بسیار از حضور ما استقبال کرد. فداییان مناطق را تقسیم کرده بودند. آقای صندوقچی مسئولیت سازماندهی نیروهای انسانی را به عهده داشت. منطقه به دو، سه محور تقسیم شده بود و سید مجتبی با کمک نیروها این دو ، سه محور را پوشش می داد. بچه های مظلوم سپاه خرمشهر ،مردم بسیجی منطقه و ستاد عشایر و تعدادی از کلاه سبزهای نیروهای دریایی- که کلاه قرمز رنگی به سر داشتند، اما به آنها کلاه سبز می گفتند- همه و همه در امور جنگی با آقای هاشمی همکاری می کردند. آن روزها- اواخر مهرماه- عراقی ها وارد خرمشهر شده بودند و جنگ تن به تن آغاز شده بود. حتی مسیر خرمشهر چندین بار توسط عراقی ها اشغال شده بود. ولی دوباره مناطق اشغال شده را پس دادند. وقتی تقسیم نیرو انجام شد، من به زیر پل خرمشهر اعزام شدم. در ماجرای پدافند در زیر پل خرمشهر مسئله آمدن عراقی ها از ایستگاه 12 و انداختن پل روی بهمنشیر و حرکت عراقی ها از بهمنشیر به سمت آبادان به میان آمده بود. نیروهای عراقی به بهمنشیر (سمت خسرو آباد) می رسیدند. رزمندگان ما در آن منطقه به اسارت در می آمدند. به خاطر این مسائل همه ما از زیر پل خرمشهر به بهمنشیر اعزام شدیم. در مسیر حرکت به بهمنشیر اولین کسانی که با عراقی ها مواجه شدند فداییان اسلام بودند. ما به همراه فداییان اسلام به راحتی توانستیم از رودخانه بهمنشیر عبور کنیم و با فرماندهی آقای هاشمی عراقی ها را غافلگیر کردیم.

