شهید لاجوردی در گفتگو با مرحوم احمد قدیریان /3

شیوه های مدیریتی منحصر به فرد داشت

شهید لاجوردی مدیریت قوی و منحصر به فردی داشت که اگر بشود آن را پیاده کنیم، الگوی خوبی برای مدیران کشور است. اولاً انسان بسیار صرفه‌جویی بود. یکی از پارامترهای قدرتمند مدیریت این است که یک مدیر به سیستم تحت امر خود اشراف داشته باشد.
کد خبر: ۲۶۳۹۹
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۲۲ - 30August 2014

شیوه های مدیریتی منحصر به فرد داشت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، مرحوم احمد قدیریان را می توان از نزدیک ترین و صمیمی ترین یاران شهید لاجوردی دردوران مبارزه و مسئولیت قضائی دانست. در دو مطلب قبل به خاطرات بعد از انقلاب وی پرداختیم. در ادامه بخش های دیگری از روایت قدیریان از لاجوردی را تقدیم می کنیم.


این سوال را باید ابتدا می پرسیدیم. چگونه با شهید لاجوردی آشنا شدید و چه ویژگی هایی در ایشان برای شما جالب توجه بود؟
حدود پانزده سال قبل از انقلاب با شهید لاجوردی آشنا شدم. من در بازار، مغازه عطاری داشتم و ایشان و اخوانشان در بازار جعفری مغازه داشتند. البته من زودتر از آنها به بازار آمدم.البته در آغاز پدر ایشان در خیابان  ری، نزدیکیهای میدان محمدیه مغازه داشتند و شهید لاجوردی و برادرانشان آنجا کار میکردند و بعد به بازار جعفری آمدند. رفاقت ما از مسجد شیخ علی شروع شد. در آنجا گروهی تشکیل شده بود. همین طور در مسجد خیابان مولوی که بعدها این گروهها به هم ملحق شدند و مؤتلفه اسلامی را تشکیل دادند. اعضای هیئت مؤتلفه از یاران امام بودند و در شکلگیری و تدام انقلاب، نقش مهمی داشتند. من بعد از انقلاب که مسئولیت کارهای امنیتی و نظامی را به عهده گرفتم، از مؤتلفه کنار کشیدم.به هر حال دوستی من با شهید لاجوردی حدوداً پانزده سال قبل از انقلاب و از سالهای39 و 40 شروع و در جریانات سالهای بعد، بسیار محکم شد.
شهید لاجوردی صبوری خاصی داشت و در میان دوستان ما از این جهت ممتاز بود. علاوه بر این بسیار فهیم بود و مسائل را بسیار دقیق درک میکرد، یعنی در درس و درک مسائل اجتماعی، جزو دو سه نفر اول جمع ما بود. معلومات حوزوی او هم در حد بالا بود.


این نوع توانایی فطری یا حاصل تحقیق و مطالعات عمیق و گسترده و یا تلفیقی از هر دو بود؟
هر دو مورد و همه هم بر این مسئله شهادت می دهند.اگر با برادر بزرگ ایشان مصاحبه کنید، دقیقاً برایتان توضیح خواهند داد که شهید چه روحیهای داشت.قبل از هر چیز در زندگی شخصی، بسیار آدم ساده و فروتنی بود و با همه اقشار مردم میجوشید. از نظر علمی هم بسیار عمیق و دقیق و در میان شاگردان آقای شاهچراغی، ممتاز بود. بعدها که همشیره شهید لاجوردی، همسر شهید امانی شدند، ارتباط ما نزدیکتر شد و در برنامههای مبارزاتی در کنار هم بودیم.
شهید لاجوردی با توجه به تجربههای فراوانی که در مقاطع مختلف مبارزاتی کسب کرده بود، کدام شیوه مبارزاتی را قبول داشت؟ آیا شیوه مسلحانه را قبول داشت و یا فکر میکرد که باید مردم را به میدان آورد؟
مرحوم شهید امانی که تقریباً محور اصلی مبارزات مسلحانه بود، زمانی به همراه یارانش دست به مبارزه مسلحانه زد که عرصه برای ادامه مبارزه و احقاق حقوق مردم، فوقالعاده تنگ شده بود.طبیعتاً در این شرایط، مبارزه مسلحانه با اذن مراجع تقلید شکل می گیرد. اینها در بازار، در زمینه کارهای فرهنگی، فوقالعاده تلاش میکردند و مخصوصاً در توزیع توضیح المسائل حضرت امام(ره)، نقش بسیار فعالی داشتند. آقایان فضلا و علما و مخصوصاً شیخ فضلالله محلاتی و بعضی از عزیزانی که آنجا مطرح بودند، در فعالیتهایشان از مرحوم شهید امانی و یارانشان به عنوان مجریان طرحهایشان استفاده میکردند و هدف آنها این بود که روحانیت را در اجتماع مطرح و جلسات مبارزاتی برگزار کنند. یادم هست که ما در گرمخانه مسجد جمعه که در انتهای مسجد بود، جلساتی را برگزار میکردیم. این مسجد پنج شش امام جماعت داشت، اما تنها امام جماعتی که با ما همراهی میکرد، مرحوم شیخ آقا غلامحسین جعفری بود که همراه با  آقای شجونی و تعدادی از آقایان علما، برای روشنگری جوانها در آن گرمخانه جلسات خانوادگی و هفتگی میگذاشتند که بسیار مؤثر بودند.


شهید لاجوردی در مقام مبارزه چه مزایا و توانائی هائی را از خود نشان داد؟
شهید لاجوردی با توجه به صبوری و تحمل و بردباری همراه با بینش سیاسی و اجتماعی فوقالعاده بالا، به گونهای بود که واقعاً ساواک را عاجز کرده بود.هنگامی که او را دستگیر کردند و به زندان بردند، این را محکم و به ضرس قاطع میگویم، اولین کسی که منافقین را شناخت، ایشان بود.   میگفت،« اینها هر جا از نظر تاکتیکی اقتضا کند، نماز میخوانند و اگر اقتضا نکند، نماز نمیخوانند.» از لحاظ کاری هم باید بگویم من در طول نزدیک به چهل سال مؤانست و در مقاطعی که معاونت اجرایی ایشان را به عهده داشتم،انسانی به این پر کاری ندیدهام. شیوههای مدیریتی ایشان که در جای خودش توضیح مفصل خواهم داد، به گونهای بود که اگر مدیران جامعه ما از آنها سرمشق بگیرند، مدیر نمونه خواهند شد.

از آقای لاجوردی خاطرات مفصلی در باره سادهزیستی دارم. این بزرگوار مثلاً شبها همان جا کنار اتاق خودش یک موکت پهن کرده بود و یک پتو و یک بالش داشت و همان جا استراحت میکرد. صبح بلند میشد، نمازش را میخواند. از صبح تا شب دنبال کار، فعالیت و این برنامهها بود. واقعاً زندگیاش الگو بود و حقیقتاً زندگی ایشان میتواند برای کسانی که میخواهند زندگی علیگونه داشته باشند، الگو باشد. الان هم داریم. زندگی مقام معظم رهبری همین جور است. زندگیشان علیوار است. خانواده واقعاً زهراگونه زندگی میکنند. مرحوم شهید لاجوردی در بعضی از موارد لباسهایش را خودش میشست. اگر دو سه روز یا یک هفته هم به خانه نمیرفت، عرقگیر و لباسهایش را خودش میشست و روی بند پهن میکرد، بدون تکلف و با روحیه باز و شاد. بچهها با او گپ میزدند یا وقتی میرفتیم والیبال و فوتبال بازی میکردیم در بازیها شرکت میکرد. بسیار مهربان، صمیمی و خوشبرخورد بود و عجیب از انتقاد استقبال میکرد. یعنی اگر کسی از او انتقاد میکرد خوشحال میشد، کسل و اوقاتش تلخ نمیشد. بعضی مواقع سکوت میکرد و چیزی نمیگفت.

