گفت‌وگو با سید مجید هدایت زاده

زیر آوار نذر جبهه رفتن کردم

نذر کردم خدایا اگر ویلچرنشین نشوم، به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل خواهم رفت و در کنار رزمندگان اسلام به عنوان یک بسیجی از میهن اسلامی و عزیزمان ایران، دفاع خواهم کرد.
کد خبر: ۲۲۸۴۱
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۴ - 01July 2014

زیر آوار نذر جبهه رفتن کردم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس؛ سید مجید هدایت زاده یکی دیگر از جانبازان فاجعه تروریستی هفتم تیر، حدود یکسال است که به شرف افتخار بازنشستگی نائل آمده است. با بیش از 31 سال سابقه کار، در فعالیت همچون جوانی تازه کار، پر انرژی و جسور به نظر میرسد. مصاحبه ما پس از یک روز پرمشغله آقای هدایتزاده در ساعت 21 آغاز شد.

 

آقای هدایت زاده، لطفاًً از خودتان برای ما بگویید.

روز دوم ماه خرداد سال 1331 در جوار بارگاه ملکوتی هشتمین سپهر آسمان ولایت و امامت و در ته پل محل کوچه شیخ جواد متولد شدم.پدرم به شغل آزاد اشتغال داشت و خیلی علاقهمند بود تا فرزندانش تحصیلات خودشان را در سطح بالا ادامه دهند. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به ترتیب در مدارس حاج تقی و آقا بزرگ و شفق و ملکه شهر مشهد گذراندم. در سال 1349 در آزمون ورودی مدرسه عالی بازرگانی که هم اکنون دانشگاه علامه طباطبایی نام دارد، پذیرفته شدم. چهار سال بعد با علاقه ای که به درس و تحصیل داشتم، تصمیم گرفتم فوق لیسانس را هم در همین رشته بازرگانی ادامه دهم. بنابراین در کنکور دانشگاه تهران شرکت و پذیرفته شدم اما به علت سابقه فعالیت سیاسی نتوانستم ادامه تحصیل دهم.به ناچار به خدمت سربازی اعزام شدم، چون سابقه فعالیت سیاسی علیه رژیم پهلوی را داشتم من را به یک پادگان در منطقه چهل دختر شاهرود فرستادند و تعیین محل خدمت ما، به نوعی تبعید به حساب میآمد. بلافاصله بعد از پایان خدمت سربازی و در سال 1355 برای ادامه تحصیل به امریکا سفر کردم و موفق شدم در رشته تحصیلی (MBA) در دانشگاه ادامه تحصیل دهم. در سال 1356 تحصیل خود را در مقطع دکترا و در رشته اقتصاد در امریکا آغاز کردم که این دوره نیز مصادف بود با اوج مبارزات مردم کشورمان علیه رژیم طاغوت و من به علت علاقهای که به مبارزه اسلامی تحت لوای مرجعیت داشتم، از تحصیل چشمپوشی کردم و مستقیم به نقطه ای که قلب ایرانیان در آنجا میتپید یعنی دهکده نوفل لوشاتو در پاریس رفتم.

فعالیت سیاسی خود را از چه سالی و چگونه آغاز کردید؟

در سال اول دبیرستان، با یکی از همکلاسیهایم به نام موحدی آشنا شدم. پدر وی مغازه عطاری داشت. وی از عناصر مذهبی مشهد به حساب میآمد که در محضر علما و منابر آنها حاضر میشد. به واسطه همین دوستی پای من به مجالس مختلف مذهبی و جلسات سخنرانی روحانیت مبارز در مشهد باز شد. حدود سال 1343 بود که با اندیشه های حضرت امام خمینی(ره) آشنا شدم. پدر دوستم کتاب حکومت اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و نیز سید قطب را برای ما آورد. من این کتابها را با دقت مطالعه کردم و تحوّل عمیق فکری و سیاسی در من ایجاد شد. از آن به بعد کار ما تهیه کتاب حکومت اسلامی و رساله و اعلامیه های حضرت امام راحل و توزیع آن در بیان مردم و جوانان بود.

اشاره کردید به خدمت در تبعید محکوم شدید، علت آن چه بود؟

مبارزه ما از همان دوران نوجوانی و با پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) شروع شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم، با وجود امنیتی بودن محیط دانشگاه، فضا برای فعالیتهای سیاسی مهیاتر بود و ما به لحاظ سن میتوانستیم فعالیت بیشتری داشته باشیم.گروههای مختلفی در داخل دانشگاه مبارزات سیاسی داشتند اما خط و جریان فکری ما اصول اسلامی و حلقه دور خیمه مرجعیت بود. ما با دوستان همفکر خودمان، اعلامیه های امام راحل را در دانشگاه توزیع میکردیم و به ویژه با افزایش معلومات عمومی درک عمیقتری از کتاب حکومت اسلامی اما پیدا کرده بودیم و آن را به طور مداوم در میان دانشجویان توزیع میکردیم.فعالیت سیاسی ما و پخش اعلامیه های امام در محیط دانشگاه روز به روز بیشتر میشد و رژیم از مبارزات بویژه با نام حضرت امام خمینی (ره) بسیار نگران بود. به همین علّت با مراقبت هایی که به عمل آوردند موفق شدند من و برخی دوستانم به نام های شهید محمد رواقی، مرحوم علم الهدی و محمد علی بشارتی که بعدها وزیر کشور شد، را در سال 1351 دستگیر کنند.

پس از دستگیری بلافاصله من را به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل کردند و پس از چند روز شکنجه وقتی دیدند نمیتوانند از ما اعتراف بگیرند با برخی محدودیتها مانند جلوگیری از ادامه تحصیل و اعزام اجباری به سربازی خواستند که در برابر راه مبارزاتی ما سّد ایجاد کنند، اما غافل از این بودند که هیچ سدی نمیتوانست جلوی این سیل خروشان مردمی را بگیرد. بعد از طی آموزش سربازی به اجبار ما را به پادگان چهل دختر در شاهرود اعزام کردند و تا پایان خدمت در همانجا بودم.

اشاره کردید که در نوفل لوشاتو محضر امام راحل شرفیاب شده بودید آیا از آن روزها خاطرهای به یاد دارید؟

در نوفل لوشاتو در دفتر امام مشغول فعالیت شدم و از کارمندان آنجا بودم و خیلی از آن روزها خاطره به یاد دارم. ما در آنجا وظایف مختلفی مانند دسته بندی و خلاصه کردن نامه های تقدیم شده به امام راحل، کارهای دفتری، هماهنگی با خبرنگاران و حفاظت از ایشان را بر عهده داشتیم.در کنار محلی که امام در آنجا سکونت داشتند چند چادر بر پا شده بود که در یکی از این چادرها هر روز بعد از نماز عده ای جمع میشدند و من نامه های حضرت امام خمینی را قرائت میکردم. همانطور که اشاره کردم از آن روزها خاطرات بسیاری دارم اما دو خاطره هست که همیشه برای من تازگی دارد.

هشتم بهمن سال 1357 بود، دولت شاپور بختیار برای جلوگیری از بازگشت امام راحل به میهن، فرودگاه مهرآباد را بسته بود. جماعت زیادی از خبرنگاران در مقابل محل سکونت امام راحل اجتماع کرده بودند. امام آمدند و مشغول مصاحبه با آنها شدند. حدود یکساعت و نیم بعد، امام عظیم الشأن فرمودند حالا وقت نماز است. خبرنگاران هر چه اصرار کردند و گفتند «آیتالله، آیتالله» در آنجا خبرنگاران ایشان را آیتالله خطاب میکردند، ایشان توجهی نکردند و رفتند. مرحوم حاج احمد آقا خمینی کنار من ایستاده بودند، به ایشان گفتم امام که ساعت نداشتند چطور متوجه شدند که وقت نماز است؟ مرحوم حاج احمد آقا گفت: ما همه کارهایمان را با امام تنظیم میکنیم و با افعال ایشان متوجه ساعت می شویم.

به نظرم این یک بُعد قضیه است اما بُعد دیگر عشق و علاقه امام راحل به فریضه نماز را نشان میدهد که چطور با تأسی به جد بزرگوارشان نماز را بر همه امور ترجیح میدادند.

خاطره دیگری که میخواهم نقل کنم به 11 بهمن سال 1357 و شب قبل از مراجعت ایشان به وطن باز میگردد. شب عجیبی بود. همه با هم عکس میگرفتند و گریه میکردند. یکی از دوستان به نام کفاش زاده با دیدن این صحنه در حالی که میگریست، گفت: دوستان امشب شبیه شب عاشوراست. اما نکتهای که بسیار حال ما را دگرگون کرد جمله حضرت امام خمینی(ره) بود. آن شب نگرانی وجود داشت که رژیم پهلوی احتماًل دارد به هواپیمای حامل ایشان در فراز آسمان تهران تعرض کند و یا سوء قصد شود و ما خیلی نگران امام بودیم.

امام وقتی نگرانی دوستان را دیدند فرمودند: [رژیم پهلوی] با من کار دارد و من مزاحم شما نمیشوم. اجازه دهید من با یک هواپیمای جداگانه بروم و شما هم با هواپیمای دیگری بیایید. چرا که آنها [عمال رژیم پهلوی] با من کار دارند! وقتی امام این جمله را فرمودند همه بیاختیار گریه کردند و آن شب حقیقتاً مانند شب عاشورای سال 61 هجری قمری بود.

چرا حزب جمهوری اسلامی با استقبال عمومی مواجه شد؟

ببینید، من به عنوان کارشناسی که عضو حزب جمهوری اسلامی نبودم، تصورم بر این است که اساس موفقیت حزب جمهوری اسلامی حرکت آن تحت لوای احکام اسلام و ولایت فقیه بود زیرا دین اسلام دینی تشکیلاتی است که برای هر مرحلهای رکن و اساسی دارد.

نکته دیگر این بود که حزب جمهوری اسلامی، تشکلی خود خواسته نبود، بلکه در ادامه همان حرکت انقلابی و خروشان ملّت به شمار میآمد که خونهای زیادی برای استقرار آن ریخته شد.

بنابراین مردم احساس میکردند حضور و حمایت از حزب جمهوری اسلامی، حمایت از نظام و آرمانهای والای انقلاب اسلامی است و بحق تصور درستی هم بود.

حزب تشکیل شد تا نظام نوپای جمهوری اسلامی را که هنوز دارای ارکان حقوقی مانند قوای مقننه، مجریه، قضائیه و حتی قانون اساسی نبود یاری نماید.

حزب خوب تشخیص داده بود که اداره امور نیازمند نیروهای متعهد و متخصص است و با همین هدف به کمک انقلاب اسلامی شتافت و شما می بینید بیشتر مسئولان از کسانی بودند که در درون حزب شناسایی و استعداد آنها بارور شده بود.

نکته مهم و شاید از اصلیترین علل اقبال مردم به حزب جمهوری اسلامی، اعضای مؤسس این تشکل بودند. اگر شما فقط به نام این عزیزان توجه کنید به خوبی در خواهید یافت که این بزرگان در لحظه لحظههای نهضت عاشورایی امام راحل در کنار ایشان بودند و مردم با تلاش شخصیتهایی نظیر حضرت آیتالله خامنهای، آیتالله هاشمی رفسنجانی، آیتالله عبدالکریم موسوی اردبیلی و شهید باهنر با انقلاب و اهداف امام راحل آشنا شدهاند.

بنابراین استقبال مردم از حزب جمهوری اسلامی به معنای مهر تأییدی بر این عوامل بود که انصافاًً در تاریخ انقلاب اسلامی و بویژه در آن مقطع که دشمنان داخلی و خارجی هر روز با توطئهای جدید به مبارزه با مردم برمیخاستند خوش درخشید و نام جاویدانی از خود به جای گذاشت.

آشنایی شما با حزب جمهوری اسلامی چگونه بود؟

آشنایی و ارتباط من با حزب جمهوری اسلامی از طریق شهید بزرگوار «اسلامی» آغاز شد. شهید اسلامی از طرف شهید رجایی نخست وزیر به عنوان وزیر بازرگانی معرفی شده بود، معرفی ایشان به عنوان وزیر با کارشکنیهای بنیصدر مواجه شد و سرانجام شهید اسلامی به عنوان سرپرست وزارت بازرگانی منصوب گردید.من به توصیه ایشان در جلسات تخصصی و بویژه جلسه روزهای یکشنبه حزب جمهوری اسلامی دعوت میشدم. با اینکه عضو حزب جمهوری اسلامی نبودم، اما در جلسات آنها حاضر میشدم و این به نظرم حاکی از همت و دید بلند حزب و مسئولان آن بود چرا که کارشناسان غیرحزبی را نیز با شناختی که داشتند به جلسات تخصصی دعوت میکردند تا از دیدگاههای آنها نیز بهرهمند شوند و این نکته بسیار مهمی است که کمتر در جریان فعالیت گروهها و تشکلها مشاهده میشد.

نظر شما به عنوان یک فعال سیاسی غیرحزبی درباره کارشکنی گروههای التقاطی و لیبرال بر سر راه حزب جمهوری اسلامی چیست؟

شعار اساسی حزب، «اصل نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» بود. بنیانگذاران حزب جمهوری اسلامی، اصول و ارزشهای اسلامی مانند ولایت فقیه را عامل اصلی دستیابی به این عزّت میدانستند و بنابراین جریانهای لیبرال و التقاطی که با اصول و ارزشهای انقلابی در ظاهر و باطن تضاد داشتند به مخالفت با حزب میپرداختند. جریانهای معاند میدانستند با حاکم شدن ارزش ها، منافع آنان به خطر خواهد افتاد.

جریانهای وابسته به شرق و غرب کاملاً به تیزبینی ارزشمند بنیانگذاران حزب واقف بودند و میدانستند که آنها و حزب اجازه نخواهند داد تا گروهکهای ضدانقلاب با افکار و امیال انحرافی و گرایشهای به ظاهر روشنفکرانه به مبارزه با احکام اسلامی بپردازند.

بنابراین با پیش گرفتن حربه تبلیغات سوء تلاش کردند حزب را به صفاتی مانند مرتجع، انحصارطلب، قشری نگری و... متهم کنند.

دلیل برکناری بنیصدر از مسند اجرایی کشور را در چه موضوعی ارزیابی می کنید؟

بنیصدر کتابی داشت که آن را « کیش شخصیت» نام نهاده بود. عجیب است که خودش به این صفات گرفتار بود و یا میدانست و یا خود را به جاهلیت میزد. او روحیه قدرت طلبی داشت و با اینکه چه در قبل و چه در بعد از انقلاب سعی میکرد خودش را اسلامی و طرفدار عقاید اسلام جلوه دهد اما خیلی زود دستش رو شد و اطرافیان پی به افکار و عقاید وی بردند. ماههای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی، روزی در نوفل لوشاتو دیدم شخصی در گوشهای ایستاده و با قیافه خاصی که دارد با برخی حاضران سخن میگوید. به حلقه آنان نزدیک شدم و به صحبتهای سخنران دقت کردم. پس از چند دقیقه برای من سؤال پیش آمد که این فرد آیا میتواند مسلمان باشد چرا که صحبتها و عقایدش به گروههای چپ التقاطی و بویژه تودهایها بسیار نزدیک بود. بعد از یکی از حاضران پرسیدم این آقا کیست؟ گفتند بنیصدر است.بنیصدر از همان روزی که به ایران بازگشت در هر یک از مسئولیتهایی که عهدهدار میشد مانند عضویت در مجلس خبرگان قانون اساسی –که پس از فروپاشی رژیم پهلوی برای تدوین قانون اساسی جدید کشور تأسیس شد- چهره خود را نمایان کرد. او در برابر اصل پنجم و یکصد و دهم قانون اساسی که درباره ولایت فقیه و حدود اختیارات مقام عظمای ولایت است موضعگیری میکرد اما نتوانست کاری هم از پیش ببرد. او همچنین درباره اصل 115 قانون اساسی که درباره ویژگیهای رئیسجمهور صحبت میکند موضعگیری کرد و اعتقاد داشت کسی باید عهدهدار امور اجرایی شود که علم و تخصص داشته باشد و دینداری و تقوی ملاک نیست.

بنیصدر وقتی به مسند قوه مجریه کشور دست پیدا کرد، بیشترین تقابل و ضدیت با روحانیت را از خود ظهور داد و به جای اینکه به مردم و نیروهای انقلاب متعهد شود به سمت گروهکهای ضد انقلاب مانند مجاهدین خلق رفت و عملاًً با آنان همپیمان شد.

او هر روز در روزنامه انقلاب اسلامی که آن را منتشر میکرد، با طرح دیدگاههای انحرافی و چالش برانگیز سعی میکرد وحدت و همدلی را در جامعه برهم بزند. روز عاشورای 59 در میدان آزادی میتینگ برگزار کرد.روز 14 اسفند 59 غائله دانشگاه تهران را برپا کرد و سرانجام با روشن شدن ماهیت او بر مردم، مجلس در اقدامی انقلابی به عدم کفایت سیاسی وی رأی داد و امام نیز آن را تأیید کردند و ملّت فهیم و شهید پرور ایران نیز بنیصدر را برای همیشه طرد کردند و او ماند و عده ای خبیث به نام سازمان منافقین خلق که ننگ همکاری با آنان برای همیشه تاریخ بر پیشانی بنیصدر خواهد ماند. چرا که دستان این گروهک به خون شریفترین و بیگناهترین مردم کشور آلوده است.

