به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، اسدالله بادامچیان شاهد عینی فاجعه هفتم تیر 1360 و مدیرعامل بنیاد شهدای هفتم تیر است. ایشان در این مصاحبه تفصیلی به بیان تحلیلها و خاطراتش از آن شب به یاد ماندنی میپردازد.
ابتدا لطفاً تحلیل کوتاهی در خصوص حادثه انفجار هفتم تیر بفرمایید.
واقعه هفتم تیر 1360 خیلی سخت و تلخ بود. اما هزاران ثمر داشت که از برکت شهادت و بزرگداشت شهدا به دست آمد.
ابعاد گوناگون این حادثه عجیب نیاز به کتابها دارد و ناگفتههای در نهان آن و در کنار این عاشورای ایران، احتیاج به گفتوگوها و نوشتههای فراوانی دارد من اکنون فقط خاطره خواهم گفت؛ از عصر روز آن شب فراموش ناشدنی، تا صبح فردای حادثه.
آن روزها، روزهای سراسر کار و تلاش بود. خط نفاق و خط مزدور ناشناخته استکبار جهانی و خط لیبرالی، به انتها رسیده بودند چهره واقعی بنیصدر و منافقین و سران جبهه ملی و نهضت آزادی و سایر همدستان آنها –آگاه و ناآگاه از ماهیت اصلی آنان –آشکار شده بود.
مردم متوجه شده بودند که در انتخاب بنیصدر اشتباهی سخت کردهاند و میخواستند جبران کنند و این بار حضورشان در صحنه برای جبران بود.
جوانان یافته بودند که منافقین علیرغم همه شعارها دروغگویان بزرگ تاریخند و اکنون میخواستند همه خشم مقدسشان را علیه فریب و نفاق به کار گیرند.
مدعیان ملی بودن، نشان داده بودند که علیه مقدسات ملت و احکام اسلام در راستای مهرههای بدلی استعمار و خطوط انحراف، شوریدهاند و قصد راهپیمایی علیه قانون قصاص را داشتند.
مدعیان آزادی و اظهار بیان، در کنار جایگاه بنیصدر در 14 اسفند در دانشگاه تهران در پای علم دیکتاتوری بنیصدر، تأییدات خود را از زورگویی و بگیر و ببند او اعلام کرده بودند.
در مقابل: مجلس به عدم کفایت بنیصدر رأی داده بود و بنیصدر از خشم ملت گریخته بود. سران نفاق با زبونی کامل مخفی شده بودند.
حزبالله نفسی به راحتی برآورده بود و دولت رجایی، حقانیت خود را ثابت کرده بود، کودتای نوژه و توطئه طبس شکسته شده بود.
در این فضای سیاسی، نگرانی هم موج میزد. معلوم بود که استکبار و استعمار و التقاط و الحاد و نفاق و قدرتطلبان، به این سادگی آرام نمیمانند و کاری خواهند کرد.
اما معلوم نبود که آن کار چیست؟ و در کجاست؟
توصیهها میشد که مراقبت داشته باشید و از خود مواظبت کنید، اما چگونگی مراقبت و مواظبت چندان روشن نبود. در دلها یک دلشوره مخفی بود اما به بیان نمیرسید.
در سیامین سالگرد یکی از بزرگترین حوادث تروریستی کشورمان، هنوز چهره بسیاری از این شهدا که مورد هجمه منافقین قرار گرفتند مشخص نیست، لطفاً یادی از این شهدا بفرمایید.
شهدای هفتم تیر همگی انسانهای ویژهای بودند. طبعاً خدای تبارک و تعالی بلاجهت به آنها انعام شهادت نداد. بعضی از آنها چهرههای مشخصی هستند؛ مثل شهید دکتر عباسپور، شهید محمد منتظری یا بعضی شهدای دیگر. بعضیها با اینکه چهره برجستهایاند مثل شهید اسلامی، هنوز بطور کامل شناخته نشدهاند. یعنی انصافاً شهید صادق اسلامی همچون شهید عراقی یکی از رکنهای مبارزه بود. صداقت، خلوص و حضور جدیای داشت. انسانی بود که در کمین مخالفین انقلاب نشسته بود و انصافاً لبالمرصاد بود. او هنوز شناخته شده نیست. علتش این است که در این مجموعه شهید شدند. نظرات مقام معظم رهبری و برخی بزرگان دیگر بهگونهای است که اینها هم همین بحث را در مورد شهید محمد صادق اسلامی دارند. چهرههای بعضی دیگر به این دلیل که چندان در مسئولیتها نبودند شناخته شده نیست؛ مثل شهید علی درخشان. شهیدان بهشتی، مطهری و مرحوم طالقانی، علاقه عجیبی به شهید درخشان داشتند و تا نام او به میان میآمد، همه از او تعریف میکردند. بیش از 40 سال پیش با او آشنا شدم، صورت کم موی او،وی را جوانتر از سن و سالش نشان میداد. دارای بینش قوی و علاقه فراوان به اسلام و قرآن بود و این از سیما و کردارش هویدا بود،پیش از انقلاب روزها در بازار کار میکرد و شبها به مسجد هدایت پای تفسیر قرآن مرحوم آیتالله طالقانی میرفت و روز بعد،گوشههایی از آن را برای دوستان و شیفتگان اسلام بازگو میکرد. وی در دو سال پایان مبارزه، فعالیت خود را تحت مدیریت شهیدان مطهری و بهشتی قوت بخشید و تا پیروزی انقلاب اسلامی لحظهای درنگ نکرد. در ماههای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، خانه وی محل اجتماع و برپایی جلسات یاران حضرت امام خمینی(ره) همچون شهیدان مطهری، باهنر و... و مبارزان دیگر بود.
هنگام تشکیل کمیته استقبال از ورود تاریخی امام راحل به میهن، یکی از مسئولان تدارکات مدرسه رفاه و مدرسه علوی بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل حزب جمهوری اسلامی بر حسب وظیفه شرعی، بطور تمام وقت بدون این که حقوقی دریافت کند، مشغول همکاری با این حزب شد. با توجه به حضور دائم در اتاق کار شهید دکتر بهشتی در حزب، بهترین رابط خصوصی اعضای تشکل با ایشان بود و در حقیقت دستیاری صدیق برای شهید بهشتی محسوب میشد. او پس از مدتی کوتاه مسئولیت امور مالی حزب را عهدهدار شد و به عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی نیز درآمد و تا لحظه شهادت در هفتم تیر سال 1360 برای خدمت به اسلام، انقلاب و مردم در خدمت حزب بود.
یا شهید جواد سرحدی در امریکا کار میکرد و نوارهای امام را در آن فضا توزیع میکرد و قدر او اصلاً شناخته شده نیست. یا شهید عباس ابراهیمیان که به خاطر آرمانهای مقدس اسلام علیه رژیم طاغوت مبارزه میکرد، به علت پیوستن چند تن از اعضای خانوادهاش به سازمان مجاهدین خلق، رابطه خود را با آنان که برراه ناصواب خود اصرار کورکورانه میورزیدند، قطع کرد. برادرش منافق بود و به تحریک آن برادر به دلیل شدت اعتقاداتش به امام و انقلاب، پدر او را از خانه بیرون کرده بود و شبها در حزب میخوابید که سرانجام با همت برخی از دوستان برای او خانهای تهیه شد.
دو تن از خواهران وی به علت همکاری با منافقین و حضور در درگیری مسلحانه 30 خرداد علیه جمهوری اسلامی ایران و کشتار مردم بیگناه، اعدام شدند اما عباس ابراهیمیان با صبر انقلابی، برخورد بسیار خوبی از خود نشان داد که نمونه آن را کمتر میتوان مشاهده کرد. یک روز قبل از فاجعه تروریستی هفتم تیر سال 1360، هنگامی که پدر و مادرش با مراجعه به دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی از او خواسته بودند که محل بازداشت یکی از برادران خود را که به علت همکاری با منافقین دستگیر و محکوم شده بود نشان دهد او با قاطعیت عالی و همراه با اخلاق اسلامی در برابر پدر و مادرش ایستادگی کرد و این خواسته آنان را نپذیرفت.
برخی از این شهدا به دلیل آنکه تنها در حزب جمهوری فعال بودند، بیش از بقیه مورد غفلت قرار گرفتهاند، از این میان میتوان به عنوان نمونه به شهید اجارهدار اشاره کرد.
بله، شهید حسن اجارهدار که مشهور به حسنی بود. ایشان جوان بسیار شایسته، بااستعداد، متدیّن، خداخواه، متواضع و انسانی پرکار و خستگی ناپذیر بود. وقتی از صبح به حزب میآمد و کار را شروع میکرد گاهی نه تا نیمه شب بلکه تا فردا صبح به کارش ادامه میداد. او که عضو شورای مرکزی حزب هم بود، همه کار و زحمتی میکشید، مثلاًً گاهی وقتی به حزب میآمدیم میدیدیم که در حال تعمیر ماشینخرابی است یا دارد وانتی را بار میزند.
سمت شهید حسنی در حزب چه بود؟
تقریباً منشی و صورتجلسهنویس شورای مرکزی بود. او از اعضای اولیه بود. در اسفند 57 جزو شورای مرکزی بود. آن زمان مثل الآن نبود که حساسیتها زیاد باشد و پست خاصی به افراد داده نمیشد. افراد همگی با هم کار میکردند. وقتی جهاد سازندگی را در حزب راهانداختیم ایشان جزو سردمداران اولیه آن بود. یکی از کسانی که واقعاً صادقانه خدمت کرد و کاروانها را راهانداخت و با آنها میرفت و کار میکرد شهید حسن اجارهدار بود. در این قضایا 30 سال داشت. او متولد 1329 بود و وقتی انقلاب پیروز شد 27، 28 ساله بود. یک بار در سال 55 دستگیر شده بود.
او چگونه به جمع اعضای حزب پیوسته بود؟
در زمستان 56 آیتالله شهید بهشتی، ایشان و شهید جواد مالکی را به شهید اسلامی معرفی کردند که در کار مبارزات گروه مخفی مربوط به انقلاب همکاری کنند؛ گروهی که با رهبری شهید بهشتی و برخی مبارزان دیگر راهپیماییها و دیگر فعالیتهای مبارزاتی را اداره میکردند. به من هم فرمودند: «این دو نفر جوانهای شایستهای هستند. شما اینها را ارزیابی و شناسایی کن.» قرار شد این دو نفر به منزل شهید اسلامی بیایند و من با ایشان صحبت کنم. با شهید اسلامی قرار گذاشتیم و آنها به منزل ایشان در انتهای کوچه روحی آمدند. اتاق بزرگی به عنوان اتاق مهمانخانه داشتند که انتهای آن اتاق کوچکی بود که در آن کرسی گذاشته بودند. آن دو نفر برای صحبت با آقای اسلامی آنجا بودند. من هم به آنجا رفتم. پیش از آن با آقای اسلامی قرار گذاشتم که ایشان نگوید من کیستم و چرا به آنجا آمدم. فقط بگویند که میهمان هستم تا من ضمن گفتوگو از بیانات بین این دو جوان و شهید اسلامی ارزیابیکنم. وقتی بحثها شروع شد، من وارد بحث شدم و با توجه به حضورم در جریان پشت پرده شورای مذکور با اینها هم کار را شروع کردم. این امر برای شهید اسلامی بسیار تعجبآور بود. گفتم: «گزارش گذشته اینها را به آقای بهشتی دادهام. فقط ارزیابیآنها مانده بود. به نظرم هر دو خیلی خالصاند». وقتی این دو نفر رفتند بخصوص در صحبت با آقای اسلامی به اجارهدار اشاره کردم. به آقای بهشتی هم عرض کردم که هر دو خالصاند. البته اجارهدار بسیار خالصتر و قویتر است.
از آن روز به بعد هر دو در زمینه کلی مبارزه حضور داشتند و در جریان انتظامات 65 هزار نفره هر دو به خوبی از عهده مسئولیت برآمدند. به همین علت در جریان سال 57 در درگیریها و مبارزات نقش ویژهای داشتند از جمله در جریان توطئه کمونیستها در کارخانه جنرال کرج که در آنجا جمع شده بودند تا کمونیستها را جمع کنند و یک کار جمعی علیه پیروزی انقلاب اسلامی کنند. آقای اجارهدار، آقای اسلامی و آقای مالکی با هم بسیج شدند و به آنجا رفتند.
این نوع همکاریها پس از انقلاب هم ادامه داشت؟
بله، مثلاًً در جریان تسخیر لانه جاسوسی امریکا، عصر هنگام متوجه شدیم که سازمان منافقین قصد دارد حمله کند و سفارت را از دست دانشجویان پیرو خط امام بگیرد. منافقین در زمین چمن شمالی دانشگاه جمع شده بودند و مسعود رجوی و خیابانی و غیره تحلیل میکردند که ما میخواستیم این لانه را بگیریم که این گروه راست طرفدار امپریالیسم پیشدستی کردند تا اسناد امریکا محفوظ بماند و به دست نیروهای انقلابی نیفتد. قرارشان این بود که آنجا جمع شوند و حمله کنند. با این گزارش قرار شد ما هم نیرو بفرستیم و از دانشجویان تسخیرکننده لانه حمایت کنیم. غروب روز سیزدهم آبان 1359 بود. شهید اسلامی، شهید اجارهدار، (نمیدانم شهید مالکی هم رفت یا خیر) و شهید پورولی گروهی را جمع کردند و برای حمایت جدی دم لانه جاسوسی رفتند. تا صبح پاس دادند و ایستادند تا اینکه با حضور عظیم مردم جلوی این قضایا گرفته شد. در این میان شهید اجارهدار نقش ارزشمندی داشت. هر وقت یاد او میافتم حال خاصی پیدا میکنم. او انسان بسیار خالصی بود. خوشا به حالش!
آنها بهقدری خوب کار کردند که وقتی انقلاب به پیروزی رسید و بحث حزب جمهوری اسلامی شد، آیتالله شهید بهشتی و ما همگی اینها را جزو گروه 30 نفره اول حزب قرار دادیم و عضو شورای مرکزی شدند. شهید اجارهدار برنامه جالبی برای حزب جهت حفاظت در آن روزها داشت. او ساختمان وزارت کشور فعلی را که محل حزب رستاخیز بود در نظر گرفت و چند تا پرده با عنوان «دفتر حزب جمهوری اسلامی ایران» زده بودند. او به آقای بهشتی گفت، آقای بهشتی هم فرمودند: «نمیشود حزب در این جاهای بدنام مستقر شود. بروید و آن پرچم را هم بردارید». بلافاصله شهید اجارهدار رفت و آن پرچم را برداشت.
انصافاً شهید اجارهدار در جریان تسخیرهای بهمن 57 و درگیریها و تسخیر کلانتریها یک انسان از جان گذشته و به تمام معنا قوی بود. خدا رحمتش کند! در جریان تسخیر سازمان اطلاعات و امنیت سابق (ساواک) با هم بودیم. شبها در آنجا پاس میداد. بعد یک بار آمد و به من گفت: «بازرگان اینها میخواهند اینجا را بگیرند و اسناد دست ابراهیم یزدی میافتد. چه کار کنیم. اینها میخواهند دعوا کنند و درگیری به راه بیندازند». به هر حال با منافقین و سایرین برخورد میشد. من به او گفتم: «کلید جاهای حساس مثلاًً محل اسناد را جمع کن تا آنها را دست امام بدهیم.» بعد بحث شد که نمیشود آنها را دست امام داد. او پرسید: «پس به کجا بدهیم؟» جواب دادم: «پس بده به مقام معظم رهبری». به این ترتیب دسته کلیدهای سازمان اطلاعات و مرکز اسناد را آورد و آنها را خدمت مقام معظم رهبری دادیم. البته ابراهیم یزدی با کامیون به آنجا رفت و چون کلیدها دستش نبود فایلها را با دریل باز و آنها را مخصوصاً فایلهای مربوط به روحانیت را خالی کرد.
از آن سو اجارهدار داخل حزب در جهاد سازندگی مشغول به فعالیت شدند. در بخش گزینش حزب، ایشان با آقای مالکی همکاری میکرد. در مورد حوزهها مخصوصاً حوزه جوانان نقش جدیای داشت. رفقای خوبی هم جمع کرده بود و با آنها کار میکرد. در شورای مرکزی هم منشیگری شورا بر عهده ایشان بود. همانطور که شهید درخشان مورد اعتماد عمیق آقای بهشتی بود، آقای اجارهدار هم مورد توجه بسیار آقای بهشتی بود. آقای بهشتی بسیاری از کارهایش را به ایشان محول میکرد.
در جریانهای مربوط به تسخیر لانه جاسوسی همان طور که عرض کردم، آنها آن شب در آنجا نگهبانی دادند. سپس نوبت راهپیمایی شد. معمولاً من اعلام میکردم و بیانیهها را مینوشتم و از حزب محلهای راهپیمایی را مشخص میکردیم. در آنجا نظرمان این شد که چون امام آن را انقلاب دوم نامیدند برویم و به بچههای لانه بگوییم که همه مسیرهای راهپیمایی را به سمت لانه جاسوسی بیاوریم و از آنجا هدایت کنیم. قرار شد من سراغ آقای خوئینیها و بچههای لانه جاسوسی و آقای اجارهدار بروم. پشت موتور آقای اجارهدار نشستم و با ایشان به سمت لانه حرکت کردیم. وارد اتاق آنها شدیم. اصغرزاده، میرکمالی و... بودند. با آنها صحبت کردیم. آنها هم قبول کردند و با هم پیش آقای خوئینیها رفتیم. من به آقای خوئینیها گفتم: «ما هر دفعه این مسائل را اعلام میکنیم. مسیر راهپیماییها و شعارها و پلاکاردها را مشخص میکنیم. مایلیم که همه دم لانه جاسوسی جمع شوند. میخواهیم این موضوع و همینطور شعارها را هم اعلام کنیم.» گفت: «به شما چه مربوط است؟» گفتیم: «مربوط است. به هر دلیلی مربوط است.» ایشان گفت: «اصلاً به این حرفها نیازی نیست. یعنی چه شما برای مردم محل راهپیمایی و مسیر مشخص میکنید.» گفتیم: «به هر دلیلی کردیم و حالا عادت کردیم و داریم میکنیم.» گفت: «مسیری نمیخواهد. همین جوری مردم همه به طرف لانه میآیند و نیازی به هیچ مسیری نیست.» شهید اجارهدار عصبانی شد. خواست حرفی بزند که من نگذاشتم و دستش را گرفتم. او هم به احترام من چیزی نگفت. گفتم: «به هر حال میخواهیم اعلام کنیم که همه در این مسیر از مساجد راه بیفتند.» معمولاً از مساجد میآمدیم. آقای خوئینیها گفت: «چه دلیلی دارد. هر کس از هر مسجدی که خواست راه بیفتد.» پرسیدم: «در این منطقه 10 تا مسجد است. از کدام یک راه بیفتند؟» گفت: «مگر شما باید برای مردم تعیین تکلیف کنید؟» گفتیم: «ما میخواهیم شعار بدهیم و دست مردم پلاکارد بدهیم.» گفت: «به شما چه مربوط است؟» پرسیدیم: «پلاکارد نمیخواهد؟ پرده نمیخواهد؟» گفت:«نه!» پرسیدیم: «پس مردم چگونه شعار بدهند؟» جواب داد: «هر کس یک مقوا دستش بگیرد و هر چه خواست در آن بنویسد.» اجارهدار عصبانی شد و گفت: «ممکن است شعار ضد انقلاب بنویسد.» او هم جواب داد: «خب! بنویسد.» چشمهای اجارهدار از عصبانیت درشت شد و گفت: «بنویسد؟!» به او گفتم، چیزی نگو. گفتم:«پس نظر شما این است که نیازی به شعار و این چیزها نیست. هر کس هر چه خواست روی مقوایی بنویسد و دستش بگیرد؟!» گفت: «بله!» پرسیدم: «شعار هم نسازیم؟» گفت: «نه! همه بگویند اللهاکبر!» گفتم: «دنبال اللهاکبر چیزی هم میخواهد.» گفت: «نه خیر! همینجوری بگویند اللهاکبر!» اجارهدار میخواست بلند شود و دعوا کند. من که دیدم نمیتوانم جلویش را بگیرم گفتم: «پس شما معتقد نیستید که اعلام کنیم. اگر ما اعلام کنیم شما حرفی ندارید؟» گفت: «نه!» به اجارهدار گفتم: «بلند شو برویم.» اجارهدار از جایش بلند شد. آنقدر به این مسائل حساس بود که اگر من آنجا نبودم حتماًً با موسوی خوئینیها دعوایش میشد. وقتی بیرون آمدیم اجارهدار با عصبانیت گفت: «چرا نگذاشتی حساب اینها را برسم؟»
سمت شهید اجارهدار اغلب سردبیر نشریه عروئالوثقی نوشته میشود، ممکن است در این خصوص توضیح دهید.
درباره مسائل مربوط به نشریه عروةالوثقی، اول آقای باطنی که داماد مرحوم عالیمهر بود، این نشریه را به راهانداخت و مدیر مسئول آن شد و خدمات خوبی هم کرد. بعد او کنار رفت. در شورای مرکزی بحث شد که چه کسی به جای ایشان باشد. در شورای مرکزی افراد کمی سن و سالدارتر از اجارهدار و صاحبقلم و نویسنده داشتیم، اما در آنجا نظر شهید دکتر بهشتی و سایرین و همینطور ما این بود که یک جوان مدیر مسئول شود و بهترین جوان آقای اجارهدار است. آقای اجارهدار به نشریه آمد. انصافاً زحمات ایشان در نشریه عروئالوثقی زیبا و به یاد ماندنی است.
این نشریه ظاهراً ارگان بخش دانشآموزی حزب بود. اما خوب است عکس و تفسیر آن را که با روزنامه جمهوری اسلامی مقایسه کنید. درست عکس آنچه که میرحسین موسوی افکار خود را در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ میکرد و مطالبی که از حزب و بزرگان آن میگفت و خیلی از آنها را آنطور که باید و شاید منعکس نمیکرد، آن روزنامه، ارگان حزب بود و حزب هم 5 نفر، یعنی شهید دکتر آیت، شهید صادق اسلامی، مرحوم آقای زوارهای، دکتر سیدمحمود کاشانی و یک نفر دیگر را بهعنوان هیأت امنا تعیین کرده بود. قرار بود مهندس موسوی، نشریه را با هیأت امنا هماهنگ کند، ولی او اصلاً آنها را راه نداد! اما عروئالوثقی نمونه دقیق چیزی بود که شهید بهشتی و دوستان خوبمان میخواستند. یعنی معلوم بود که مرحوم اجارهدار واقعاً در خط است.
در شب شهادتش یعنی هفتم تیر از رفتن بنیصدر بسیار شاد و سرحال بود. در جلسه قبل از غروب، شهید دکتر باهنر برخلاف اینکه همیشه منظم و سر وقت میآمد، دیر آمد. در آنجا میگفت که آقای باهنر باید خود را مجازات و جریمه کند چون دیر آمده است. شهید باهنر گفت: «من همیشه سر ساعت میآمدم. حالا یک بار دیر کردم.» گفتند حالا که یک بار دیر آمدید باید بستنی بدهید. قرار شد ایشان بستنی بدهند. آن شب ایشان دو سه تا بستنی خورد و میگفت: «این بستنی جریمه آقای باهنر است.»
آنقدر به آقای بهشتی علاقهمند بود که من یقین دارم اگر بعد از آقای بهشتی زنده میماند، حتماًً سکته میکرد و از دنیا میرفت. چون نمیتوانست بعد از بهشتی باقی بماند. علاقه بسیاری به آقای بهشتی داشت.
شایسته نیست در این مناسبت از شما خاطراتی هم درباره شهید مظلوم دکتر بهشتی نقل نشود.
اشاره به دو خاطره میتواند سیاق مدیریتی ایشان در حزب را نشان دهد؛ وقتی مرحوم آقای بازرگان از مسئولیت نخستوزیری استعفا داد و رفت، جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در مجلس شورای اسلامی که آقای بهشتی به دلیل اداره مجلس خبرگان در آنجا حضور داشت تشکیل شد. آقای بهشتی گفتند: به آقای بازرگان پیشنهاد شده جزو شورای انقلاب باشند نظر شما چیست؟ شهید آیت و دکتر محمود کاشانی ابتدا صحبت کردند و گفتند با نظریاتی که ایشان دارد اصلاً مناسب این کار نیست. کمکماعتراضها بالا گرفت و سر و صدا شد که اصلاً ایشان لیبرال است و انقلابی فکر نمیکند و بحث رابطه و مذاکره دکتر یزدی با برژینسکی هم مطرح شد. من هم گفتم ایشان مثل مار زخمخورده است و گفته حزب علیه من کودتا کرده است برای چی وارد شورای انقلاب شود؟ وقتی سر و صدا در جلسه زیاد شد، آقای غفوریفرد گفت: آقایان توجه کنید اینجا آقای بهشتی نشسته است این چه طرز حرف زدن در حضور ایشان است؟ و قدری هم تند شد که احترام و شأن ایشان را رعایت کنید. آقای بهشتی به ایشان گفتند: آقای غفوریفرد، چرا شما میخواهید جلوی اظهارنظر دلسوزان انقلاب را بگیرید؟ اینها دلسوزان انقلاب هستند. یک مسئله برای نظام اسلامی مطرح شده و من آن را طرح کردهام اینها باید هر حرفی را که میخواهند و میدانند بزنند و نظریاتشان را بگویند تا من بتوانم از بین این حرفهای آنها موضع حق را دریابم. بعد گفتند: حالا که حرفهایتان را زدید به شما میگویم این نظر امام است که چون آقای بازرگان از نخستوزیری استعفا داده است به شورای انقلاب بیاید.
وقتی شهید اسلامی گفت: خب از اول میگفتید نظر امام این است تا ما چیزی نگوییم، آقای بهشتی گفتند: خیر، من باید این موضوع را در جمع شما مطرح کنم تا به رهبر انقلاب بگویم گذاشتن آقای بازرگان در شورای انقلاب، در جمع دلسوزان و مخلصین نظام چه بازتابهایی دارد تا رهبر بتواند وظیفهاش را به خوبی انجام دهد و تصمیم لازم را بگیرد.
خاطره دیگر آنکه هنگامی که طرح و توطئه تبلیغاتی بنیصدر علیه شهید آیت تحت عنوان کودتای آیت علیه بنیصدر در جامعه مطرح شد پس از پیگیری فراوان بالاخره نوار را از بنیصدر گرفتیم تا ببینیم ایشان چه گفته است که آن همه بنیصدر مظلومنمایی میکند. نوار را دادیم به آقای شهید جواد مالکی پیاده کرد و متن را آورد به شورای مرکزی و گفت اصلاً آقای آیت این بحثها را که بنیصدر میگوید مطرح نکرده است. وضع برای آقای آیت به گونهای شده بود که حتی در مجلس شورای اسلامی کسی با او حرف نمیزد یا وقتی برای سخنرانی به جایی میرفت علیه او شعار آیت کودتاچی و آیت اعدام باید گردد میدادند. در این جلسه آقای دکتر محمود کاشانی گفت: این بهترین موقع برای کوبیدن قانونی بنیصدر است و حق دکتر آیت است که علیه بنیصدر به دیوان عالی کشور شکایت کند. چون بنیصدر سخنان او را تحریف کرده است. همه این نظر را تأیید کردند و گفتند موقعیت خوبی است که آقای بهشتی رئیسجمهور را بخواهد و به این شکایت رسیدگی کند. آقای بهشتی گفتند: چون بنیصدر رئیسجمهور است باید این مسئله را ابتدا در محضر امام مطرح کنیم و از امام اجازه بگیریم. همه تأیید کردند و گفتند: امام هم عادل است و راضی نیست حق کسی ضایع بشود. آقای بهشتی خدمت امام رسید و سپس گزارش دیدارشان را با امام به شورای مرکزی حزب دادند. ایشان گفتند: امام بعد از عرایض من فرمودند: اگر بشود شما یک میثاق وحدتی با آقای بنیصدر ببندید. من کارهای بنیصدر را توضیح دادم و گفتم آقای آیت میخواهد شکایت بکند و حق هم دارد ولی ما نظرمان این بود که چون مسئله مهم است شما در جریان باشید. امام دوباره فرمودند: من نظرم این است که اگر میثاق وحدتی با آقای بنیصدر ببندید خوب است!آقای بهشتی به جلسه گفت: حالا نظر شما چیست؟ سروصدای بعضی دوستان درآمد که حداقل این است که شکایت آقای آیت علیه بنیصدر مطرح نشود و شکایت را پس بگیرند، دیگر چرا با بنیصدر میثاق وحدت ببندیم؟ حتی یکی دو تا از دوستان هم قدری تند شدند.
آقای بهشتی گفتند: البته این حق آقای دکتر آیت است که شکایت بکند یا نه. بعد از آقای آیت پرسیدند نظر شما چیست؟ این بزرگوار هم گفتند هر چند من مظلوم واقع شدهام و اگر شکایت بکنم چیزی برای بنیصدر باقی نمیماند ولی وقتی فقیه عادل ما میگوید بروید با ایشان میثاق وحدت ببندید برای ما راه دیگری باقی نمیماند و من نظرم این است که باید به نظر امام عمل کنیم. که این موضع انصافاً موضع خیلی مهمی بود که شهید آیت به رغم آن همه مظلومیتی که از بنیصدر دیده بود در پیش گرفت. آقای بهشتی هم گفت: این است معنای ولایت فقیه و تبعیت از آن که ما بحثهایمان را بکنیم و نظرمان را هم بدهیم و در آخر نظر امام را رعایت کنیم.
به روز انفجار هم اشارهای بفرمایید. چه شد که شما در لحظه انفجار حضور نداشتید، در حالیکه پیش از آن آنجا بودید. گویا شما شاهد لحظات پس از انفجار بودهاید، از آن لحظات بگویید.
بعد از ظهر روز یکشنبه 7 تیر در محل قتلگاه که تنها سالن دفتر مرکزی حزب بود جمعی از نوجوانان دبیرستانی اجتماع داشتند و شهید صادق اسلامی برای آنها صحبت کرده بود. جلسه که به اتمام رسید شهید مالکی، مسئول تشکیلات استان تهران، دستور داده بود درها را قفل کنند و محل را کاملاً بازدید نمایند.
اول جلسه شورای مرکزی و بعد جلسه مسئولان بود. اتفاقاً بحث آیت و میرحسین موسوی در همان شب بود. آن شب، میرحسین را برای وزیر امور خارجه مطرح کردند و شهید آیت گفت: «خط او، خط استعمار است و نهایت خطش به امریکا میرسد. لذا من مخالفت میکنم.» به این ترتیب بحث سر گرفت. شهید دکتر عباسپور، پرجوش و خروش درباره رئیسجمهور سخن گفت شهید مالکی در عالمی دیگر بسر میبرد.
هنگام مغ