درآن سوی بهمنشیر چگونه نبرد را پی گرفتید؟
 
جنگ تن به تنی در نخلستان بهمنشیر با عراقی ها به وقوع پیوست. آن جنگ اولین درگیری تن به تنی بود که ما در حجم وسیع به چشم خود دیدیم. مشکلات زیادی در سلاحهایمان داشتیم. اسلحه های ژ-3 که در اختیارمان بود که کالیبره نشده بودند و احتیاج به آب بندی داشتند. از طرفی اسلحه ام-یک به وفور در دست بچه ها بود. ولی این نوع اسلحه برای جنگ تن به تن کاربرد چندانی ندارد. با این وجود همه با تلاش زیاد حتی با سرنیزه به درگیری ادامه دادند. در این میان دستور صادر شد که باید این پل را بزنیم. عده ای از عراقی ها یک طرف پل و عده ای دیگر هم در سمت دیگر پل ایستاده بودند. خلاصه رزمنده ها با آر. پی.جی که از عراقی ها گرفته بودند، پل را از وسط تخریب کردند و پل به پایین فرو ریخت. تعدادی از رزمندگان که همراه ما بودند قبل از فرو ریختن پل به دنبال عراقی ها رفته بودند به همین دلیل وقتی پل فرو ریخت، بعضی از دوستانمان آن طرف پل با عده ای عراقی ماندند. ما هم در سمت دیگر پل با عده ای از بعثی ها بودیم و با آنها درگیر شدیم. در این میان تعدادی عراقی کشته و تعدادی اسیر شدند. بعضی از رزمنده ها از پشت نخلها تیراندازی می کردند. تعدادی دیگر هم از پشت نخلهای روبروی آنها عراقی ها را نشانه گرفته بودند. متاسفانه گاهی اوقات که تیرشان خطا می رفت گلوله به رزمندگان خودمان اصابت می کرد. خلاصه در این حین تعداد زیادی از بچه های ما هم کشته شدند. کار بسیار مشکلی بود. ما تجربه جنگ تن به تن نداشتیم. بعد از زد و خورد با شیوه ای خاص به سمت تپه های مدن رفتیم و از پل عبور کردیم تا به کمک رزمندگان آن طرف پل برویم. خلاصه با کمک همه عراقی ها فرار و نخلستان را ترک کردند و به پشت جاده های خاکی آبادان- ماهشهر رفتند. در این میان نیروهای ارتش به خسرو آباد آمده بودند بر سر عراقی ها خمپاره شلیک کنند. از طرفی رزمندگان بی سیم می زدند که خمپاره ها را به منطقه ذوالفقاری پرتاب نکنید چون دشمن عقب نشینی کرده است. از آنجایی که ارتش این مسئله را نمی دانست و تصور می کرد عراقی ها هنوز در آن منطقه هستند شروع به پرتاب خمپاره به سمت رزمندگان خودمان کرد. جوی باریکی بود و بچه ها توانستند از طریق آن جان سالم به در ببرند. به حق تلاش رزمندگان توصیف ناپذیر بود. آنها از منطقه ذوالفقاری تا تپه های دوقلوی مدن(مسافت 8 کیلومتر) راه را پیاده طی کردند و دوباره این مسافت را پیاده برگشتند تا به همرزمانشان درآن سمت پل برسند و بعد از 16 کیلومتر پیاده روی و خستگی با عراقی ها درآن سمت پل جنگیدند.
به یاد دارم در بهمنشیر ماشینی از عراقی ها را گرفتیم که مملو از قبضه های آر.پی.جی و سلاح بود .قرار بر این شد که به سمت هر کدام از نفربرهای دشمن یک آر.پی.جی شلیک کنیم. من طبق برنامه ابتدا در حیاط خانه ای گلوله آر.پی.جی را در اسلحه می گذاشتم ضامن آن رامی کشیدم و ناگهان از خانه بیرون می آمدم و گلوله را به سمت نفر بر شلیک می کردم. عراقی ها هم فوراً آن خانه را به رگبار می بستند. چند بار این عمل را تکرار کردم تا اینکه متوجه شدم دوستانم در آن طرف دست می زنند. ابتدا فکر کردم که آنها مرا تشویق می کنند، اما بعد از مدتی متوجه شدم که من در حین پرتاب آر.پی.جی درجه روزنه دید را به خوبی تشخیص نمی دادم و گلوله ها دو سه متر جلوتر از خودم روی زمین می افتادند و بعد به هوا می رفتند و در آسمان منفجر می شدند. ما هنوز آموزش ندیده بودیم که چگونه آر.پی.جی بزنیم و آن را شبیه اسلحه ژ-3 به دست می گرفتیم .خلاصه بچه ها از آن طرف فریاد می زدند: درست شلیک کن سر قبضه را بالا بگیر. رزمندگان در عرض یک ساعت یک ماشین پر از آر.پی.جی را به سمت نفربرهای عراقی شلیک کردند. تصور کنید که در این ساعت چه آتشی برپا شده بود.
یک بار در لحظه پرتاب آر.پی.جی و یک بار هم پس از برخورد آر.پی.جی به هدف یا انفجار آن در آسمان آتش به پا می شد. همانطور که عرض کردم آقا سید مجتبی نیروها را در چند ناحیه مستقر کرده بودند. از یک سو بچه ها زیر پل خرمشهر پایگاهی زده بودند. از سوی دیگر عده ای از رزمندگان در میدان تیر آبادان (در نزدیکی کارخانه شیر پاستوریزه) ایستادگی می کردند. اوج کار و فعالیت نیروها در بهمنشیر (منطقه ذوالفقاری) بود.

