به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس،سیر تحول شهید هاشمی و دوستانش از مقوله های مغفول است که در این گفتگو به شکلی مبسوط و صمیمانه مورد بازکاوی قرارگرفته است.
اولین آشنایی شما با شهید هاشمی از کجا شروع شد؟ آیا ایشان را از کودکی می شناختید؟
ایشان از بچه محل های ما بود. از نظر خانوادگی بسیار متدین بودند. مدتی هم یک مغازه خواربار فروشی در خیابان وحدت اسلامی داشتند. خود آقا مجتبی هم استاد و هم حافظ قرآن بود. آشنایی ما هم از دوران انقلاب شروع شد که در راهپیمایی با هم شرکت می کردیم .پادگانهایی را که مردم می رفتند و بعضاً اموال آن را غارت می کردند، بسیار ما را آزار می داد، چون آقا مجتبی و خود من معتقد بودیم که اموال متعلق به بیت المال هستند و با مردم صحبت می کردیم که این کار را نکنند، ولی بعضی ها می بردند. ایشان خیلی اصرار می کردند به آنها بفهمانند که اموال متعلق به آنها نیست.
اسامی پادگان یادتان هست؟
پادگان شاپور، پادگان لشکر. دوران حکومت نظامی بود و من عکس امام را در دست داشتم و با آقا مجتبی آمده بودیم راهپیمایی. خیلی جرأت می خواست که عکس امام را در دست بگیری و توی خیابانها راه بیفتی. آن روزها توی شاپور، خیلی با ارتشی ها صحبت می کردیم و می گفتیم چرا به ما شلیک می کنید؟ یک بار یکیشان دنبالمان کرد و من با هادی و محمد درودیان رفتیم زیر پل شاپور و همان جا ماندیم تا خیابان خلوت شد و بعد آمدیم بیرون و فردای آن روز رفتیم دنبال یک سری کارهای دیگر تا اینکه امام حکومت نظامی را لغو کرد. وقتی امام حکومت نظامی را لغو کرد، ما دنبال فعالیتهای دیگری رفتیم.
چه فعالیت هایی؟
مردم در مضیقه بودند و ما مثلاًً می رفتیم تخم مرغ را می خریدیم 2 تومان و می فروختیم 1 تومان ،یا سیب زمینی را 25 تومان می خریدیم، ولی می فروختیم 24 تومان. به وضع مردم می رسیدیم. آن روزها هوا سرد و کمبود نفت مسئله مهمی بود. آقا مجتبی بسیار مراقب بود که پارتی بازی صورت نگیرد و در زمان توزیع نفت حتی مادر او هم مثل بقیه در صف می ایستاد. بعد از آن هم که به فرمان امام (ره) کمیته ها راه افتاد و فعالیتهای خوبی در کمیته داشت.
قبل از انقلاب شعارنویسی هم می کردید؟
بله. شعارهایی نظیر خمینی ای امام، منتظر شما هستیم یا توهین به شاه. آقا مجتبی استاد گل کشیدن بود و کارهای قشنگی انجام میداد. فیلمهای رادیولوژی را بر می داشت، شعارها را روی آنها حک می کرد و با پیسوله روی دیوارها شعار می نوشت و کارهایی نظیر این را انجام می داد. البته خودش کمتر انجام می داد و می سپرد به دست بقیه. در ضمن ایشان سرباز تکاور هم بود.
در کجا؟
اسم پادگانش را نمی دانم، ولی بعضاً ایشان را با لباس نظامی می دیدم که خیلی برازنده اش بود.
آیا فعالیتهای انقلابی دیگری مثل برگزاری جلسات قرآن هم و یا مباحث سیاسی را هم انجام می دادند؟
از برنامه های سیاسی قبل از انقلابش به آن صورت اطلاعی ندارم، ولی فعالیتش در زمینه پخش اعلامیه ها خوب بود و کارهایی که از او دیدم اینها بود. قبل از انقلاب اغلب وضع خاصی داشتند. من خودم اگر ادعا کنم پسر پیغمبر بودم، دروغ گفته ام. قبل از انقلاب در ذهن سید نبودم که بدانم چگونه فعالیت می کرد یا چه کاری می کرد یا چطور فکر می کرد، ولی من خودم در سال 42 فعال بودم و حتی ماشین را هم آتش زدم. البته آقای طاهری هم بود و آسید مجتبی هم بود. آقای طاهری رفت زندان و آسید مجتبی را نتوانستند بگیرند و فرار کرد. من هم بچه سال بودم و با من کاری نداشتند. در آنجا از میدان شاپور از یک مکانیکی بنزین آوردم و ماشین را آتش زدم و رفتم منزل پدرم. نظامیان شاه با اسلحه برنو به مردم تیراندازی می کردند و تیری هم به پسر کبابی محل که اسمش قاسم بود خورد. در همان سال 42 ،جنازه آقایی را که تیر خورده و کاسه سرش پریده بود، دیدم. کارهای ماها همین تظاهرات و آتش زدن ماشینهای مامورین شاه بود، ولی کارهای دیگرش را من ندیدم.
