به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، بررسی و بازنگری سلوک فردی و فرماندهی شهید هاشمی معمولاً به صورت کلی انجام شده و دقت در جزئیات، کمتر مورد توجه قرار گرفته است. سردار صادقی با نگاهی بی طرفانه و دقیق ،ضمن توصیف شرایط دشوار روزهای جنگ ، شرح دقیقی از سلوک شهید را ارائه می دهد.
از روزهای شروع جنگ برایمان بگوئید.
منطقه عملیاتی از شمال غرب آغاز می شود. وقتی از آنجا به سمت جنوب کشور پیش برویم به خرمشهر می رسیم. سمت چپ در عراق رودخانه دجله و فرات از بصره به مرز می رسد. در شلمچه مرز آبی قطع و مرز خاکی آغاز می شود. سهل الوصول ترین راه برای اشغال عراقی ها جاده ای بود که از خرمشهر به شلمچه و بعد از آن تنومه و سپس به بصره می رفت. از طرفی از شط العرب نهرهای انشعابی وجود داشت که وقتی به مرز ایران می رسید اروند نام می گرفت .از رود اروند یک انشعاب وارد نخلستانهای ما می شد که بزرگترین نهری که به مرز شلمچه می رسید عرایض نام داشت و روی آن پلی به نام پل نو بود. لازم به ذکر است که در نوارهای مرزی ،روستاها دو جانبه اند، یعنی وقتی سمت ایران روستایی به نام شلمچه است در عراق هم روستایی به همین نام در مرز وجود دارد.
با توجه به ازدواجهایی که صورت گرفته بود و روابط و رفت و آمدهایی که با هم داشتند اطلاعات به صورت فامیلی و یا ضد انقلابی رد و بدل می شد. یا اینکه مثلاًً شخص در روستای مرزی به عنوان معلم از ساکنین و حومه اطلاعات می گرفت و به استخبارات عراق که به صورت نفوذی در شهر رفت و آمد می کردند می داد. از طرفی نیروهای نفوذی اطلاعات- امنیتی عراق و خلق ضد انقلاب عرب که خلق عرب دو دسته بودند، خلق عرب مسلمان و ضد مسلمان به خرمشهر و حومه آن رفت و آمد و اطلاعات را جمع آوری و به صورت سلسله مراتب به نیروهای نظامی عراق مخابره می کردند. با این توضیحات عراقی ها از اوضاع به خوبی مطلع و با محاسباتی که کرده بودند تانکها، زره پوش و ادوات جنگی شان را در جاده ای که قبلاً به آن اشاره کردم مستقر ساختند تا ز آن طریق به خرمشهر حمله و آنجا را اشغال کنند. با توجه به اطلاعات کسب شده قبل از حمله و محاسباتی که کرده بودند عراقی ها انتظار داشتند با یک گردان و نهایتا دو گردان خرمشهر را تصرف کنند. اما بیش از یک لشکر نیرو بود و پس از 34 روز مقاومت شکسته شد، زیرا آنها دفاع مردمی را نادیده گرفته بودند.
چگونه مردمی که نه سلاح داشتند و نه آموزش نظامی دیده بودند توانستند مقابل عراقی ها بایستند؟
آرایش نظامی عراقی ها از بدو ورودشان به مرزهای ایران با دفاع مردمی درهم ریخت. آرایش منظم دشمن به صورت ستونی دشتبان، زرهی و زرهی پیاده است.
اگر رخنه ای در این ستون ایجاد شود، از هم می پاشد. در واقع یکی از دلایلی که نیروهای نظامی ما در کردستان شکست خوردند، همین مسئله بود. ضد انقلاب غرب کشور و منافقین، چنین بلایی برسرمان آوردند. ما با ستون نظامی حرکت می کردیم و آنها در کنج یا مخفی گاهی کمین می کردند و ناگهان یکی از ماشینهای ما را هدف می گرفتند و راه بند می آمد و در حالی که دود و آتش از ماشین زبانه می کشید ،در دل نیرو وحشت ایجاد می کرد و نیرو متلاشی می شد. چون هرکس سعی می کرد به دنبال مکانی برای پناه گرفتن باشد. در این موقع فرمانده نظامی رشته امور از دستش رها می شد. در بین نیروهای مردمی با توجه به اینکه بچه های سپاه کمیته و نیروهای مسلح هم بودند، تعدادی اسلحه از جمله ژ-3 وجود داشت، اما در مجموع سلاحها محدود بود و مردم شهر با آنچه در اختیار داشتند از شهرشان دفاع می کردند. از طرفی وقتی یک نفر با اسلحه نیرویی از دشمن را هدف گرفت و از پای درآورد نیروهای عراقی متوجه شدند که آنها سلاح دارند، اما نمی دانستند چه نوع سلاحهایی در اختیارشان است.
به این ترتیب در تاریخ 31 شهریور ماه سال 59 عراق رسماً از مرز شلمچه از مسیر پل نو به سمت خرمشهر حرکت کرد. به مدت 17-18 روز به دلیل مقاومتهای مردمی امکان پیشروی نداشت و معطل شد. روزهای اول، شب هنگام وقتی عراقی ها در جاهایی پناه می گرفتند، شبانه بچه ها به آنها شبیخون می زدند. بنابراین عراقی ها وقتی نتوانستند از پل نو حرکت کنند، مسیر خود را تغییر دادند و تصمیم گرفتند از شمال خرمشهر از پاسگاه بوبیان آنها به پاسگاه زید، کوشک و طلائیه، محور خرمشهر 10-12 کیلومتر بالای خرمشهر تا ایستگاه حسینیه را دور بزنند و وارد شهر شوند. در آنجا باز هم تعدادی از نیروهای ما مقابل بعثی ها ایستادگی کردند. به تدریج از طرف کمیته، سپاه و ژاندارمری، جهاد و ارتش نیروهای کمکی رسید. یکی از نیروهای کمکی که به سمت خرمشهر آمد، گروه فداییان اسلام به سرپرستی سید مجتبی هاشمی بود. ایشان آن زمان فرمانده کمیته منطقه 9 تهران بود.
آیا به خاطر دارید شهید هاشمی و نیروهایش در چه تاریخی به خرمشهر رسیدند؟
خیر. اما طبق نواری که در صدا وسیما موجود است و پخش هم شده، آقای هاشمی روز 24 مهرماه در یکی از خیابانهای خرمشهر در حال سخنرانی است. بنی صدر مرتباًً اعلام می کرد: «خرمشهر سقوط کرده است و دیگر نیازی به مقاومت نیست؛ رها کنید. زمین می دهیم، زمان می گیریم» سید مجتبی هم با هیجان در حالی که به شدت عصبانی بود، ضمن صحبتهایش گفت: «الان 24 مهرماه است که ما در خرمشهر هستیم و هنوز این شهر سقوط نکرده است. دقیقاً به خاطر ندارم چند روز قبل از آن آقای هاشمی به خرمشهر آمد. آقا سید مجتبی و نیروهایش در نزدیک پل نو در حالیکه تانکهای دشمن دسته دسته به سمت خرمشهر می آمدند، به مقابله با عراقی ها پرداختند و سعی می کردند نظم آنها را در هم بریزند. البته در شهر هم فرماندهی واحدی نبود. یعنی هر کس در هر گروهی فقط مسئول آن گروه را می شناخت و از او تبعیت می کرد. اوایل جنگ اوضاع طوری بود که اگر کسی از خود خلاقیت نشان می داد مسئول یک گروه می شد. در درگیری های شهری هم هر کسی برای خودش فرمانده بود و تابعیت پذیری معنایی نداشت، چون هر کس در یک خیابان با دشمن در حال مقابله بود، مگر آنکه شب می شد و دشمن سکوت می کرد و نمی توانست حرکت کند و کور می شد ،آن زمان گروهها می توانستند با رد و بدل اطلاعات و شناسایی یکدیگر تا حدی با هم متحد شوند. در واقع چون گروهها از هم اطلاعی نداشتند چه بسا یکدیگر را مورد تعرض قرار می دادند. با وجودی که در جایی مکتوب نیست، ولی مواردی این چنینی پیش آمده بود. به عنوان مثال در اواخر جنگ ضمن عملیات مرصاد بدون آنکه نیروهای ما بدانند دو گروه خودی مقابل هم قرار گرفته بودند و به هم تیراندازی میکردند؛ چون همه به یکباره به منطقه آمده بودند و کسی هم نمی دانست چه کسی از کجا آمده است.
همزمان با شروع جنگ عراقی ها در سه گروه پیش آمدند و چند هدف را دنبال می کردند. یک گروه به سمت خرمشهر و اهواز پیش رفتند و قصد اشغال آنجا را داشتند. یک گروه هم به سمت شوش حرکت کردند تا از آنجا به اندیمشک و سپس دزفول بروند و پایگاه هوایی واقع در دزفول را آماج حملات خود قرار دهند. گروه سوم هم قصد داشتند از محور فکه، چمهنده و دهلران جاده ترانزیتی خوزستان را که منتهی به استان لرستان می شد ببندند. در حقیقت این گروه می خواستند از بالای اندیمشک و پادگان دو کوهه تنگه فنی 80 -90 کیلومتری بالای خرمشهر را مسدود کنند تا راه خوزستان بسته شود وکل خوزستان سقوط کند.
پیش از انقلاب ژاندارمری ایران قوی ترین نیرو در خاورمیانه بود که از سوی آمریکا تقویت می شد. پس از سقوط رژیم شاهنشاهی و انحلال ارتش ایران آمریکایی ها روی ارتش عراق سرمایه گذاری کردند به همین دلیل در اوایل جنگ عراق قوی ترین ارتش را در خاورمیانه داشت. ارتشی با 12 لشکر پیاده و مکانیزه. به همین دلیل صدام حسین با اطمینان پیش بینی کرده بود در مدت یک هفته به تهران خواهد رسید. در این میان سه گروه نیروی عراقی با اهدافی که مورد نیازشان بود با شروع جنگ همزمان پیشروی کردند و در برخی جاها توانستند تا یکصد کیلومتر در خاک ایران نفوذ کنند. اما مقاومتهای مردمی و نظامی ایران در شلمچه باعث شد تا تمرکز نیروهای عراقی به آن منطقه افزایش یابد.
همانطور که اشاره کردم عراقی ها برای سقوط خرمشهر یک گردان و نهایتا دو گردان پیش بینی کرده بودند. ولی با مقاومتها و ایستادگی های مردمی نیروهای عراقی از سایر نقاط برای تقویت نیروی درگیر به شلمچه فرستاده شدند طوری که یک لشکر و یک تیپ به آنجا اعزام شد. همین امر سبب شد تا وقتی عراقی ها به 15 کیلومتری اهواز رسیدند نتوانند در برابر مقاومتهای مردمی و سایر نیروها بایستند. چرا که تمرکز اصلی در شلمچه بود و توانایی کافی نداشتند، به همین دلیل ناچار به عقب نشینی شدند. گروهی از نیروهای بعثی که به سمت شوش حرکت می کردند توانسته بودند تا پل کرخه (نادری) پیش برود که با مقاومت بچه ها مواجه گردیدند. مقاومتها هم مردمی و هم نظامی بود. اما اوج مقاومتهای مردمی در شهرها و روستاهای مرزی مانند روستای شلمچه بود. ولی در عین حال نتوانستند در بستان مقاومت کنند چون امکانات و تجهیزات کافی نداشتند.
در واقع عمده مقاومت مردمی در جنگهای نامنظم از سوی نیروهای مردمی مهاجر (کسانی که شهرها و اقصی نقاط ایران برای دفاع به جنوب کشور آمده بودند) در دو گروه بود. یکی نیروهای شهید چمران که با آغاز جنگ محور اصلی خود را اهواز قرار داد و همه تلاشش این بود که اهواز سقوط نکند. به همین دلیل در استانداری اهواز ستادی را به عنوان پایگاه نظامی تشکیل داد. بعثی ها قصد داشتند از تنگه چزابه بستان را اشغال کنند و از آنجا به سوسنگرد و سپس اهواز برسند. عراقی ها از یک سو تا 15کیلومتری این شهر هم جلو آمده بودند که با مقاومتهای مردمی موفق نشدند وارد اهواز شوند. به این ترتیب وقتی دیدند از مقابل نمی توانند به اهواز برسند از سمت سوسنگرد اقدام به پیشروی کردند. در مجموع گروه شهید چمران در محور سوسنگرد، حمیدیه و هویزه عملیات انجام می دادند. درباره گروه فداییان اسلام مفصلاً توضیح خواهم داد.
راجع به اعزامتان به جنوب برایمان بگوئید. در اولین برخورد شهید هاشمی را در حال انجام چه کاری دیدید؟
روزهای آغازین جنگ در تهران بودم و با توجه به شایعات تصور می کردم قضیه جدی نیست .پس از سفری به مشهد وقتی اخبار روزنامه ها را دنبال می کردم و همچنین در یکی از نمازهای جمعه آقای هادی غفاری گفت: «من به مردم خوزستان قول داده ام 2000 نیرو برای کمکشان ببرم» متوجه شدم جنگ واقعا جدی شده است. اعلام کردند که هر کس سربازی رفته است در گروه الهادی در خیابان تهران نو نام نویسی کند.
در روز 28 مهر یا 29 مهرماه در حالی که کارت پایان خدمت را در دست داشتم به آنجا رفتم و اسم نویسی کردم به این ترتیب دو هزار نفر شرکت کردند و به بیست گروه یکصد نفری تقسیم شدند و برای هر گروه یک مسئول انتخاب شد. مسئول گروه ما یک روحانی مشهدی بود. با قطار از تهران به اهواز اعزام شدیم . از این گروه دو هزار نفری در تهران فیلمبرداری کرده بودند که از طریق ماهواره و اخبار به این صورت اعلام شد که دو هزار کوماندو به خوزستان فرستاده شده است. این خبر دلهرهای را در نیروهای بعثی ایجاد کرده بود.
وقتی به اهواز رسیدیم هر گروه به یک محور اعزام شدند و تعدادی هم بازگشتند. کسانی که برگشتند مرا به یاد واقعه عاشورا و شبی می اندازد که امام حسین(ع) به یارانش فرمود: «فردا روز جنگ و شهادت است. هر کس می خواهد بماند و هر کس نمی خواهد در تاریکی شب برود» در گروه صد نفری ما بچه ها توانسته بودند 60 اسلحه ام-6 تهیه کنند که آن هم از ارتش و همچنین از ستاد شهید چمران در اهواز گرفته بودند. به همین دلیل مسئولمان گفت: «این 60 اسلحه فقط به کسانی داده می شود که کارت پایان خدمت دارند» بنابراین من هم یک اسلحه ام-6 و شش فشنگ گرفتم تصور کنید با یک اسلحه و 6 فشنگ مقابل عراقی ها! به خاطردارم چهل نفر دیگر اصرار داشتند همراه ما بیایند و می گفتند: «ما کمک آنها می شویم». یکی می گفت: «من بارشان را حمل می کنم». تعدادی هم گریه می کردند که بگذارید ما هم برویم.به هر حال ما 60 نفر از ماهشهر (بندر امام) با بالگرد به آبادان رفتیم.
در حقیقت آبادان یک جزیره است. می دیدیم مردم دسته دسته در حال ترک شهر و در بیابانها هستند. وقتی وارد آبادان شدیم، به دنبال گروههایی بودیم که از شهر دفاع می کردند. تا به آنها کمک کنیم. همین طور می خواستیم بدانیم منطقه جنگی کجاست. بنابراین به ارتش ژاندارمری ،کمیته و همین طور سپاه (نزد شهید جهان آرا) رفتیم. همگی گفتند: «امکانات و جا نداریم». هتل کاروانسرا از هتلهای درجه یک قبل از انقلاب و هتل بین المللی آبادان بود و در نزدیکی فرودگاه این شهر قرار داشت. شب را در یک مدرسه گذراندیم.
لازم است راجع به گروه فداییان اسلام که یکی از دو نیروی مقاومت مردمی در جنوب کشور بود، توضیحاتی بدهم و در ابتدا گروهی که آقا سید مجتبی هاشمی ایجاد کرده بود فدائی اسلام نام داشت نه فداییان اسلام. خودشان هم می گفتند: «اسم این گروه فدایی اسلام است» به چند علت نام آن به فداییان اسلام تغییر کرد. یکی اینکه آقای خلخالی که آن زمان دادستان کل کشور بود و آقای هاشمی را مسئول این گروه انتخاب کرد، چون او با شهید نواب صفوی فعالیت کرده بود خود را از یاران و همرزمان شهید نواب صفوی می دانست. همچنین چون این گروه در آبادان ابتدا در مدرسه ای به نام فداییان اسلام مستقر شدند و سپس به هتل کاروانسرا نقل مکان کردند به تدریج نام این گروه فداییان اسلام شد. در نهایت اوایل آبان به هتل کاروانسرا رفتیم. در نخستین برخورد آقای هاشمی در حال استقبال از نیروهای داوطلب مردمی، فعالیت، تلاش ، جنب و جوش و صحبت با بچه ها و فرمان دادن بود.
در واقع گروههای مردمی که از شهرهای مختلف می آمدند و سپاه و ارتش آنها را نمی پذیرفت به هتل کاروانسرا مراجعه می کردند و آقای هاشمی آنها را جذب می کرد. زیرا آن زمان با اشغال خرمشهر، سپاه خرمشهر در حال انتقال از خرمشهر به آبادان بود و نیرو و امکانات اندکی داشت و نمی توانست نیروهای مردمی را تجهیز و تامین کند. به این ترتیب آقا سید مجتبی ما را با آغوش باز پذیرفت و گفت: «اینجا خانه شماست. هر چه ما می خوریم شما هم می خورید» و من با آقای هاشمی آشنا شدم و از آن زمان بود که جنگ برایم معنا پیدا کرد. در حقیقت اینکه ایشان یکسر وگردن از بقیه بلندتر بود و ابهت خاصی داشت و خود یک مبارز و جنگجو بود. روحیه ما دو چندان می کرد. آن زمان هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود. عراقی ها به دلیل مقاومتها نتوانستند مستقیماً از مرز شلمچه وارد خرمشهر شوند بنابراین شهر را دور زدند و از شمال توانستند وارد شهر شوند. در واقع بعد از24 روز مقاومت نیروهای ما امکاناتی برای مقابله با دشمن نداشتند اما با این حال وقتی تانکهای عراقی وارد شهر شدند، گروههای نامنظم نیروهای مردمی چند نفری موفق می شدند یک تانک را منهدم کنند.
در حقیقت اولین کسی که از میان بچه های کم سن وسال زیر تانک رفت حسین فهمیده نبود. این ابتکار از سوی یکی از بچه های کم سن و سال خرمشهر به نام بهنام محمدی صورت گرفت. او با اینکه سن و سالی نداشت از نیروهای عراقی برای نیروهای خودی اطلاعات می گرفت. البته حسین فهمیده هم در جای دیگر همین کار را کرد. ولی وقتی جریان به حضرت امام گفته شد از حسین فهمیده یاد شد و بعد از آن هم کسی بازگو نکرد که اولین بار بهنام محمدی این کار را کرده بود. با وجود ایستادگی نیروهای مردمی در شهر آخرین پایگاهی که در خرمشهر سقوط کرد، مسجد جامع مرکز تدارکات و تبادل اطلاعات بود. لازم است بگویم مارد همجوار رودخانه کارون و در ضلع شرقی آن است و همین طور هم آبادان در بخش شرقی رود کارون و خرمشهر درضلع غربی قرار دارد. پس از سقوط خرمشهر یک گردان و یک تیپ عراقی ها به مسیر خود ادامه دادند روی رود کارون پل زدند و از رودخانه عبور کردند و به سمت مارد رفتند. گروه دیگر از بعثی ها هم به طرف روستای دارخوئین پیش رفتند که تعدادی از نیروهای ما از شادگان و اهواز به سمت آن روستا آمدند تا مانع از ورود عراقی ها به روستا شوند.
با مقاومت نیروهای ما یک سمت رودخانه(ضلع غربی) به دست عراقی ها و ضلع شرقی به دست نیروهای خودی افتاد. عراقی ها 10-15 کیلومتری شهر آبادان از سمت مارد کارخانه ایران گاز، شیر پاستوریزه و کشتی سازی به شمال آبادان آمدند و جاده آبادان- اهواز را مسدود کردند. پس از آن در روز چهارم یا پنجم آبان توانستند جاده آبادان- ماهشهر را ببندند. سپس بیابانهای شمال آبادان را تصرف کردند و به رودخانه بهمنشیر رسیدند و روی آن یک پل شناور زدند. ازآنجا به قبرستان آبادان رفتند تا بتوانند جاده آبادان- خسروآباد را بگیرند و به رودخانه اروند برسند.
همانطور که می دانید یک سمت اروند عراق است به این ترتیب با ایجاد کمربندی شهرهای خرمشهر و آبادان کاملاً سقوط می کرد. عراقی ها تا خسروآباد توانستند پیشروی کنند. یکی از اهداف بعثی ها در این جنگ دستیابی به مرز آبی بود. چون عراق مرز آبی نداشت. به همین دلیل قصد داشتند بندر ماهشهر را هم بگیرند تا به ساحل دسترسی یابند.
پس از آنکه عراقی ها از رود کارون عبور کردند، به صورت پراکنده حمله می کردند. یعنی خاکریزی نداشتند و فقط پیشروی می کردند و هر کدام سعی داشت یک منطقه را اشغال کنند. عده ای به ایستگاه 12 و عده ای به سمت ایستگاه 7 و یک گروه هم به سمت ذوالفقاریه رفتند. عده ای که به سمت ذوالفقاریه در حال حرکت بودند قصد داشتند با حرکت به طرف دیگر رودخانه آبادان را کاملاً محاصره کنند. وقتی عراقی ها به روستای سادات (ذوالفقاریه) رسیدند ،شخصی به نام دریا قلی با تعدادی از آنها برخورد کرد.
او متوجه شد که زبان عربی که آنها صحبت می کنند با زبان عربی خودشان متفاوت است. شک کرد که ممکن است آنها از نیروهای نظامی عراق باشند. به همین دلیل با دوچرخه اش به سمت پاسگاه خسروآباد به راه افتاد و ماجرا را برای آنها گفت که «عراقی ها در منطقه ذوالفقاریه هستند» .آنها به دلیل کمبود امکانات و نیرو توجهی به او نکردند. همچنین او به ژاندارمری سپاه و کمیته جریان را گفت که آنها باز هم به دلیل مذکور توجهی نکردند. دریا قلی با دوچرخه اش راه هتل کاروانسرا و مقر فداییان اسلام را پیش گرفت و آنچه که دیده بود برای سید مجتبی تعریف کرد. آقای هاشمی هم به چند نفر گفت که «بروید و تحقیق کنید و ببینید راست می گوید یا نه» عده ای با یک شورلت آبی رنگ به سمت منطقه ذوالفقاریه رفتند و متوجه شدند که عراقی ها در نخلستانهای جنوب بهمنشیر پراکنده شده اند. آقای هاشمی هم پس از اطمینان از صحت خبر اعلام کرد: «به سمت منطقه ذوالفقاریه برویم». همه ما پس از شنیدن خبر در صف ایستادیم تا نوبتمان شود و سوار ماشین شویم و همراه آقا سید مجتبی برویم. از طرفی خبر حضور بعثی ها در منطقه ذوالفقاریه در شهر هم پیچیده بود و به همین دلیل گروههای دیگری هم آمده بودند. مثلاًً آقای مرتضی قربانی که بعداً فرمانده لشکر شد و از اصفهان یک گروه آورده بود با گروهش آنجا بودند.
همینطور تعدادی از رزمنده های ژاندارمری سپاه آبادان هم حضور داشتند. درگیری نیروهای ما با عراقی ها در آن منطقه آغاز شد. صبح روز بعد هواپیماهای خودی توانستند پل شناوری روی رودخانه بهمنشیر را که عراقی ها احداث کرده بودند ،بمباران کنند. به این ترتیب بعثی ها تار و مار شدند و تعدادی از آنها در نخلستانها گرفتار و عده ای کشته و اسیر و بعضی هم در حال فرار از رودخانه در آب توسط نیروهای ما کشته شدند. یکی دو روز در نخلستانها ماندیم و در این مدت رزمنده ها در حال درگیری با عراقی ها و پاکسازی منطقه بودند. رودخانه بهمنشیر در شبانه روز دو بار جزر و مد می کرد. به این ترتیب اجساد را به ساحل می آورد و از طرفی بچه ها هم با چنگک هایی آنها را از سطح آب می گرفتند. جیبهایشان را خالی می کردند و به دلیل کمبودهایی که داشتند تا می توانستند از تجهیزاتشان استفاده می کردند.
آبادان از یک سمت به دریا و یک طرف به رودخانه کارون و از سمت دیگر به رود بهمنشیر ختم می شود و به همین دلیل مانند یک جزیره 60-70 کیلومتری است. به این صورت توانستیم برای اولین بار تعداد زیادی عراقی را به یک باره از پای در آوریم. چرا که در عملیات قبلی معمولاً در هر حمله 10-15 عراقی کشته می شد. پس از آن روزنامه های آن زمان درباره این عملیات چنین نوشتند: «در یک شبیخون قهرمانانه فداییان اسلام سیصد عراقی را به جهنم روانه کردند». این عملیات در روزهای پنجم، ششم آبان انجام شد.
لازم است اشاره کنم، یکی از اشکالات عراقی ها این بود که نیروهایشان را در مرز گسترش دادند. یعنی وقتی عراق به مرز غربی ایران تجاوز کرد ،به هرکجا می توانست نفوذ می کرد و هر جا که توانست خط دفاعی را به صورت پدافند درآورد موفق بود و مناطقی که جلوی پیشروی اش گرفته می شد در همان جا می ماند و می بایست به آنها حمله می کردیم تا عقب نشینی کنند. یکی از مناطقی که نتوانست در آن پیشروی کند، همین منطقه ذوالفقاریه بود. به همین دلیل از محورهای دیگر اقدام کرد. از این سو نیروهای خودی هم دست بردار نبودند و تعدادی از آنها به ایستگاه 7 رفتند و با بعثی ها درگیر شدند. پس از آنکه یکی دو شبی در جاده قفّاز (جاده ابوشانک) با عراقی ها درگیر بودیم و چون نخلستانها را پاکسازی کرده بودیم و خاطر جمع شدیم که عراقی ها در یک سمت رودخانه نیستند، به هتل بازگشتیم. وقتی به هتل رسیدیم تا استراحت کنیم، خبر رسید که عراقی ها دوباره به ایستگاه 7 آمده اند.
آقا سید محتبی گفت: «عده ای می خواهم که همراه من به ایستگاه 7 بیایند». همراه با آقای هاشمی و 10-15 نفر از رزمنده ها به سمت ایستگاه 7 حرکت کردیم. در آنجا نیروهای نظامی خودی از جمله رزمنده های ارتشی تیپ 77 خراسان که فرمانده شان سرهنگ کهتر بود را هم دیدیم. به این ترتیب سرهنگ کهتر را اولین بار در ایستگاه 7 آبادان دیدم و با او آشنا شدم. آقای هاشمی ما را توجیه کرد و به سرهنگ کهتر سپرد و گفت: « آقای سرهنگ کهتر! اینها نیروهای من تحت امر شما هستند و هر فرمانی داشته باشید اجرا می کنند». البته از تیپ 77 همه افراد نیامده بودند فقط یک گردان آمده بود و نیروهای رزمی شان هم در راه بودند. از سرهنگ کهتر پرسیدم: «ما باید چه کار کنیم؟» گفت: «شما می بایست مراقب باشید تا عراقی ها دوباره به سمت رودخانه نیایند و آبادان را اشغال نکنند». آقای هاشمی هم ما را به سرهنگ سپرد و رفت. در این میان خبر دادند که عراقی ها نزدیکی شیرپاستوریزه در حال پیشروی به آبادان هستند. از سمت دارخئین در 10-12 کیلومتری آبادان محلی به نام شیر پاستوریزه قرار دارد. روستای مارد نزدیکی شیر پاستوریزه و کشتی سازی است که همگی در حاشیه رود کارون واقع اند.
ـ اگر ضمن این حملات و مقاومتها خاطره ای دارید بفرمایید.
به خاطر دارم شهید تندگویان و همراهانش هم در همان زمان در حال حرکت در منطقه بودند که در جاده آبادان- اهواز اسیر شدند. همزمان با آنها هم تعدادی از خواهران پزشکیار و ماما به اسارت عراقی ها درآمدند. جالب است بدانید در گروه ما به سرپرستی آقا سید مجتبی از پسر 13-14 ساله حضور داشت تا پیر مرد 70-80 سال. پیرمردها اگر اسلحه ای داشتند و به هر طریقی توانسته بودند تهیه کنند چون نمی توانستند پا به پای رزمنده ها بیایند عقب می ایستادند و شلیک می کردند. در مواردی هم به نیروهای خودی اصابت می کرد. مثلاًً وقتی اعلام می کردند: «عراقی ها جلو هستند» آنها شلیک می کردند. غافل از اینکه نیروهای خودی هم در آنجا حضور دارند.
یکی از افراد مسن گروه ما پدر سردار ماشاءالله مهمان نواز بود که ضمن جنگ دو فرزند و نوه اش شهید شدند. آنها اهل نوش آباد کاشان بودند در حملات خودجوش متعدد وقتی مطلع می شد عراقی ها در کدام منطقه هستند، به سمت آنجا حرکت می کردیم وآنها را عقب می راندیم و دوباره برمی گشتیم. به تدریج رزمنده ها حملاتی به نام شبیخون یادگرفتند که شبانه به عراقی ها حمله و آنها را عاصی می کردند. ضمن این شبیخون ها اتفاقاتی هم می افتاد.
به عنوان مثال یک بار در تاریکی شب صدای شلیک یا رگبار شنیدم. وقتی صبح شد، علت را جویا شدم تعدادی از رزمنده ها گفتند: «شبانه صدای خس خس شنیدیم و تصور کردیم عراقی ها حمله کرده اند و به آنها شلیک کردیم». صبح روز بعد متوجه شدیم گرازها از نخلستان آمده بودند و ما به تصور اینکه بعثی ها هستند به آنها تیراندازی کردیم. آن روزها آذوقه به ما نمی رسید. به خاطر دارم دو سه ماه اول جنگ که در نخلستانها بودیم، غذایمان نان خشک خرما و بیسکویتی بود که بچه ها از مغازه ها برمی داشتند.
زمانی که در ذوالفقاریه با عراقی ها درگیر بودیم، امام با توجه به اخباری که به ایشان رسیده بود، مبنی بر اینکه خرمشهر در حال سقوط و آبادان در حال محاصره است پیامی صادر کردند که : «حصرآبادان باید شکسته شود» بچه ها تا قبل از پیام امام توانسته بودند محاصره آبادان را از 360 درجه به 270 درجه برسانند. وقتی پیام امام را شنیدند قوت قلب پیدا کردند و عراقی ها را به تدریج عقب راندند.
بعثی ها وقتی مقاومت سرسختانه نیروهای ما را دیدند، درحالی که ما در منطقه ذوالفقاریه و پس از آن در جاده ابوشانک و ایستگاه 7 با بعثی ها درگیر بودیم در شمال شرقی آبادان یعنی شرق جاده ماهشهر- آبادان خط پدافندی ایجاد کردند که اواخر آبان این خط را تثبیت کردند. این خط بعدها به میدان تیر(میدان ولایت فقیه) معروف شد. علت اینکه به آن میدان تیر می گفتند، این بود که قبلاً نیروها را برای تیراندازی به این منطقه که دشت وسیعی بود می آوردند. در آنجا دو تپه کوچک هم بود که با شهادت یکی از رزمنده ها به تپه مؤذن مشهور شد. بعداً در این منطقه (میدان تیر) نیروهای ما توانستند عراقی ها را عقب برانند و چون در آن برهه زمانی بحث ولایت فقیه مطرح بود این منطقه از میدان تیر به میدان ولایت فقیه تغییر نام یافت. پس از آن به تدریج نیروهای ما هم در این منطقه در خط پدافندی تشکیل دادند. خط یک که «الله» و خط دو که «علی» نام داشت.
در آن زمان پسر 15- 16 ساله ای به نام حسین لودرچی که البته نامش حسین دهقانی بود، به حسین لودرچی معروف شده بود. از بچه های گروه آقا سید مجتبی بود، که شبانه و حتی در روز روشن هم خاکریز می زد. نیروهای ما به فرماندهی آقای هاشمی علاوه بر ایجاد خط پدافندی در منطقه ذوالفقاریه زیر پل خرمشهر هم یک خط پدافندی تشکیل دادند و مقرمان هم یک خانه سه طبقه بود. به این ترتیب آقای هاشمی فرماندهی دو محور را بر عهده داشت: جبهه ذوالفقاریه و زیر پل خرمشهر. خرمشهر دو قسمت دارد: بخش جنوبی آن که به سمت کارون و بخش اصلی آن که شمال این رود است. در جنوب کارون عراقی ها نتوانسته بودند از پل بگذرند و آن قسمتی از خرمشهر را که متصل به آبادان است بگیرند. بنابراین کنار رودخانه کارون پدافند ایجاد کردند. ما هم سمت دیگر این رودخانه پدافند ایجاد کردیم، که همین پدافند زیر پل خرمشهر است.
در باره خصوصیات و ویژگیهای شخصیتی شهید هاشمی برایمان بگویید.
در این جریانها به تدریج با خصوصیات و ویژگی های اخلاقی ایشان آشنا شدم. ایشان همواره همراه با ما در مناطق جنگی حضور پیدا می کرد و اول از همه خودش برای شناسایی محور جلو می رفت و موقعیت دشمن را ارزیابی می کرد، به خصوص در جریان درگیری نخلستانهای جنوب بهمنشیر ،چرا که جنگ در نخلستان دشوار است.
از ویژگیهای شاخص شخصیت ایشان که در کمتر کسی از فرماندهانی که بعداً در جنگ رشد یافته اند دیدم می توان به شجاعت تدبیر فرماندهی، نترسی، دست و دلبازی و ایمان خلوصش اشاره کنم و همین خصوصیات شخصیت ایشان را منحصر به فرد می کرد. از ابتدای جنگ زمانی که در هتل کاروانسرا با سید مجتبی آشنا شدم تا پایان شکست حصر آبادان در حدود 10-12 هزار نفر نیروی مردمی که بعدها به عنوان بسیج مطرح شد به گروه شهید هاشمی رفت و آمد داشتند که در حقیقت یک لشکر بود. البته این افراد یک باره به گروه ایشان نپیوستند. بلکه به تدریج از آغاز جنگ تا پایان شکست محاصره آبادان عضو این گروه می شدند. ولی می توان گفت در یک مقطع زمانی از نظر تعداد نظامی ایشان فرماندهی یک تیپ را برعهده داشت.
طی یک سالی که با آقا مجتبی بودم به نظرم دارای شخصیتی دو وجهی بود. یعنی هم ویژگیهای مثبت و هم ویژگیهای منفی داشت. البته نظرات متفاوت است. او در حین رأفت، رحمت، شجاعت، دلیری و نترسی وقتی عصبانی می شد و به قول معروف جوش می آورد، دعواهای سختی می کرد و حتی چندین بار با خود من هم دعوا کرد. دعواها معمولاً بر سر مسائل اخلاقی، ضد اخلاقی، جنگ، پشتیبانی و عقبه جنگ بود. آنچه که در ابتدای امر و اولین جنگ از ایشان دیدم، رجز خوانی هایش بود که بچه ها را تشویق و تهییج می کرد. زمانی که در منطقه ذوالفقاریه بودیم، بچه ها را در نخلستان جمع و برایشان راجع به صحنه عاشورا و وقایع مذهبی صحبت می کرد.
آقا سید مجتبی از خانواده ای مذهبی بود و اطلاعات خوبی هم در این باره داشت. از دیگر ویژگیهای ایشان نماز اول وقت بود. آقای هاشمی در خط اول سنگری بنا کرده بود که نزدیک به سی چهل نفر ظرفیت داشت که الوارهای لازم برای ساختن این سنگر را خودم می آوردم. به آن سنگر نمازخانه حسینیه می گفتیم که به عنوان مسجد معروف شده بود. آقای هاشمی فرماندهی مقتدر بود و همه از او حساب می بردند ،که این برای سرپرستی چنین گروهی لازم بود. گروهی که از هر قشری نماز شب خوان گرفته تا بی نماز، از خلافکار قبل از انقلاب گرفته تا منافق، از الهی قلبی محبوب تا تارک الصلوه، از بیسواد گرفته تا تحصلیکرده در آن حضور داشتند. به عبارتی این گروه جمع اضداد بود. در واقع آقا سید مجتبی کسی نبود که مسئولیت فرماندهی به او داده شود ،بلکه خود این مسئولیت را کسب کرده بود و لیاقت آن را هم داشت. در واقع به دلیل ابتکارات و خلاقیتهایی که از خود نشان داد، سایرین فرماندهی ایشان را پذیرفتند. چون در اوایل جنگ هر کس فرمانده خودش بود.
او قبل از انقلاب با مدرک ششم ابتدایی به عنوان درجه دار عضو نیروی هوایی ارتش می شود. پس از یکی دو سال به دلیل نارضایتی از رژیم از ارتش شاهنشاهی بیرون می آید و در محله شاپور قدیم (خیابان وحدت اسلامی) به عنوان کاسب مشغول به کار می شود. به دلیل مبارزاتش و با توجه به اینکه از یک خانواده مذهبی و متدینی بود، تحت تعقیب ساواک قرارمی گیرد. قبل از انقلاب چند ماه در لبنان دوره چریکی می گذراند. در نتیجه روحیه جنگجویی و دفع تجاوز در وجودش حک می شود و همین طور شیرازه زندگی اش را رقم می زند. طوری که در نخستین درگیریهای ضد انقلاب به کردستان می رود و در همان روزهای آغازین جنگ با داشتن زن و فرزند به جبهه می رود.
البته پس از پیروزی انقلاب وارد کمیته استقبال از حضرت امام هم شد. در یک کلام همه فن حریف بود. با این اوصاف از لحاظ مذهبی هم اذکار و دعاهای نماز و بخشی از دعای کمیل را از بر می خواند. البته من کارهای خودسرانه ای انجام می دادم که به نظر خودم خیلی خوب بود. مثلاًً یک بار ماشین غذا را از هتل کاروانسرا به خط بردم و پس از آنکه غذا را بین رزمنده ها توزیع کردم، آنچه را که اضافه آمده بود، بین مردم روستاهایی که در هنگام محاصره آبادان در روستا مانده و آنجا را ترک نکرده بودند تقسیم کردم. وقتی به هتل بازگشتم آقای هاشمی به من گفت: «چرا بی اجازه این کار را کردی؟» من هم جواب دادم: «این کار اجازه نمی خواهد!» و به این ترتیب سر این موضوع با هم بگو مگو کردیم. البته ایشان به عنوان فرمانده حق داشت. چنین حرفی بزند و بازخواست کند.
همانطور که گفتم گروه فداییان اسلام یک گروه مردمی بود. یعنی گروهی از همه قشر و تنها گروهی که پذیرای همه داوطلبان جنگ از اقصی نقاط بود. لازم است بگویم ما در گروهمان ارمنی هم داشتیم که در جبهه مسلمان شد و نامش را تغییر داد. یعنی شهید هاشمی نسبت به افراد
تحول گرا بود به خصوص کسانیکه به قول معروف شر و شور و در کار خلاف بودند. آنها با رفتارها و دل رحمی های آقای هاشمی منقلب می شدند و به خود می آمدند و البته کسانی هم بودند که همچنان در راه خودشان بودند و به واسطه آنها کل گروه زیر سؤال می رفت و کاری هم نمی شد کرد. لازم است اشاره کنم به نظر من شهید هاشمی جز کسانی است که با ظهور امام زمان(عج) از رجعت کنندگان است تا کار نیمه تمامش را به اتمام برساند چون ایشان بسیار ناجوانمردانه به شهادت رسید.
اگر امکان دارد راجع به شخصیتهایی که در این گروه بودند بیشتر توضیح دهید.
مثلاًً شخصی بود به نام علی شاه حسینی که ما او را به عنوان علی همدانی می شناختیم و از خلبانهای اخراجی دوره شاه بود و همراه خود از همدان مقداری تریاک هم آورده بود. بعدها وقتی در هتل کاروانسرا با داروهایی که به عنوان کمکهای مردمی برایمان فرستاده می شد، داروخانه ایجاد کردیم. علی همدانی چون کمی انگلیسی بلد بود، آنها را دسته بندی می کرد. جالب بود که بچه ها به او «علی دکتر» هم می گفتند و برای هر درد و بیماری هم یک نوع قرص می داد.
درگروه ما پدر و پسری که قبل از انقلاب هر دو مشروب فروش بودند، برای دفاع از کشور و سرزمینشان به جبهه آمده بودند. هم پس از جستجو این گروه را پیدا کرده بودند. حتی لاتهای آبادان مثل مجید گاوی که از قمه کشهای آبادان بود، به این گروه پیوستند. یکی هم به نام مصطفی ریش که از کارمندان سازمان آب بود و با شروع جنگ در آبادان ماند. او در آبادان به قول معروف برای خود یلی بود و به همین دلیل سپاه آبادان او را تحویل نمی گرفت و از این جهت به گروه فداییان اسلام رفت و آمد داشت.
آقا سید مجتبی اهل تهران و سن و سالی از او گذشته و همانطور که گفتم درجه دار ارتش بود و هر نوع قشری را می شناخت. به همین دلیل هر نیروی مردمی که به جنوب می آمد جذب این گروه می شد. یکی دیگر از اعضای گروه شخصی به نام حسین کره ای اهل تهران بود و به حدی اعتیاد داشت و مواد مصرف می کرد که به قول معتادها کره لازم می شد تا مشکلش حل شود. او راننده پایه یک بود و خیلی ادعا داشت و روزهای اولی که آمده بود، مرتباً می گفت: «مرا به خط ببرید» .پس از آنکه چندین بار اصرارکرد و او را سوار ماشین کردیم و به خط بردیم و از بدشانسی او بعثی ها چند خمپاره شلیک کردند به قدری ترسیده بود که بیمار شد. در نهایت آقای سید محمود صندوق چی گفت: «بهتر است او را برای شناسایی بفرستیم. چون که آدم بی خیالی است و هم به قول معروف در خودش است. وقتی حالش خوب است از او می خواهیم به محور عملیاتی برود و شناسایی کند» به این ترتیب از افراد کار می کشیدند تا در جبهه مفید واقع شوند.
در کنار این افراد اشخاصی هم بودند، مانند جواد رضا که اکثر مواقع از خط مقدم (خط پدافندی) تا آبادان بیست کیلومتر راه را پیاده می آمد تا به حمام برود و به نماز جمعه برسد، در خط پدافند عمدتاً کار خاصی نبود. یکی از فعالان زدن کانال همین آقای جواد رضا بود. لازم است بگویم که شهیدان افراسیابی هم در گروه ما بودند.
همانطور که مقام معظم رهبری می فرمایند: «در هشت سال جنگ ما اتفاقات زیادی افتاد وآدمهای عجیبی آمدند و رفتند» چنانچه در واقعه عاشورا که هزار سال از آن می گذرد، هر سال که راجع به آن صحبت می شود، به مطلب تازه ای می رسیم. مثلاًً در واقعه عاشورا زهیر را می بینی که چگونه تغییرکرد و همین طور حر که چگونه یکباره متحول شد و همه اینها یاران امام حسین شدند. امام خمینی انقلاب کرد و جنگی رخ داد. شما ببینید چه کسانی به کمکش آمدند. درست همان قصه تکرار شد.
وقتی خرمشهر سقوط کرد، شهید جهان آرا با تعدادی از سپاهی ها و بسیجی هایی که در خرمشهر مانده بودند به سمت هتل پرشین که در نزدیکی هتل کاروانسرا بود، حرکت کردند و به این ترتیب سپاه خرمشهر در هتل پرشین مستقر شد. مقر سپاه آبادان هم در هتل آبادان واقع در همان شهر بود. به تدریج که بسیج شکل گرفت ،بسیجی ها و سپاهی های داوطلب به مناطق جنگی نزد بچه های سپاه آبادان می رفتند و تعدادی هم به گروه ما می پیوستند. به عنوان مثال علی فضلی، عزیز جعفری، شهیدان حمید و مهدی باکری از طرف سپاه به آبادان آمدند.
به تدریج از آبان ماه به بعد (قبل از عملیات ثامن الائمه) هر گروه یک خط پدافندی ایجاد کرده بود. یعنی سپاه، ژاندارمری، کمیته، ارتش، فداییان اسلام و گروهی به نام کلاه سبزها که از ارتش بودند، هر کدام یک خط پدافندی داشتند. طوری که این خط از رود کارون تا منطقه ذوالفقاریه ادامه داشت و نیروی فداییان اسلام در پیشانی این خط بود.
در طول یک سال تعداد افراد گروه ما به 10-12 هزار نفر رسید. از این میان تعدادی از اول تا پایان یک سال در جبهه حضور داشتند و عده ای هم مدتی می ماندند و بر می گشتند . در خط اولمان که دو سه کیلومتر بود بعضی مواقع فقط 10 -15 نفر بودند. اما گاهی اوقات این تعداد به 200-300 نفر هم می رسید. البته لازم است بگویم در فروردین 60 تعداد نیروهای ما در عقبه و خط به حدود 800 نفر رسید. گروه سید مجتبی چنین ویژگی هایی داشت و به خصوص در اوایل جنگ که گروهها پراکنده بودند و کسی دیگری را نمی شناخت، افرادی که با هم رفیق و به قول معروف بچه محل بودند، عضو یک گروه می شدند و برای مقابله با دشمن به منطقه می رفتند. زمانی که می خواستیم عراقی ها را از سمت ذوالفقاریه برانیم، در هتل کاروانسرا آقا سید مجتبی رو به رزمنده ها کرد و گفت: «چه کسی کار با کالیبر 50 را بلد است؟» من هم چون سربازی رفته بودم جواب دادم: «من بلدم» گفت: «پس کالیبر50 را بردار و جلو برو» من، مرتضی امامی و یک نفر دیگر که او را نمی شناختم پس از آشنایی مختصری با یکدیگر کالیبر 50 را برداشتیم و به راه افتادیم. توانستیم تا ایستگاه 7 را با ماشین برویم .ولی از آنجا به بعد بعثی ها ماشین را در جاده مستقیماً با تانک