خبرگزاری دفاع مقدس: شنیدن حوادث و رویدادهای دوران دفاع مقدس برای همه نسلها در این سرزمین رضوی شیرین خواهد بود. حوادث تلخ و شیرینی که حاوی نیشها، نوشها، عبرتها و آموزههای فراوان است.
بازگو کردن خاطرات دوران هشت سال دفاع مقدس برای نسل امروز و نسلهای آینده یک نیاز و ضرورت است تا بدانند دلاورمردان شجاع و رشید در دورهای مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادند و هرگز اجازه ندادند ذرهای از خاک وطن در دست دشمن بیفتد.
در فصل اول این کتاب میخوانیم:
آرزوها
چراغهای خطر قرمز رنگ روی پانل بالگرد پی در پی خاموش و روشن میشوند، داد و فریاد موسوی یک لحظه قطع نمیشود و اعصابم را بهم ریخته، گلولهها از هر طرف بدنه بالگرد را سوراخ سوراخ میکنند، خیس عرق شدهام و با تمام قدرت فرامین را که به شدت سفت شدهاند، نگه داشتهام، خونی که از پهلوی پارسافر جاریست تمام کف کابین را پوشانده، دوست دارم فریاد بزنم اما گویی دستی گلویم را میفشارد و اجازه نمیدهد،...
صدای انفجاری در عقب بالگرد و به دنبال آن دود غلیظی که فضای کابین را پر میکند، آخرین امیدهایم را برای نجات از این مخمصه بر باد میدهد. با سرعت به طرف زمین در حال سقوط هستم، احساس میکنم ملخها آرامتر و آرامتر میچرخند، صدای برخوردشان را با شاخ و برگ درختان میشنوم که دیگر چیزی نمیبینیم....
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم:
تنها یک نفس
بالاخره، تمام اسرا، در جلسهای که با هماهنگی ارشد سلول تشکیل شد، به این نتیجه رسیدند که باید به این وضعیت به شدت اعتراض کنند و به جز اعتصاب هم هیچ راه دیگری وجود نداشت.
هر گونه سر و صدا یا اعتراض دسته جمعی را ممکن بود شورش تلقی کنند و به قیمت جان عدهای از بچهها تمام شود. چون عراقیها هیچ باکی از کشتن هر کدام از ما را نداشتند.
بنابراین با رضایت همه اسرا دست به اعتصاب غذا زدیم. ولی قبل از شروع اعتصاب، تا چند روز، خردههای نان را جمع میکردیم و به عنوان ذخیره روزهای سخت و بحرانی اعتصاب، در گوشهای با دقت مخفی میکردیم، تا اگر در مدت اعتصاب کسی از بچهها دچار ضعف یا ناتوانی شد، با خوردن این تکههای نان، دوام بیاورد و زود مجبور به تسلیم نشویم....
و در بخش پایانی آمده است:
و باز هم تنهایی...
دوباره صدای درب اتاق بلند شد. صدای آشنایی گفت: آقا حبیب بیداری... جواب ندادم. صدای آن طرف دوباره با لحنی آمیخته با شوخی گفت: جناب سروان بیدار شدید بالاخره؟....
پنجره اتاق را بستم و لیوان چایی را روی سینی گذاشتم. درب اتاق را بازکردم و محسن داخل آمد. سلام کرد ولی جوابش را ندادم با همان لحن گفت: سلام کردن مستحبه ولی جوابش واجبه. آرام گفتم: علیکم. ادامه داد: تو رو خدا ببخش مجبور بودیم چیزی بهت نگیم.
آخه به چه قیمتی، باید همون روزای اول که برگشتیم واقعیت رو میگفتید نه الان بعد از یک ماه.
خب حالا فهمیدی چی شد؟ جز اینکه شب تا صبح غصه میخوری و اشک میریزی...
اگه همون موقع میفهمیدم خیلی فرق میکرد، نباید این کار را میکردید.
حبیب جان تو اون غربت کم بدبختی و سختی نکشیدی، ببین اینجا هم به روز خودت چی آوردی، آخه این چه قیافه و ظاهریه؟...
علاقهمندان برای دریافت این کتاب میتوانند با نشانی سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش مکاتبه کرده و یا با تلفن ۸۱۹۵۴۱۱۱- ۰۲۱ تماس بگیرند.