از زورخانه رفتن شهید هاشمی خاطره ای دارید؟
آقا رجب خان دایی سید بود. صاحب زورخانه هم آقا حبیب الله برو بود. خدا رحمت کند آقای تختی هم می آمد، آقای مایلی پور و آقای اکبر حیدری و جواد یساری هم که اهل نماز و باخدا بود می آمدند. آقا مجتبی میاندار خوبی بود و خوب میل می گرفت. وقتی با آقا مجتبی و بچه ها بعد از ورزش حمام می رفتیم، گاهی بعضی از ارتشی ها می آمدند که به خاطر بنی صدر با شهید بهشتی ضدیت داشتند، ما میل گرفتن ارتشیها را مسخره می کردیم و سر به سرشان می گذاشتیم .من در همان حین بلند می شدم و می گفتم: «برای سلامتی آیت الله بهشتی صلوات ختم کنید» به یکی شان خیلی برمی خورد و می گفت: «اسم بهشتی را جلوی من می آوری؟» و بعد با همان لباس خیسی که به تن داشت می رفت.
از روزهای جنگ بگویید.
بعدها با آقا مجتبی رفتیم ستاد جنگ. من مسئولیتم به گونه ای بود که در ستاد جنگ بودم. یک روز سرهنگ شکرریز و عبدالحسینی هم و تعدادی از سرهنگهای دیگر و نوه امام پسر آقا سید مصطفی و سرهنگ رحیمی نشسته بودند و عکس می گرفتند. گفتند: «توهم بیا عکس بگیر» گفتم: «نه می خواهم عکسم توی روزنامه ها باشد، نه مصاحبه می کنم» ولی از دور چند تا عکس در حالی که با نوه امام صحبت می کردم، گرفتند.
از روزهای حماسه خرمشهر چه خاطراتی دارید؟
تا مدتی خرمشهر را خیلی محکم نگه داشته بودیم و فلکه اول و دوم در دست خودمان بود. سرهنگ طوطی و آقای پنبه چی زیر پل بودند که شکسته بود. پیرمردی هم بود که مرد خوبی بود. نیروهای ارتشی در آنجا نبودند و بیشتر، نیروهای مردمی بودند و بسیجی ها. من و آقا مجتبی درخرمشهر دیوار خانه ها را سوراخ کردیم و از داخل خانه ها می رفتیم به عراقی ها پاتک می زدیم و برمی گشتیم.
یک روز آقای غفاری آمده بود به خط مقدم و گفت: «هاشمی! دوست دارم امروز 14 تا آر.پی.جی بزنی» گفت: «آقا! یکیش رو خودت بزن، 13 تاش رو من می زنم آر.پی.جی کجا بود؟» من خودم با ام-یک آنقدر تیراندازی کرده بودم که شانه ها و سینه ام کبود شده بود. البته موقعی که اسلحه های حسابی رسید، ام-یک ها را چون زیاد لگد می زد کنار گذاشتیم.
از خصوصیات اخلاقی شهید هاشمی نکاتی را ذکر کنید.
مجتبی بچه خوبی بود. با همه مهربان بود و من چند تا خواب از ایشان دیدم که مو به بدنم سیخ
شد. روزی که تیر خورد من و چند تا از بچه ها از جمله آقای صندوقچی و آقای غنچه ها، آقا سید مجتبی را شستیم و دفن کردیم. 3 روز بعد خوابش را دیدم. داشت توی خیابان ظهیرالدوله می رفت. صدا زد: «داوود!» و نگاه کردم و گفتم: «کجایی تو؟» گفت: «صبرکن آدم ها بروند تا من بیایم» آقا مجتبی یک کت و شلوار کرم پوشیده بود و با اینکه هیچ وقت ساعت نمی بست ولی ساعت بسته بود. به او گفتم: «تو که از ساعت بدت می آمد پس چرا ساعت بستی؟» گفت: «رفتن و آمدن من حساب و کتاب دارد، باید دقیق باشم»گفتم: « آقا مجتبی چه کسی تو را کشت؟» هر چی پرسیدم ، جواب نداد . بعد گفت : « من وقت ندارم . باید بروم» . گفتم : « چرا؟» گفت : « باید ساعت معینی آنجا باشم » ساعتش را نگاه کرد و رفت. نمی دانم چرا از دست آدمها ناراحت بود و گفت بگذار آدمها بروند، بیایم با تو صحبت کنم.
ولی او آدم خوبی بود، لوتی بود و حتی تمام لاتها هم دوستش داشتند. با همه آنها می گفت و می خندید. آدمی نبود که خودش را گم کند و بگیرد. آدمهایی بودند که اول دور او را گرفتند و بعد با او قهر کردند. به او می گفتم: «مجتبی! با اینها قطع رابطه کن» می گفت: «آخر اینها باید اصلاح شوند» پول را می شمرد می داد به یکی ببرد، می آمد و می گفت ده هزار تومان کم است. باز هم پول می داد می گفت دو هزار تومان کم است. می گفت: «من شمردم دادم» ولی زیر بار نمی رفتند. از آنجا به بعد دیگر نزد وی نرفتم، تا اینکه یک روز خواب دیدم آقا مجتبی غرق نور است. صدا زد: «داوود! به حرفهایت گوش ندادم ضرر کردم» گفتم: «مجتبی! من از تو خیلی کوچکترم ولی من دارم این آدمها را می بینم که چه کار دارند می کنند و چطور از مال حرام برای خودشان بساطی راه انداخته اند» گفت: «می خواستم برای فقرا سفره پهن کنم که اینها آمدند و نشستند» آخر سر هم آمد و صورت مرا بوسید و گفت: «می خواهم بروم به جایی با من می آیی؟» گفتم: «هر جا بروی با تو می آیم» و او خندید.
از شهادت آقا سید چه خاطره ای دارید؟
یک روز که آقای راسخ و جمشید زارع در کنار مغازه سید ایستاده بودند، آقا مجتبی آمد در مغازه را ببندد که خانمی آمد و گفت: «می خواهم بروم عروسی، لباس ندارم خواهش می کنم در مغازه تان را باز کنید» سید می رود داخل و دو نفر دیگر پشت سرش وارد مغازه می شوند و او را به رگبار می بندند و به شهادت می رسانند. او را به نامردی کشتند و گر نه آقا مجتبی آدمی نبود که از کسی بخورد. مدتی بود که آقا مجتبی را به بهانه اینکه برای اسلحه اش حکم می زنند، خلع سلاح کرده بودند. اگر سلاح داشت نمی توانستند او را بکشند. چون در جبهه خیلی از این منافقین را گرفته بودیم. 81 نفر از اینها را خود من گرفته بودم. ولی دست به آنها نزده بودیم و بی احترامی نکرده بودیم. ولی اینها در همه جا رخنه کرده بودند. سید آمار یک به یک اینها را داشت. یک نفر بود به نام پلنگ که از آن آدمهای کثیف بود و سید خیلی تأکید داشت که مراقب این باشید که ستون پنجمی است. او را تعقیب کردیم و تحویل سپاه دادیم. از منافقین بی سیمی گرفته بودیم که با آن با سوئد می توانستند تماس بگیرند. ولی همه اینها را عفو کردیم. سید اینها را می برد حمام و مو و ریششان را اصلاح می کرد و لباس تمیز به آنها می داد و خلاصه خیلی به آنها می رسید. جوری به آنها محبت می کرد که هر کاری می خواستند می کردند و راحت بودند. به بچه ها گفتیم کسی حق ندارد به اینها توهین کند. سید مجتبی آمد و دنبال کار اینها را گرفتیم و آنها را تحویل سپاه دادیم. بین آنها چند تا خانم هم بودند. چند تایی هم آمده بودند، دنبال بقیه که آنها را هم گرفتیم. معروف است که دشمنان دین از احمقها هستند.
آیا درکمیته استقبال هم بودید؟
بله .هم من بودم و هم آقا مجتبی. ما در فرودگاه منتظر امام بودیم. وسط تمام خیابانها گل گذاشته بودیم. همه بازوبندهایی را بسته بودیم که نشان می داد انتظامات فرودگاه هستیم. همه کار می کردیم. هم در کمیته استقبال و هم انتظامات بودیم. بعد هم که در کمیته منطقه 9 بودیم که در حسینیه ای بود که الان دارالقرآن است و کنار داروخانه اعتبار بود. کار را از آنجا شروع کردیم و آقای خسروشاهی آمدند و از آنجا کمیته ها شکل گرفتند. آقای مروارید هم بودند که رئیس کمیته خیابان آزادی و مرد بسیار خوبی بودند.