اولویت حزب جمهوری اسلام را از همان ابتدا در چه مباحثی میدیدید؟

اولا،ً حزب یک بُعدی نبود به همه امور توجه میکرد. معتقد بود باید برای خدا قدم برداشت و از ارزشهای انقلاب اسلامی محافظت نمود. حزب به ساختار سازی،تربیت نیروهای ارزشی و توانمند بسیار صحه گذاشت و در طول فعالیتش تلاش کرد از بروز مشکلات در نظام نوپای جمهوری اسلامی جلوگیری و کاستیها را رفع کند و یا بکاهد.

شما توجه کنید به نقش حزب در تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی و مجلس شورای اسلامی و از منظر دیگر وضع قوانین اصولی و ماندگار مانند اصل 44 و تدوین سیاسی خارجی جمهوری اسلامی ایران براساس موضع نه شرقی و نه غربی و ایجاد اقتصاد اسلامی و همه اینها از مواردی بود که حزب جمهوری اسلامی برای دستیابی به آن تلاش کرد.

به خاطر دارم زمانی که برای تحصیل در امریکا به سر میبردم، در یک مقطع کوتاهی شهید مظلوم آیتالله دکتر بهشتی به این کشور سفر کردند. در جلساتی که در انجمن اسلامی دانشجویان برگزاری میشد با ایشان آشنا شدم. یک روز صبح زود شهید بهشتی من را صدا زدند و گفتند: «مجید پسرم بلند شو برویم بیرون و با هم قدم بزنیم». او ابتدا درباره فواید طبّی پیاده روی در اوقات صبح سخن به میان آورد و بعد موضوع را به نهضت امام خمینی و فلسفه انقلاب اسلامی کشاندند. ایشان در آن روز از برنامههای تشکیل حکومت اسلامی،اداره امور و... برای من صحبت کردند که خیلی جالب بود و از اینکه میدیدم ایشان چه طرحهایی دارند خیلی خوشحال بودم.

گروهک ضد انقلاب منافقین چطور توانست اوایل انقلاب در برخی دستگاهها نفوذ کند؟

پاسخ این سؤال در دو نکته نهفته است و آن ماهیت نفاق و مردمی بودن مسئولان نظام جمهوری اسلامی است. نفاق چهره بسیار پیچیده و ریاکاری دارد و برای اینکه به خواستههای شیطانی خودش برسد به هر رنگ و شکلی در میآید. منافقین زمانی که متوجه شدند نهضت عاشورایی انقلاب اسلامی به پیروزی خواهد رسید سعی کردند خودشان را ضد امپریالیسم جلوه دهند آنها با پوشاندن چهره اصلی خودشان و با استفاده از فضای آزاد اجتماعی که در پرتو انقلاب اسلامی به دست آمده و حاصل خون هزاران شهید گلگون کفن بود به دستگاههای حساس کشور نفوذ کردند و فجایع مختلفی را به بار آوردند. از سوی دیگر ما هم به مسائل امنیتی توجه کافی نمیکردیم و دشمنان هم از این نهایت استفاده را کردند. مسئولان نظام که همواره در طول نهضت در کنار مردم بودند، نمیخواستند از آنها جدا باشند و خود را برای ملّت میخواستند بنابراین بین مردم و مسئولان هیچگونه فاصلهای وجود نداشت و جریان سر سپرده نفاق از همین ویژگی مسئولان سوءاستفاده کردند و آن فجایع را به بار آوردند.

از شب حادثه برای ما بگویید و چطور با اینکه عضو حزب نبودید در جلسه شورای مرکزی حزب حاضر شدید؟

عصر روز یکشنبه من در وزارت بازرگانی و در بخش بازرگانی دولتی مشغول کارهای روزانه و تهیه نمودار وارداتی و نقش واردات بیرویه در افزایش نرخ تورم بودم. شهید محمد رواقی به دفتر کارم آمد. با او از دوران تحصیل در دانشگاه آشنا شده بودم و جوان بسیار محجوب، متین و کارآمدی بود. شهید رواقی به من گفت: «سید سرچشمه نمی آیی؟ [اعلام شده] قرار است دکتر درباره موضوع مهمی صحبت کند».

