به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، محسن رفیقدوست از جمله مبارزانی است که سابقه طولانی در نهضت دارد و به این سبب با شهید لاجوردی در زندان و مبارزات خاطراتی منحصر به فرد دارد. در چند بخش خاطرات او را می خوانیم.
شما دوره ای طولانی را با شهید لاجوردی قبل و بعد از انقلاب سپری کرده اید؛ پررنگ ترین خاطره شما به کدام مقطع بر می گردد؟
از ابتدای نهضت امام و تشکیل هیأتهای موتلفه اسلامی تا هنگام شهادت، یعنی حدود 35 سال این آشنایی وجود داشت. یکی از کسانی که بخاطر خصوصیات ویژه از قبیل ثبات عقیده و صراحت لهجه مرا جذب کرد، شهید لاجوردی بود. بیشتر تماسمان هم به قبل از انقلاب و مبارزه و حرکت در زمان طاغوت برمیگردد. بعد از انقلاب هم ارتباطمان حفظ شد و حتی دورهای هم در سپاه شاید حدود یکسال و نیم با هم بودیم.
اما از جالبترین آنها قضیه همزیستی با کمونیستها بود، یکی از کسانی که خیلی محکم در مقابل این کمونیستها ایستاد، شهید لاجوردی بود. در آن زمان ما هفت نفر در یک بند قرار داشتیم که همگی از طرفداران امام بودیم و حاضر نبودیم که با چپیها بصورت مشترک زندگی کنیم و بعد از این یک اتاق کوچکی بود که ما هفت نفر را به آنجا فرستادند.
روزها یک ساعت برای هواخوری از سلولها بیرون میرفتیم. موقع قدم زدن آقای طالقانی برایم صحبت میکرد. همه دغدغه آقای طالقانی این بود که این بچهها به خانوادههای اصیل و مذهبی تعلق دارند، مثل پسر آقای ابریشمچی، پسر آقای خاموشی و... شاید بشود آنها را برگرداند، اما لاجوردی اینطور نبود و میگفت من اینها را نجس میدانم. بند رختهای ما جدا بود و یک وقت اگر لباسهایشان را روی بندی میانداختند که او لباسهایش را میانداخت، دو باره لباسش را آب میکشید. بعد گفت ما از فردا وقتی برای دویدن میآیند، آنها دو طرف میدوند، ما میرویم وسطشان و در جهت عکس میدویم. دوی آنها هم که تمام شد، ما ادامه میدهیم. همین کار را هم میکردیم.
هدف از این کار چه بود؟
دید لاجوردی نسبت به اینها عمیق بود.می گفت: باید به نحوی عمل کنیم که اینها کوچکترین نقطه ضعفی از ما نگیرند.
این خاطره شما هم تایید می کند که شهید لاجوردی نسبت به توبه مجاهدین خلق بدبین بود، در حالی که در مورد گروه فرقان خودش پیگیر بود که آنها توبه کنند. چرا نسبت به توبه مجاهدین خلق چنین نگرشی داشت؟
چهار نفر از همان اول نسبت به سازمان مجاهدین خلق دید صد در صد منفی داشتند. سه نفر از همان اول و چهارمی از یک تاریخ به بعد. آن سه نفر یکی شخص امام بود، یکی شهید مطهری و سومی شهید لاجوردی. شهید صادق اسلامی هم از برههای به بعد به این سه نفر پیوست. یادم هست یک روز قبل از تغییر مواضع علنی آنها صبح زود شهید اسلامی در خانه ما آمد، با عبا و یک قرآن در دست. گفت این وقت آمده ام که اهمیت مطلب را بدانی؛ دست روی قرآن گذاشت و گفت به این قرآن قسم اینها کمونیست هستند و حرام است با آنها همکاری کنی. این مسئله را آن زمانی که من با لاجوردی همبند شدم با صحبتی که با هم داشتیم فهمیدیم اینها کمونیست هستند.
لاجوردی از همان ابتدا مخالف بود. بینش سیاسی لاجوردی در حد بسیار بالایی بود. شهید رجایی و امثالهم تا وقتی داخل زندان نرفتیم، فتوای راجع به اینها را باور نمیکردیم، ولی امام خوب فهمیده بود، آقای مطهری هم همینطور، به نظر من آقای لاجوردی خیلی خوب فهمیده بود.
بعد از دوران بازجویی که به قسمت عمومی رفتیم، جایی رفتیم که آقای لاجوردی و شش مذهبی دیگر مقلد امام بودند و من هم هفتمی بودم. با آقای لاجوردی بحثهای مفصلی کردیم و ایشان میگفت من حتی التقاط را هم قبول ندارم. اینها مارکسیست هستند. یک روز من از ملاقات برگشتم و تعریف کردم دو نفر آمده بودند که یکی از آنها قبل از اینکه با پسرش ملاقات کند از من سئوال کرد و من جواب دادم پسرت تغییر موضع داده و کافر شده است. اسم پسرش حتی روحالله کفیلی بود، یعنی قبل از اینکه امام، امام شود، آقای کفیلی امام را میشناخت و اسم پسرش را روحالله گذاشته بود. این پسر جزو همین اپورتونیستها بود و او به پسرش گفت اگر تو بر این موضع بمانی، دیگر پدرت نیستم. یکی هم از پسرهای احمدزاده بودند که چریک فدایی خلق بود. وقتی به پدرش که با ما در زندان بود گفتم، خیلی واکنش خاصی نشان نداد. لاجوردی گفت احمدزاده خودش لیبرال مسلک و عضو نهضت آزادی و پسرش هم کمونیست است، اما روحالله کفیلی کمونیست است و به دروغ میگوید مسلمان هستم، کما اینکه همه رهبرانشان کمونیست هستند و مسلمان نیستند. اینکه بعدها از حرفهای کسانی مثل علیرضا زمردیان درآمد که اسلام فقط یک پوشش بود و اینها نمیپذیرفتند، لاجوردی این را جلوتر فهمیده بود.
یعنی این نا امیدی در حدی بود که برای اصلاح آنها تلاش نمی کرد؟
نه، اینطور نبود. در مورد پایینیها خیلی تلاش کرد، ولی در مورد سرانشان کاملاً مطمئن بود. بعد از انقلاب دهها بار از من دعوت کرد و من به زندان رفتم و برای همبندیهای سابق خودمان سخنرانی کردم. قبل از اینکه بروم به من میگفت به برگشتن هیچکدامشان اعتقادی ندارم، تو برو بلکه مثلاً پسر معینفر را برگردانی. تو برو مگر بچههای کوچکی را که قبل از انقلاب در مورد منافقین دستگیر شده بودند و بعد از انقلاب هم ما آنها را گرفته بودیم، برگردانی. اما لاجوردی سران منافقین را کمونیست صد در صد میدانست.
در مورد فرقان پنج شش جلسه و در جلسات دادگاههایشان هم رفتم. کسی که از طرف فرقان مأمور شده بود بیاید روی من کار کند، مرحوم سید مصطفی میرخانی بود. مدتها با فرقان بود، سفت و سخت. من با اکبر گودرزی در مسجد آشیخ عبدالحسین شاگرد درس عربی آقای بادامچیان بودم یا آیتی که فرد دوم بود، در لانه جاسوسی چیزی را پیدا کردیم که نشان داد فرقان با چهار دست واسطه قرنی و مطهری را ترور کرده است، بدون اینکه خودشان بدانند.
امریکا از طرقی آمده بود که بچههای لانه از سندش کپی گرفتند و من دادم ترجمه کردند و رفتم آنجا و گفتم میخواهم آیتی را ببینم. گفتند بی فایده است. به این آبگوشت که میدهیم با چربیهای آبگوشت دور تا دور سلول علیه جمهوری اسلامی شعار مینویسد. هر کاری هم میکنیم گوش نمیکند. ما هم که در را باز کردیم، ما را شناخت و شروع به فحش دادن کرد. ترجمه آن سند را دادم خواند و پرت کرد طرفم. آمدم سوار ماشین شدم و برگشتم پادگان خلیج ـ مرکز تدارکات سپاه ـ که محل خدمتم بود. شک دارم این اتفاقی که دارم میگویم مال وقتی که است که بروجردی رئیس اوین بود یا کچویی؟ به من زنگ زد و گفت: «آقا محسن! با این چه کار کردی؟» گفتم: «کاری نکردم». گفت: «خودش را کشت». به طرز عجیبی با پاچه شلوارش خودش را خفه کرده بود. گفتند وقتی فهمید عامل امریکا بوده است، در زندان خودش را کشت. لاجوردی این را فهمیده بود و میگفت کسی مثل مصطفی میرخانی، سید مداح اهلبیت(ع) اگر گول بخورد و هدایت شود، برمیگردد. فرقانیها خوارجی هستند که عدهای از آنها مهدورالدماند، ولی عدهای از آنها مهدورالدم نیستند. پرسیدم چطور؟ گفت موقع بحث با آنها در چهرههایشان ندامت میبینم. دقت کردهام. منافقین یا نماز نمیخوانند یا تظاهر به نماز خواندن میکنند، در حالی که فرقانیها نماز شب میخوانند. علاقه شان به خدا راست است که در مسیر غلطی افتاده، ولی واقعی است، اما ارتباط آنها واقعی نیست.
درست هم فهمیده بود. خاطراتی دارم که بی قیدی آنها به اخلاق اسلامی را کاملا نشان می دهد.
یک موقعی ما را آوردند زندان قصر، قرار شد که یک بحثی بین ما و مجاهدین خلق صورت بگیرد تا بلکه به تفاهم برسیم. مدت زمانی حدود سه ماه آنها با ما چانه میزدند که شما قبول کنید که سران ما شهید شدهاند، ما هم میگفتیم که مگر ما خدا هستیم. ما نسبت به شما و عقایدتان مشکل داریم و بالاخره آنها کوتاه آمدند. طرف بحث از جانب ما من بودم و از طرف مجاهدین خلق، موسی خیابانی آمده بود و چون تحت کنترل بودیم نمیتوانستیم خیلی مسایل را باز کنیم که حرفهایمان را با هم بزنیم.
یادم هست آقای لاجوردی میگفت که شما دو بحث را اول مطرح کن. اولین چیزی که با اینها مطرح میکنی مسئله تقلید باشد. ببین راجع به تقلید چه عقیدهای دارند. این مباحث ۳۲ روز طول کشید و من مرتب توسط لاجوردی و شهید رجایی و دوستان دیگر تغذیه فکری میشدم. او هم با دوستانش جلسه میگذاشت. آخر سر به آنجایی رسیدیم که آنها به مسئله تقلید معتقد نیستند.
لاجوردی میگفت که من این مسئله را از اول میدانستم، یک نکتهای را عرض کنم بعد از پیدایش مجاهدین خلق قبل از انقلاب دو تن از رفقای ما قبل از انقلاب قبل از همه فهمیده بودند که اینها انحراف دارند و به بیراهه میروند.