میدان تیر در کجا واقع بود؟
 
میدان تیر بین ایستگاه هفت و منطقه ذوالفقاری بود. بچه های بسیج، ستاد عشایر، ارتش و فداییان اسلام در نواحی مختلف پدافند می کردند و میدان تیر هم یکی از مناطقی بود که نیروهای ما درآن مقابله با عراقی ها می پرداختند. یک شب آقا سید مجتبی هاشمی به من و سایر رزمندگان گفتند: «من می خواهم لودری را در نخلستان روشن کنم. حواستان به عراقی ها باشد و جا به جایی آنها را در منطقه زیر نظر بگیرید» ما همگی نمی دانستیم که آقا سید مجتبی چه برنامه ای در ذهن دارند. خلاصه او به نخلستان رفت و با لودر شروع به شخم زدن زمین کرد. صدای لودر شبیه صدای حرکت چندین تانک بود. عراقی ها از شنیدن این صدا و تصور حضور تانکها ترسیدند و از پشت جاده خاکی آبادان- ماهشهر به وسط بیابانهای ذوالفقاری تغییر مکان دادند. در وسط بیابان خاکریز زدند تا به پدافند در آنجا ادامه دهند. صبح به جاده خاکی ماهشهر- آبادان رفتیم و متوجه عقب نشینی عراقی ها شدیم. در جاده خاکی روی زمین تعداد زیادی قوطی کنسرو افتاده بود و از اینکه عراقی ها آن همه کنسرو را یک شبه خورده بودند تعجب کردیم. یکی از رزمنده ها سنگی به سمت قوطی ها پرتاب کرد تا ببیند چه اتفاقی می افتد قوطی منفجر شد. جلوتر رفت و قوطی منفجر شده را برداشت. وقتی از نزدیک بدنه آنها را خواندیم متوجه شدیم آنها نوعی نارنجک ساخت مصر هستند. ظاهر نارنجک شبیه قوطی کنسرو بود و بالای آن نوار زردی که ضامن نارنجک بود قرار داشت. این نارنجکها در اثر هر گونه ضربه ای (حتی ضربه پا) منفجر می شدند. دشمن ضامن آنها را از شب قبل کشیده بود تا زمان کافی برای عقب نشینی پیدا می کردند. خلاصه آقا سید مجتبی با یک جنگ روانی باعث شد تا عراقی ها تصور کنند که ما گردانی از تانکها را شبانه در نخلستان به راه انداخته ایم و قصد داریم به آنها حمله کنیم و این کار سبب شد تا دشمن با وجود آن همه امکانات از ما که حداقل تجهیزات را در اختیار داشتیم- حتی خمپاره 60 هم نداشتیم- فرار کند. به این ترتیب جاده به دست ما افتاد. استقرار ما در پشت جاده خاکی آبادان- ماهشهر خود شامل چندین خاطره و ماجراست. در همان روزها در دو سه عملیات کوچک شرکت کردیم. یک بار دشمن تا سمت راست جاده (زمانی که جاده در دست ما بود) پیشروی کرد. آنها می خواستند نخلستان را دور بزنند. به فرماندهی آقا سید مجتبی با عراقی ها درگیر شدیم. در حین درگیری یک لحظه دشمن نیروهای ما را دور زد و ما را کاملاً از هر طرف محاصره کرد. زمانی که محاصره شدیم با هم قرار گذاشتیم به هیچ وجه تسلیم نشویم و تا آخرین نفس با آنها بجنگیم و آنها را قتل عام کنیم. اما سید با ظرافت خاصی برای ما نارنجک تفنگی آورد و نارنجکها را به دستمان رساند و همان نارنجکها باعث شد تا ما نجات پیدا کنیم و از محاصره دشمن خارج شویم. این در حالی بود که چنین راه حلی به ذهن هیچ کدام از ما نرسید.

آقای هاشمی این نارنجکها را ازکجا آورده بودند؟
 
همانطور که گفتم ارتش در نخلستان مستقر شده بود تا پدافند را پیاده کند. آقا سید مجتبی در همان فاصله زمانی نارنجکها را از نیروهای ارتش می گیرند و به دست ما می رسانند. وقتی که به وسیله پرتاب همان نارنجکها منطقه را از عراقی ها گرفتیم، تعداد زیادی جنازه دشمن و پتوهایی که در اثر برخورد نارنجک به پنبه تبدیل شده بودند در آنجا پیدا کردیم. در لحظه محاصره دشمن اسلحه های بکتا و سیمینوف رابه ترتیب کنار هم چیده و پیشانی رزمندگان ما را نشانه گرفته بود. در اثر برخورد نارنجکهای تفنگی با آن سلاح ها همه اسلحه ها مچاله شده بودند. صحنه جالب و عجیبی بود. در یک کلام باید بگویم همه ما در اوج محاصره با درایت آقا سید مجتبی و لطف حضرت امیرالمومنین(ع) توانستیم از محاصره دشمن با پیروزی بیرون بیاییم و این اتفاق برای ما بیشتر شبیه یک معجزه بود. از این نوع اتفاقاًت به وفور پیش می آمد. ما هر چند وقت یک بار به دشمن شبیخون می زدیم. شبیخون تاثیر زیادی داشت. در حین این کار رزمندگان باید با عراقی ها درگیر می شدند ،به آنها ضربه می زدند و بعد از کشتن عده ای ازآنها بر می گشتند. اجرای بسیاری ازآن شبیخونها با ارتش و سایر ارگانها هماهنگ نمی شد. چون هماهنگی آن ،کار مشکلی بود. از آنجایی که سید مجتبی زمانی در ارتش فعالیت می کرد، با ارتش تعامل زیادی داشت و بسیار مورد قبول آنها بود. آقای هاشمی با فرمانده لشکر77 سرهنگ کهتری تعامل و ارتباط داشت و بسیاری از کارها را با او هماهنگ می کرد. حتی به اتاق جنگ هم می رفت. گاهی اوقات وقتی در امکانات و مهمات دچار کمبود می شدیم، آقای هاشمی از طریق رابطه و رفاقتی که با ارتش داشت، امکانات و اسلحه از آنها می گرفت. زمانی که چنین کاری میسر نبود، بچه ها به پادگانهای فرعی که ارتش در مناطق جهت انجام امور تدارکاتی جبهه برپا کرده بود، می رفتند و ماشین جیپ را از مواد خوراکی، اسلحه، مهمات، خمپاره60، آر.پی.جی، گلوله آر.پی. جی و اسلحه ژ-3 پر می کردند. خلاصه از اینگونه اتفاقات به وفور پیش می آمد.
از ایستگاه 7 آبادان دو جاده به سمت ماهشهر وجود داشت. یک جاده خاکی و جاده دیگرآسفالته بود. همانطور که در صحبتهای پیشینم گفتم ما موفق شده بودیم جاده خاکی را از اشغال عراقی ها در بیاوریم، اما جاده آسفالته تا زمان مجروحیت من در اشغال دشمن بود. فاصله جاده آسفالته و خاکی 5 کیلومتر بود. نیروهای دشمن تا پشت جاده آسفالت آبادان- ماهشهر پیشروی کردند. آقا سید مجتبی جهت مقابله با دشمن و یافتن موقعیت جغرافیایی مناسب به منظور رزم با عراقی ها به شناسایی منطقه پرداخت. خلاصه در فاصله 4 کیلومتری این دو جاده- نزدیک منطقه آسفالته- مستقر شدیمو شروع به زدن خاکریز کردیم. زدن خاکریزخود کاری بزرگ و جالب بود. روز امکان انجام چنین کاری وجود نداشت. از طرفی شبها به دلیل وجود منورهای بالای سرمان منطقه کاملاً روشن می شد و عراقی ها ما را می دیدند. اما با این وجود با لودر و بولدوزر دو خاکریز بزرگ در منطقه ایجاد کردیم که همان دو خاکریز تبدیل به پایگاه نیمه دائمی برای برنامه ریزی عملیات آینده جهت شکستن محاصره آبادان شد.