درباره نحوه مدیریت شهید لاجوردی هم نکاتی را ذکر کنید.
شهید لاجوردی مدیریت قوی و منحصر به فردی داشت که اگر بشود آن را پیاده کنیم، الگوی خوبی برای مدیران کشور است. اولاً انسان بسیار صرفهجویی بود. یکی از پارامترهای قدرتمند مدیریت این است که یک مدیر به سیستم تحت امر خود اشراف داشته باشد. شهید لاجوردی این گونه بود. ما وقتی در ساعت 5/6 صبح مارش صبحگاه میزدیم، میدیدیم ایشان بیرون صبحگاه ایستاده. موقعی که نیروها تقسیم میشدند و سر پستهایشان میرفتند، میآمد و با ما دست میداد و خسته نباشید میگفت. سرکشی به بخشها، شعبات، رسیدگی به پرونده ها و همه امور را با نهایت دقت انجام میداد. مسئولین شعبات در ارتباط با او، محو شخصیتش بودند.بسیار صمیمی و مهربان بود. شما الان یک مدیر کل یا معاونش را ببینید که با افراد زیر دست چگونه رفتار میکند، آن وقت تصورش را بکنید که دادستان تهران چطور رفتار میکرد که همه دلشان میخواست با او ارتباط داشته باشند. سید گاهی بلند میشد و میرفت با کارمندانش غذا میخورد که ببیند چه غذایی به آنها میدهند. یک بار یکی از کارکنان را دیده بود که ماست  برای خود و همکارانش میبرد و گفته بود امروز با غذا ماست نداشتیم. اگر دیگران ببینند درست نیست. ببر پس بده. غذای جدا برای زندانیها و کارکنان و مدیران وجود نداشت. همه یک جور غذا میخوردند. تسلط و اشراف او بر محیط کار و پیگیری امور و رفع مشکلات در او بینظیر بود. هر کسی که مشکلی داشت، سید تا جایی که میتوانست آن را رفع میکرد.  

اگر خاطرهای از سازمان زندانهای ایشان دارید، بفرمایید.
الان سازمان زندانها خیلی عریض و طویل شده است. اگر بخواهیم سازمان زندانهای الان را با سازمان زندانهای زمان آقای لاجوردی مقایسه کنیم، باید بگوییم هم از نظر نیرویی، هم از نظر جا و مکان و هم از نظر سیستم اداری صد برابر شده، ولی قسمت زندانها هیچ فرقی نکرده است. با توجه به این که خدمت ایشان صحبت میکردم، فرمودند ما مجوز نداریم زندانها را زیاد کنیم و وسعت بدهیم، ولی بعد از این که ایشان به شهادت رسیدند، علیالظاهر مجوزی داده شده است برای این که زندانها به جاهای دیگر منتقل شوند و دارند کارهایی انجام میدهند، ولی الان سیستم اداریاش را خیلی وسعت دادهاند و افراد زیادی آمدهاند، چه در تهران و چه در شهرستانها. الان در بعضی از شهرستانها از کل زندانها که 170، 180 تا بودند، حدود 90 تایشان فرار کردند! 60، 70 تا از 170، 180 تا تشکیل شدند. تعدادی هم رفتند. الان هم همین طور است. آن موقع، سرکشی، اشراف، دقت و مدیریت ایشان مدیریت خوبی بود. نمیخواهم بگویم مدیریت الان ضعیف است، اما سیستم آن موقع جمع و جور بود. ایشان در دو سه اتاق 30، 40 متری کل سیستم را اداره میکرد. الان با 150 اتاق، 150 خط تلفن سازمانها، سیستمها، گروهها و معاونتهای مختلف همان کارها دارد انجام میشود که قبلاً انجام میشد. شاید این برای نظام افت داشته باشد که این همه وسعت داشته باشد، ولی کارها آن طور که باید و شاید پیش نرود.


خاطره خاصی از حضور ایشان در سازمان زندانها دارید؟
کار ایشان ساعت هفت صبح شروع شد. بهقدری دقیق بود که قبل از هفت سر کار بود. دوست هم داشت همکارانش اول وقت سر کار باشند و بعد سرکشی به زندانها و قسمتهای مختلف، جلسات و برنامهریزیهای متعدد شروع میشد. تا آنجایی که اطلاع دارم کارهای خیلی خوبی انجام میشد. در زمان تصدی ایشان در سازمان زندانها از همراهی با ایشان محروم بودم و در قسمتهای دیگر کار میکردم، ولی تا آنجا که اطلاع داشتم برنامههای مدیریتیاش خیلی خوب بود. مدیریتش این قدر بیحساب و کتاب نبود. یک مدیریت جمع و جور و حسابشده بود.
قبل از شهادتشان یک استعفای غیرمعمول از ایشان گرفتند و بعد هم شهادتشان پیش آمد. اگر در این مرحله خاطرهای هست بیان بفرمایید.
برای آقای لاجوردی یک جوی درست کردند که ایشان بهرغم استقامت، آنگونه که قرآن میفرماید: «فَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ وَ مَن تَابَ مَعَکَ وَ لاَ تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ»:(1) ای پیغمبر استقامت کن به آنچه مأموریت داری، شهید لاجوردی در مأموریتش خوب استقامت کرد. در زمینه مبارزاتش خوب استقامت کرد. در هر موقعیتی خیلی خوب میایستاد و مقاوم بود. در مورد برنامههای کاریاش هم خیلی استقامت کرد، ولی جوسازیهایی کرده بودند و اهانتهایی میکردند که ایشان میبایست برای حفظ خودش... یک موقع حفظ آقای لاجوردی است، یک موقع حفظ نظام است. آقای لاجوردی از نیروهای کیفی نظام بود، لذا دشمن همان ضربهای که به شهید بهشتی زد و ابتدا خواست او را بایکوت اجتماعی کند و بعد شهیدش کرد، همان کار را با آقای لاجوردی کردند. سیستم مدیریتش را زیر سئوال بردند و افراد به انحای مختلف آمدند و گفتند ایشان استعفا بدهد. ایشان هم گفت استعفا نمیدهم، برکنارم کنند.
به هر حال بالاخره ایشان نکاتی را نوشتند و به منزل برگشتند. خیلی با ایشان صحبت کردم که منافقین روی شما برنامه دارند. منافقین برنامهریزی کردند و یک بار آمدند که ایشان را به شهادت برسانند، ولی موفق نشدند. رمز موفق نشدنشان هم این بود که ظاهراً ایشان سفری کرده بودند و بعد برگشتند. خون پاک و مطهر این عزیز چنان دو نفری را که ایشان را ترور کردند گرفت که هیچکسی فکر نمیکرد اینها دستگیر شوند. یعنی خود من وقتی شنیدم ایشان شهید شده است، شاید چند دقیقه بعد از آن در مغازهشان بودم. شاید هفت هشت دقیقه طول کشید تا سر بازار رسیدم و گفتند ایشان را به بیمارستان سینا بردهاند. آمدم دم بازار جعفری، دیدم در را بستهاند، لذا از بالای در وارد شدم و رفتم داخل و دیدم آقای اسماعیلی افتاده و گردنش زیر تنش قرار گرفته است. دو سه نفر دیگر از بچهها هم در آنجا مجروح شده بودند. آن دو منافقی که شلیک کرده بودند، یکی عملیاتی بود و دیگری پشتیبانی. آن خبیث دیگر ، تیر را از پشت سر به حاجی زد که از صورت حاجی خارج شد و به پله خورد و فرد دوم که عملیاتی بود افرادی را که در آنجا بودند به رگبار بست. حاجی کنار پیشخوان نشسته بود و وقتی تیر از پشت سرش خورد و از صورتش بیرون آمد، پشت جعبه پیشخوان افتاد و نفر پشتیبانیکننده داخل مغازه را به رگبار بست و بعد به بازار آمد. خانمی آنجا بود و داد و فریاد کرد. ضمناً اینها صبح برای شناسایی رفته و با صاحب مغازه روبرویی حرف زده و پول هم داده و بقیهاش را نگرفته بودند.
