به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس،تلاشهای فداییان اسلام با فرماندهی شهید هاشمی درخرمشهر و آبادان از جمله برهه های افتخار آفرین دفاع مقدس است که کمتر به آنها اشاره شده است. این گفتگو سرشار از نکات جالبی از این مقطع تاریخ ساز است.
اولین آشنایی شما با سید مجتبی هاشمی در کجا و چگونه بود؟
بعد از پیروزی انقلاب بنده در کمیته منطقه 10 خدمت می کردم و بعد در کمیته ولی آباد که متعلق به آقای طالقانی بود. آن کمیته بعداً توسط کمیته مرکزی منحل شد و برای اولین بار که ما خواستیم برویم کمیته منطقه 9 ،جناب هاشمی با چند تا از بچه ها آمدن آنجا و ما با گروهمان صحبت کردیم رفتیم به کمیته مرکزی منطقه 9 .این اولین آشنایی من با ایشان بود.
ایشان درکمیته منطقه 9 چه سمتی داشتند و چه کار می کردند؟
به عنوان بزرگ ما ،ایشان آدم خیلی متواضعی بودند. فرمانده ما نبودند، ولی چون سن شان از ما بیشتر بود، ما همیشه از ایشان حرف شنوی داشتیم. شبها به ما گشت می دادند و خاطره ای که من در این گشتها از ایشان به یاد دارم این است که وقتی ما خسته می شدیم، همه ما را جمع می کرد و می برد آب میوه فروشی و به همه ما آب میوه و ساندویچ می داد. بعد می رفتیم کمیته و می خوابیدیم. شهید هاشمی مغازه کار می کردند و کار ایشان در کمیته افتخاری بود.
از برخوردهای شهید هاشمی با گروهکها و عوامل مختلفی که در این گشت زنی ها پیش می آمد خاطره ای در ذهنتان هست؟
اوج فعالیت گروهکها اوایل سالهای 60 و 61 بود. در اوایل ما بیشتر با مسائل خلاف شرع و مسائلی که در سطح شهر اتفاق می افتاد، برخورد داشتیم و بعد از آنکه جنگ پیش آمد، دیگر کمتر اتفاق می افتاد که به این نوع گشت زنیها بپردازیم.
نوع برخوردها چگونه بود؟
ما آن موقع جوان بودیم، گاهی اوقات امکان داشت از حد و مرزمان خارج شویم. در این گونه موارد شهید هاشمی همه بچه ها را کنترل می کرد. مثلاًً اگر می خواستیم با متهمی خشن برخورد کنیم، ایشان اجازه نمی داد و نصیحتمان می کرد و این گونه رفتارهای ایشان برای ما که جوان بودیم خیلی جالب بود.
یکی از مصادیق رفتارهای شهید هاشمی را بیان کنید تا برای نسل امروز که ایشان را ندیده اند، شخصیت ایشان ملموس تر شود.
واقعیت این است که من فقط تیپ ایشان مد نظرم هست. آن لباس سبز رنگی که می پوشید و کلاهی که سرش می گذاشت و به نظرم یک ماشین بیوک قهوه ای رنگ داشت که ما را سوار می کرد و می رفتیم گشت می زدیم، ولی در حال حاضر نکته خاصی را به خاطر ندارم.
رابطه شهید با آیت الله خسرو شاهی چگونه بود؟
ایشان به عنوان عضو افتخاری کار می کرد. البته همگی افتخاری کار می کردیم. البته بعدها حقوقی را برای ما در نظر گرفتند، ولی ایشان آن حقوق را هم دریافت نمی کرد. سید حتی از جیب خودش هم هزینه می کرد. به این خاطر آقای خسروشاهی و آقای رستمی که فرمانده بودند، خیلی سید را دوست داشتند. البته من از عمق رابطه شان اطلاع نداشتم، ولیکن سید احترام خاصی نزد آقای رستمی که فرمانده منطقه 9 بودند و نیز آقای خسرو شاهی که بزرگ منطقه 9 بودند داشت. شهید هاشمی نه تنها نزد این آقایان، بلکه در تمام منطقه شاپور مورد احترام اهالی بود.