لودرها را از کجا تهیه می کردید؟
 
از جهاد. جهاد بیشترین کمک را به ما می کرد. ولی به حق همه این امکانات برخاسته از همت آقا سید مجتبی بود. او با ارتش و جهاد در ارتباط بود و با کانالهای ارتباطی که می زد، مهمات زیادی مهیا می کرد. در ضمن یک سری امکانات هم از جمله ماشین در شهرها رها شده بود. آقا سید مجتبی آن ماشینها و بولدوزرهای سوخته را بازسازی می کرد و در اختیار رزمندگان قرار می داد. که البته بعدها آن بولدوزرها زیر توپخانه عراقی ها بمباران شدند و از بین رفتند. یک روز به یاد دارم همه ما در محاصره باران و باد شدید پاییزی بودیم و سرمای شدید آزارمان می داد. تمام امکانات ما به دلیل بارش باران خیس شده بود. سنگرها پر از آب بود. عده ای از رزمندگان مجروح شده بودند و از سرما به خود می لرزیدند. حتی به دلیل رطوبت، امکان روشن کردن آتش هم نداشتیم. از طرفی ارتباطمان با پشت خط هم قطع شده بود. ما وسط بیابان بودیم و اگر ماشینی برای کمکمان می آمد، در گل می ماند. به دلیل لغزنده و پر آب بودن زمین،یک نفر هم نمی توانست پیاده برود. خلاصه شرایط به حدی سخت شده بود که دیگر بچه ها احساس می کردند، آخر خط است. تا اینکه به لطف خدا هوا کمی مساعد شد و از عقب برایمان امکانات رسید. در این میان تعدادی از رزمنده ها به عنوان نماینده از طرف سایرین به طرف خط سوم(حوالی دژبانی) رفتند تا با ماشین غذا بیاورند. متاسفانه عراقی ها همان لحظه از فرصت استفاده کردند و منطقه را به خمپاره بستند. ماشین، غذاها و پیکر بچه ها تکه تکه شد. آن روز تلفات زیادی دادیم.

