خاطراتی از تفحص شهدا؛

بعثی‌ها دخترش را کشتند تا به ما کمک نکند

خواندن خاطرات عزیزانی که در تفحص شهدا شرکت دارند در این سال‌ها که شهدا در حال فراموشی هستند حکم کیمیایی است که باید همیشه آن را مرور کرد.
کد خبر: ۹۳۴۲۹
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۰ - 29July 2016

بعثی‌ها دخترش را کشتند تا به ما کمک نکند

به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، عزیزانی که در تفحص شهدا شرکت دارند شاهد اتفاقاتی هستند که بیشتر شبیه معجزه است. معجزاتی که در این روزگار برای عدهای به شوخی میماند یا ار اندک اعتقادی داشته باشند آن را عجیب و باورنکردنی میدانند. بازخوانی این خاطرات ما را به درستی راهی که میرویم مطمئن میکند تا قدم بعدی را در مسیر شهدا محکمتر برداریم.

خاطراتی که در ادامه میآید برگرفته از جلد 23 مجموعه « روزگاران، کتاب تفحص» است که توسط موسسه روایت فتح منتشر شده است.

عشق آغاز شد

ناخنهایش رنگ حنا داشت. پوستش مانده بو.د روی استخوانها. جیبهایش را گشتم. یک کارت عروسی پیدا کردم پوسیده و رنگ پریده. با یک پاپیون کوجک رویش. متن کارت را به زور خواندم « یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.» تاریخ عروسی فقط چند روز قبل از شروع عملیات بود.

عاشورائی

پنج شهید آوردند، همهشان گمنام. یکی یکیشان را کفن کردیم. آخرین شهید سر نداشت. شب عاشورا بود. یکی از بچهها پای پیکرش زیر لب روضه سیدالشهدا میخواند. حال عجیبی بود. شب عاشورا و پیکر بیسر! کنارش نشسته بودم و ریز ریز گریه میکردم. یکهو چشمم خورد به تکهای پارچه که از جیب لباسش زده بود بیرون. اشکهایم نمیگذاشت خوب ببینم. به سختی خواندمش حسین بود.

راهنما

نوک میزد به بیل مکانیکی. همین که مرا دید، پروزا کرد و رفت آن طرفتر نشست روی خاکها. بیل را که روشن کردم، دوباره آمد نشست روی بیل. پاکت بیل را که بردم بالا، پرواز کرد و نشست جای قبلی. ول کن نبود. مدام میآمد و میرفت. دست آخر، همان جایی را کندم که نشسته بود. چند تا شهید پیدا شد.

فدای سر شهدا

اسمش سالم بود. پول میدادیم، پیکر شهدایمان را تحویل میداد. چند روزی مریض بود، پیدایش نبود. پیگیر شدم، فهمیدم مریض است. بهش پیغام دادم «بیا برای شهدا کار کن، خدا شفایت میدهد.» فردایش آمد، با درد شدید. به ساحل که رسید، افتاد. بردیمش بیمارستان.

دو روز بعد رفتم سراغش. تا من را دید، زد زیر گریه. خوب خوب شده بود. قرار بود عملش کنند. میگفت وقت عمل یک آقایی با چند تا جوان دور و برم را گرفته بودند. انگار، میشناختمشان. ناراحت بودم. گفتند: « تو ما را از غربت نجات دادی، ما هم تو. را تنها نمیگذاریم.»

بعثیها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند. ول کن نبود. گفت: «فدای سر شهدا»

نظر شما
پربیننده ها