چه اتفاقی افتاد که این جمع به سمت خرمشهر راه افتادند؟
ما قبل از این جریانات با آقای خلخالی در قسمت مبارزه با مواد مخدر همکاری داشتیم. کمیته مرکزی یکی ازکمیته های خاص بود و معمولاً با آقای خلخالی همکاری داشت. اگر اشتباه نکنم 28 یا 29 شهریور بود که جنگ شروع شد. فردای آن روز ما با آقای هاشمی و چند تا از بچه ها که بزرگ کمیته بودند و با آقای خلخالی آشنایی داشتند، رفتیم خدمت ایشان و گفتیم که در حال حاضر که مواد مخدر به لطف شما خیلی کم شده، اجازه بدهید ما به جبهه برویم.
آن طور که به خاطر دارم ایشان دو تا اتوبوس مصادره کرده بود. راننده این دو اتوبوس را صدا زد و از ما پرسید چند نفر هستید؟ ما حدود 90 نفر بودیم. همگی سوار اتوبوس شدیم و آقای خلخالی به راننده اتوبوس گفت:« بچه ها را در خرمشهر پیاده کن تا اتوبوسها از مصادره آزاد بشوند». همین اتفاق هم افتاد و با آقای هاشمی رفتیم خرمشهر و در آنجا آقای خلخالی گفتند:« آقایان این جمعی که اعزام می شود، احتیاج به یک فرمانده دارد. یکی از بچه ها لطف کند فرمانده بشود». هیچ کس جرأت نمی کرد. من خودم 21 ساله بودم، ولی کسانی مانند آقای غنچه ها و نبی اللهی بودند که بتوانند فرمانده بشوند، ولی چون شهید هاشمی خیلی از ما بزرگتر بودند، همه به اتفاق گفتیم آقای هاشمی خودتان فرماندهی را قبول کنید. در این زمان بود که ایشان به عنوان فرمانده فداییان اسلام، اعزامی به جبهه انتخاب شدند و ما هم طبق نظر ایشان فعالیت می کردیم.
از ورود به خرمشهر برایمان تعریف کنید؟
ما رسیدیم به پایگاه سپاه شهید جهان آرا. یادم می آید که در آن زمان آقای هادی غفاری درآنجا بود که وقتی ما را دید، خیلی خوشحال شد. همان شب ما را به پاسگاه شلمچه بردند. رفتیم روی پشت بام پاسگاه بخوابیم که دیدیم تانکهای عراقی نزدیک پاسگاه هستند. خیلی جالب بود. از رضا عطایی پرسیدم:« چرا ما را وسط اینها گذاشته اند؟» ما تنها چند اسلحه ابتدایی و دو سه تا آر.پی.جی داشتیم. از شهید هاشمی پرسیدیم:« چه کار کنیم؟» ایشان گفت:« بروید سنگر بگیرید که حداقل بتوانیم تانکها را بزنیم». وقتی خواستیم تانکها را بزنیم، متوجه شدیم آر.پی.جی هایمان سوزن ندارد و در نهایت با همان سلاح هایی که داشتیم، توانستیم مقداری درگیری ایجاد و کمی عقب نشینی کنیم تا روزهای بعد که یک مقداری سلاح به دستمان رسید و دیگر تقریباً شرایط برایمان جا افتاده بود.
آیا از این دوران خاطره خوشی که کاملاً به یادتان مانده باشد. دارید؟
عملیاتی بود که با بچه های نیرو دریایی انجام دادیم و خیلی موفقیت آمیز بود. عراقی ها به گمرک آمده بودند. البته ما نتوانستیم آنجا را آزاد کنیم و تنها عراقی ها را تا محدوده ای وادار به عقب نشینی کردیم، ولی ما فقط 9 نفر بودیم و وقتی هم به خرمشهر رسیدیم، عده ای از ما متأسفانه ترسیده بودند، چون تا آن روز جنگ ندیده بودیم. یادم نیست چند نفر ماندیم، ولی با همان تعداد کم نیرو و با کمک کادر نیرو دریایی توانستیم حدود 22روز خرمشهر را نگه داریم.
از کجا اسلحه تهیه می کردید؟
ما با خودمان از کمیته اسلحه برده بودیم و در خرمشهر هم نیز از اسلحه هایی که کنار جنازه ها بود و یا از خشابهای به جا مانده اسلحه ها استفاده می کردیم.