این اتفاق در کدام منطقه افتاد؟
 
منطقه ذوالفقاری. در همین اثنا، آقا سید مجتبی به میان رزمندگان آمد. برای بالابردن روحیه آنها گفت: «دلاورها خسته نباشید خدا قوت یا علی مدد، بال فرشته ها به کدام یک از بچه ها گیر کرده است؟» رزمندگان هم نام کسانی را که در آن حمله شهید شده بودند، می آوردند و می گفتند: «رضا شهید شد، اکبر شهید شد، بعد همگی صلوات می فرستادند» خلاصه آقای هاشمی درآن شرایط بحرانی روحیه بچه ها را حفظ و تقویت می کرد. نیروهای کمکی آمدند و بچه ها را به سمت عقب بردند و اوضاع رزمندگان را سر وسامان دادند. بچه ها یکی دو روز آب و غذا نخورده بودند. حتی نان خشک هم تمام شده بود و با وجود اینکه رزمندگان از نقاط مختلف کشور آمده بودند، اما رابطه بین آنها آنقدر صمیمانه و دوستانه بود که هیچ کدامشان به این فکر نبودند که باید برای زنده ماندن به سمت عراقی ها بروند یا اینکه از سایر رزمندگان جدا شوند. آنها معتقد بودند که تا آخرین لحظه باید مقاومت کرد. مقاومت آنها و دغدغه ای که برای پایداری داشتند، به آنها چنان روحیه ای می داد که ناگهان در رحمت به رویشان باز می شد. در شرایط بد آب و هوای آن روز هیچ کس حتی تصور هم نمی کرد که یک ماشین بتواند از پشت منطقه به سنگرها نزدیک شود و به آنها غذا برساند. به یاد دارم وقتی که آقا سید مجتبی آمد رزمندگان با وجود جراحتی که داشتند، با همان لباسهای خیس در حالی که به خود می لرزیدند با فریاد «الله اکبر» به سمت آقا سید مجتبی رفتند. آقای هاشمی با رزمندگان رفتار پدرانه ای داشت. شاهرخ ضرغام را که رزمنده ای دلاور که هیکلی ورزیده و قد بلندی حدوداً 2 متر داشت چنان در آغوش گرفت و بوسید که گویی پدر اوست. همه این مسائل باعث می شد که رزمندگان با روحیه ای قوی تر در خطوط مقدم بمانند. یک شب به ما اعلام آماده باش داده شد. معبری را برای حرکت به سمت خاکریز عراقی ها آماده کردیم. از یک طرف گروه شاهرخ ضرغام و از طرف دیگر گروه ما از معبر عبور کردیم تا به بالای سر عراقی ها رسیدیم. در همان وهله اول عراقی ها چند تن از رزمندگان ما را اسیر کردند و به عقب بردند. در همان اثنا آقا سید مجتبی و ما رزمندگان تصمیم گرفتیم که با دشمن وارد جنگ شویم. چنین تصمیمی در آن لحظات تصمیمی قوی و استراتژیک بود، نه تصمیمی آنی. درگیری انجام شد و در این میان عده ای از رزمندگان ما مجروح و کشته شدند. عراقی ها هم به سمت خودروهایشان و یا به سمت خاکریزهای عقبه(دوم و سوم) که پشت سر توپخانه هایشان بود فرار کردند. خلاصه این درگیری ها در منطقه تا صبح ادامه داشت. هوا گرگ و میش بود و ما تصمیم گرفتیم که برگردیم. با عقبه ارتباط برقرار کردیم. آقا سید مجتبی به ما گفت: «قرار است ارتش بیاید و خاکریزهای اولیه عراقی را تحویل بگیرد تا ما بتوانیم دشمن را دنبال کنیم و در نهایت مناطق زیادی را از دست آنها بگیرم» به طور کلی برنامه کاملاً منظم و حساب شده بود. ما زخمی ها را به سمت عقب کشیدیم. بچه ها نماز صبحشان را خواندند .کم کم هوا روشن شد. ارتش نیامده بود و ما تا حدی نگران شده بودیم. حتی احتمال دادیم که دیگر نیروهای ارتش به آنجا نیایند. تصورکنید40، 50 نفر بسیجی در بیابان بین خاکریز اول عراقی ها و خاکریز عقبه آنها بلاتکلیف مانده بودیم و در سنگرهای دشمن راه می رفتیم. در همان اثنا، همه با هم ، هم قسم شدیم تا اگر اتفاقی افتاد و عراقی ها خواستند تکی به ما بزنند منسجم بمانیم و میدان را خالی نکنیم. در آن لحظات ناگهان چند هواپیما از بالای سرمان رد شد. بسیار خوشحال شدیم و صلوات فرستادیم. اما نه از جانب خودیها و نه از جانب دشمن هیچ گلوله ای به زمین انداخته و هیچ تیری شلیک نشد. بسیار تعجب کردیم. هر چه سعی می کردیم با عقبه تماس بگیریم، موفق نمی شدیم. تا اینکه عراقی ها از دور با نفربرهایشان آمدند و به صورت قیچی منطقه را بستند. هیچ راهی نداشتیم. نه می توانستیم به عقب برگردیم ،نه می توانستیم به جلو برویم و نه راست و چپ. از طرفی می دانستیم که دشمن قصد دارد که مارا سالم به اسارت در آورد تا از این طریق اطلاعات منطقه را از رزمندگان بگیرد. در این میان بچه ها با خدا راز و نیاز می کردند و حتی بعضی از آنها مقابل چشم عراقی ها به نماز ایستاده بودند. همرزمانم در مناجاتشان می گفتند: «خدایا ما برای دین و دفاع از کشور تو به جبهه آمده ایم و از تو می خواهیم که در همین عملیات شهادت را نصیبمان کنی» خلاصه مستعصل شده بودیم. ناگهان دو هواپیمای عراقی از پشت سرمان رد شدند و به سمت نیروهای عراقی رفت وآنها را بمباران کرد. وضعیت عجیبی بود. بچه ها با صلوات و تکبیر به سمت تانکها و نفربرهای سوخته دویدند. در این میان نیروهایی از دشمن که هنوز زنده مانده بودند به سمت خرمشهر پا به فرار گذاشتند. در ضمن دیدیم که پشت یکی ازهواپیماها گلوله آتشی است. گویا یکی از موشکهایی که دشمن از خرمشهر پرتاب نموده به هواپیماهای خودشان اصابت کرده است. با به وجود آمدن چنین وضعیتی بچه ها روحیه ای دوباره گرفتند و مرتباً صلوات می فرستادند. بعد از مدتی آقا سید مجتبی و برو بچه ها آمدند و به لطف خدا منطقه بسیار بزرگی آزاد شد. عراقی ها هم به ناحیه دور دستی در نزدیکی خرمشهر رفتند و در آنجا خاکریز زدند.

