به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «برفراز آشیانه عنقا» نام کتابی نوشته منصور انوری است که در ۴۳۶ صفحه و از سوی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس به چاپ رسیده است. داستانی زندگی شهید محمود کاوه از فرماندهان دوران دفاع مقدس را با زبان سوم شخص بیان میکند. نویسنده در ابتدای کتاب داستان خواب عجیب نوشته شده است خوابی که خواننده را به سوی داستانی بلند از روزهای جنگ در کردستان سوق داده وآن را با زبانی ادبی و زیبا روایت میکند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
جیپ به دهکده نزدیکتر میشد. سرنشین نگاهش روی بیژن ثابت مانده بود. کاک رستم با چشمان فراخ شده به راننده و سرنشین مینگریست و از اینکه ایده شیربرنج به همین راحتی از سوی کاک رشید پذیرفته شده بود، ناراحت بود. راننده از سکوتی که پیش آمده بود استفاده کرد و با کنجکاوی پرسید: حالا اون بابارو از کجا گیر بیاریم؟... ما به مقر اطلاع دادیم که زندانی را برای تحویل میبریم... و بعد خطاب به بیژن گفت: «کجایه اون رفیق تو؟» قبل از اینکه بیژن جوابی بدهد، رشید با دست اشاره کرد تا جیپ متوقف شود. راننده شگفت زده ترمز کرد و جیپ با سر و صدا و تکان شدیدی توقف کرد. راننده متعجب رو به کاک رشید کرد و گفت: «چی شده؟!» رشید با خونسردی و و قاطعیت گفت: «لباسشو در بیارین» _لباس کی رو؟؟ کاک رستم و بیژن متعجبانه به یکدیگر نظر کردند. رشید گفت: «یونیفرم سروان را»
در قسمت دیگری از این کتاب آمده است:
ماموران کمیته از ورود مردم به کوچه ممانعت میکردند. در همین موقع یک اتومبیل شتابان از راه رسید. چشمان بهادر با دیدن آستیشن سبزرنگ در حدقه فراخ شد. در جایی از ذهنش زنگ آشنایی به صدا درآمد! مردم به سرعت راه گشودند. صداها و فریادها فروکش کرد. نگاهها روی استیشن سبز رنگ ثابت ماند. آرم حک شده روی بدنه خودرو با تصویر اسلحهای که بالای آن آیه «واعدوا لهم...» به چشم میخورد، نشان میداد نیروی سپاه وارد عمل شدهاند. اتومبیل وسط میدان و در حلقه محاصره مردم توقف کرد و چند سپاهی از آن بیرون پریدند. محمود از پشت فرمان پاین امد وبا نگاهی سریع، مردم، ورودی کوچه، پشت بامها و ماموران کمیته را از نظر گذراند. با قدمهای بلند به سمت کوچه رفت و در مدخل آن با بچههای کمیته به صحبت و تبادل نظر و کسب اطلاع مشغول شد.
در بخشی دیگر اینگونه نوشته شده است:
در مدت چند ساعتی که از آشنایی آنها میگذشت جهانگیری چنان به این جوان کم سن و سال سپاهی انس گرفته بود که گویا سالها کودکی و نوجوانی خود را با او گذرانده است. با این تصورات و غلیان این محبت پرشور، به خود پیچید و خودش را به باد ناسزا گرفت، و اگر ترس ایجاد خطری برای محسن نبود خود را جلو میانداخت و سپر بلای او میشد. چارهای جز صبر نداشت. به خود نهیب زد سلاحش را به سمت محسن گرفت و با اعصاب کشیده منتظر ماند تا در صورت نیاز بموقع بتواند به سمت دشمن آتش ببارند. محسن با اجرای مهارت آمیز نقشاش چند قدمی خمیده و یک بری رفت. اکنون در تاریک_روشن شبانگاهی نیم رخ او به تیرگی میزد. بنابراین در دوربین دید در شب افراد ناشناس نیز همین نما را داشت. کم کم ترس از موقعیت خطرناک محسن، جایش را به تحسین میداد. یک لحظه ناخودآگاه خود را با محسن مقایسه کرد و خیلی راحت پذیرفت که محسن مردی است که به او برتری دارد.
در قسمت دیگر میخوانیم:
مرد کرد غرید: «توی سرتان بخوره کمکتان... ما هنوز مثل شما بیغیرت نشدهایم...» پسر و دختر متمدن پوزخندی تحویل دادند و بیاعتنا رو برگرداندند و به گفتگو مشغول شدند. کاک سلیم با یادآوری این صحنه سر تکان داد. هنوز هم آن را و حوادث و صحنههای دیگر را باور نداشت. در جایی دیگر، در کنار خیابان – خیابان سنگربندی شدهای که دیگر هیچ شباهتی به خیابان نداشت- مردی یک گونی را خالی کرد و سلاحها را روی زمین چید و داد زد: «ارزانش کردیم... بخرید. شهر امنیت نداره. نیروی ارتجاع امانتان نخواهد داد... هر مبارز و یا خانواده مبارزین باید اسلحهای داشتخ باشد.»
علاقهمندان به تهیه این کتاب میتوانند به نشانی: تهران، خیابان انقلاب، رو به رو دانشگاه تهران، پلاک ۱۲۶۶ مراجعه و با با شماره ۶۶۹۵۴۱۰۸ تماس بگیرند.