شهید هاشمی در کمیته منطقه 9 چه سمتی داشتند و چه کار می کردند؟
گروه ضربت بود. حالا دیگر سی سال گذشته و اصلاً تصور دقیقی از این موضوع وجود ندارد. الان خیلی ها این چیزها یادشان رفته. آقای رستمی از طرف آقای خسروشاهی معاونت داشت و آقا مجتبی هم معاون آقای رستمی بود. راستش درکمیته خیلی زیر آب آقا مجتبی را زدند. چون در آنجا فعالیتش خوب بود و دنبال کارهای منافقین بود و هر طور که بگویید درآنجا فعالیت می کرد. سید وآقای رستمی با هم هماهنگ کننده بودند.
سید مجتبی هاشمی با این همه فعالیت در کمیته چطور به امور مغازه و بازار می رسیدند؟
همه کارهایش را رها کرده بود و دنبال امورکمیته بود. یک مغازه داشت که بعد از شهادتش آن را سه دهنه کردند و فروختند تا بدهی هایش را بدهند. سید همه چیزش را گذاشته بود برای کمیته و بعد هم جبهه و از جیبش هزینه می کرد. یک خانه هم داشتند که همسرش فروخت و بچه ها را به خارج برد و روح الله هم اینجا ماند و درس طلبگی خواند.
چه شد که شهید هاشمی از کمیته به خرشهر رفتند؟ برای اینکه کمیته آنقدر درگیری و فعالیت داشت که ایشان مشغول بشوند؟
سید به محض اینکه جنگ شروع شد به جبهه رفت. خود من هم در کمیته مهدی خانی و جزو شورای کمیته بودم. ولی رها کردم و به جبهه رفتم. آقای صندوقچی هم به جبهه آمد. برادر آقای صندوقچی هم با ما بود که بعداً شهید شد. ابراهیم نامی هم با ما بود که اسم فامیلش یادم نیست. من اولین عکس را از زمانی که داشتیم به جبهه می رفتیم، دارم. زمانی که رسیدیم شب بود و کنار دریاچه خوابیدیم. هواپیماها از بالای سرمان بودند، ولی ما را ندیدند و رفتند و هیچ گزندی هم به ما نرسید. از آنجا فعالیتهایمان را شروع کردیم. مسئولیتهایی که من در جبهه داشتم، عبارت بودند از: مسئولیت کل تدارکات و معاونت آقای هاشمی. بعد رابط ستاد جنگ شدم.
فرودگاهی در پشت هتل کاروانسرا بین خرمشهر- آبادان بود که بسیار کمک کردیم تا راه افتاد. سرهنگ سبزه ای هم درآنجا بودند و بعدها بچه ها 3 تا هواپیما را ازآنجا بردند، طوری که حتی عراقی ها هم نفهمیدند. این خیلی مهم بود و عراقی ها بعدها که فهمیدند مانده بودند که ما این هواپیماها را چطور از اینجا بردیم؟ خدا رحمت کند شهید جهان آرا را. درآخرین شبی که با آقای هاشمی رفتیم خدمت ایشان، یک قسمت جلوتر از ما بودند و آقای جهان آرا گفت شام بمانید اینجا. بالاخره با اصرار ایشان ماندیم و من هم فکر کردم که غذای درست حسابی می آورند. دیدم یک قاچ هندوانه گذاشتند جلوی ما با نان خشک که البته خیلی هم به ما مزه داد.
فردای آن روز رفتیم سوار هواپیما بشویم که بیاییم تهران، ایشان و شهید فلاحی بودند و به من گفتند: «شما برو پایین» گفتم: «برای چی؟» گفتند: «اینجا یکبار عملیات کردیم شما باشید بهتر است» و ما را پیاده کردند. بالاخره یکی باید می ماند که خط را نگه دارد و آنها هم خیلی وقت بود که زن و بچه هایشان را ندیده بودند. این هواپیما همان هواپیمایی بود که شهید جهان آرا و چهار تا شهیدمان در آن بودند.
