به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی سال 1340 هجری شمسی در خانوادهای متدیّن، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد. پدرش ملاحسین مردی مؤمن و عاشق اهل بیت بود، وقتی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت. با شروع زمزمههای انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکتهای انقلابی نقش جدی داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰ رسماً به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. تدبیر و شجاعت و جسارت او درعملیاتهای مختلف باعث شد تا وی را فرماندهی بنامیم که تمام زندگیاش در جبهههای جنگ خلاصه میشد. خاک شلمچه و عملیات کربلای ۵ با شکوهترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود. حماسه شورانگیز حاج یونس دراین عملیات نام بلند او را برای همیشه در کنار سرداران رشید اسلام و مردان بزرگ ایران زمین جاودانه کرده است.
من دست از «خمینی» بر نمیدارم
مدت زیادی نبود که خدا به حاج یونس فرزندی داده بود. به حاجی گفتم: حاجی، دلت برای بچّهات تنگ نشده؟ جبهه و جنگ بس نیست؟ شما به اندازهی خودت در جنگ بودهای! حاج یونس لبخندی زد و گفت: اگر صدتا بچّه هم داشته باشم و روزی صدمرتبه هم خبر بیاورند بچّهات را ازت گرفتهاند، من دست از «خمینی» بر نمیدارم و جبهه و جنگ را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم.
امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم
تا اینکه بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود 360 نفر عراقی، بعد از یک مبارزهی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند. وقتی نزدیک ما میشدند، کلتهای خود را جلوی نیروهای ما میانداختند و از داخل گلها با حالتی بسیار خسته و درمانده و نگاههای مضطرب پیش میآمدند. اولین چیزی که حاج یونس به ما گفت، این بود: اینها تشنه هستند. از دیشب آب نخوردهاند. به آنها آب بدهید. هیچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تیراندازی کند.
من به حاج یونس گفتم: حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت میکردند. حاج یونس خیلی جدی جواب داد: دیروز مسالهاش فرق میکرد. تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود؛ امّا امروز اینها اسیر ما هستند. ما باید دنبال تکلیف خودمان باشیم. امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم. به غیر از قمقمهی بچّهها، دیگر آبی وجود نداشت. حاج یونس دستور داد که هر کس در قمقمهاش آب دارد، به آنها بدهد.
در تمام ماموریتهای خطرناک و مشکل پیشقدم بود
در کردستان، بالای تپهای مستقر بودیم و هنگام غروب برایمان شام و صبحانه میآوردند؛ چون شبها کسی نمیتوانست از پایگاه رفت و آمد کند. شرایط بسیار سخت و وحشتناکی بود. بارها ماشین تغذیه در گل مانده و نتوانسته بود بالا بیاید. در چنین شرایطی، حاج یونس پیشقدم میشد و برای آوردن غذا، به تنهایی به پایین تپه میرفت، قابلمهی غذا را میگرفت و بالا میآورد. در تمام ماموریتهای خطرناک و مشکل، او پیشقدم بود و با علاقه از شرایط سخت استقبال میکرد.
دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد
حدود ساعت هشت شب، گلولهای به بیل بلدوزر اصابت میکند و ترکشهایی از آن به کتف حاج یونس میخورد. حاج یونس از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا این خبر به گوش حاج قاسم برسد، زخمی شدن خود را به هیچ کدام از نیروها نمیگوید. نیمههای شب، با او تماس گرفتم. صدایش از پشت بیسیم با لرزش خاصی به گوشم رسید. با او کمی صحبت کردم و خواستم ماجرا را بگوید. گفت که زخمی شده است و دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد.
بچّههایی که از زخمی شدن او اطلاع پیدا کرده بودند، گفتند که خون زیادی از بدنش رفته و رنگش عوض شده است. سرانجام ساعت چهار صبح که خاکریز تمام شد، حاج یونس را با آمبولانس به بهداری پشت خط منتقل کرده بودند. دو سه روز بعد که ایشان را دیدم. دستش را بسته بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» لبخندی زد و گفت: «بیمارستان شهید بقایی اهواز.» گفتم: «خب، چیزی که نیست؟» حاجی لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست؛ امّا از بیمارستان فرار کردم! میگفتند به خاطر این جراحت باید در بیمارستان بمانی تا خوب شوی. اجازه نمیدادند بیرون بیایم. من هم دیدم با این دستم که سالم است، میتوانم کار کنم، از آنجا فرار کردم«.
حاج قاسم، اسم تیپ ما را امام حسین(ع) گذاشت
این بار، عملیات سراسری است. برگشتی هم در کار نیست. لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(ع)، یکی تیپ امام سجاد(ع)، یکی هم تیپ امام حسین(ع)، حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(ع) حالا تو دوست داری اسم تیپ ما چه باشد؟ گفتم: «هر کدام را که خودت دوست داری.» حاج یونس گفت: «حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین(ع) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (ع) شهید بشوم.«
توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمیشود
در گوشهای از چادر نشست و دست برد زیر خاکهای چادر برزنت و پای چادر، از پشتهی کوچک خاکها، متکایی درست کرد و گفت: «بچّهها، من با اجازه ده دقیقه میخوابم.» ساعتش رانگاه کرد و همین که سرش به خاکها رسید، در خواب عمیقی فرو رفت. همهی بچّهها به همدیگر گفتند: «بندهی خدا حاجی، خیلی خسته است. کمی یواشتر صحبت کنیم.» سر ده دقیقه، شاید چند ثانیه هم این طرف و آن طرف نه، حاجی از خواب برخاست و نشست. همه با تعجّب به حاجی نگاه کردند گفتم:«حاجی، خوابت همین بود؟» با خوشرویی گفت:- توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمیشود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم. ده دقیقه خواب سهمم بود؛ که سهمیهام را گرفتم.
حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداختهام
دفعهی آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب میآمدیم. رانندهی آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه میرفت. حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمیتوانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه میرود. آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود. وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب میبردند، رسیدیم، من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است. پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم. حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداختهام. بعد از اینکه ما را از ماشین پایین میگذاشتند، تا آمدن ماشین بعدی، خمپارهای آمد و حاجی همان جا شهید شد.
بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است
در سالهای زندگی مشترکمان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکارهای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است.
من را از روی پاهایم شناسایی کن
قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شدهام.
همین طور هم شد. آن روز در خانهی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازهی هفت شهید عملیات کربلای پنج زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانهی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانهی مادرم آمدیم.
مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم.
در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازهی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند: حاج حسین مختارآبادی و حاج قاسم محمدی. وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است.
حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آوردهاندش کرمان.» یکهو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شدهام و مرا به کرمان آوردهاند، شما بدانید که من شهید شدهام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم.
به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده.
آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمدهایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن جنازهی حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوتهای دیگر گذاشتهاند. روی جنازه را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار.
امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست های را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم.او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم.
یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود، از من پرسید: «فاطمه چند ماهش است؟
«
گفتم: «هفت ماه.»لبخندی زد و گفت: «خیلی خوب است. وقتی من شهید شوم، به راه می افتد. از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف، از آن طرف می آید این طرف.»همین طور شد. صبح روز هفتم حاج یونس بود. که فاطمه بنا کرد راه رفتن. سر مزار حاجی در گلزار شهدا، همان طور که حاج یونس گفته بود، یک جا نمی ایستاد. دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت.بعد از مراسم هفتم حاج یونس، من به سختی مریض شدم. آنقدر بی حوصله بودم که در حیاط و زیر آفتاب نشسته بودم و حال آوردن یک زیرانداز را هم نداشتم. روی تکه مقوایی نشسته بودم که خوابم برد. در خواب دیدم که حاج یونس آمد. پرسید: «چطوری؟
گفتم: مریضم. به جان خودت به سختی مریضم. حاج یونس، در یک کمپوت را باز کرد و گفت: بلندشو آب های این کمپوت را بخور، حالت خوب می شود. من به سختی بلند شدم و آب کمپوت را سر کشیدم.
شاید ده دقیقه نشد که از خواب پریدم. احساس کردم خوب خو شده ام. مادر حاج یونس گفت: «خاله، چطوری؟ ناراحتی؟ توی خواب داشتی حرف می زدی!»بنا کردم به گریه کردن. ماجرای خواب حاج یونس را گفتم. بعد بلند شدم و بدون کوچکترین کسالتی، کارهایم را انجام دادم.