به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، تصمیم گیری های به موقع و قاطعانه و شجاعت و بی باکی مومنانه از جمله شایستگی های برجسته شهید هاشمی به هنگام اقدام در مقاطع خطیری چون شکست حصر آبادان، متأسفانه آن گونه که باید مورد بازبینی و دقت قرار نگرفته است. در این گفتگو علاوه بر اشاره به ویژگیهای شخصیتی شهید در این باره سخن رفته است.
چه شد که به جبهه رفتید؟
سید مسعود میرزا هادی متولد سال 1335 هستم. در ابتدای جنگ مسئول آموزش و پرورش در منطقه 12 و منطقه 14 تهران درخیابان پیروزی بودم. در آن زمان در 15 مهرماه تازه اعلام شده بود که عراقی ها در 31 شهریور فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. در شب 15 مهرماه من در حال نگهبانی در پایگاه یکی از مساجد بودم. منزل ما دروازه شمیران در خیابان فخر آباد بود. در حین نگهبانی دادن بودم که به ما خبر دادند که جنگ شده است.
درآن زمان شما در بسیج حضور داشتید؟
بله. من در بسیج بودم. اما در آن زمان چیزی به عنوان بسیج مطرح نبود. من شبها در مساجد و بعضی پایگاهها شبها نگهبانی می دادم. محل نگهبانی من نزدیک بیت امام در خیابان ایران بود .حدود ساعت 12 شب بود که خبر جنگ را به ما دادند. به ما گفتند که باید به پادگان امام حسن در انتهای خیابان پیروزی برویم. حدوداً ساعت یک بعد از نصف شب به در منزل یکی از دوستانم رفتم، او را صدا کردم و وارد خانه دوستم شدم. در حمام خانه دوستم غسل نمودم. درخانه دوستم وصیت خود را نوشتم، بعد به پادگان امام حسن(ع) رفتیم. فردای آن روز با قطار به سمت خوزستان حرکت کردیم. تعداد رزمنده ها1500 نفر بود که از سرتا سر مساجد تهران جمع شده بودند. خیلی از افرادی که آمده بودند با موقعیت جبهه و جنگ آشنایی نداشتند. خود من که اندکی با موقعیت جبهه و جنگ آشنایی داشتم به این دلیل بود که به سربازی رفته بودم. قبل از اینکه به اهواز وارد شویم تعداد رزمنده هایی که به اهواز رسیدند از 1500 نفر به 600 نفر تقلیل پیدا کرد.
چه اتفاقی افتاد که تعداد بچه ها کاهش پیدا کرد؟
طبیعتاً یکسری با دیدن موقعیت جنگ و جبهه کم کم باورشان می شد که راهی جبهه هستند. هنگامی که به اهواز وارد شدیم نیروهایی در اهواز مستقر بودند. مثل نیروهای شهید چمران که در استانداری مستقر بودند. گروه دیگر نیروهای هادی غفاری بود که در اهواز اقامت داشتند.گروه ما هم که از طرف بسیج تهران به اهواز وارد شده بود.
گروه هادی غفاری در کجا مستقر بود؟
تا آنجا که به یاد دارم گروه هادی غفاری در دبیرستانی به نام دبیرستان پروین اعتصامی که در اهواز بود ،مستقر شده بود.
شما در اهواز مستقر شدید؟
خیر. در جایی دیگر مستقر شدیم. بعد از یکی دو روز به منطقه ای در بین خرمشهر، اهواز و ماهشهر رفتیم. در آنجا تعدادی از بچه های فلسطین و لبنان به ما یکسری آموزشهای جنگی به مدت دو سه روز دادند. در ضمن آنها تعداد اسلحه ام- یک و برنو که مربوط به زمان ناصرالدین شاه و رضا شاه بود و خیلی خاکی و کثیف بود به ما دادند. ما آنها را تمیز کردیم و سپس به ماهشهر رفتیم. در محوطه پتروشیمی ماهشهر به ما دستور دادند که باید با هلیکوپتر به آبادان و خرمشهر برویم. در محوطه پتروشیمی ماهشهر صدای توپ و خمپاره به گوش می رسید. ولی ما هنوز به طور واضح موقعیت جنگ و جبهه را ندیده بودیم. درون محوطه پتروشیمی ناگهان جنگنده های توپولف عراقی حمله کردند و شروع به بمباران کردن محوطه کردند. بسیاری از بچه ها از این موضوع اطلاع نداشتند که در زمان بمباران هوایی باید بر روی زمین بخوابند. به همین دلیل شروع به دویدن کردم. بعضی از مسئولین ارتش که در محوطه بودند دائماً با صدای بلند به ما می گفتند: روی زمین بخوابید،روی زمین بخوابید . ولی بالطبع در آن شرایط کسی متوجه فریاد مسئولین ارتشی نبود. چون بچه ها هل شده بودند و ترسیده بودند. نهایتاً بعضی از بچه هایی که در حال دویدن در محوطه پتروشیمی بودند با دیدن آن شرایط دوان دوان از محوطه خارج شدند و رفتند. به این ترتیب تعداد افراد گروه ما از 600 نفر به 400 نفر رسید. این 400 نفر به وسیله هلیکوپتر در دسته های حدوداً 20 تایی به منطقه چبیده آبادان منتقل شدند. وضعیت در این منطقه به گونه ای بود که شخصی به عنوان مسئول که بتواند نیروهای اعزامی به آنجا را تحویل بگیرد و برای جبهه سازمان دهی کند وجود نداشت.
روز چندم مهرماه به چبیده آبادان رفتید؟
تا آنجا که به خاطر دارم روز 24 ماه بود که وارد چبیده آبادان شدیم. به این دلیل که وقتی ما به چبیده آبادان رسیدیم و سپس از آنجا به خرمشهر رفتیم. بعد از دو یا سه روز شهر خرمشهر سقوط کرد و نیروهایی که در آن طرف پل مستقر بودند، به این طرف پل خرمشهر آمدند و در این طرف پل مستقر شدند. وقتی که وارد آبادان شدیم در ابتدا جایی برای مستقر شدن نداشتیم. ولی بعد از مدت کوتاهی هتلی را پیدا کردیم که یکسری نیروهای دیگر هم در آنجا مستقر بودند. وقتی که از درب هتل وارد شدیم و درحالی که حدود 100 نفر بودیم، مرحوم آقای سید مجتبی هاشمی با آن صلابت و با لباس چریکی و کلاه خودش به سمت ما آمد و یکی یکی بچه ها را بوسید و به ما خوش آمد گویی گفت و ما را به داخل هتل هدایت کرد. در آن زمان سپاه آبادان هم در آبادان نبود. فقط شهید جهان آرا به همراه حدود 150 نفر از نیروهایش در هتل آبادان مستقر شده بودند. همچنین بچه های فداییان اسلام که در هتل کاروانسرا مستقر گشته بودند. هنگامی که در حال آمدن از ماهشهر بودیم، یک گردان با 180 نفر نیرو در حال رفتن به آبادان است. یکسری بچه های تکاور هم در آبادان وجود داشتند. همچنین نیروهای مردمی به رهبری آیت الله جمی بطور کلی اگر می خواستیم تمام نیروهای موجود در آبادان را در کنار هم جمع کنیم، تعدادشان به 2 هزار نفر هم نمی رسید. نهایتاًً ما در هتل کاروانسرا مستقر شدیم. از همان لحظات اول آشنایی ما با شهید هاشمی آن بزرگوار و سردار رشید اسلام با قدرت جاذبه ای که داشت، ما را عاشق و مجذوب خودش کرد. به عقیده من ما باید شهید هاشمی را از منظر و دیدگاه همراهان و زیر دستانش تعریف کنیم . به شخصه خود من قبل از انقلاب اسلامی درباره خیلی از مسائل و موضوعات هیچ اطلاعی نداشتم. بعد از انقلاب بزرگترین محل برای درس آموزی ما، جنگ و جبهه بود. این همان دانشگاهی بود که امام خمینی مطرح کردند که از دیدگاه امام، جبهه و جنگ خود یک دانشگاه بود، که ما توانستیم چیزهای زیادی در آن بیاموزیم. از جمله افرادی که توانستند چیزهای بزرگی را به ما یاد دهند، سید مجتبی هاشمی بود. از همراهان و زیر دستانش می توانم به حاج محمود صندوقچی اشاره کنم. حاج محمود صندوقچی رئیس ستاد فدائیان اسلام بود . منظور من از رئیس ستاد ، ارتشی با سازماندهی بسیار قوی نیست، منظور من از رئیس ستاد این است که رزمنده هایی که به آبادان و خرمشهر میآمدند، هیچ جا و مأوایی نداشتند و در ضمن سازماندهی هم نشده بودند و هیچ اسم و مشخصاتی هم ازآنها در دسترس نبود. مأموران فداییان اسلام بودند که حاج محمود صندوقچی اشاره کنم حاج محمود صندوقچی رئیس ستاد ارتشی با سازماندهی بسیار قوی نیست منظور من از رئیس ستاد این استکه رزمنده هایی که به آبادان و خرمشهر می آمدند هیچ جا و ماوایی نداشتند و در ضمن سازماندهی هم نشده بودند و هیچ اسم و مشخصاتی هم از آنها در دسترس نبود. مأموران فداییان اسلام بودند که بچه ها را با مدیریت خود سازماندهی می کردند و نهایتاً به سمت جبهه هدایت می کردند. به یاد دارم که حاج محمود صندوقچی در خیابان سعدی یک فروشگاه بسیار بزرگ لباس فروشی داشت. در آن زمان ایشان تمام خرج زندگی اش را از همین مغازه اش تامین می کرد. حاج محمود صندوقچی در آن شرایط مغازه اش را به قیمت 600 هزار تومان فروخت. این سرمایه را به شهر آبادان برد و برای جنگ و جبهه خرج نمود. اینها ایثار و گذشت هایی بود که نمی توان به زبان آورد. زبان من از بیان این قبیل ایثار و فداکاری ها ناتوان است. از دیگر رزمنده های زیر دست آقای هاشمی می توانم از شاهرخ نام ببرم. شاهرخ یکی از فرماندهان جبهه بود. به گفته بسیاری شاهرخ در زمان شاه رئیس باج گیری تهران در تهرانپارس و مجیدیه بوده است. شهادت شاهرخ را تا حدی می توانم به شهادت امیرالمؤمنین(ع) تشبیه کنم. از آن جهت که حضرت علی در روزی که در حال رفتن به محراب بودند و بعد از آن هم به شهادت رسیدند بسیاری متوجه حالات خاص در امیرالمؤمنین گشتند و فهمیدند که حضرت علی در آن روز و در محراب به شهادت خواهد رسید . در روز شهادت شاهرخ او حالات خاصی پیدا کرده بود. شاهرخ یکی از فرماندهان بود و به بچه های رزمنده روحیه می داد و با آنان شوخی می کرد. در وضعیت جبهه و جنگ اگر یک نفر اندکی محبت می کرد، همه عاشق وار مثل پروانه در اطرافش می چرخیدند. در روز شهادت شاهرخ، من و عده ای نزد آقای هاشمی رفتیم. به آقای هاشمی گفتیم: «آقای سید مجتبی امروز شاهرخ، دیگر شاهرخ روزهای قبلی نیست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است؟ لباسهای شاهرخ همیشه گلی بود ولی در آن روز او به حمام رفته، لباسهای خودش را شسته بود، موهایش را شانه کرده بود و کلاً خیلی آراسته و تمیز شده بود. او که همیشه بچه ها را تقویت روحی می کرد درآن روز گوشه ای آرام نشسته بود. آقا» (ما اکثر به سید مجتبی هاشمی آقا می گفتیم) به ما گفتند: «ظاهراً امروز روز شهادت شاهرخ است که چنین حالتی را پیدا کرده است. حلالیت بطلبید. شاهرخ نمونه ای از نیروهای زیر دست سید مجتبی هاشمی بود. یکی دیگر از نیروهای زیردست ایشان اصغر شعله ور بود که فارغ التحصیل دکترا از آمریکا بود. او آن همه امکانات که در آمریکا برایش فراهم بود و البته گاهی از آن امکانات برایم تعریف می کرد، را رها کرد و برای نبرد در جنگ به ایران آمد. او وقتی وارد تهران شد فقط بعد از اینکه یک ساعت مادرش را ملاقات کرد راهی جبهه شد. به یاد دارم که من برای تهیه کفش برای اصغر شعله ور در جهاد اصفهان گریه کردم. اصغر شعله ور با آنکه یک فرمانده در جنگ بود ولی در فصل پاییز در آبادان و در منطقه ذوالفقاریه پابرهنه بود و کفش نداشت که نهایتاً من یک جفت کفش پوتین برایش تهیه کردم. این چنین شخصیتهایی در جبهه وجود داشتند که اشخاص والا مقامی بودند.
جهاد اصفهان در آبادان بود؟
بله. جهاد اصفهان در آبادان که بچه های اصفهان محله ای را درست کرده بودند و در آنجا مستقر شده بودند.
آقای اصغر شعله ور در قید حیات اند یا شهید شده اند؟
ایشان شهید شده اند و در باغ رضوان به خاک سپرده شده اند. غلامرضا مستعدی، غلامی از دیگر زیردستان و دوستان سید مجتبی هاشمی بودند. که خود غلامی از فرماندهان در زمان جنگ بود که بنده توفیق داشتم که مدتی در خدمت ایشان باشم. از افراد دیگر می توان به آقای غلامیان اشاره کرد که شهید شده اند. من و آقای غلامیان با هم از تهران به جبهه آمدیم. ایشان وقتی که شهید شدند، هیچ آثاری از ترکش و خمپاره روی بدنشان دیده نمی شد. هنگامی که شهید شده بود ظاهراً دستش روی سینه اش گذاشته بود و سینه اش را فشار داده بود و آنقدر فشار داده بود که به همان حالت خون در بدن مبارکش بند آمده بود و به همان حالت هم شهید شده بود. وقتی که پیکرش را دیدم دستش روی سینه اش قرار داشت دستش را از روی سینه اش برداشتیم خون با فشار از سینه اش بیرون آمد. شهید غلامیان برای اینکه بچه ها متوجه زخمی شدن او نشوند، دستش را روی سینه اش گذاشته بود. این نمونه ای دیگر از پاکی و فداکاری و ایثار در جبهه بود. از دیگر افرادی که به عنوان دوست و زیر دست سید مجتبی هاشمی بودند، می توان به سردار قاسمی اشاره کرد. سردار قاسمی جزو فرماندهان جنگ در افغانستان بودند. چنین اشخاص پاک و برجسته ای در اطراف آقای سید مجتبی هاشمی بودند. شخصیت سید مجتبی هاشمی را می توان از منظر و دیدگاه اطرافیانش چون سردار قاسمی، شاهرخ و... مورد بررسی قرار داد. سید مجتبی هاشمی آن شخصیت، حسن خلق، رشادت و همه چیزهایی که باید یک شیعه مرتضی علی در خود داشته باشد در خود داشت. آقای هاشمی با وجود زن و فرزند و موقعیت که داشت به آبادان و خرمشهر آمده بود. من و آقا سید مجتبی هاشمی گاهاً در سنگر با هم شوخی می کردیم. دو اتفاق مهم وجود دارد که در تاریخ باید ثبت شود. من گلایه ای از شما و بچه های رادیو و تلویزیون دارم. به این دلیل که وقتی ماجرای محاصره آبادان و از محاصره درآمدن آبادان را تعریف می کنید، نامی از سید مجتبی نمی برید. من جمله ای را با صراحت می گویم که آبادان را سید مجتبی هاشمی نجات داد که به خاطر این جمله خود در روز قیامت مسئول می باشم. علت این ادعای من این است که روزی غلام اوارقچی با دوچرخه ای به ستاد جنگ آمد. در آن زمان سرهنگ شکر ریز فرمانده عملیات منطقه بود. غلام اوراقچی گفت: یکسری سرباز هستند که لباسشان با لباس بچه های ما فرق دارد.تمام مسئولین جبهه حواسشان متوجه خط خرمشهر ایستگاه 8، ایستگاه 7 و ایستگاه 12 بود. مسئولین جبهه اصلاً به فکرشان هم خطور نمی کرد که عراقی ها بخواهند ما را دور بزنند، کارخانه شیر پاستوریزه، ایران گاز و جاده آبادان- ماهشهر را طی کنند، از روی رودخانه بهمنشیر عبور کنند و وارد نخلهای ذوالفقاریه در آن سمت رودخانه شوند. پس از باخبر آقای اوراقچی متوجه شدیم که عراقی ها پیشروی کرده اند و وارد نخلهای ذوالفقاریه شده اند. آنقدر این کار برای عراقی ها آسان بود که حتی به راحتی در آن منطقه گردش می کردند. وقتی غلام اوراقچی این خبر را داد سرهنگ شکر ریز که زمانی فرمانده نیروی زمینی و ستاد مشترک بود با آقای هاشمی تماس می گیرد و به ایشان می گوید که عراقی ها آبادان را محاصره کرده اند و فقط یک بخش از آبادان آزاد است. سرهنگ شکرریز به آقای هاشمی می گوید که باید به هر طریقی می تواند بچه ها را نجات دهد و از مقر خود برود چون آبادان کاملاً در محاصره عراقی هاست و هیچ راه خروجی ندارد. واقعاً لحظه عجیبی بود. آقای سید مجتبی هاشمی ما را پشت دیواری در پاسگاهی در اول جاده خسرو آباد جمع کرد. البته فقط ما بچه های فداییان اسلام در آنجا بودیم. نیروهای مردمی هم بودند که توسط آیت الله جمی رهبری می شدند. بنابراین ما بچه های فداییان اسلام همراه با نیروهای مردمی و یکسری بچه های تکاور و تعدادی از بچه های ارتش جمع شدیم. سید مجتبی یک ماشین کادیلاک داشت که با آن به هر جا می خواست، می رفت. آقای هاشمی به ما گفت: من سوار ماشین می شوم و از جاده خسرو آباد می گذرم. اگر عراقی ها من را زدند که واقعاً کار تمام است و هر کدام از شما می توانید به طریقی خود را نجات دهید.
ایشان از جاده خسروآباد در نزدیک چبیده آبادان و خسروآباد می گذشت. لحظاتی که آقای هاشمی این حرفها را به ما می زد، واقعاً لحظات عجیبی بود. واقعاً جالب بود که بین این همه نیرو سردار رشید اسلام شهید هاشمی قصد انجام چنین عملی را داشت. وقتی ایشان سوار ماشین شد، تمام بچه ها نگران بودند که نکند عراقی ها وی را در حین عبور از جاده خسروآباد مورد اصابت قراردهند، چون عراقی ها وارد نخلستانهای ذوالفقاریه در یک طرف رودخانه بهمنشیر شده بودند. لحظاتی که شهید هاشمی در ماشین نشست و با سرعت از جاده خسروآباد عبور کرد، اصلاً قابل وصف نیست. زمانی که از جاده گذر کرد، بچه ها حمله را آغاز کردند. در آن هنگام نیرویی بالاتر از نیروی شجاعت و رشادت بچه ها و سید مجتبی هاشمی چون نیروی حضرت حق بود که امور را طوری ترتیب داد که وقتی بچه ها به عراقی ها حمله کردند، عراقی ها از سه طرف محاصره شدند. بعد از اینکه از عراقی ها اسیر گرفتیم، یکی از افسران عراقی اینگونه اعتراف کرد: «ما دیدیم بیکباره از سمت چپ به ما حمله شده ،از سمت راست هم به همین صورت، از روبرو هم شما به ما هجوم آورده اید.»
از سمت راست و چپ چه گروههایی به عراقی ها حمله کرده بودند؟
از سمت چپ که به طرف آبادان می رفت، نیروهای شهید جهان آرا و خرمشهر بودند که حمله کردند. ازسمت راست هم یک گروهان تکاور نیروهای دریایی بودند به فرماندهی فردی به نام احمد که متأسفانه فامیلی ایشان را به خاطر ندارم. البته عده ای از بچه های ژاندارمری هم کمک کردند. شخصی را می شناختم به نام علی سیاه که یک توپ 106 داشت. او گاهی به خرمشهر می رفت و یک گلوله توپ می انداخت به ایستگاه 12،7 و 8 می رفت و همین طور دائماً توپ شلیک می کرد. اسم او را گذاشته بودند توسن. از بچه های آبادان بود. وقتی که عراقی ها را اسیر کردیم فرمانده عراقی اعتراف کرد در لحظه ای که از سه طرف توسط نیروهای ایرانی محاصره شدیم یک گلوله توپ روی پل جنگی که ما احداث کرده بودیم و برای عبور نیروهای ما از روی رودخانه بهمنشیر و رفتن به ذوالفقاریه لازم بود، اصابت و آن پل را منهدم کرد. با کمال شگفتی می بینیم که چه قدرتی این امور را سازماندهی و هدایت کرده است. نیروهای ما از روبرو به عراقی ها حمله کردند و به دنبال آن عراقی ها فرار کردند، تعدادی از آنها خود را به آب انداختند، تعدادی هم کشته شدند. رودخانه بهمنشیر حالت جزر و مدی داشت. جنازه عراقی ها صبح روی آب رودخانه بالا می رفت و بعد ازظهر دوباره برمی گشت. ما شبها همین آب گل آلود رودخانه بهمنشیر را توی شیشه ای می ریختیم، بعد از اینکه گلهایش ته نشین می شد از آن برای نوشیدن استفاده می کردیم. غذای ما هم فقط نان و خرما بود. یقین داشته باشید اگر سید مجتبی در آن لحظه ای که در ماشین نشست و شروع به حرکت کرد از بچه ها می خواست که همه به دنبال او حرکت کنند، همه عاشقانه دنبالش می دویدند. با همان هجوم آبادان نجات پیدا کرد. البته توجه داشته باشید که فقط فداییان اسلام در گروه ما نبودند، اما استارت اولیه اصلی حمله را آقای هاشمی زد. من ندیدم که فرماندهان دیگر این چنین تصمیمی را بگیرند. در نتیجه رشادتهای سید مجتبی و رزمنده ها آبادان را از محاصره دشمن در آمد.
عراقی ها به آن طرف رودخانه بهمنشیر رفتند و در طی حمله بعدی نیروهای ما عراقی ها به دست ذوالفقاریه و در نهایت با عملیات ولایت فقیه بود که باعث شد عراقی ها در آن سمت جاده آبادان- ماهشهر مستقر گردند. بعد از آن عملیات ثامن الائمه انجام شد که آن هم موفقیت آمیز بود. خاطره ای دیگر که به یاد دارم این بود که ما در ظهر روز تاسوعا در حال خواندن نماز بودیم. آقا سید مجتبی هاشمی جلوتر از همه ایستاده و جنازه شهید یزدانی در جلوی شهید هاشمی بود. بقیه رزمنده ها پشت سر شهید هاشمی در حال اقامه نماز بودند. شهید یزدانی کسی بود که در جبهه برای بچه ها آب می آورد. عکسی از آن نماز جماعت گرفته شده است که شاید شما هم آن عکس را دیده باشید. به گفته یکی از خبرنگاران که از همدان بود، تعداد نمازگزاران همراه با شهید دقیقاً 72 نفر است که بسیار جالب به نظر می رسد. خدا را گواه می گیرم در زمانی که ما در حال اقامه نماز بودیم فاصله ما با عراقی ها حدود 100 متر بیشتر نبود. اما در آن لحظات حتی صدای یک سنگ و صدای کوچک هم به گوش نمی رسید. نمازی که درآن ظهر تاسوعا اقامه کردیم، نماز بسیار عجیبی بود که من شخصاً تا به اکنون نتوانسته ام چنین ارتباطی را در هنگام نماز خواندن با خدای خود برقرار کنم. نماز را که خواندیم آقای هاشمی به ما گفت که به سنگرهایمان برگردیم. آن منطقه را عراقی ها آنقدر گلوله باران کرده بودند که تمام منطقه سوراخ سوراخ شده بود. شهادت شهید یزدانی به این صورت بود که ما حدود 48 ساعتی می شد که آب نداشتیم و تشنگی به همه بچه ها فشار آورده بود. شهید یزدانی در روز تاسوعا با یک تانکر برای ما آب آورد و گلوله توپ به ایشان اصابت کرد و شهید شدند. من به یاد آقا ابوالفضل العباس(ع) افتادم،چون دو دست و پای آقای یزدانی قطع شده بود و ما در همان جا نماز اقامه کردیم.
آیا در حالی که با تانکر آب را می آوردند شهید شدند؟
خیر.آب را با تانکر آوردند، تعدادی از بچه ها از شدت تشنگی آب نوشیدند و به سنگرهایشان هم بردند و بعد از آن شهید یزدانی در اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدند. هم اکنون شهید یزدانی در بهشت زهرا درکنار سید مجتبی هاشمی به خاک سپرده شده اند. اگر عکس گرفته شده از آن نماز جماعت را دیده باشید، در صف اول تصویر شاهرخ و خیلی از بچه ها را می بینید.
اینها خاطرات بزرگی هستند که از آقای هاشمی به یاد دارم. رشادت خلوص، حسن خلق و تواضع عجیبی که آن فرمانده بزرگوار نسبت به همه از یک بچه 15 ساله تا پیرمرد 70 ،80 سال سن داشت ،با این سن زیادش مثل پروانه عاشقانه دور این شمع می چرخید و ارادت خود را نسبت به آقا سید مجتبی اعلام می کرد.
از لحظات شیرین جبهه نیز خاطراتی نقل کنید.
اگر از خاطرات تفریحی مان بخواهیم خاطره ای را نقل کنم ما شبها اکثراً دور هم جمع می شدیم. گرداننده جلساتمان شهید حاج رحیم خزاعی بود. ایشان بسیار شوخ بود و با تمام بچه ها و فرماندهان شوخی می کرد. مثلاًً پشت نعلبکی را دوده می مالید و به بچه ها می گفت می خواهم شما را هیپنوتیزم کنم. سپس شروع به خواندن ورد خاصی می کرد و می گفت هر کاری که من می کنم تو انجام بده، بعد که به او نگاه می کردیم می دیدیم که با دست سیاهش صورت خودش را سیاه کرده است که باعث خنده بچه ها می شد. امثال شهید خزاعی در جبهه نعمتی بودند. گاهی با کارهایی که روی بدن بچه ها انجام می داد، بچه ها را خواب می کرد. به یاد دارم که چند وقتی بود که در آبادان غذا گیرمان نمی آمد و در ضمن به ما اجازه ندادند که از فروشگاههایی که خمپاره خورده بود ، چیزی برداریم . بعد از آن زمان مرحوم خلخالی که دادستان بود، مجوز این عمل را به ما داد و اکثراً نان خشکی را که از شهرستان آبادان و اصفهان برای ما می آوردند، می خوردیم. در هتلی که بودیم بهترین تجهیزات وجود داشت، چون هتل چهار ستاره بود. ما در بشقابهای چینی درجه یک نان خشک و روی آن آب می ریختیم تا قابل خوردن شود. به خودمان می گفتیم که ما مثلاًً داریم پلو بوقلمون یا چلوکباب می خوریم. یک روز حاج رحیم خزاعی بچه ها را در مقر آقا سید مجتبی جمع کرد و گفت برای شما چیز جالبی آورده ام و می خواهم به شما نشان دهم. همه سرجایشان نشستند. حاج رحیم رفت و مدتی بعد با خودش یک قابلمه آورد که درآن یک مرغ پخته قرار داشت. حاج رحیم خزاعی در آن موقعیت در آبادان در یک جایی مرغی را دیده و به گفته خودش حدود یک ساعت دنبال این مرغ از این طرف به آن طرف دویده بود تا سرانجام آن مرغ را گرفته بود. بعد مرغ را ذبح کرده و با زحمت بسیار پخته و آورده بود که هر کدام مقداری از آن بخوریم. رزمنده ها چند ماهی می شد که از این قبیل غذاها گیرشان نیامده بود. من آن روزها دیانتم از حالا بیشتر بود. به همین دلیل در آن هنگام با دیدن مرغ پخته شده عصبانی شدم و گفتم: «این چه کاری است که شما انجام داده اید؟ بچه های ما در خط مقدم هیچ غذایی ندارند بخورند ،حالا شما برای ما مرغ پخته آورده اید بخوریم؟» آن مرحوم با شوخ طبعی ای که داشت ،وقتی دید من عصبانی شده ام، روی شکم چاق خود زد و گفت:« این جا ندارد این را در سطل آشغال می اندازم» یک بار در خط مقدم درآن هنگام که شهید خزاعی هنوز حاجی نشده بود گفتم رحیم مرغ را چه کار کردی؟ گفت:« انداختم در سطل آشغال» یکی از بچه ها که آنجا بود خندید و به من گفت: «می دانی که منظورش از سطل آشغال کجاست؟» گفتم:« نه» گفت:« رحیم مرغ را خورد» شوخی های خیلی قشنگی با بچه ها می کرد. مثلاًً شب فرماندهان و بچه هایی را که از خط مقدم می آمدند و مهمان ما می شدند زیر پتو می برد و با دمپایی کتکشان می زد. عراقی ها صبحها تا نزدیک طلوع آفتاب بود کمتر حمله می کردند. در این دو ساعت آخر شب یعنی از ساعت نه شب تا حدود دوازده شب بود که ما آزادباش بودیم. در بقیه زمانها 25 تا 25 تا به ما حمله می کردند و لحظه ای به ما امان نمی دادند.
از اشغال خرمشهر و حصر آبادان چه خاطراتی دارید؟
جبهه آبادان و خرمشهر جبهه خاصی بود. آقای هاشمی ،امسال در برنامه ای در هفته جنگ در ضمن خاطراتی گفتند: جبهه آبادان در زمان جنگ جبهه خاصی بود. خود ایشان در زمان جنگ چند بار به جبهه آمده بودند. حتی عکسهایی داریم که در آن عکسها ایشان را در حال سخنرانی برای بچه های فداییان اسلام می بینیم. شهید رجایی، شهید چمران و شهید هاشمی هم درآن عکسها هستند .شهید چمران مقام و صلابت بسیار بالایی داشت. در آن مراسم سخنرانی ،شهید هاشمی به عنوان فرمانده، مقداری با شهید چمران درد دل کرد و گفت: ما را اذیت می کنند و آن امکاناتی را که ما باید برای بچه ها فراهم کنیم به بچه ها نمی دهند. شهید چمران به شهید هاشمی گفت: من الان فرمانده ستاد مشترک هستم. فرمانده جنگ هستم. نماینده مجلس هم هستم. اما ممکن است فردا بیایند و مرا بگیرند و بگویند چمران به چه حقی بچه ها را در جبهه دور خودت جمع کردی و اینها را به کشتن می دهی؟ اما من مایوس نمی شوم. حتی ممکن است مرا به دادگاه بکشانند. تو اگر فکر می کنی که برای این مسئله مادی و روزانه در جبهه هستی ،فکر بیهوده ای کردی؟ اگر هدف، هدف مقدس شهادت طلبی و اسلام باشد، تمام این سختی ها برایت بسیار شیرین و آسان می شود.
درآن زمان شخصیتهای بزرگی به آبادان آمدند که شهید هاشمی یکی از آنها بود. همه بچه ها در همه سطوح چون فرماندهان و زیردستان عاشقش بودند و دائماً به ایشان آقا، آقا می گفتند. او دم گرمی داشت و شعری خاص را همیشه می خواند. بچه ها درکنارش از نظر مشکلات روحی تخلیه می شدند و نیرو می گرفتند. بسیار توانمند بود و وقتی تمام بدنش پر از ترکش بود، خط مقدم و جبهه را ترک نکرد. در منطقه ماند و به بچه ها کمک رسانی کرد. بسیاری در خاطراتشان از شهید هاشمی نام نمی برند. در حالی که ایشان بود که با فرماندهی خود، آبادان را آزاد کرده است و شهید محمد جهان آرا و نیروهایش خرمشهر را آزاد کرد. انصافاً سید مجتبی هاشمی جزو شهدایی بود که خیلی زودتر از اکنون باید به موضوع رشادتها، اخلاق و توانمندیهایش پرداخته می شد. ایشان قبل از انقلاب از رنجرها بود . نمازی که ایشان در جبهه می خواند، بسیار زیبا بود. ما عاشق نماز خواندن او بودیم. او بسیاری از افراد را با همین نماز خواندن خود نماز خوان کرد. مثلاًً شخصی چون شاهرخ توسط نماز خواندن شهید هاشمی نماز خوان شد. سید مجتبی با حالت عرفانی و زیبایی برای اقامه نماز می ایستاد و با صوت زیبایی نمازش را می خواند. بچه ها عاشقانه پشت سر ایشان نماز می خواندند. آن هم نه در مسجدی آرام، بلکه در ایستگاه 7 در دشت ذوالفقاریه که صاف و هموار بود و عراقی ها به راحتی از آنجا ما را می دیدند. این مسائل همه مسائلی است که افرادی که صاحب فهم، علم، کمال و دین باشند، این حالات را شبیه به حالات ائمه اطهار می دانند. اگر من بخواهم بعضی از این حالات را بیان کنم ،ممکن است خدای نکرده به بحث شهادت در محراب کشیده شود و شنوندگان گمان کنند که من مسایل را بیشتر از واقعیت بیان می کنم. جبهه برای من یک دانشگاه به معنای واقعی بود و اگر مقداری معرفت هم پیدا کردم در همان جبهه نصیبم شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43