منشأ اختلاف شما با برخی نیروهای ارتش چه بود؟
به دلیل فرماندهی بنی صدر ارتش فرماندهی آورده و در امیدیه مستقر کرده بود که همچون رضا شاه بود. آدم ناجوری بود. من به آن فرمانده توپیدم و سید مجتبی خیلی ناراحت شد و به من گفت: «تو خیلی بی جا کردی که به یک افسر ارتش توهین کردی» از آن تیمسارهایی بود که همه از او می ترسیدند. بعداً همین افسر از ما معذرت خواهی کرد و گفت: «بنی صدر دستور داده که به شما هیچ سلاحی ندهیم، حتی یک فشنگ!» ما هم هیچی نگفتیم و خیلی راحت می رفتیم از ارتش عراقی ها و سلاح و مهمات برمی داشتیم و می زدیم توی سر خود عراقی ها. یکی از بچه های اصفهانی خیلی زبل بود و می رفت مثل آب خوردن مهماتشان را برمی داشت و می آورد و ما با اسلحه خودشان با آنها می جنگیدیم.
زیر زمین بزرگی در هتل کاروانسرا بود که در زمان شاه به صورت سالن در آورده بود. ما همه را خالی کردیم و پر از مهمات کردیم و از عراقی ها سلاح و مهمات زیادی به غنیمت گرفتیم و در آنجا انبار کردیم. حدود 300 اسیر عراقی را هم به ارتش و سپاه تحویل دادیم. اگر اسلحه و مهمات کافی داشتیم ،نمی گذاشتیم خرمشهر به آن زودی سقوط کند. به ما اسلحه نمی دادند.
برخی در مصاحبه هایشان گفته اند که فداییان اسلام برخورد خشن با اسرا و منافقین داشتند. این حرف با رفتاری که شما از شهید هاشمی نقل کردید جور در نمی آید.
بله. ما خشن بودیم. ولی نه آن صورت که رحم و مروت را درک نکنیم. شهید ضرغامی بود که خدا روحش را شاد کند. ابهت و هیکل بزرگی داشت و تکان که می خورد اینها می ترسیدند و حساب کار دستشان می آمد. فطرتاً ترسو هم بودند. ما تیرآهن خالی می کردیم و اینها فکر می کردند داریم به آنها تیراندازی می کنیم! خیلی بدبخت بودند. توی کانکسی قایم شده بودند و ما داشتیم تیر آهن خالی می کردیم و یک مرتبه دیدیم که یک سری عراقی آمدند و خودشان را تحویل دادند. منافقین هم هیچ چیزشان درست نبود. 170 دختر و پسرشان را در امامزاده معصوم گرفتیم. آدمهای بی بند و بار کثیفی بودند.
آقا مجتبی آدم خیلی خوبی بود. به چرت و پرتهایی که در مورد زمان طاغوت او و بقیه می گویند کاری ندارم، ولی در انقلاب خیلی خدمت کرد. من الان دارم خودم را می بینم که آنطور که باید به امام زمان(عج) خدمت می کردم، نکرده ام. در دوران طاغوت این جوری فکر نمی کردیم. مطمئن باشید خدا به کسی که جنسش شیشه خرده داشته باشد، توفیق خدمت و از آن بالاتر شهادت نمی دهد. حساب کتاب خدا دقیق است و مثل حساب کتاب ماها نیست که هر جور دلمان می خواهد فکر می کنیم و هر پرت و پلایی را راجع به هرکسی که دستمان برسد می گوییم.
پشتیبانی نیروهای موسوم به فداییان اسلام در خرمشهر و آبادان از چه طریقی صورت گرفت و شهید هاشمی امکانات را چگونه تهیه می کردند؟
از لحاظ تدارکات غذایی و لباس و مایحتاج بچه ها، خانم ابطحی دختر خاله آقای بهشتی که الان هم با خانواده ما رفت و آمد دارند، از اصفهان برای ما تدارکات می فرستاد. از نظر غذایی هم خیلی خوب از ما حمایت می کرد. از طریق نیروهای مردمی هم به ما غذا و تدارکات می رسید. آقای خلخالی از تهران برای ما اورکت و برای افراد 25 سال به بالا سیگار می فرستاد. از خود خرمشهر هم حمایت می شدیم. خود من فقط به اندازه یک اتاق بیسکویت گذاشته بودم. موقعی که شهیدها را برده بودم به تهران، وقتی برگشتم دیدم یکی اش هم نیست از یکی بچه ها پرسیدم: «بیسکویتها چی شدند؟» گفت: «به همه دادیم تمام شد» گفتم: «آخر مرد حسابی اینها را نگه می داشتید برای شرایط حساس» گفتند: «خدا بزرگه از همه طرف می رسه» خدا خیلی به ما کمک می کرد.
خود شهید هاشمی ارتباطاتی هم با بازار تهران داشتند؟
نخیر، ولی آقای عبدخدایی و آقای رفعیی سرآخر، پشت سر ما حرفهای خیلی زشتی زده بود، ان شاءالله که خدا ایشان را ببخشد، ولیآقای عبدخدایی انسان منطقی ای بودند. من زیاد با آنها ارتباط نداشتم. تنها یادم هست که یک جایی را در تهران گرفتند و دادند به ما که الان در دست سپاه هست. هر بازاری ای که بگوید من به اینها پول و لوازم دادم دروغ می گوید، ولیآن پیرزنی که یک دانه تخم مرغ برای جبهه می فرستاد راست است. هم من و هم سید مجتبی پول در جیبمان داشت می پوسید و فقط هر موقع می خواستیم برویم حمام پول می دادیم و کارت هایی را می خریدیم و می دادیم به بچه ها و می رفتند به حمام، یا اگر بچه ها می خواستند بروند به تهران، پول کرایه ماشینشان را می دادیم.
خانم عسگری به ما پول می رساند و پول زیادی در دستمان بود و مقداری اضافه ماند که در آخر دادیم به سپاه. ارتش و سپاه خیلی زحمت کشیدند و سید مجتبی از قول امام به ما می گفت اگر سپاه نبود، کشور نبود.
گفته شده که از نظر تقسیم کمکهای مردمی وضع بچه های هتل کاروانسرا نسبت به بچه های هتل پرشین بهتر بود. آیا این مسئله صحت دارد؟
ما 12000 نفر را غذا می دادیم. درهتل کاروانسرا که غذا می پختند، برای ارتش و کمیته 48 و خیلی از ارگانهای دیگر هم غذا می فرستادند . من خودم غذا را توزیع می کردم . یک وقتی دیگر مواد غذاییمان تمام شد و مجبور شدیم از کنسرو استفاده کنیم. اوایل جنگ وضع بهتری داشتیم و سیب زمینی پخته،برنج و مرغ و ماهی توی دست و بالمان بود تا اینکه سردخانه آنجا خالی شد. موقعی هم که در محاصره قرار گرفتیم نان خشک می خوردیم. مقداری از مواد غذایی از خود مردم به دست ما می رسید. ولی از قبل در سردخانه و انبار هتل کاروانسرا مواد غذایی زیاد بود.
ارتباط ارگانیک به آن معنایی که شما می گویید وجود نداشت. سپاه از مردم کمک می گرفت ،ولی ارتش جیره داشت و تا مدتی جیره ما را هم می داد. اما دیگر نداد. ما غذای رزمندگان خودمان را با ماشین می فرستادیم و در سنگرهایی که از قدمان هم بالا زده بود توزیع می کردیم.
از آن روزها چه کسانی را به یاد دارید؟
سرهنگ حسن آقارب پرست بود که خدا رحمتش کند. پیرمرد متدینی بود. من تدین ایشان را به غیر از شهید صیاد شیرازی در فرد دیگری سراغ نداشتم. سرهنگ صدری بود که آدم موذی ای بود، به ما می گفت سپاه زیر آبتان را زده است و در سپاه می گفت فداییان اسلام این کارها را می کنند. یک روز به هم برخورد کردیم و گفتم: «ببین فلانی ما سینه مان را سپر کرده ایم که برادرهای سپاهی پا در رکاب باشند» او هم سرش را انداخت پایین و سپاهی ها فهمیدند که برنامه اش چیست.
در آن زمان سپاه، سپاه امروز نبود و در حد بسیج و نیروهای مردمی بود. فداییان اسلام هم در حد نیروهای مردمی بودند. پس چرا عده ای جزو فداییان اسلام می شدند و عده ای به سپاه می رفتند؟ تفاوت این دو نیرو در چه چیز بود؟
ببینید الان مگر فکر شما با من یکی است؟ در آن زمان هم هر کسی عقیده ای داشت. خیلی از بچه ها از سپاه می آمدند جزو نیروهای ما و جاسوسی هم می کردند. یک روز یکی از اینها را صدا زدم و گفتم: «می دانم که تو خبر می بری» گفت: «کجا؟» گفتم: «به سپاه. این کارها خوب نیست. جاسوسی توی کشور خود آدم گناه است.» گفت: «حاجی...» گفتم: «من حاج آقا نیستم. تنها یک چیزی به تو می گویم اگر می خواهی در زندگی موفق باشی ،این کارها را نکن. فردا روزی اگر کشته بشوی، با خبرچینی ای که داری می کنی جزو شهیدان حساب نمی شوی» همین طور مانده بود که به من چه بگوید. گفتم: «ببین! در جبهه ارتش و سپاه و نیروهای مردمی فرقی نمی کنند. هدف همه یکی است. حالا هم برو و به آن کسی که تو را فرستاده بگو، ما تمام هدفهایمان یکی است. اگر بخواهید ما می آییم زیر نظر شما و یا بالعکس شما بیایید، بیایید اینجا ولی این کارها را نکنید» آن بنده خدا که رفت بچه ها را جمع کردم و گفتم: «می دانم عده ای از شما هستند که می خواهند بروند جاهای دیگر . اگر دوست دارید بروید سپاه، اگر دوست دارید بروید ارتش و یا هر جای دیگری، همه تان آزاد هستید» و همین اتفاق هم افتاد. بعدها که منافقین را گرفتیم گفتند: نیروهای فداییان اسلام 703 نفر هستند. این مطلب بسیار دقیق و با آمار ما یکی بود. منافقین در آبادان و خرمشهر بودند و از آنجا گِرا می دادند به عراقی ها و آنها هم ما را می زدند. اینکه بچه ها تیکه تیکه شدند، باعثش منافقین بودند. بیشتر بچه هایی که شهید شدند، از بچه های کمتیه منطقه 9 بودند. درآنجا من گِرای منافقین را گرفتم و دودمانشان را به باد دادم و گفتم: «من اینجا باید از اینها اسناد و مدارک گیر بیاورم» یک سری سند از لابلای دیوار در آوردیم و متوجه شدیم که از صدای آمریکا اخباری به دستشان می رسید که باید چه کارهایی را انجام بدهند.
کاغذها و سلاحهای دیگری هم بودند که آوردیم در ستاد خودمان. 31 نفر هم آمدند دنبال اینها که آنها را هم گرفتیم. سپاه می گفت: «برای چی اینها را می گیرید؟ برای چی دردسر درست می کنید؟» گفتیم: «آقا جان اینها منافقند. همان هایی هستند که بمب گذاری می کنند» بعدها هم به کارهایی که کرده بودند، اعتراف کردند. خانم من رفته بود به بیمارستان نجمیه و خانمی را دیده بود که خبر می نوشت و به این خانم گفت شما به جای اینکه روزنامه بنویسید، بروید جبهه به رزمنده ها کمک کنید. گفت: «آنجا فداییان اسلام ما را می گیرند و تحویلمان می دهند و اعداممان می کنند» خانمم که زنگ زدم ماجرا را تعریف کرد و من خیلی خندیدم. در جبهه ها به خاطر همین منافقین بسیاری از جوانان ما کشته شدند و همه جا رخنه کرده بودند.
به نظر شما علت ترور شهید هاشمی چه بود؟ ایشان در سالی شهید شد که بین ترورها سالها فاصله افتاده بود.
واقعیتش من نمی دانم. اگر چیزی بگویم قضاوت اشتباهی کرده ام. می گویند منافقین، ولی اینکه خانمی بیاید داخل مغازه و دو نفر دیگر بیایند داخل مغازه و ایشان را شهید کنند، با عقل جور در نمی آید. ما که نمی دانیم چه کسانی بودند. در آن زمان اعلامیه بدون امضایی داده بودند که من و سید مجتبی و غنچه ها و چند نفر دیگر را هم می خواستند بکشند. صبح ها هر وقت می خواستیم به اداره برویم، می دیدم یک ماشین سرمه ای دنبالم می آید. هر روز همان موقع هم ماشین گشت می آمد. ولی آن روز نیامد. من خیلی به این مسئله دقت می کردم و در حین راه رفتن، رفتم زیر یک ماشین و بعد رفتم سر چهار راه و در همان موقع ماشین گشت کلانتری آمد. اگر هم کسی امثال مرا می زد، اهمیت نمی دادند، چون می ترسیدند خودشان هدف قرار بگیرند. این را دیده بودم. وقتی رسیدم اداره بچه ها گفتند: «چرا لباسهایت خاکی است؟» گفتم: «هیچی ماشینی دنبالم بود که از دستشان فرار کردم، ولی خدا می خواست آقا مجتبی را با خودش ببرد و همین طور هم شد.
حالا یا منافقین بودند و یا افراد دیگری، من نمی دانم، ولی بعید می دانم غیر از منافقین کسان دیگری باشند».
اصلاً چه دلیلی وجود داشت که ایشان یا شما را شهید کنند؟
این موضوعات برمی گشت به دستگیری نیروهای نفوذی درخرمشهر و آبادان. من و امثال من چه ارزشی داشتیم؟ کسانی مانند شهید صیاد شیرازی و فلاحی و نامجو ارزش داشتند که رفتند. آقای حسینی خراسانی را که مداح بودند، همین منافقین شهید کردند. کار ایشان صحبت از امام زمان(عج) و منافقین بود.
سید مجتبی خیلی جرأت داشت و انسان مفیدی بود. من بیشتر به خاطر همین که نمی خواستم چهره ام شناخته شود، در جبهه عکس نمی گرفتم. حتی شهید چمران هم که آمدند با ایشان عکس نگرفتم. می دانستم چه خبر است.
آیا شهید هاشمی برایم مجلس کاندید شده بودند؟
نمی دانم کی به سرش انداخته بود رفته بود یک سری تبلیغات هم کرده بود.
اقلیتهای مذهبی هم در میان نیروهایتان بود؟
تنها یک نفر ارمنی داشتیم که بعداً مسلمان شد.
می گویند چند نفر زرتشتی بودند و در سر رسیدشان عکسهایی از فداییان اسلام را چاپ کرده بودند؟
به ما نگفته بودند که زرتشتی هستند. حتی مسیحی هم با ما نبود، چون من کلیمی و مسیحی را زود تشخیص می دهم. زرتشتی شاید در بین نیروهای ما بوده، ولی من ندیدم.
نکته خاص دیگری در ذهنتان دارید؟
آقا مجتبی هر وقت می خواست اراده کند که نخوابد نمی خوابید. یک شب او را آوردیم در ستاد و به بچه ها گفتم که مقداری دوغ بدهند سید مجتبی بخورد تا بخوابد. بچه ها گفتند: «سید مجتبی دوغ نمی خورد» گفتم: «برق را خاموش کنید و بدهید دستش» آخر سر هم دادیم دستش و خوابید. به دوغ خیلی حساس بود. در یک عملیاتی تانکی به سمت ما آمده بود و سید مجتبی نارنجک را برداشت و افتاد دنبالش. عراقی ها فکر کرده بودند نارنجک کشویی است.
در عملیاتی دیگر در روزهای عید بود که یک سری مهمات ارتشی ها از دست رفته بود و ما رفتیم و آنها را برگرداندیم. شاهرخ ضرغام هم رفت و دو سه تا آر .پی. چی زد به مقرهایشان و آنها هم او را با تیر زدند و شهیدش کردند و جنازه اش هم پیدا نشد. مادرش در حال حاضر در آبادان زندگی می کند. در همان جا یک تیر به دست مجتبی خورد و او را آوردند به بیمارستان شرکت نفت و دستش را گچ گرفتند و به همان صورت در عملیات شرکت کرد.
درآن عملیات من از زور خستگی نمی توانستم روی پایم بایستم. یک آقایی به اسم هانی زاده از خبرگزاری پارس آمده بود و با یکی از نیروهای فداییان وفادار به بنی صدر صحبت کرد. من توی همان گیجی خواب و بیداری شنیدم که داشت می گفت که ما جاهای زیادی را توانستیم از دست دشمن خارج کنیم و همه چیز را به خود و نیروهایش نسبت داد. شکم بزرگی هم داشت. با شنیدن حرفهایش خواب از سرم پرید و گفتم: «مرد حسابی چرا دروغ می گویی؟ ما عملیات را انجام دادیم و توقعی هم نداریم، تو چرا به خودت نسبت میدهی؟» سید مجتبی صدایم زد و گفت: « چیزی نگو» ولی من گوش ندادم و آقای هانی زاده را صدا زدم و به او گفتم: «این عملیات توسط فداییان اسلام صورت گرفت و چندین و چند شهید دادیم. این آقا دروغ می گوید. سید مجتبی او را صدا زد و گفت: «اگر راست می گویید جنازه های عراقی ها را چه کردید؟» گفت: «نمی دانم» شهید هاشمی دستش را در خاک کرد و دست یک عراقی را بیرون کشید تا نشان دهد چه کسی عملیات را انجام داده و گفت: «تو که در عملیات بودی نمیدانی با عراقی ها چه کار کردید؟ چرا دروغ می گویی؟» آقای هانی زاده گفت: «همین مصاحبه کفایت می کند» البته یک عکسی هم در همان زمان از مشاجره مجتبی گرفتند که در روزنامه ها موجود است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43