رمز این استواری شهید هاشمی چه بود؟
 
آقا سید مجتبی ورزشکار و باستانی کار و عاشق امیرالمومنین(ع) و اهل بیت بود و علاقه زیادی به دعای توسل و زیارت عاشورا داشت. اگر با دقت به وقایع جنگ نگاهی بیندازیم خواهیم دید که همین دعاها بیشترین کاربرد و اثر را در جنگ داشت. آقای هاشمی دائماً در خاکریز و درمقرمان در آبادان مراسم دعای توسل بر پا کرده بود و رزمندگان نازنینی مثل مش حسن با عشق و علاقه بچه های بسیجی و رزمندگان را تر وخشک می کردند. این ایستگاه ها بین شهر آبادان و خط مقدم جبهه در جداره جاده خاکی آبادان- ماهشهر در نخلستانهای ذوالفقاری بود. در این مقرها هم دعا خوانده می شد. آقا سید مجتبی با سوز عشق و علاقه عجیبی دعاها را می خواند و در حین خواندن دعا برای بچه ها صحبت می کرد و در واقع به آنها می گفت که یک نیروی انسانی باید با چه درجه خلوص و دیدگاهی در جبهه بجنگد. همانطور که می دانید دیدگاه یک رزمنده نسبت به جبهه و جنگ بسیار مهم و تاثیر گذار است. مثلاًً به یاد دارم بعضی رزمندگان از عباراتی چون آدمخوارها- که بعداً به پیشرو تغییر نام یافت- عقابهای آتشین و شیران درنده به عنوان رمز عملیات یا شبیخون استفاده می کردند. آقا سید مجتبی همیشه با حالتی دوستانه نه آمرانه به آنها می گفت: «بهتر است از اسامی ائمه برای رمز عملیات استفاده کنید»

آیا افراد لوتی در مراسم دعا شرکت می کردند و صحبتهای شهید هاشمی برآنان اثر گذار بود؟
 
