حبیب الله عسگراولادی/ 1:

لاجوردی از شروع نهضت تا شهادت نگران نفوذ منافقین بود

شهید لاجوردی از میان حرف های منافقین، لایه پنهان نفاق را شناخت.
کد خبر: ۲۶۵۴۱
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۱۰ - 31August 2014

لاجوردی از شروع نهضت تا شهادت نگران نفوذ منافقین بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، مرحوم حبیب الله عسگراولادی به اذعان دوست و دشمن یکی از گنجینه های تاریخ انقلاب بود، پس از بیش از صد جلسه ضبط تاریخ معاصر، وی در بخش های مختلف خاطرات خود از لاجوردی یاد کرده بود. آنچه پیش رو دارید، بخشهایی از خاطره گویی های عسگراولادی در جلسات مختلف است که کنار هم گذاشته شده است.

 
نام حضرتعالی و شهید لاجوردی در جمع شورای مرکزی اول هیأتهای موتلفه اسلامی آمده است. لطفا درباره چگونگی شکل گیری این تشکیلات و شورای مرکزی 12 نفره آن بفرمائید.
مجموعه ما از سال 1333 و 1334 از کارهای سیاسی مایوس شده و در کنار فقه بود. وقتی تصویبنامه انجمنهای ولایتی و ایالتی را شاه ملعون به وسیله علم ملعون که نخستوزیر بود، اعلام کرد حاجآقا روحالله و مراجع دیگر قم تلگراف زده و اعتراض کردند. ما از میان تلگرافهایی که خواندیم، تلگراف حاجآقا روحالله را تلگرافی یافتیم که اتقان و استحکام داشت و ما را به تدریج امیدوار کرد که به سربازخانهها برگردیم. اینکه دین ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دین ماست را فراموش کرده بودیم و مدتی مایوس شده بودیم و به دین منهای سیاست پناه برده بودیم. ایشان این امید را در ما زنده کردند. تلگراف ایشان سبب شد که ما آن را منتشر کنیم و برای توضیح بیشتر به خدمت ایشان برسیم. در یکی از نشستها ایشان فرمودند چون اساس اسلام در معرض خطر است، تقیه حرام است و اظهار حقایق واجب. این مسئله در کل کشور، حوزههای علمیه، مساجد و مراکز دینی بسیار اثر گذاشت؛ در ما هم اثر زیادی گذاشت. در روایات مطرح میشد که تقیه، دین امامان و دین آباء ماست، الان اسلامشناسی پیدا شده بود که میگفت تقیه که تا به حال واجب بود، حرام است چون اساس اسلام در معرض خطر است. این خلقی که ایشان از خود بروز داد، در ما اثر گذاشت. به دنبال این امر در یک جلسه هفتهای، ما به قم رفتیم.
بعد از آن جلسه، ما که حدود 26 نفر بودیم، جلسهای تشکیل دادیم. آن شب دو نفر توسط برادران انتخاب شدند، مرحوم حبیبالله شفیق و بنده که رابط امام(ره) باشیم. خدمت امام(ره) عرض کردیم که ما در جلسه هفتگی خود به این نتیجه رسیدیم که برادران چه مقدار پول میتوانند بدهند و اینکه چقدر میتوانند فرصت بگذارند. شماره تلفنهای خود را در اختیارشان قرار دادیم و از این به بعد بود که ارتباط رسمی ما با امام(ره) شروع شد.
 به طور عادی روزهای جمعه و گاهی اوقات هم وسط هفته به قم میرفتیم. یک بار خود امام دعوت کرده بودند که ما به قم برویم که من بودم و مرحوم شفیق و آقای توکلی بینا و شهید عراقی که به عنوان رابط عمل میکرد و خدمت امام میرفتیم. در این رفتنها و آمدنها، یک روز که مسائلی را خدمتشان عرض کردیم، فرمودند: «در آن اتاق بمانید و نروید.» ما رفتیم و دیدیم عدهای از برادرها آنجا هستند که ما آنها را میشناسیم، اما نمیدانیم که جزو مجموعه ما هستند یا نه. امام تشریف آوردند و فرمودند: «شما خدایتان یکی است، قرآنتان یکی است، چرا با هم کار نمیکنید؟ از حالا با هم کار کنید.»  با نشستهایی با هم، توانستیم جبهه را به یک ائتلاف بزرگ تبدیل کنیم و سامان بدهیم. از اینجا "هیئتهای موتلفه اسلامی" شکل گرفت. ما به یک شورای دوازده نفره رسیدیم که از هرکدام از این مجموعه ها، چهار نفر در این شورای مرکزی عضویت داشتند. با فاصله کمی خدمت امام رسیدیم و وضعیت خود را شرح دادیم. این شورای دوازده نفره چهار نفر هم علی البدل داشت.


ویژگی شاخصی که از آن دوران از شهید به یاد دارید، چیست؟
ایشان از آغاز مبارزات در سال 1341، 1342 اصرار داشت بر اینکه وقتی مرجع تقلید میگویند، «مواظب گروهها باشید تا در میان شما نفوذ پیدا نکنند. » اخطاری را میدهند که از تجربه صدر اسلام به دست آمده است. در صدر اسلام، کسانی در زیر لایههای ضخیم نفاق، از کفر و شرک و الحاد تغذیه میشدند و در خطوط اهل ایمان نفوذ میکردند. شاید در آن روزها کمتر کسی به فکر این نوع مسائل بود و تصور می شد وقتی ما اهل ایمان همه داریم در کنار هم مبارزه میکنیم، کسانی که تظاهرشان به دینداری بیشتر از دیگران است، قاعدتاً نمی توانند در آینده، خطرساز باشند. ایشان با تفکر خاصش در این باره، گهگاه حتی در بعضی از خودیها، حساسیت هائی را پدید میآورد. ایشان معتقد بود که اگر به این هشدار رهبر و مرجع تقلید توجه نکنیم، از همان نواحیای که در صدر اسلام و در هر دورهای که اسلام خواهان حرکت بود، از جریان نفاق آسیب دید، ما هم ضربه خواهیم خورد.


در تائید این تفکر، چه خاطره ای را به یاد دارید؟  
در روز عید فطر در راهپیمائی  قیطریهـ پس از اینکه مردم سد دژخیمان را شکستند، از پل رومی سرازیر شدیم. با هم در حرکت بودیم که شهید لاجوردی در عین حال که   از این حرکت مردمی بسیار خوشحال بودند، گفتند،  «مواظب باش!بعضی از این کسانی که الان از دیگران جلو افتادهاند، حرف هایشان ریشههای ایمانی ندارند و در مراحل زندان نشان دادند که ایمانشان ضعیف است.  باید به هوش باشیم که اگر توفیقی پیدا شود، اینها ممکن است جلوتر از دیگران قرار بگیرند و همان بلایی را که بر سر مشروطیت آمد، این بار بر سر نهضت روحانیت بیاورند».  
در چنین شرایطی که سربازان رژیم به طرف  مردم، گاز اشک آور شلیک کردند و وضعیت عجیبی بود، ایشان میگوید، «باید مواظب رگههای نفاق در میان کسانی باشیم که شعارهای غلیظتر از دیگران  می دهند. نکند آنها اسلام واقعی را منزوی کنند. تلاش خاضعانه ایشان در شناخت نفاق در این انسان شریف به گونه ای بود که میتوانم با اطمینان عرض کنم که در بین برادران نظیر نداشت و بسیار بدیع بود. ایشان در این موضوع، افق های بسیار دورتر و بالاتری را می دید.


یکی دیگر از ویژگیهای ایشان این بود که در زمینه معارف اسلامی از همان روزهای نخست به دنبال این بود که در لابهلای صحبت های دیگران و در شعارهایشان، رگه های نفاق را شناسائی کند.

در همین رابطه نقل می کنند وی از اولین شناسایی کننده نفاق سازمان ماجهدین خلق بود، از پیشینه و چند و چون این شناخت چه خاطراتی دارید؟
گرچه در خارج زندان امام راحل، آیتالله شهید مطهری و تعدادی از برجستگان، این جریان را شناخته بودند؛ اما در درون زندانها امکان شناخت به آن شکل نبود. حتی بعضی از علمای بزرگ هم که میآمدند با فریبهایی که به کار میرفت و حفظ ظاهرهائی که منافقین می کردند، آنها هم طبق وظیفه، حمل به  صحت می کردند. شهید لاجوردی از میان حرف های منافقین، لایه پنهان نفاق را شناخت. اولین باری که من با او در این زمینه صحبت کردم، بسیار تعجب کرد از اینکه من می خواهم در باره چنین موضوعی با او بحث کنم.


موارد مبهم و قابل بحث از نظر شما دقیقاً چه موضوعاتی بودند؟  
شهید لاجوردی را ابتدا از زندان قزل حصار برای معالجه به زندان قصر بردند. چون در بهداری زندان تراکم بیماران بود و دژخیمان مصلحت نمیدیدند لاجوردی در بین آن انبوه جمعیت بماند و او را به زندان شماره 3 آوردند. در آنجا من و شهید عراقی با او صحبت کردیم و پرسیدیم، «چرا شما با این بچه مسلمانها که به نام مجاهدین خلق آمدهاند زندگی نمیکنی؟» شهید عراقی گفت، «ما در اینجا توانستیم کاری کنیم که اینها نروند با کمونیستها زندگی کنند و توانستیم با هم زندگی کنیم. » شهید لاجوردی رو کرد به من و گفت، «حالت چطوره؟» یکی از ویژگیهایش این بود که هر وقت می خواست از بحث جدی طفره برود، شوخی میکرد. شهید عراقی وقتی دید که او دارد شوخی می کند، از ما جدا شد. شهید لاجوردی به من گفت، «من خیال میکردم شما دلیل جدا بودن مرا میخواهید تا علت را بگویم و شما هم جدا شوید. خیال نمیکردم شما توصیه کنید من با کسانی که اساساً اعتقادی به خداوند ندارند، اعتقاد به قیامت ندارند زندگی کنم. اینها در زندان اوین و زندان قزل قلعه با هم قرار گذاشتند یک چند سالی نماز بخوانند تا توی مردم جا باز کنند. » این موضوع برای من بسیار ناراحت کننده بود، گفتم، «این هم از آن حرف هایی است که شما بنا بر گفته یک نفر که چنین خبری را آورده میگوئید. » گفت، «نه من آخرتم را به گفته یک نفر نمیفروشم، ولی حاضر هم نیستم اصرار کنم شما مثل من باشید. » بعدها ما را تبعید کردند به زندان مشهد. ما را از زندان قصر و ایشان را از زندان قزل حصار. وارد زندان مشهد که شدیم، ایشان گفتند، «از همین اول باید بدانیم همراهی ما با این گروهی که نفاقشان بسیار پیچیده است، اسباب این می شود که اینها نسل جوان ما را منحرف کنند. ما نباید با اینها همراه کامل باشیم. در حدی که برنامههای اسلامی را میپذیرند، در همان حد با اینها باشیم. » توی این بحث بودیم که بزرگداشت یک مبارز شهید مشهدی اتفاق افتاد و در این جریان، اختلاف کمونیستها و منافقین و اختلاف ما با هر دو دسته آشکار شد. در این مجلس ختم کمونیستها گفتند، « ما حاضر نیستیم در مجلس، قرآن خوانده شود. ما باید سرود خودمان را بخوانیم  و برویم. » منافقین بااینکه اکثریت داشتند، با آنها موافقت کردند. آنها سرود خواندند و رفتند. خود منافقین درآنجا گفتند، «ما هم قبل از قرآن، باید سرود خودمان را بخوانیم، چون بعضی از بچههای ما حاضر نیستند بنشینند پای برنامه قرآن. » تعدادی از آنها سرودی را خواندند و رفتند. معدودی شاید به اندازه  انگشتان دست ماندیم که برای آن شهید قرآن بخوانیم. در این اثنا، آنها حمله کردند به مجلس ختم شهید و قرآن خواندن ما را به هم زدند. شهید لاجوردی بلند شد و یقه سرهنگی را که رئیس زندان بود، گرفت و او را به دیوار زد و گفت، «من هر چه را تحمل کنم، اهانت به قرآن را نمیتوانم تحمل کنم. اگر بخواهید به قرآن اهانت کنید، کسی که یک لحظه شما را تحمل نمیکند من هستم. » رئیس زندان با دستپاچگی گفت، «من صبر کردم که این یک آیه آخر تمام شود، بعد آمدم تو. » و بعد هم عذرخواهی کرد، ولی از آنجا که رفت ما را تبعید کرد به بندهای زندان عادی. اینجا نکتهای را باید عرض بکنم.  وقتی ما را از هم جدا کردند، طبعاً کمونیستها و منافقین هم از هم جدا شدند و نتوانستند توی بندهای مختلف، از نظر شناخت واز نظر کارهای معرفتی، هماهنگی های  حساب شده ای را داشته باشند. پرده ها کنار رفتند و آنچه که در جزوه شناخت اینها مطرح بود، در همه جا انعکاس پیدا کرد. بنده که جدای از آقای لاجوردی و آقای حیدری در یک بند دیگر بودم، خیلی بیپرده برایم آشکار شد که چیزی که برای اینها مطرح نیست خدا و قیامت است. اما جوانها ونوجوانها را که میآوردند، اینها با نماز شب خواندن و با تظاهر به مستحبات، فریبشان میدادند. پرده ها کنار رفتند، در حدی که بنده که در قبول شائبه نفاق در آنهااز این دو سختگیرتر بودم، به این مسئله واقف شدم. در فرصت ناهارخوری که میتوانستیم از دور همدیگر را ببینیم، من به ایشان گفتم که یک چنین چیزی اینجا آشکار شد. گفت، «در قسمت ما آشکارتر از این است و موضوع اصلاً غیر از اینهاست. باید دور هم جمع بشویم و با رهبران اینها اتمام حجت کنیم. » بعد از مدتی، نمیدانم دو ماه طول کشید، کمتر یا زیادتر، ما را برگرداندند به همان زندان مشهد در یک بند. در آنجا دو باره با هم در معاشرت بودیم. نشستیم سه تایی، آقای لاجوردی، آقای حاج حیدری و بنده و تصمیم گرفتیم 12 نفر از سران منافقین را که در آنجا بودند، دعوت و با آنها اتمام حجت کنیم. شهید لاجوردی گفت، «به نظر من این اتمام حجت لازم نیست. من میدانم که اینها ذهنشان را بستهاند و گوششان باز نمیشود که حرفهای دیگران وارد آن شود. » شاید بیش از 20 شب، حدوداً 10 یا 12 نفر از سران آنها و 4 نفر از ما بحث کردیم. این جلسات، اتمام حجتی که بود با تعدادی از رهبران مجاهدین خلق آن روز و منافقین و محاربین کنونی. شب آخری که اینها قرار بود جواب بدهند، جواب را به صبح موکول کردند. آقای لاجوردی معتقد بود که جوابشان برای من روشن است. فردا صبح فردا به دوستان و همراهانشان اعلام کردند که این سه نفر{یعنی ما سه نفر} ضد انقلاب شماره یک هستند. به ما لقب ضد انقلاب دادند. شهید لاجوردی گفت، «این اصرار شما بود که میگفتید باید با اینها اتمام حجت کنیم. برای من روشن بود که اینها تغییر نخواهند کرد. » هیچ کدام از حرفهای ما به هیچوجه راهی به  ذهن اینها باز نکرد.  
از زندان مشهد یک دو نکته را عرض کنم، در زندان مشهد یک دریچهای بود در طبقه سوم که گنبد بارگاه حضرت رضا(ع) از آنجا دیده میشد. انصافًا از همان پنجره، بسیاری از عرض ارادت ها و درخواست ها، توفیق اجابت پیدا میکرد، اما شهید لاجوردی وقتی مقابل دریچه قرار می گرفت، واقعاً جوری جلوه میکرد که گوئی در حرم حضور  دارد. بسیار آموزنده بود توقف و احترام ایشان و زیارت زیر لب خواندن ایشان در آنجا که توسل ایشان را به ائمه معصومین و به امام رضا(ع) به خوبی میرساند.


ماجرای تبعید شما و شهید لاجوردی به زندان مشهد چه بود؟
زمانی که دستگیرشدگان دو سازمان جدید سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق وارد زندانها شده بودند و میرفت که اینها جلب نظرها را در زندان بکنند ساواک شاه تصمیم گرفت زندانیها را بین زندانهای سراسر کشور تقسیم بکند. از هر گروهی چندنفری را پخش وپلا کردند. ما را از حزب موتلفه اسلامی تبعید کردند به زندان مشهد. من بودم، شهید لاجوردی بود و آقای ابوالفضل حاج حیدری. چند نفری را هم از حزب ملل اسلامی به مشهد تبعید کردند. تعدادی از مجاهدین خلق و تعدادی از چریکهای فدایی خلق را به مشهد فرستادند. به همین ترتیب تعدادی را هم به زندان عادل آباد شیراز فرستادند. علت تبعید هم این بود که ساواک و شهربانی شاه میخواست بر زندانها تسلط داشته باشند. وقتی ما دورهم بودیم شاه و ساواک و شهربانی قادر نبودند به زندانیان سیاسی تسلط داشته باشند و بتوانند سرکوب روحی در داخل زندانها داشته باشند.
از چه مقطعی بحث و مناظرات درون زندانی بین شما و گروههای تازه وارد به زندان شروع شد؟
از سال 1349 شمسی به بعد رفته رفته پای گروههای جدید از جمله همین مجاهدین خلق (منافقین ) و چریکهای فدایی خلق به زندانها باز شد. وقتی اینها به زندان آمدند از برخی از زندانیان از جمله از آقای مهندس سحابی حرف شنوی داشتند. آنها در تلاش برای ایجاد کمون واحد در زندان بودند. ما از طریق آقای مهندس سحابی به اینها تذکر دادیم که مسئله غذا و معاشرت ما یک مسئله جدای از عبادات و سیاست ما نیست . شما اجازه بدهید روال قبل زندان طی شود و کمون مسلمانها جدای از کمون کمونیستها باشد. مجاهدین خلق پذیرفتند. اما بعد از مدتی با کمونیستها (چریکهای فدایی خلق و تودهایها) کمون واحد تشکیل دادند. از اینجا بحث ما با اینها شروع شد. به سران مجاهدین خلق گفتیم شما مبنای کارتان کجایش اسلام است به ما توضیح بدهید. در یک جلسه مشترکی که با آقای بهمن بازرگان داشتم به ایشان گفتم ایدئولوژی شما چیست؟ بهمن بازرگان گفت : چون مردم ایران مسلمان هستند ما اسلام را انتخاب کرده ایم و چون روشنفکران ایران مارکسیسم را قبول دارند مارکسیسم را هم قبول داریم . در آن جلسه و شب نشینی زندان یک تودهای در بحث ما حضور داشت که اسمش آقای مهندس پیروزی بود. مهندس پیروزی رو کرد به بهمن بازرگان و گفت : پس شما ایدئولوژی ندارید. بهمن بازرگان گفت : چطور؟ مهندس پیروزی جواب داد : اسلام که ایدئولوژی مردم است . مارکسیسم هم که ایدئولوژی روشنفکران است شما چی دارید. چندین جلسه بحث ایدئولوژی ما در زندان مشهد با اینها داشتیم . بهمن بازرگان، سادات، احمدی پور، ابریشم چی و ... بودند. ما هم در زندان مشهد 3 نفر بودیم . آقای لاجوردی بود آقای حیدری بود و بنده . چندین شب با هم بحثهای مفصل ایدئولوژیک داشتیم . بحث را ادامه دادیم . وقتی در بحثها کم آوردند ما را بایکوت کردند. ارتباطاتشان را با ما در زندان مشهد قطع کردند.
مبنای گرایش برخی از اعضای مجاهدین خلق به مارکسیسم این بود. آنها میگفتند اسلام با علم مخالف نیست پس اسلام با مارکسیسم هم که یک مکتب علمیاست مخالف نیست .آنها اشتباه میکردند و نمی دانستند که مارکسیسم یک مکتب کاملا غیر علمیاست و هیچ مبنای درست علمی ندارد و به ظاهر علم را مستمسک ایدئولوژی خود قرار داده است و امروزه باطل بودن نظرات علمی و فلسفی و اقتصادی مارکسیستها بر همه روشن شده است . البته در میان آنها بچههای مسلمان و مذهبی هم بودند. واقعا برخی از آنها بچههای به شدت مذهبی بودند. نماز شب خواندن محمد حیاتی و ابریشم چی را خودم دیده بودم . برخی از اینها بتدریج بریدند. از اسلام رفته رفته بریدند. در زندان مشهد ما با آقای طبسی و آقای شهید هاشمی نژاد هم سلول بودیم . این دو بزرگوار هم به خاطر مبارزه با رژیم شاه به زندان افتاده بودند و ما در مدتی که در زندان مشهد بودیم با اینها حشر و نشر داشتیم . کاظم شفیعیها در زندان مشهد از سران مارکسیست زندان شد. یعنی از عناصر مجاهدین خلقی بود که مارکسیست شدند . درزندان مشهد 11 نفر از عناصر مجاهدین خلق اعلام مارکسیست شدن کردند. یعنی مارکسیسم را رسما به عنوان ایدئولوژی پذیرفتند . از جمله این 11 نفر کاظم شفیعیها بود . کاظم بعد از پیروزی انقلاب اسلامیبه سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوست و موسسین سازمان پیکار شد . فردای صبح روزی که 11 نفر از مجاهدین خلق در زندان مشهد از اسلام بریدند و به مارکسیسم پیوستند من آقای طبسی را در حیاط زندان مشهد دیدم . دستش عصا گرفته بود و به شدت میلرزید. از این اتفاق ناگوار به شدت ناراحت بود. غصه میخورد و افسوس میخورد که چرا این جوانها به مارکسیسم گرایش پیدا کردند. من او را دلداری دادم وخواستم مواظب سلامتش باشد. ایشان و شهید هاشمینژاد خیلی از این مسئله ناراحت بودند.
بعد از این اتفاق ما مذهبیها درزندان مشهد بیشتر تحت فشار و بایکوت قرار گرفتیم . البته ما برای اینکه رژیم شاه و ساواک از این اتفاق سو استفاده نکنند هیچ گونه برخورد و تنش بوجود نمیآوردیم . فقط از طریق ملاقاتیها به سردمداران نهضت در بیرون از زندان خبر میدادیم و تغییر و تحولات درون زندان را به بیرون گزارش میکردیم تا انقلابیون مسلمان در جریان تغییر مواضع برخی از عناصر مجاهدین خلق ومارکسیست شدن آنها قرار بگیرند.  برای آیتالله خامنهای (رهبر معظم انقلاب)، به آیتالله طالقانی و... پیغام میدادیم و جریانات را برای اینها تشریح میکردیم . اینها نیز به ما سفارش کردند که در درون زندان با اینها مقابله نکنید. من در جواب پیغام آیتالله خامنهای وآیتالله طالقانی پیام دادم که نگران نباشید ما با اینها در درون زندان مقابله و کار سیاسی نمیکنیم چون میدانیم ساواک وشاه میخواهند از این جریان و از این تغییر مواضع علیه انقلاب اسلامی و مبارزین مسلمان سو استفاده کنند. مدتی بعد من را از زندان مشهد به زندان قصر تهران باز گرداندند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار