احساس میکنم آقای لاجوردی لبشان را بسته و مثل گنج سر به مهری شده بودند که اسرار زیادی در خود داشتند. سکوت میکردند، اما درونشان به هم ریخته بود. بسیار نگران آینده انقلاب بودند و دلشان میسوخت. انتظارشان این نبود که بعضی از جریانات به شکلهای خاصی درآیند. حاج آقا همیشه به اندازه کافی غم و مشکل داشتند. همه اش دلم میخواست در دورانی که پیش ما هستند بگوییم و بخندیم. به قدری تودار بودند که حتی موقعی که ایشان را از دادستانی برداشتند، به من نگفتند.
حاج آقا خیلی مقاوم بودند. من هم همه چیز را توی دلم میریختم و بروز نمیدادم. گاهی بی اختیار میگفتند،« خانم! من دیشب دو ساعت بیشتر نخوابیدهام.»از بی مهر و محبتی کسانی که تصورش را نمیکردند خیلی فشار روی ذهنشان بود. در این گونه مواقع به شدت کار میکردند.هیچ وقت هم درباره این چیزها با کسی صحبت نمیکردند. من یک وقت هایی به بچهها میگفتم که پدر جان خیلی تحت فشار هستند.
ما طبقه چهارم زندگی میکردیم و من هر روز صبح از آن بالا نگاه میکردم که ببینم چه خبر است و یک ماهی بود که دو تا موتور سوار را میدیدم. آقای فرهمند هم آن طرف کوچه مینشستند و از دوستان ما بودند. زنگ میزدم و از خانم ایشان میپرسیدم چه خبر است و وقتی حس میکردم شرایط امن است، به حاج آقا میگفتم و میرفتند. آقای لاجوردی مدتی با تغییر ساعت کار، خودشان را از خطر حفظ کردند.
مدتی بود که میگفتند،« جدم بیشتر از63 سال عمر نکردند، من چرا باید بمانم؟» یک شب خوابی دیدم و زنگ زدم به عالیه خانم، همسر شهید مطهری که سکته کرده بودند و گوشی را برنمیداشتند. آن روز استثنائا گوشی را برداشتند. به ایشان گفتم،« خواب دیدم آمدهام منزل شما و آقای مطهری روی صندلی و افراد خانواده در اطرافشان روی زمین نشسته اند.شما گفتید اگر سئوالی داری از ایشان بپرس.» اول خجالت کشیدم، ولی بعد من هم رفتم نشستم کنار بقیه و سئوالاتی را پرسیدم. ناگهان متوجه شدم که دیگر آقای مطهری را نمیبینم. میخواستم از خانم مطهری خداحافظی کنم و برگردم خانه که دیدم کیفم کنار دستم نیست. گفتم،« لطفاً یک مقدار پول به من بدهید تا برگردم منزل و برای شما بفرستم.» ایشان یک هزار تومانی به من دادند و بعد گفتند،« بیا منزل را به تو نشان بدهم.» رفتیم به اتاق اول و دیدم که آقای مطهری در لباس احرام، آرام خوابیده اند. بعد نگاه کردم دیدم آقای لاجوردی هم چند متر آن طرف تر توی لباس احرام خوابیده اند. گفتم،« خانم مطهری! من دیگر به پول نیازی ندارم. خیالم از آقای لاجوردی راحت شد که پیش آقای مطهری است».
دو هفته مانده بود. این خواب را که برایشان تعریف کردم، ایشان هیچ چیز نگفتند و فقط اشک روی گونههایشان راه گرفت. دو سه روز مانده به شهادت هم گفتند، «خانم! بگویید همه بچهها بیایند که دیدار آخر را هم داشته باشیم.» من گفتم،« حاج آقا! این حرفها را نزنید.» گفتند،« بگویید بیایند».
آخرین جمعه، همه بچهها را دعوت کردیم و زهره خانم گفتند،« پدر! من دیشب خواب دیدم که شما شهید شده اید و جمعیت زیادی آمده توی کوچه.» من در آشپزخانه بودم و حاج آقا به زهره خانم گفته بودند،« برو دست مادرت را بگیر و ایشان را بیاور تا آخرین عکس را با هم بیندازیم.» من داشتم سالاد درست میکردم و مرا به زور آوردند و نشاندند و عکس را گرفتیم.
صبح روزی که میخواستند بروند گفتند،« خانم! بیایید بگویم که دیشب خواب پدرم را دیدم.» من گفتم،« حاج آقا! من باید بروم و احسان را راهی کنم. بعداً تعریف کنید.» احسان دوره پیش دانشگاهی میرفت.
عدهای از دوستان ایشان بعد از شهادتشان آمدند و اظهار ناراحتی کردند. من به یکی از آنها گفتم، «وعده ما سر پل صراط! من در آنجا با شما صحبت میکنم.» ایشان ده سال سرپرست زندانها بودند و آن وقت نیاز به دو تا محافظ نداشتند؟ بچهها میگفتند،« پدر جان! بگذارید ما از شما محفاظت کنیم.» آقای لاجوردی میگفتند،« این کار باید قانونی باشد. حمل اسلحه باید قانونی باشد. اینها باید خودشان بگذارند.» ولی نگذاشتند و این هم جزو دهها سئوالی است که ذهن مرا آزار میدهد و هیچ جوابی برایش نگرفتهام. آقای لاجوردی به شدت خسته شده بودند و بسیار هم از جریاناتی که وجود داشت آشفته و برای آینده نگران بودند.