به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، این گفتگو با مرحوم سید مرتضی لاجوردی، برادر و همرزم شهید سید اسدالله لاجوردی در روزهای بیماری سخت وی رخ داده بود. بیماری ای که منجر به سفر آخرت وی گشت. از این رو فصل ناقصی از روایت وی را شکل می دهد.
شما چقدر فاصله سنی با برادر شهیدتان دارید و از حالات و گرایشات ایشان در دوران کودکی و نوجوانی، چه نکاتی به یادتان مانده است؟
ایشان دو سال از من بزرگتر بود. از همان دوران کودکی با یکدیگر انس داشتیم و در همه مراحل تا لحظه شهادت با هم بودیم. نکتهای که مرا به خود جلب کرده بود و همیشه از خودم سئوال میکردم و هنوز هم سئوال میکنم این است که ایشان در کجا یاد گرفت و آموزش دید که دارای چنین روحیات و اخلاقیات خاصی شود؟ مثلاً من در کمتر کسی چنین سعه صدری را دیده ام. خداوند قدرت روحی فوقالعادهای به او داده بود. این هیچ چیز نبود جز اینکه بگویم او مؤیّد من عندالله بود. یک وقتی من ایشان را تشبیه کردم به بعضی از شهدای کربلا مثل عابس که آن طور شیفته دین و اسلام بودند و آن طور خود را فدای اسلام کردند. ایشان هم همین طور بود. برای انقلابش و برای امامش و در مجموع برای دینش از هیچ چیزی فروگذار نمیکرد. برای اینکه دینش زنده باشد و انقلاب را حفظ کند، از همه چیز گذشت.
از دوران کودکی، از ارتباطاتی که در شکلگیری شخصیت وی نقش داشتند، خاطراتی را نقل کنید.
از اوایل کودکی و دوران بچگی، بسیار گذشت داشت و این ویژگی او زبانزد خاص و عام بود. در کودکی در بازیهایش و رفتارهایش، این گذشت را به شکلی محسوس میدیدم. مثلاً همیشه آماده بود که خودش آسیب ببیند. اما به دیگران صدمهای نرسد. این خصوصیت در او بسیار بارز بود و این ویژگی چنان با روحیه او عجین شده بود که تا لحظه شهادت، لحظهای کردارش غیر از این نبود، مضاف بر اینکه مرد کار بود و از همان طفولیت، این خصوصیت در او بود. در منزل از جمله کسانی بود که بیش از همه کار میکرد. در بهره بردن از تنعمات مادی، توقعش از همه کمتر بود. بسیار کار میکرد، اما در بهرهمندیها به حداقل اکتفا میکرد. از همان اول مقید و اسیر چیزی نبود. آزاد زندگی میکرد و از همه چیز هم راحت میگذشت، بیآنکه تکلفی برای خودش ایجاد کند و این ویژگی پیوسته در او قویتر میشد و در دوران مسئولیتش بسیار شدیدتر شد. از آن دوران داستانهای متعددی را از او نقل میکنند که شاهد این مدعاست. او در عین حال که پست و مقام داشت، پشیزی برای آن ارزش قائل نبود و خیلی راحت از کنار بعضی از مسائل میگذشت. گذشت و ایثار ایشان به حد وافر و دور از انتظار بود، هم در دوران بچگی و هم نوجوانی و هم بعدها در دوران کسب و کار.
در این دوره، بیش از یک کارگر معمولی و شاید به اندازه دو سه نفر زحمت میکشید. از امور مادی بسیار کمتر از دیگران استفاده میبرد و همیشه زحمت چند نفر را به تنهایی تقبل میکرد و انجام میداد. در دورانی که مسئولیت قبول کرد، شواهد بسیار زیادی وجود دارند که چطور راحت زندگی میکرد و اسیر قید و بندها و میز و صندلی نبود.
