«بابا سردت نیست؟!» مروری بر زندگی شهید عبدالحسین ولی زاد

کتاب «بابا سردت نیست؟!» مروری بر زندگی شهید عبدالحسین و شهیده منیره ولی‌زاده است.
کد خبر: ۱۱۵۱۸
تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۳:۱۶ - 14February 2014

«بابا سردت نیست؟!» مروری بر زندگی شهید عبدالحسین ولی زاد

خبرگزاری دفاع مقدس: در دوران هشت سال دفاع مقدس زنان و مردان دوشادوش یکدیگر در مقابل دشمنی ایستادند که ابرقدرتهای دنیا در حمایت از او برآمده بودند.

مادران، فرزندانشان را و زنان، همسرانشان را، راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل کردند تا جهان بداند ملت ایران تا پای جان برای دفاع از ارزشهای مقدس و والای خود ایستاده است.

کتاب «بابا سردت نیست؟!» مروری بر زندگی شهید عبدالحسین و شهیده منیره ولیزاده است تا یادمان نرود شهدا بودند که عزت و افتخار را برای همیشه در تاریخ کشورمان ثبت کردند.

در آغاز بخش این کتاب آمده است:
 
فاصله و فقر
 
فرزندان حیدر پس از آنکه به تربیت سن، ازدواج کردند، از محیط خانوادگی پدر جدا شدند و هر کدام زندگی تازهای را بنا نهادند. حیدر خان اعتقاد داشت که بچههایش باید مستقل بار بیایند و با مشکلات زندگی، دست و پنجه نرم کنند.
 
خلف زندگی را چون دیگر برادرانش در فقر و تنگدستی آغاز کرد. (او که از ارث پدری بهره زیادی هم نبرده بود) بنای زندگی تازهاش را با امکانات ساده یک زندگی عشایری آغاز کرد.

مردمان روستا آموختهاند که باید در همه حال به خود متکی باشند و این روحیه همواره سبب شده که هر کسی با توجه به توان و تلاش خود از نعمتها و ثروتهای خدادای برخوردار شود.

ساختار خانوادگی خلف بر اساس سنتهای عشایری شکل گرفت، چون اعتقاد داشتند عنایت خداوند، شرط اصلی رسیدن به خوشبختیهای واقعی است و این عنایت خداوندی، یگانه انگیزهای است که میل به تلاش و جنب و جوش را در میان مردم ساده و بیآلایش عشایر به وجود میآورد و اگر این ویژگی خارق العاده نبود چه بسا که در ناملایمات روزگار، ساز و زندگیشان شکسته و بیصدا شود...
 
در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
 
سرباز وطن
 
حوالی سال ۱۳۵۹ بود. همه جا شور انقلابی مردم موج میزد:
 
ما همه سرباز توایم خمینی
گوش به فرمان توایم خمینی
 
ملکه! من میروم تهران، شاید بتوانم کاری پیدا بکنم. البته ه رچند ماه یک بار، بر میگردم، تو اینجا مواظب بچههامان باش.
 
ولی عبدالحسین، من تنها هستم!

خانم! نگران نباش، پدر که هست، فامیلهای خودت هم که هستند.

برو، خدا پشت و پناهت.
 
ملکه به دور از عبدالحسین با کبری اوقات میگذراند.
مامان! بابا کجاست؟

عزیزم! بابا کجا رفته کار بکنه.

چه کاری؟

تو مغازهها، بنگاهها...
 
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم:
 
آیههای اندوه
 
کبری به مراقبت نیاز داشت، مجروحیت پاهایش حتی به یک التیام نسبی هم نرسیده بود؛ یعنی کاری روی پاهای پر از ترکش کبری صورت نگرفته بود، در طول آن یک ماه، فقط تزریق مسکنها و سرمهای غذایی برای وی صورت گرفت.

ملکه هم توان بدنیاش کاملا تحلیل رفته بود. گذشته از اینها هنگامی که پزشکان در زمانهای خاص بیماران را معاینه میکردند و اتاق بیماران باید کاملا از حضور همراهان بیماران خالی میشد، ملکه به ناچار در داخل راهروها ساعات زیادی چرت میزد و اوقاتش تلخ میشد، این در حالی بود که کبری برای مادرش بیقراری میکرد و گریه و زاری سر میداد...
 
و در بخش پایانی کتاب میخوانیم:
 
در گرگ و میش، صبح صدای تلفن به صدا درآمد، کبری هم زمان با صدای زنگ تلفن، سراسیمه از خواب بیدار شد، یعنی این موقع شب چه کسی میتواند باشد؟! نکند خدایی نکرده... کبری در این افکار بود که حاجیه نوری گوشی را برداشت: 
 
 «ا... کی... راست میگی... خوب بعد... الان چکار کنیم؟!...»
 
کبری خودش شاهد گفتگوی نامفهوم حاجیه نوری با صدای آن سوی سیم تلفن بود که دستپاچه و هول شده بود، یک باره رنگ صورت حاجیه نوری سرخ شد، حاجیه نوری بعد از لحظاتی تلفن را قطع کرد.
 
کبری بیمقدمه از حاجیه پرسید:

زن عمو! چی شده مادره مرده، نه؟!

نه دخترم! چرا باید مادرت بمیره، کی گفته؟!

به خدا خودم میدونم مادرم مرده!...

علاقهمندان برای دریافت این کتاب میتوانند با نشانی صندوق پستی نویسنده ۶۷۴- ۶۹۳۱۷، انتشارات برگ آذین، مکاتبه کرده و یا با تلفن ۰۹۱۸۱۴۱۰۷۴۳ تماس بگیرند.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار