به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، ابولقاسم سرحدی زاده اگرچه در تقسیم بندی های سیاسی در جناح مقابل فکری شهید لاجوردی قرار می گیرد؛ اما از مهرماه 1344 که همراه با اعضای حزب ملل اسلامی به زندان افتاد، سالهای مشترکی را در ارتباط نزدیک با این شهید بزرگوار قرار داشت و همین سبب شد تا به نسبت دیگر دوستانش همواره موضع متفاوتی نسبت به وی اتخاذ کند. آنچه در پی می آید، روایت لاجوردی است از زبان سرحدی زاده:
در دوران محکومیت در زندان های ستمشاهی،پلیس زندان افرادی را زیر نظر داشت و با زیر نظر داشتن افراد و رفتارها، به اصطلاح ملاحظات خودشان را به دستگاه های امنیتی رژیم نهاد منعکس میکردند که در اینجا چه کسانی روحیه دارند و چه کسانی ندارند یا روی چه کسانی باید حساب باز کرد و از آنها ترسید؟ دستگاه های امنیتی زندان، این را به صورت روزمره در دفاتر زندان، واقعه نگاری میکردند. در این واقعهنگاریها رفتارهای روزمره زندانیان منعکس میشد که اینها در زندان چه میکنند؟ اکنون خوب است که این واقعهنگاری ها پیدا بشوند و ببینیم چه قضاوتی راجع به این بزرگواران کردند. اینها مینوشتند کسانی که در زندان روحیه دارند یا به دیگران روحیه میدهند یا کسانی که زندان اصلابرایشان مسئله ای نیست،زندان برایشان یک جایی است که بسیار خوش آیندتر و شادابتر از آزادی است،چون در اینجا میببینند که به هر حال در عمق رنجی واقع شده اند که به مبارزه احتیاج دارد و خودشان را در این رنج قرار داده اند.
دریغ از شنیدن یک آه از دهان این پهلوان
در آن شرایط، طبیعی بود که یک چهرهای مثل شهید لاجوردی در هر صورتی میبایستی از طرف دستگاه امنیتی رژیم مورد محافظت قرار بگیرد؛بنابراین میبینیم به مجرد این که این شهید بزرگوار از زندان آزاد میشود، چون کاملاً زیر نظر است و او هم کسی نیست که دست از مبارزه بردارد، چندی نمیگذرد که دوباره راهی زندان میشود و این زندان آمدنها پی در پی رخ میدهند؛ یعنی از ابتدای شروع مبارزه تا پیروزی انقلاب، شاید بارها و بارها این بزرگوار راهی زندان شد و هر بار مورد شکنجههای بسیاری قرار گرفت.شما این را بدانید که به خصوص با چنین قهرمانیهایی در بدو دستگیری، رفتارهای بسیار کشندهای میشد؛ به شکلی که این پهلوان بزرگ انقلاب، آخرین بار که به چنگ دستگاه های امنیتی افتاد، آن چنان به او فشار آوردند و مورد شکنجه قرار گرفت که برای همیشه کمر و چشمهایش دچار عارضه شدند و تا همین روزهای آخر که به شهادت رسید، این عوارض را به همراه داشت، اما دریغ از یک آه که از دهان این پهلوان شنیده شد ؛ دریغ از یک شکوه که خدای ناخواسته این پهلوان داشته باشد. من در دنباله صحبت هایم، درباره بیوفاییهایی که گهگاه به چنین چهرههای نازنین و انقلابی رفت، سخن خواهم گفت که علیالقاعده میبایستی شکوهای به دنبال داشته باشد،ولی هرگز صورت نگرفت. اینها کسانی بودند که خودشان را در خدمت این انقلاب و به تعبیری در یک انقلاب دائمی قرار داده بودند و به هیچ چیز دیگر جز پیروزی انقلاب و تعالی انقلاب نمیاندیشیدند. بنابراین برای وی مهم نبود که آیا در این انقلاب خدمتی را از او بخواهند و یا نخواهند و اگر خدمتی را از او میخواستند، با جان و دل میپذیرفت. هر گاه هم که از او دریغ میکردند، باز به گونهای خودش را در مسیر انقلاب و خدمت به انقلاب قرار میداد.
به هر صورت این بزرگواران در دوران زندان به واقع رنجورزی کردند، یعنی خودشان را با رنج بزرگ کردند و با رنج به شهادت رسیدند.در تمام این دوران لحظهای نبود که ما ببینیم ایشان از آنچه که به وقوع پیوسته، ناخرسند است و بپندارد که کار به اتمام رسیده و وظایف او خاتمه یافته.او همیشه فکر میکرد که میباید برای این انقلاب جانفشانی بکند،رنج ببرد و هر جا که باری هست، حتماً او بر دوش بگیرد، مبادا که کسی در حمل بارهای انقلاب از او جلو بیفتد.
از شهید لاجوردی خجالت میکشم
من به سهم خودم از این شهید بزرگوار خجالت میکشم. یعنی من که الان اینجا نشستهام و دارم از او یاد میکنم، از اینکه زن و بچه دارم و برای خودم خانهای دارم، از این شهید بزرگوار طلب مغفرت میکنم و امیدوارم که بر ما ببخشاید. ما میبایستی در واقع در خاک زندگی کنیم. ما نمیبایستی آسایش داشته باشیم. ما میبایستی پا در راه این شهیدان قرار میدادیم و در کنار همینها جان میدادیم. حالا تقدیر چنین نخواسته و تقدیر چنین خواسته که مثلاً در یک منصبهایی به صورت خدمتگزار باشیم. حالا فرض بفرمایید بنده روزی نماینده مجلس شورای اسلامی بودم، ولی فکر میکنم که ما واقعاً در مقابل چنین پهلوانهای رنج و شهادتی، عناصر کوچکی هستیم.
بنده احساس حقارت میکنم و فکر میکنم که لیاقت این را نداشتیم که مثل آنها زندگی کنیم و مثل آنها به پایان برسیم. این گونه به پایان رسیدن لیاقت میخواهد، شایستگی قبلی میخواهد، آمادگی قبلی میخواهد. او خودش را آماده کرده بود برای این گونه خاتمه یافتن و این عشق بیسبب به کسی هدیه نمیشود و حتماً میبایستی یک تحفهای در آن شخصیت وجود داشته باشد.
خردمندی این شهید این بود که لبخندی بر لب مظلومی بنشیند و بتواند دردمندی را تسکین بدهد. انتقام در زندگیاش آن لحظاتی بوده که توانسته انتقام مظلومان را از ظالمان و گردنکشان و فتنه افروزان بگیرد.
کسی که سرباز فداکار این انقلاب و در تمام دوران جوانی و میانسالی در خدمت این انقلاب بود. هرگز ادعایی نکرد، هرگز نشد که ایشان بیاید و مدعی این باشد که من برای این انقلاب کار کردهام و خدمت کردهام و الان سهمی یا نقشی داشته باشم.
نسل منافقین را این شهید ریشه کن کرد
خیلی عجیب بود، یعنی اینجا بود که انسان واقعاً فریفته این شخصیت میشد. اگر بازرگانها مبارزهای کرده بودند، لاجوردیها صد بار پیش از اینها مبارزه کرده بودند. لاجوردیها خون داده بودند، لاجوردیها هیچگاه جدا نشده بودند. لاجوردیها انحراف ازشان زاییده نشده بود. اینها از ابتدا در آن خط اسلام ناب بودند.آنها حالا که انقلاب پیروز شده است، آمدند، ولی لاجوردیها همان گونه مظلومانه در گوشهای ایستاده و منتظر بودند که به او بگویند تو هم کاری برای انقلاب انجام بده و هیچ گاه پیش نیامد که خودش را به نحوی مطرح کند و یا مدعی شود، خودش را جلو بیندازد یا اینکه در مقامهای بالاتر جایی برای خودش اختصاص بدهد. او هرگز برای این ساخته نشده بود. فقط برای خدمت خالصانه ساخته شده بود؛ خدمتی که هیچ گونه عیب و ریایی در آن وجود نداشته باشد.
به یاد داریم که دشمنان انقلاب آرام آرام خودشان را نشان دادند و در رأس آنها منافقین که واقعاً نفرت انگیزترین دشمن این انقلاب بودند و هیچ کس به اندازه اینها با انقلاب خصومت نورزید. حتی امام بزرگوار ما فرمودند که اینها فسادی را به وجود آوردند که آمریکا نیاورد.امام هم به اینها اعتماد ندارد.اینها فکر میکردند اگر خشونتی دارند، کسی نمیتواند با آنها مقابله کند و نمیدانستند که شخصیتی مثل لاجوردی همان قدر که با دوستانش با مهربانی و دوستی و افتادگی برخورد میکند، با دشمنانش نهایت خشونت را دارد و هیچگونه ملاحظهای را با کسانی که بخواهند با این انقلاب و امام برخورد کنند، نمیکند. اصلاً فکر نمیکردند که لاجوردی چنین طوفانی را با دشمنان انقلاب به پا کند و بدون ذرهای تردید و کوچکترین ملاحظهای با تمام کسانی که مقابل این انقلاب ایستاده بودند، برخورد نماید و شما دیدید که نسل منافقین را این شهید بزرگوار ریشهکن کرد و در خاتمه آنها بودند که انتقام خودشان را از شهید لاجوردی گرفتند.
شهادت آرزویش بود
برای لاجوردی چنین مرگی مبارک بود، چنین مرگی آرزو بود، چنین مرگی در انتظارش بود. او در تمام دورانی که منافقین در مقابل انقلاب بودند، با آنها مقابله کرد و آن چنان خشونتی به آنها نشان داد و فهماند که خشونت یعنی چه که اگر منافقین فکر میکردند با خشونت میتوانند کسی را بترسانند،آن موقع با کسی مانند لاجوردی روبرو خواهند بود که از خشونت و اقتدار او فرسنگها میگریختند و گریزان بودند و دیگر اسم لاجوردی برای منافقین یک خواب وحشتناک بود.
این کانون اقتدار (شهید لاجوردی) اگر وجود نداشت، معلوم نبود که ما از این ضدانقلاب بیرحم چه صدماتی را بخوریم. با سادگیهایی که کم و بیش دیدید، اما این سردار بزرگوار و قدرتمند انقلاب یک تنه با تمام قدرت و با جمعی از دوستان خودش واقعاً منافقین را به زانو درآورد و آنها را به شدیدترین شکل سرکوب کرد تا دیگر هوس نکنند در داخل ایران جولان بدهند و به ناگزیر از ایران بیرون بروند. لاجوردی بود که به اینها فهماند دیگر در ایران با بودن لاجوردی جایی برای آنها نیست.