از اولین کانونهای مذهبی و مبارزاتی که شهید لاجوردی در آنها شرکت میکرد، چه خاطراتی دارید؟
اولاً اهل مسجد بود و قبل از اینکه پایش به بعضی از مجالس کشیده شود، همیشه در مسجد حضور داشت. سخت به مسائل مذهبی خود پایبند بود و تصور نمیکنم که حتی دو رکعت نمازش قضا شده باشد، به همین دلیل در وصیتنامهاش ذکر نکرده که مثلاً برای من یک سال نماز بخوانید، یا مثلاً روزه بگیرید، چون حتی قبل از اینکه تکلیف شود، بسیار در انجام عبادات قوی بود. با مسجد بسیار مأنوس بود و تا آخر عمر هم این انس را حفظ کرد. با عرق جبین و کدّ یمین کار میکرد و در عین حال به درس و مطالعه علاقه زیاد داشت و به همین دلیل در حوزه مرحوم شاهچراغی تقریباً سطوح و نیز منطق و فلسفه را نزد ایشان و برخی از علمای دیگر مثل مرحوم شیخ جعفر لنکرانی خوانده بود. یکی از خصوصیات ایشان این بودکه همیشه از درس استاد، یک روز جلوتر حرکت میکرد و بر درسی که هنوز استاد تقریر نکرده بود، تسلط داشت. بعضی از اوقات به قدری ان قلت میگفت که همه وقت کلاس را میگرفت و استاد هم خیلی خوشش میآمد. بسیار مصر بود که سئوالاتی را که برایش مطرح میشدند، بیان کند و از استاد، جواب بگیرد. در خواندن دروس قدیم و حوزوی، چنین روشی داشت. خط بسیار زیبا و قشنگی داشت و انشاءهای بسیار جالبی مینوشت.
از چه زمانی گرایشات مبارزاتی و سیاسی را در ایشان مشاهده کردید و تصور میکنید که این گرایش را چه کسی ایجاد کرد؟
بروز و ظهور این گرایشات در او، از سال 42 بود که حضرت امام(ره) اطلاعیه هائی علیه لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی دادند. شهید لاجوردی و عدهای از دوستانش، در مسجد شیخ علی که الان هم هست و جنب بازار آهنگرهاست، مشغول تحصیل بودند که اولین اعلامیه امام آمد و به دست آنها رسید. مرحوم مصدقی جنب مسجد جامع کاغذ فروشی داشت و آقای عزت شاهی یکی از شاگردان ایشان است. مرحوم مصدقی این اطلاعیه را چاپ کرد و به دست اخوی و دوستانش رساند و آنها نطفه اصلی مبارزه را شکل دادند. اینها همراه با مرحوم حاج صادق امانی و دیگران در هسته مرکزی مؤتلفه که البته بعدها شکل گرفت، بودند و پخش اعلامیه و فعالیت سیاسی را از همان مسجد شروع کردند. بعد هم که محافل و مجالس سیاسی را تشکیل میدادند و با بیت امام، ارتباط دائم داشتند. این محافل و مجالس، بعدها به فرمان حضرت امام(ع) نام مؤتلفه به خود گرفت که شهید امانی و شهید اسلامی و مرحوم شفیق و آقای عسکراولادی جزو هسته مرکزی آن بودند و با حضرت امام و شهید مطهری و سایر آقایان ارتباط داشتند.
اولین دیدار شهید لاجوردی با امام، کی بود و چقدر روی او تأثیر گذاشت؟
گرایش به امام از همین اطلاعیه انجمنهای ایالتی و ولایتی در او به وجود آمد. البته این نکته را ذکر کنم که امام هنوز چهره کامل خود را نشان نداده بودند. بعد از رحلت آیتالله بروجردی، از آنجا که شهید بسیار پایبند مذهب بود، دنبال مرجع تقلیدش میگشت و زیاد این طرف و آن طرف میرفت و سئوال میکرد که بعد از مرحوم آیتالله بروجردی، مرجع کیست. مرحوم آقای شاهچراغی صریحاً نگفت که الان اعلمیت در قم، متوجه مرحوم امام است. البته اشاره کرد که در قم مرد عالم و دانشمندی به نام آیت الله خمینی از چهرههای معروف حوزههای علمیه قم است. بعد هم آن اطلاعیهها کمک کرد که اخوی برود قم و مرجع تقلیدش را پیدا کند. ایشان احتمالاً باید بعد از همان اعلامیه انجمنهای ایالتی و ولایتی، با امام ملاقات کرده باشد، چون اینها آن هسته مرکزی را، البته به صورت کامل، تشکیل داده بودند و ارتباط با امام را جزو لوازم کارشان میدانستند و به قم میرفتند و برمیگشتند. مرحوم حاج صادق امانی یک شب با ما صحبتی داشت و گفت بعد از یک ماه به اینجا رسیدیم که مراجع با اینکه نفوذ بسیار زیادی دارند، اما لازم است که آنها را یاری کنیم، لذا ایشان و چند تن دیگر، با امام ارتباط برقرار کردند و اخوی هم جزو آنها بود و شب و روز، وقت و بیوقت خدمت امام و بعد هم خدمت مراجع دیگر میرفتند و بیشتر اطلاعیههایی که جمع و چاپ میشدند، به دست همین آقایان بود. گرایش ایشان به امام هم از همین زمان شروع شد.