بله. این افراد هم به مراسم دعا می آمدند. البته من در گروه آنها نبودم. ولی در کنارشان مبارزه می کردم. هیچ کس گروه جداگانه ای تشکیل نمی داد و همه دوستانه در کنار هم بودند. در ادامه صحبتهایم باید بگویم که آقا سید مجتبی خودشان روضه می خواند و مثل یک مداح برای بچه ها صحبت می کرد و به آنها جهت می داد. از آنجایی که آقای هاشمی هر حرفی را که روضه و دعا می گفت و در رزم هم پیاده می کرد. به همین علت حرفهایشان به شدت روی بچه ها اثر می گذاشت و رزمندگان هم مثل پروانه ای دور شمع اطراف حاجی را می گرفتند و با عشق ایشان را دوست داشتند. به خاطر دارم یک بار ارتش تعدادی از رزمندگان را به منطقه آورد و سرهنگ کهتری در عملیاتی ناهماهنگ بچه ها را صبح زود در حالی که هوا روشن شده بود برای رزم مقابل عراقی ها فرستاد. همگی از این حرکت شگفت زده بودیم. عراقی ها هم فوراًً منطقه را بمباران کردند. متاسفانه تعدادی از بچه ها در آن عملیات جلوی چشم ما تکه تکه شدند. آقا سید مجتبی برنامه را طوری تنظیم کرد که در همان لحظات توانستیم مجروحان را از وسط بیابان جمع کنیم و عقب بیاوریم. در همان اثنا که مشغول جمع آوری مجروحین بودیم، با عراقی ها در بیابان ذوالفقاری درگیرشدیم. درگیری به حدی بود که گویی منطقه را با بولدوزر شخم زده بودند. در اثر آن درگیری چند شهید دادیم. پیکر شهدایمان در کانالی روبروی خاکریز عراقی ها افتاده بود و هیچ کدام از ما جرأت نمی کردیم تا خاکریز آنها پیش برویم و پیکر شهدایمان را بیاوریم. در این میان آقا سید مجتبی درحالیکه قصد داشت برای آوردن خلخالی برود به ما گفت: «شما خط آتش درست کنید تا من بروم» خلاصه او مقابل چشم عراقی ها خلخالی را روی دوشش گذاشت و دوان دوان به سمت ما آمد. ما هم مرکز آتش عراقی ها را زیر آتش کشیده بودیم. از طرفی دشمن هم به سمت آقا سید مجتبی تیر شلیک می کرد و آتش شدیدی به پا کرده بود. ناگهان دیدیم که آقا سید مجتبی به زمین افتاد. ما سینه خیز به سمت او رفتیم و متوجه شدیم که مچ دست ایشان در اثر برخورد گلوله کالیبر50 آویزان شده است. با اینکه دست آقا سید مجتبی به شدت مجروح شده بود، اما با دست دیگر آقای خلخالی را گرفت و به ما گفت: «شما خط آتش را حفظ کنید تا من خلخالی را عقب ببرم» انجام چنین کاری غیرت زیادی می خواست. ما در آن شرایط حتی جرات نداشتیم، سرمان را از سنگر بیرون بیاوریم. سنگرهایمان شبیه سنگرهای ساخته شده اواخر جنگ نبودند و از نوع لانه زنبوری بودند. رزمنده ها زمین را به شکل دایره سوراخ می کردند و دو سه نفری در هر سنگر مستقر می شدند.

آیا در آن درگیری خاکریز هم داشتید؟
 
بله،خاکریز هم داشتیم. البته خاکریزهای کوچک و متفرقه و نه پیوسته. خلاصه این گونه رفتارها و حرکات از جانب آقا سید مجتبی بسیار تاثیر گذار بود. ما چنین مسائلی را هیچگاه در ارتش نمی توانستیم ببینیم. آن روزها بدنه ارتش در دست بنی صدر بود. تعدادی از رزمندگان بسیجی، حزب اللهی و چند تن از بچه های حزب جمهوری اسلامی- که در بین ما بودند- از خیانتهای بنی صدر خبر می دادند. در واقع لایه میانی فداییان اسلام از خیانتهای بنی صدر مطلع بودند؛ ولی متاسفانه اینگونه خیانت ها به وضوح بیان نمی شد. از این رو آقا سید مجتبی رابطه خوبی با بنی صدر نداشت. تأکید شده بود که ارتش هیچ گونه امکاناتی در اختیار سپاه و بسیج قرار ندهد و تجهیزات را برای خودش حفظ کند. از این رو کمکهای ارتش به ما مخفیانه بود و هیچگاه جرأت نداشتند که به صورت آشکارا با آقا سید مجتبی تجهیزات بدهند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار