به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، مرحوم احمد قدیریان (۱۳۱۳ - ۱۳۹۱) از یاران قدیم شهید لاجوردی بود که یکدیگر را قبل از نهضت امام خمینی در مصاحبت با شهید محمد صادق امانی یافته بودند. گفتگوی حاضر مربوط به سالهای نخست پس از شهادت شهید لاجوردی است که برای مجموعه بزرگداشتی تهیه شد، اما تا کنون انتشار نیافته بود. بخشهایی از این گفتگوی سه ساعته را در چند قسمت تقدیم می کنیم:
شما درباره شهید لاجوردی چندین مصاحبه داشته اید. با توجه به مسئولیت شما در آن زمان، درباره حضور ایشان در جبهه ها به گفتگو بنشینیم. شهید لاجوردی چرا به جبهه آمد و کار او در منطقه حضور چه بود؟
کار آقای لاجوردی در جبهه بسیار مهم بود. وقتی رزمندگان میدیدند آقای لاجوردی، یعنی کسی که طومار منافقین، معاندین و گروهکها را پیچیده و توانسته است کشور را نجات بدهد، امروز به جبههها آمدهاند و کنار بچهها مینشیند و پشت سر آنها در صف غذا میایستد، خیلی روحیه میگرفتند. اینها میآمدند و از حاجی سئوال میکردند مثلاً روحیات منافقین چه جوری بود؟ از طرف فرماندهی، اتاق فرماندهی تجهیز شده بود که برویم و در آنجا استراحت کنیم. اکراه داشتیم. فرماندهی به رئیس دفترش گفته بود اگر حاجی را به دفتر ما نیاوری، صبح تو را توبیخ میکنم. آنجا یک پتو بیشتر نبود. بهجای متکا هم پوتینهایمان را زیر سرمان میگذاشتیم. برای این که به حاجی احترام بگذارند گفته بودند بیایید اتاق فرماندهی استراحت کنید. وقتی به اتاق فرماندهی رسیدیم، دیدیم 40، 50 تا از بچهها پشت در آمدند و گفتند: «با آقای لاجوردی کار داریم». رفتم دم در و گفتم: «چه کار دارید؟» گفتند: «سئوال داریم». حاجی گفت: «بگو بیایند». گفتم: «کانتینر است. این همه آدم کجا بیایند؟» گفت: «پس بروند در مسجد، من میآیم». آنجا یک سوله بسیار بزرگ 2000 متری بود. گفتم: «بروید آنجا ما میآییم». حاجی یک چای خورد و رفت و بچهها تا ساعت دو راجع به فدک از حاجی سئوال میکردند. سئوالات گوناگون میپرسیدند و حاجی به آنها روحیه میداد. رزمندهها وقتی حاجی را میدیدند، روحیه میگرفتند. هواپیمای عراقی افتاده بود و بچههای رزمنده آمده بودند و تماشا میکردند. هواپیما به زمین خورده و سوخته بود. رزمندهها میآمدند و کنار آقای لاجوردی میایستادند و با ایشان عکس میگرفتند و عشق میکردند. یک زمانی در جبههها شیمیایی میزدند. حاجی هم لباس شیمیایی تنش کرده بود و کنار اینها بود. این کار خیلی به بچهها روحیه میداد. مقام معظم رهبری که آن موقع رئیسجمهور بودند، وقتی به جبههها میرفتند بچهها چقدر روحیه میگرفتند. حضور آقای لاجوردی در جبههها خیلی روحیه میداد.
حضورشان بیشتر به خاطر روحیه دادن و پرسش و پاسخ بود؟
از نظر تجهیزات هم مجهز بودیم، یعنی اگر در خط جبهه میرفتیم این جور نبود که ایشان اسلحه دستش نباشد. آقای لاجوردی یک چریک بود، ولی بچهها اجازه نمیدادند ایشان دست به اسلحه ببرد و کاری انجام بدهد. یکی از شبهایی که در شلمچه بودیم، ایشان شنید آقازادهشان در خط مقدم مشغول مبارزه است. آقای حاج عبدالله نورانی مسئول آن منطقه بود. دادش ایشان با حاج عبدالله تماس بیسیمی گرفت که به آقای لاجوردی بگویید پدرش اینجا در قرارگاه شلمچه است. بیاید و او را ببیند. آقازادهشان آمدند و حاجی را دیدند و خوش و بشی کردند و حاجی هم خسته نباشیدی به ایشان گفت و رفتند.
اینها روحیهبخشی بود، ضمن این که حضور آقای لاجوردی به این خاطر بود که ما بچههای دادستانی را به جبههها اعزام میکردیم. در هر دو ماهی چند گروه اعزام میکردیم. گروههای 45 روز، دو ماه و سه ماه در جبههها بودند. خود ما هم پانزده روز جبهه بودیم، پانزده روز تهران. آقای لاجوردی میرفتند و به بچههای سرکشی میکردند و خسته نباشید میگفتند و به آنها روحیه داده میشد.
این بازدیدها و سرکشی ها زمان دادستانی بود یا بعد از آن؟
در آن چند سالی که آقای لاجوردی بعد از دادستانی در منزل بود، در جبهه شرکت میکردیم و به جبههها رفت و آمد داشتیم. یک روز خدمت ایشان عرض کردم بیایید برویم جبهه. ایشان فرمودند: «خیلی دلم میخواهد بیایم، ولی الان یک مقدار مشکل دارم، انشاءالله سفر دیگری، ولی من یک مقدار پول دارم، شما برای جبهه ببر». پرسیدم: «چقدر میشود؟» جواب دادند: «یک بسته است. نمیدانم چقدر است. من همین طور اینها را برای جبهه کنار گذاشتهام». گفت: «میروم طبقه بالا. شما این همه پله را بالا نیا. از بالا بسته را برایت میفرستم». پرسیدم: «چقدر است؟» جواب داد: «ده بیست تومان». آمدم در حیاط ایستادم و ایشان بسته پول را فرستاد. پول را شمردم و دیدم در حدود 130، 140 هزار تومان است. به ایشان زنگ زدم و گفتم: «حاجآقا! نکند اشتباه شده باشد. شما این جوری گفتی». ایشان گفت: «نه، درست است. همین است». گفتم: «این رقم خیلی زیاد است». فرمودند: «نه، مال جبهه است». ما هم پول مرحمتی ایشان را صرف جبهه کردیم.
برگشتم و برایشان توضیح دادم جبههها چه خبر است. هفته بعد که میخواستم برگردم جبهه، ایشان گفت من هم میآیم. سوار شدیم و با ایشان رفتیم. در جبهه ایشان دفتر کوچکی را از من گرفت و در آن هم وصیت کرد و هم نصیحت. نمیدانم آن دفتر کوچک کجاست. در آن راجع به سازمان منافقین مطالب مفصلی نوشت. میرفت در کانتینر و گوشهای مینشست و مینوشت.
از این سفر خاطره ای هم دارید؟
آن شبی که وارد شدیم، ساعت 12، 5/12 به مقر رسیدیم. خسته بودیم و میخواستیم بخوابیم که شنیدیم از راهرو صدای حرف میآید. پرسیدیم چه خبر است؟ متوجه شدیم اینها لنگ نیرو هستند. یک لنج کاتیوشا آمده است و میخواهند جلوی اروندرود تخلیه کنند و نیرو ندارند. به این اتاق و آن اتاق سر زده و دیدهاند همه سر کار رفتهاند و هیچکسی نیست. ما لباس پوشیدیم که راه بیفتیم. فرمانده قرارگاه آقای نورانی بود. گفت: «بروید بخوابید. شما خستهاید». حاجی گفت: «نه، ما حاضریم». پشت وانت سوار شدیم. شش نفر بودیم. رفتیم کنار اروندرود و در تاریکی شروع کردیم به پیاده کردن قبضههای کاتیوشا که خیلی سنگین است. باید چهار تا چهار تا سرشان را میگرفتیم و میآوردیم در وانت میگذاشتیم تا وانت به انبار ببرد. دو تا لنج بود. یکی خالی شد. لنج دوم را که میخواستیم خالی کنیم هواپیمای عراقی آمد و دو جا را بمباران کرد. گفتیم از آن بالا میبیند اینجا لنج پهلو گرفته است. بهتر است آن لنج قبلی که تخلیه شده، وانتبارش را ببرد و برگردد و بعد لنج دوم را تخلیه کنیم. در این فاصله دست آقای لاجوردی بدجوری برید. گفتیم بیا برویم بهداری، گفت لازم نیست و با دستمال زخمش را بست و کار کردیم. البته دست همه زخم شده بود، چون تختههای لنج تیزیهایی داشت و دست همه را زخمی کرده بود. در این فاصله یکی از جعبههای کاتیوشا روی پای یکی از رزمندهها افتاد و شکست. آقای فکور با ما بود. گفتند این بنده خدا را بردار ببر بهداری. آقای فکور او را در ماشین انداخت و به بهداری برد. در آنجا پایش را آتلبندی کردند که فردا صبح به عقب بفرستند و گچ بگیرند. آقای فکور میگفت پایش که آتلبندی شد که منتظر بماند فردا صبح برود، از بهداری بیرون آمدم. پشت فرمان که نشستم، هواپیمای عراقی آمد و بمباران کرد و تمام بهداری را به خاک و خون کشید. این جوان که پایش شکسته بود و برادرش او را همراهی کرده بود، هر دو شهید شدند. سقف ماشین و شیشه هم بهکلی متلاشی شده بود. آقای فکور میگفت فقط سرم را گذاشته بودم روی فرمان و در یک لحظه دیدم منطقه تیره و تار است. ما هم صدای بمباران را شنیدیم. بعد هم دیدیم فکور نیامد. لنج هم خالی شد و ما آمدیم. تا مقر راه زیادی بود. وانتی آمد و ما را رساند. ساعت 3، 5/3 بود که به مقر رسیدیم. دست و صورتمان را شستیم و خوابیدیم. ساعت 4، 5/4 بلند شدیم و باز دیدیم فکور نیامده است. ساعت 6، 5/6 بود رفتیم دیدیم کسی روی خودش پتو کشیده است. در آنجا بالش و این حرفها نبود. یک پتو روی خودشان میکشیدند و میخوابیدند. پتو را عقب کشیدیم، دیدیم فکور است. صدایش زدیم ببینیم کجا بوده است؟ تمام مدت دلواپس بودیم. بیدارش کردیم و پرسیدیم: «تا حالا کجا بودی؟» جواب داد: «حاجآقا! دیشب قتلگاه شد. آن دو برادر شهید شدند. بروید ببینید وانت چه شده است. تقریباً دو ساعت موج انفجار مرا گرفته بود و نتوانستم تکان بخورم». رفتیم و ماشین را دیدیم و حیرت کردیم که فکوری چه جوری زنده مانده است!
شهید لاجوردی در چه مناطقی با شما بودند؟
اول قرارگاهی در اهواز داشتیم به نام قرارگاه صراط مستقیم که قرارگاه پشتیبانی بود. این قرارگاه، قرارگاههای مختلفی در شلمچه، فاو، حسینآباد و... حدود پنج شش تا قرارگاه در خط مقدم داشت که به بچهها سرویس میدادند و بچهها بعضاً برای کارهای پشتیبانی و عملیاتی میرفتند. مرکز اصلی اینها در اهواز و قرارگاه کربلا بود و اینها قرارگاههایی بودند که اینجاها را تغذیه میکردند.
ایشان به خاطر شکنجههایی که دیده بودند ناراحتیهای جسمی زیادی داشتند. در کارهای اجرایی، این ناراحتیها اذیتشان نمیکرد؟
لاجوردی از قسمت ستون فقراتش سخت رنج میکشید و چشمش هم خیلی ناراحت بود. آرتروز گردن خیلی به او فشار میآورد. یک بار جبهه بودیم و شب عملیات کربلای 4 بود که وقتی لو رفت، تا پشت سنگرها آمدیم و قرار گرفتیم. با هم بودیم. ساعت 3 بعد از نصف شب مأموریتهایمان مشخص شد. تا دوکوهه آمده و وارد شده بودند. کربلای 4 لو رفت و عدهای از بچهها در آنجا شهید شدند. نیروها را عقب کشیدند و دوباره در کربلای 5 عملیات کردند. ما کربلای 4 را آنجا بودیم و وقتی دستور عقب نشینی آمد، ساعت 10 صبح به قرارگاه خودمان در شلمچه برگشتیم. دوتایی آمدیم و در قرارگاهی بودیم. قرارگاه گاوداریهای قدیم بود و مار و عقرب داشت و میگفتند کسی اینجا نخوابد، چو عقرب از بالای سقف میافتاد و میزد. تا صبح بیداری بودیم. شانه راستش بهشدت درد گرفته بود و داشت از شدت درد متلاشی میشد. خیلی ناراحت بود و به خودش میپیچید. میگفتم: «حاجآقا! چه شده است؟» میگفت: «خیلی ناراحتم. »