شهید لاجوردی هم جزو نمایندگان هیئاتی بودند که امام فرمان دادند ائتلاف کنند؟
بله، هیئتهایی به شکل جداگانه نزد امام میرفتند و ایشان فرموده بودند که هدفتان یکی است، بهتر آن است که با یکدیگر مؤتلف شوید. تشکیل این ائتلاف را اگر از آقای عسگراولادی بپرسید، چون حافظه بسیار قوی دارند، روز و ساعت و حتی کلمات امام را هم عیناً نقل خواهند کرد.
شهید لاجوردی در تکوین و تکمیل این تشکل چقدر نقش داشت؟
در تهران و شهرستانها جلسات سیاسی در پوشش مذهبی تشکیل شدند. جلسات ده دوازده نفری بود که هر هفته دور هم جمع میشدند و مسئولیت آنها به عهده چند نفر، از جمله اخوی بود که این مجالس را تغذیه میکردند. بعدها شهید مطهری جزوههایی نوشتند و به اینها دادند که از نظر عقیدتی تقویت شوند. بعد مرحوم شهید باهنر تاریخ اسلام را نوشتند و همچنین ابعاد سیاسی زندگی حضرت رسول(ص) و ائمه معصومین را برای آنها تبیین می کردند. جهتگیریهای خود حضرت امام(ره) هم موجب شد که برنامهریزی و جهتگیری این آقایان هم به تدریج انسجام بیشتری پیدا کند تا بعدها که برنامه ترور منصور توسط هیئت مؤتلفه اجرا شد.
برادرتان در این ماجرا چه نقشی را ایفا کرد و عواقب ناشی از این رویداد در زندگی ایشان چه بود؟
موقعی که منصور را ترور کردند، ما در بازار کار میکردیم. آن روز دیدم که داداش دیر آمد. مرحوم حاج صادق امانی رهبری گروه را به عهده داشت. مرحوم بخارایی مجری طرح بود و اینها سیاهی لشکر بودند، به این صورت که وقتی ترور انجام میشود، اینها صحنه را مشوش میکنند تا بخارایی بتواند فرار کند که مسئلهای پیش آمد و بخارائی دستگیر شد و اینها هر کدام به نوعی گرفتار شدند. اسداله هم که در آن صحنه بود، آمد بازار و تغییر لباس داد، ولی وضع روحیاش، وضع خاصی بود.
در آن جریان چه مسئولیتی را به عهدهاش گذاشته بودند؟
مسئولیت منصرف کردن توجه همه از بخارایی تا بتواند فرار کند. مثلاً بعضی از آنها شلیک هوایی کردند که حواس مردم پرت شود. تقریباً موفق هم شدند. البته من در صحنه نبودم، ولی شنیدم که مردم وحشتزده شدند و فرار کردند. منصور از در شمالی مجالس وارد میشده که بخارایی او را هدف قرار داده و احتمالاً جزئیات را شنیدهاید. بخارایی نامهای را به طرف منصور میگیرد و بعد او را میزند. بقیه هم دیگران شلیک میکنند که حواس مردم از منصور برگردد. کشته شدن منصور برای همه مردم یک جشن بود و به هم که میرسیدند، تبریک میگفتند. مرحوم شهید عراقی شجاعت عجیبی داشت. هم وقتی آمد بازار و هم وقتی به جاهای دیگر میرفت، میگفت، « بچهها زدنش!» شاید این روشی بود برای اینکه هیئت مؤتلفه به عنوان یک نیروی کارآمد مبارز به مردم شناسانده شود.