پشتیبانی مجموعه فداییان اسلام از نظر تجهیزات و غذا چگونه انجام می شد؟
فداییان اسلام پشتیبانی نظامی نداشت و تنها غذا از طریق مردم و مسجد جامع خرمشهر که ستاد مرکزی بود، به همه جا غذا می رسید. هر موقع غذا می خواستیم می رفتیم مسجد و می گرفتیم و می بردیم به جایی که مستقر بودیم و استفاده می کردیم. سلاحها را هم همانطور که گفتم تهیه می کردیم.
رابطه شما با شیخ شریف و شیخ امارات و گروههایی که در خرمشهر فعالیت می کردند، چگونه بود؟
این مسئله را دقیقاً نمی دانم. در خرمشهر فرماندهی منظمی حاکم نبود که بخواهد تعیین کند که این گروه در اینجا باشد و گروه دیگر در جای دیگر. کیفیت کار این گونه بود که ما هر موقعیتی را که خطرناکتر و مشکلتر می دیدیم، وارد می شدیم. کسی در آنجا نبود که بتواند کارها را ساماندهی کند.
گروههای مختلفی در خرمشهر حاضر بودند، از جمله سپاه و مردم و ارتش و... و هر کدام هم نقشی را ایفا می کردند. تعامل بین اینها چگونه برقرار می شد؟
ما از اول جنگ تا سقوط خرمشهر در منطقه بودیم. آشنایی ما با سپاه هم در حد آشنایی با شهید جهان آرا بود و بعد از این آشنایی ما را منطقه شلمچه بردند. شیوه کار اینطور بود که مثلاًً به ما می گفتند عراق در فلان منطقه است و ما سریعاً خودمان را به آنجا می رساندیم. آقای موسوی پیش نماز مسجد جامع خیلی فعال بود و در آخر هم که در همان جا شهید شد.
روزهای مقاومت شما در خرمشهر چگونه سپری می شد؟ این گونه جنگهای خودجوش و مردمی با چه مکانیسمی هدایت می شد؟ آیا سنگر سازی وجود داشت؟ آیا نفوذی به داخل عراقی ها صورت می گرفت؟ بطور کلی کمی از روحیه رزمی خودتان و نیروهای مردمی برای ما تعریف کنید؟
ما مکان خاصی برای خواب نداشتیم. وقتی عراق پیشروی کرد و شلمچه را گرفت ما در خرمشهر مستقر شدیم. یک روز در خیابان طالقانی بودیم و روز بعد درمسجد جامع. بیشتر شبها خواب نداشتیم. مگر در همان کوچه ای که روبروی مسجد جامع بود و ما برای خواب به آنجا می رفتیم. اول تقسیم می شدیم. نصف، پاس می دادند و نصف دیگر می خوابیدند. برای رفت وآمد هم معمولاً همه سوار یک وانت می شدیم. می گفتند بروید گمرک ،می رفتیم، می گفتند بیمارستان طالقانی را دارند می گیرند، می رفتیم آنجا و... و تمام روز اینگونه سپری می شد. کارها اصلاً کلاسه شده نبود.
یکی از این روزها را به یاد دارم که نیروهای عراقی از سمت خانه های سازمانی واقع در راه آهن پیشروی کردند و ما هم رفتیم جلو. به گفته شهید هاشمی، حدود 5 تا تانک از مجموع 25 تانک را زدیم.
چه شد که این عملیات شکست خورد؟ روز آخر چه اتفاقی افتاد؟
روزی آقای غنچه ها با شهید هاشمی رفتند اهواز و سرهنگی را آوردند پل آبادان- خرمشهر که ما را فرماندهی کند که موفق نبود. درکل خرمشهر بیشتر از 7 تا تانک نبود و اینها را هم برای اینکه از دست ندهند، پنهان کرده بودند. به هر حال این هم تاکتیکی بود! ما مجبور شدیم این تانکها را بیاوریم جلو و با عده ای از تکاورهای نیروی زمینی که مهارت این کار را داشتند، در جاده پلیس مستقر کنیم. آن طرف جاده خرم- هراز، شبها می جنگیدیم و همان جا هم می خوابیدیم. تکاورها خیلی خوب می جنگیدند و نیروهای خوبی برای خرمشهر بودند، ولی بالاخره به دلیل کمبود نیروهای خودی و ازدیاد نیروهای دشمن، آن منطقه را هم از دست دادیم. یادم هست این آقایان رفتند نزد آقای شیبانی که فرمانده اهواز یا آبادان بود و گفتند خرمشهر دارد از دست می رود . ایشان زنگ زدند به بنی صدر و گفتند : « خرمشهر از دست رفت. چرا نیرو به اینجا نمی رسد؟» از مدتها پیش به ما قول داده بودند نیروی 77 خراسان در راه است، ولی خبری نبود. بالاخره اینگونه بود که کم کم مناطق را از دست دادیم تا آمدیم طرف دیگر پل و درآنجا بود که نیروهای 77 رسیدند که فرمانده آنها سرهنگ کیفر بود. از اینجا به بعد بود که تعامل ارتش و فداییان اسلام آغاز شد.
آیا با هم اصطکاکی هم داشتند؟
نه ،من اصطکاکی نمی دیدم. بعد از اینکه خرمشهر سقوط کرد، به دلیل نداشتن جای خواب به دستور شهید هاشمی در هتل کاروانسرای آبادان مستقر شدیم و نیروها را در آنجا متمرکز کردیم. از آنجا رفتیم زیر پل خرمشهر، ایستگاه شیر پاستوریزه،ایستگاه12... و هر روز یک جا می رفتیم و مکان ثابتی نبود که در آن مستقر شویم. بعد هم که آبادان محاصره شد ،ما گاهی به مرخصی می رفتیم. ولی شهید هاشمی منطقه را ترک نمی کرد تا زمانی که فداییان اسلام را منحل کردند.
از آخرین روزها و لحظات حضور در خرمشهر برایمان بگویید.
در آن زمان مردم خیلی کم شده بودند و آنهایی که بودند، با تمام قدرت مقاومت می کردند. بعضی از زنها هم مانده بودند و خیلی به ما کمک می کردند. یادم هست در آنجا همیشه دعای توسل داشتیم. یک بار پای یکی از این خانمها مجروح شده بود که ایشان را بردیم منزل و یک مداوایی انجام شد و بعداً شهید هاشمی ایشان را به بیمارستان برد. در آن اواخر سقوط خرمشهر همه دلهره داشتند و من چیز خاصی جز نگرانیها و اشکهای بچه ها به یاد ندارم.
اشاره کردید به دعای توسل. گفته می شود شهید هاشمی دعای کمیل را حفظ بود و گاهی هم خودش دعاها رامی خواند. در این باره نکته ای به یادتان هست؟
ما حدود 20 نفر بودیم که ابتدا در هتل کاروانسرا ساکن بودیم بعد رفتیم در خانه های برین آبادان مستقر شدیم، منتهی ارتباطمان را با شهید هاشمی قطع نمی کردیم و تمام کارهایمان را با نظارت ایشان انجام می دادیم. فردی داشتیم در بین خودمان به نام رضا مقدم که مجروح شد و ما او را آوردیم عقب و تحویل بیمارستان دادیم و بعد شهید شد. آن شب شهید هاشمی به عنوان همدردی با ما بچه ها را به خانه ای که ما مستقر بودیم، آورد و در آنجا سید دعای توسل خواند. سید صدای خوبی داشت.
چه تیپ افرادی جذب فداییان اسلام می شدند؟
فداییان اسلام نیرویی آزاد بود. کمیته متشکل از افراد جوان بود. در میان آنها امثال مجید سوزوکی هم بودند و بچه های مکتبی هم بودند. به هر حال انقلاب یعنی دگرگونی و فداییان اسلام و کمیته از همین جوانها تشکیل می شد و بالطبع اینها در جبهه ها هم بودند. یکی از دوستان می گفت در دو فیلم اخراجیها، لودگی را نشان می دهند، ولی من معتقدم در جبهه از این جوانها زیاد بود و من به چشم خودم از این افراد در جبهه زیاد دیدم. من افرادی را دیدم که قبلاً گردن کلفتی می کردند. از گردنکشها بودند. ولی به جبهه آمدند و متحول و بعد هم شهید و یا جانباز شدند. همه مکتبی نبودند و بعد مکتبی شدند. بطور کلی پراکندگی نیرو وجود داشت.
از منش لوتی مسلکی شهید هاشمی چه می دانید؟
ایشان از اهالی شاپور بود و فُکُل کراواتی نبود. فردی بود با تیپ خاص همان محل. تیپ و تواضع ایشان با هم مطابقت داشت و همین امر باعث می شد که ما شیفته ایشان شویم. یقه لباسش را به سبک داش مشتی ها باز می گذاشت، اما همیشه زیر پیراهن می پوشید. تسبیحش را هم به گردن می انداخت. به عبارت دیگر لوتی بود، نه لات. آنقدر مناعت طبع داشت که حتی موقعی که برای ما حقوقی را در نظر گرفتند، علاوه بر اینکه حقوق نمی گرفت، از جیب خودش هم برای بچه ها خرج می کرد وکمپوت و آب میوه می خرید. ما یک وقتهایی اهل دعوا و بزن بزن بودیم، ولی همه به شهید هاشمی احترام می گذاشتند و از او حساب می بردند.
عکسی از فداییان در آبادان هست که بدون اسلحه رژه می روند. آیا این کار به این معنا بود که فداییان بدون اسلحه هم می جنگند و مقاومت می کنند؟
من این رژه را به یاد ندارم، ولی ما برای پاکسازی به خسرو آباد و در آنجا رژه رفتیم و یک نفر از پشت عکسی انداخت که فکر می کنم عکسی را داشته باشم، ولیآن عکسی که شما می گویید شاید مونتاژ باشد. آن رژه را ندیدم، ولی نهایت اسلحه ای که ما داشتیم چند تا خشاب بود.
نقش فداییان در شکست حصر آبادان چه بود؟
من یک جمله از شهید هاشمی را خوب به یاد دارم. یکبار نیروی جدیدی از بسیجی های قم به هتل کاروانسرا آمده بود. نیروهای عراقی هم آمده بودند خسروآباد. با سرهنگ کیفر هماهنگ شدیم و حمله کردیم به عراقی ها و اینها عقب نشینی کردند. حدود 1000 تا جنازه افتاده بود سمت بهمنشیر. سرهنگ کیفر 3 تا تیر خورد. یک بلندگو هم دستش بود و می گفت رزمنده ها مقاومت کنید. شهید هاشمی هم همین طور. آن برادر بسیجی که از قم آمده بود به شهید هاشمی گفت:« امام فرمود اگر سپاه نبود کشور نبود، ولی من می گویم اگر فداییان اسلام نبودند، آبادان نبود».
وقتی عراق وارد بهمنشیر شد، فداییان اسلام بود که بدون پشتیبانی به همراه سرهنگ کیفر نیروها را به آن طرف بهمنشیر سوق دادند . وقتی نیروهایعراقی عقب نشینی کردند و رفتند آن طرف بهمنشیر ،آبادان آزاد شد. من می توانم به جرأت قسم بخورم اگر فداییان اسلام نبودند ارتش نمی توانست تنهایی آبادان را حفظ کند.
تا چه زمانی با شهید هاشمی در ارتباط بودید؟
خرداد 61 آخرین باری بود که در جبهه بودم که مصادف با آزاد سازی خرمشهر بود و دیگر ایشان را ندیدم. درآن زمان فداییان اسلام منحل شد و بعد ازآن از طریق کمیته مرکزی به جبهه می رفتیم. بعد هم وارد کشتیرانی شدم و بعد از آن دیگر سعادت دیدار ایشان را نداشتم تا اینکه خبر شهادت ایشان را فهمیدم.
از علل انحلال فداییان اسلام خبر داشتید؟
نمی دانم چه اتفاقی افتاد ولی جبهه نیاز به یک نظم و تشکیلات داشت. ما نیروهایی بودیم که نیاز به نظم داشتیم و بعد از انحلال بود که رفتیم کمیته مرکزی و با نظم برگشتیم به جبهه. در زمان تشکیلات فداییان هر زمان که دوست داشتیم می رفتیم و هر وقت می خواستیم بر می گشتیم.
برخی جاها می نویسند شهید مجتبی هاشمی معاون شهید چمران بود.
خیر. من همچنین چیزی را تایید نمی کنم. شهید چمران در سوسنگرد و ما در آبادان بودیم.
عکسهایی هست که این دو یکدیگر را ملاقات کرده بودند؟
وقتی شهید چمران مجروح شدند در بیمارستان بستری شدند بچه های ما به ملاقاتشان رفتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43