همسایههای روبرو متوجه شده بودند اینها غیرطبیعی هستند، اما آنها قیافههایشان را طوری درست کرده بودند که هر کسی که آنها را میدید خیال میکرد دهاتی هستند و چیزهایی میخرند و حالیشان نیست. بعد که حاجی را شناسایی کرده بودند، زمانی که عملیات انجام میشود، یک نفر از آنها با کلاشینفکش در بازار تک تک تیراندازی میکرد. یکی میماند و یکی از آنها از پلههای مسجد امام بالا میرود. یکی از برادرهایی که از بچههای وزارت دفاع و پشتیبانی است، جلوی درب مسجد امام جلوی او را میگیرد. از بچههای رزمنده جبههها بود. او چند تیر شلیک میکند و این برادر میافتد و بعد خودش بیرون میرود و سوار میشود و به طرف ترمینال میرود. نفر دیگر گیر میکند و نیروی انتظامی میآید. نارنجک داشت، ضامنش را میکشد و میگوید اگر به طرفم بیایید، این را منفجر میکنم. نیروی انتظامی میگوید این کار را نکن. بیا با ما برویم. او این کار را میکند و اسلحهاش را تحویل میدهد. نیروی انتظامی او را میگیرد و به مقرشان میبرد. اشتباهشان این بود که در آنجا او را نمیگردند و او از کیفش سیانورش را در میآورد و در اتاق نیروی انتظامی میخورد و دو سه دقیقه بعدش میافتد. وقتی رسیدم گفتند او را به بیمارستان بردند. وقتی به بیمارستان رسیدم گفتند تمام کرده و شستن روده هم فایده نداشته است. به هر حال در آنجا به درک واصل میشود.
آن یکی به طرف ترمینال میرود و وسط راه راننده را تهدید میکند که عضو گروه منافقین هستم و راننده میگوید این حرفها چیست که میزنی؟ این حرفها را نزن. راننده را تهدید و یک تیر را کف ماشین او خالی میکند. دم ترمینال اسلحه و صدا خفهکن اسلحه را در جوی آب میاندازد و میآید ماشین میگیرد و به طرف میگوید: «میخواهم به قم بروم. در راه که میرفت به راننده میگوید: «یکی از بستگانم فوت کرده است و خیلی ناراحتم». راننده که فکر میکرد راست میگوید، میگوید ناراحت نباش دنیا همین جور است. به قم که میخواهند برسند، میگوید میتوانی مرا ببری اراک؟ چون فامیلهای ما اراک هستند. راننده میگوید بله،  میتوانم ببرم. طرف میگوید هر چه هم بخواهی به تو میدهم و رقم قابل توجهی به راننده پول میدهد. راننده میبیند این مشکوک است. سر سهراه سلفچهگان میگوید: «ماشینم جوش آورده است. نمیتوانم بیایم اراک. میخواهی پول بدهی، میخواهی ندهی. به هر حال ماشین راه نمیرود». او در آنجا پیاده و بعد سوار یک کامیون میشود و کامیون او را به اراک میبرد. از اراک به بروجرد و خرمآباد میآید و بعد هم به اهواز میرود و به طرف آبادان راه میافتد. پشت اروندرود آبادان دیگر خسته میشود و شب به اهواز میآید و به خانه یکی از سیگارفروشهای اهواز میرود. در آنجا یک رادیو میخرد و پیام را از رادیو میگیرد که آقای لاجوردی شهید شده است. میخواهد پیام سازمان را بگیرد، کُد آن را نداشت. رادیو هم اسم پسری را که کشته شده بود، میبرد. به هر حال او نمیتواند با سازمان ارتباط برقرار کند. کنار اروندرود میآید، ولی کلاشینکفش در ساک بود. کنار اروندرود نشسته بود که قایقی چیزی بیاید و او را ببرد آن طرف. منتظر بود که بچههای حراست شرکت نفت میآیند رد شوند به او مشکوک میشوند، ولی چیزی به او نمیگویند. برمیگردند و او را میگیرند و میبرند اداره امنیت. در آنجا با او صحبت میکنند و او میگوید از آن طرف آمدهام و میخواهم کار جدیدی را انجام بدهم و نمیگوید من ضارب آقای لاجوردی هستم. تا ساعت یک و دو بعد از نصف شب که اعتراف میکند. به تهران اطلاع میدهند. ما هم مطلع شدیم و به خانوادهشان اطلاع دادیم ضارب شهید لاجوردی را گرفتهاند. او را دادگاهی کردند و نوارهای دادگاهش هست که گفته بود چه برنامههایی داشت و چگونه او را تأمین کردند و بعد هم به درک واصل شد.
 

نظر شما
پربیننده ها