آیا اخوی درباره این موضوع با شما حرفی زده بود؟
خیر، چون قضیه کاملاً سری بود. موقعی هم که به بازار آمد، حرفی نزد، ولی حرکاتش یک مقداری مشکوک به نظر میرسید، البته من باز متوجه نشدم که او هم در صحنه بوده. بعدها که سران مؤتلفه را دستگیر کردند، اخوی را هم همراه با عدهای گرفتند. شش نفرشان به اعدام محکوم میشوند که چهار نفرشان را اعدام میکنند و دو نفرشان یعنی حاج مهدی عراقی و حاج هاشم امانی، عفو ملوکانه به آنها میخورد و اینها قبول نمیکنند و میگویند ما را هم باید اعدام کنید.
شهید لاجوردی را در این قضیه، چه موقع و چگونه گرفتند؟
چند روزی بعد از ترور منصور بود. وقتی قضیه لو رفت، داداش خاطرش جمع بود که به سراغش میآیند. در خیابان خانیآباد مغازه چوبفروشی داشت. صبح رفته بود حمام و داشت برمیگشت که وسط خیابان مأموران او را میگیرند و میبرند. بعد از دستگیری او شب و نیمه شب میریختند به منزلش.
دنبال چه میگشتند؟
دنبال حاج صادق. هنوز او را نگرفته بودند. ریختند در منزل و من و مادرم را گرفتند و بردند. جریان از این قرار بود که یک شب ماه رمضان آمدند و دنبال حاج صادق گشتند که پیدایش نکردند و من و مادر را بردند ضد اطلاعات که الان کمیته مشترک در شمال آن قرار دارد. خانه خویشاوندان دیگر هم دنبال حاج صادق میرفتند. من و مادر را که بردند، مرا به اتاق دیگری فرستادند و مادر را تنها در اتاقی نگه داشتند. بعد مرا تهدید کردند که کتکم میزنند. من ترسیدم که اگر صدایم بلند شود، مادر ناراحت شود و مطلبی را بگوید و هیچی نگفتم. یکمرتبه دیدم به من میگویند، «بیا. . . بیا. . . این را بردار و برو. » من وقتی وارد اتاق شدم، دیدم مادرم مثل مرده افتاده و نفسش مقطع بیرون میآید. نمیدانم سرگرد بود یا سرهنگ. اسمش ختایی بود. مادر ما آن موقع روبنده میزد. من را که برده بودند اتاق دیگر، ختایی به مادرم گفته بود روبندهات را بردار تا صورتت را ببینم. مادرم بنده خدا بیماری قلبی داشت. تا او این را گفته بود، قلب مادرم گرفته و افتاده بود و اینها ترسیدند و مرا صدا کردند و گفتند این را بردار و ببر و برایش دکتر آوردند. حالش که کمی جا آمد، مادر را برداشتم بردم منزل. چندین بار این جور کارها تکرار شد. وقتی شبکه اصلی را گرفتند، کم کم بقیه را دستگیر کردند، از جمله من را هم گرفتند. البته فشار، بیشتر روی سران بود و میخواستند آنها را سرکوب کنند. دیگر سراغ محافل و مجالس نمیرفتند، شاید چون برایشان روشن شده بود که اگر بخواهند سراغ اعضای هیئتهای مؤتلفه بیایند، عده بسیار زیادی از آنها در بازار هستند و برایشان خوب نیست، لذا دستگیری ها را متوقف و به همان سران اکتفا کردند.
به شما ملاقات میدادند که به دیدن اخوی بروید؟
من که خودم تا چهار پنج ماه زندان بودم. ما را بردند تا زندان قزل قلعه که وسط بیابان بود. بعد از میدان انقلاب (24 اسفند آن موقع) بیابان بود. این زندان هم درست وسط بیابان بود. ما را بردند آنجا. بعضی از سران مؤتلفه هم آنجا بودند.
بعد از دستگیری، اخوی را کی دیدید؟
توی همان زندان قزل قلعه که بودم، یکی دو مرتبه او را از دور دیدم. سلول من ته راهرو بود و سلول اخوی در انتهای راهرو و بعضی از اوقات همدیگر را میدیدیم.
هر کدام چقدر حبس گرفتید؟
من پنج ماه و داداش هم دو سال حبس گرفت. سران را به حبس ابد و ده سال و پانزده سال حبس محکوم کردند.
در دادگاه اخوی بودید؟
خیر، من خودم زندان بودم و اجازه ندادند به دادگاه بردم وقتی محکوم شدند و حکم اجرا شد، اینها را بردند زندان عشرتآباد و از آنجا بردند زندان قصر. ما وقتی آزاد شدیم، رفتیم زندان قصر. از آن موقع به بعد هم که ملاقات میرفتیم.
روحیهاش چطور بود؟
فوقالعاده بالا بود. ایشان یک بار که دستگیر نشد. چندین بار دستگیر شد. برای ما خیلی ناگوار بود که یکی از اعضای خانواده در زندان است. یک نفر آمد و به من گفت سرهنگی است که میتواند برای استخلاص ایشان کاری بکند. من گفتم مایلم با او صحبت کنم. وقتی نزد آن سرهنگ رفتم، تقاضای پول کرد. من گفتم همین جوری به تو پول نمیدهم. اگر آزاد شد و از زندان بیرون آمد، پول میدهم که او قبول نکرد. من یک بار که به زندان رفتم و موضوع را به داداش گفتم، گفت، « اگر آن سرهنگ پایش را در این زندان میگذاشت، قلم پایش را خرد میکردم». روحیه بسیار بالایی داشت. یک چیز عجیب و غریبی بود.
در غیاب اخوی، خانوادهاش چگونه اداره میشد؟
ایشان موقعی که به زندان رفت، همسر و دو فرزند داشت. آن موقع من بیرون بودم. اینکه میگویم تا لحظه شهادت با او بودم، برای این است که ما خودمان را از همدیگر جدا نمیدیدیم. امتیازی بین خانواده خود و او قائل نبودم. زندگی فارغ از قضایای شراکت مالی و این صحبتها بود. ما، هم برادر بودیم هم رفیق. زندگیمان در عین حال که در دو منزل بود، یکی بود و هیچ یک از خانوادهها مزیتی بر دیگری نداشت. در همه چیز با هم شریک بودیم.
هنگامی که شهید در حدود سال 45 از زندان اول آزاد شد، در ارتباط با کدام کانونها و شخصیتها به فعالیت خود ادامه داد؟
دو هفته بعد از آزادی، دوباره دستگیر شد. یک بار سر قضیه هواپیمایی ال ـ آل و یک بار هم سر فروش جزوههای ولایت فقیه امام او را گرفتند. یک بار آقای مروارید زندان بود. من با آقای توکلی رفتم دیدنش و از او سراغ داداش را گرفتم. گفت، « چیزی نپرس. همینقدر به تو بگویم که او را لخت کرده و به او دستبند قپانی زده بودند و سوزن به تنش فرو میکردند و حدود 2 ساعت به این شکل شکنجهاش میدادند. در آنجا سرش را شکستند، استخوان کتفش را شکستند و چشمش را از بین بردند».
با توجه به اینکه جنابعالی بیمار هستید و یادآوری این خاطرات نیز موجب آزردگی خاطرتان می شود، از ذکر حوادثی که بر شما و ایشان رفته است می گذریم و با توجه به شناخت عمیقی که از آن شهید بزرگوار دارید، از شما می خواهیم شمه ای از ویژگی های اخلاقی ایشان را بر شمرید.
برادرم از تملق گوئی و تعریف نابجا بسیار زجر می کشید. نسبت به ضعفا و زیردستان بسیار مهربان و در مقابل دشمنان دین و انقلاب، بسیار جدی و قاطع بود. هنگامی که به درستی مطلبی ایمان می آورد، با روحیه ای خستگی ناپذیر پیش می رفت و از شماتت هیچ کس هراسی به دل راه نمی داد. برای او فقط رضای خدا مطرح بود و بس. به شدت از تشریفات و اسراف بدش می آمد و اگر مسئولیتی را هم می پذیرفت، صرفاً برای ادای دین به انقلاب و اسلام بود و به هیچ وجه در پی کسب مقام و قدرت و پول نبود. در صرف بیت المال به شدت احتیاط می کرد. در عین حال که اعتماد به نفس بالائی داشت و در مقابل هیچ کس جز خدا سر خم نمی کرد، بسیار هم متواضع و فروتن بود و من هرگز از همان دوران کودکی ندیدم که بخواهد در جائی خودی نشان بدهد و یا دنبال جایزه و تشویق باشد. وقتی احساس می کرد کاری درست است و باید انجام بشود، لحظه ای تردید نمی کرد و از شماتت کسی نمی ترسید. به قدری از تشریفات و بریز و بپاش نفرت داشت که تا روز شهادت با دوچرخه قدیمی اش سر کار می رفت. از مرگ هراسی نداشت و به خاطر مسئولیتی که به عهده گرفت، در اطراف خود حصار نکشید. عاشق کار کردن بود و دوست داشت از دسترنج خود خانواده اش را اداره کند و به همین دلیل هرگز از حقوق دولتی استفاده نکرد. بسیار وارسته بود و لذا از هیچ کس جز خدا نمی ترسید. قولی نمی داد و حرفی نمی زد مگر آنکه به هر قیمتی که شده به آن عمل کند. ساده زندگی می کرد، اما هیچ وقت برای تحصیل و پیشرفت فرزندانش کم نگذاشت. ابداً ترس از این نداشت که از چشم کسی بیفتد و همیشه می گفت، «خدا کند از چشم خدا نیفتیم. » از نظر فکری بسیار انسان مستقلی بود و هیچ حزب و گروه و دسته ای نمی توانست او را در چهارچوب خود مقید کند و با تمام آنها تا زمانی همراهی می کرد که کارهایشان در جهت اهداف و آرمان های او باشند و در این زمینه با کسی تعارف و رودربایستی نداشت. در مورد مسائل گوناگون دینی، سیاسی، اجتماعی و. . . صاحبنظر بود، اما تعصب بیهوده به خرج نمی داد و بسیار انتقادپذیر بود. نسبت به خانواده و ارحام، بسیار با محبت و نسبت به انجام صله رحم، بسیار مقید بود. از همان کودکی هر کاری که از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد و منتظر نمی ماند که از او تقاضائی بکنند. به خود سخت می گرفت و در همه چیز کمترین بهره مندی را داشت. بسیار کار می کرد، اما حداقل استفاده را از حاصل کارش بر می داشت و پیوسته به فکر باز کردن گره از کار دیگران بود و همه این کارها را هم در نهایت مخفی کاری و دور از چشم دیگران انجام می داد. تازه بعد از شهادتش بود که کم و بیش فهمیدم به چه کسانی کمک می کرده است.
شما نقش ایشان را در تحکیم و تداوم انقلاب چگونه ارزیابی می کنید؟
متاسفانه ارزش کارهای او ناشناخته مانده است. به اعتقاد من اگر هوشمندی، درایت و شناخت عمیق او از گروهک ها نبود، انقلاب صدماتی بسیار بیش از آنچه که دید، می دید. او از همان دوره جوانی، گروهک ها و شیوه ها و ترفندهایشان را خوب می شناخت و به همین دلیل هم با نهایت دقت و زیرکی با آنها برخورد کرد. ضد انقلاب و به خصوص منافقین ضربات سنگینی را از جانب او خوردند و به همین دلیل هم کینه اش را به دل گرفتند و او را به شهادت رساندند. البته او که به آرزوی قلبی خود رسید، ولی نظام از هوشمندی، تجربه و خلوص یک انسان وارسته و ممتفکر و فهیم ، محروم شد. او توانست با قاطعیت و دقت، تا حد زیادی جلوی آسیب های جدی را که از سوی گروهک ها متوجه انقلاب بود، بگیرد ونهایتاً هم جانش را بر سر ایمانش نهاد. خداوند او را با شهدای کربلا محشور گرداند.