در پاسخ گفتم هم اکنون در حال تنظیم نمودار تورم وارداتی هستم و میخواهم آن را به آیتالله دکتر بهشتی تحویل دهم. ضمناً بعد از آن نیز باید به چند اعتبار اسنادی درباره محصولات گندم،جو، ذرت و شکر که از کالاهای اساسی کشور نیز به حساب میآمد رسیدگی کنم، بنابراین نمیتوانم الان به حزب بیایم اما پس از پایان کارهایم به شما ملحق میشوم. کارهای اداری و بحث نمودار را به پایان بردم و خودم را به سرچشمه رساندم و آماده بحث بودم چون قرار بود درباره تورم بحث و گفتوگو شود. وقتی به محل حزب رسیدم متوجه شدم که محمدرضا کلاهی با همه مسئولان تماس گرفته و اعلام کرده بود جلسه مهمی امشب تشکیل خواهد شد و باید شما نیز بیایید. آن شب برخلاف معمول جلسات، هیچکس از ما درباره هویت و علّت حضورمان سؤال نکرد. فضای عجیبی بود. بعد معلوم شد سازمان منافقین به کلاهی دستور داده بود تا هر چه سریعتر کار را یکسره کند و این موضوع کاملاً هماهنگ شده بود. وقتی وارد حیاط حزب شدم دیدم دکتر بهشتی نماز مغرب را ادا کرده و مشغول فریضه عشاء است. بلافاصله به صف نمازگزاران پیوستم و اقتدا کردم. پس از پایان نماز با برخی دوستان از جمله شهیدان محمد رواقی، جواد اسدالله زاده و مهدی امین زاده در حیاط حزب مشغول صحبت شدیم و محور اصلی گفتوگوی ما ترور حضرت آیتالله خامنهای در مسجد ابوذر بود و از اینکه خداوند ایشان را از آن بلا حفظ کرده بود بسیار خرسند و شکرگزار بودیم. گذر زمان وجوب شکرگزاری را بیشتر بر ما عیان ساخت چرا که خواست خداوند سبحان بر این بود که وجود گرانقدر ایشان را برای ما حفظ کند. والحمدلله امروز شاهد هستیم که بعد از رحلت ملکوتی حضرت امام خمینی (ره)، وجود مبارک ایشان هدایت کشتی انقلاب را در این دریای پرتلاطم به خوبی برعهدهدارد. مشغول صحبت کردن بودیم و من به دوستان این نکته را یادآور شدم که باید بیشتر مراقب بود و از حزب و شخص آیتالله دکتر بهشتی بیشتر مراقبت کرد. باز به دوستان یادآور شدم که بعد از جلسه امشب حتماًً باید از دکتر بهشتی بخواهیم تا در این زمینه اجازه بدهند بیشتر از ایشان مراقبت شود. مشغول صحبت بودیم که کلاهی آمد و با عجله فراوان از ما خواست که به داخل سالن جلسات برویم و تأکید کرد تأخیر نکنید و یک یک سراغ دوستان میرفت و به بهانه اینکه جلسه خیلی مهم است و دکتر منتظر هستند از آنها میخواست درنگ نکنند. ما داخل سالن جلسات شدیم، بیشتر اعضای حزب و آنهایی که من میشناختم حضور داشتند، همین مسئله سبب شد من نتوانم طبق معمول در کنار سید محمد رواقی بنشینم و به ناچار دو ردیف جلوتر و روی صندلی سمت راست (شهید قندی) نشستم. شهید عباسپور در ردیف بعد از من قرار داشت. شهید علی اصغر آقازمانی مشغول صحبت با آیتالله دکتر بهشتی بود. به نظرم رسید قبل از شروع جلسه که موضوع آن تورم بود، باید نمودار تورم وارداتی که حاصل چندین ساعت کارشناسی بود را تقدیم آقای بهشتی کنم. بنابراین به کنارایشان آمدم. اجازه خواستم و گفتم آقای آقازمانی صحبتهای شما طولانی است اجازه بدهید مطلب مختصری را خدمت آقای دکتر بهشتی عرض کنم و مرخص بشوم. شهید آقازمانی پذیرفت، خطاب به آقای دکتر بهشتی عرض کردم، درباره تورم، علل و آثار آن مطالبی را تهیه کردهام که مناسب است تقدیم حضرت عالی شود تا در بحث امروز از آن استفاده گردد.

آیتالله بهشتی با همان لحن دلنشین همیشگیشان فرمودند: «پسرم شما تأمل کنید و بر سر جای خود برگردید، جلسه که شروع شد، خود شما را صدا میزنم آن وقت بیایید و این مطالب را مشروح بیان کنید.» ایشان علاقه فراوانی به جوانان داشتند از این رو این فرصت را میدادند که جوانها به عرصه بیایند. دقایقی بعد جلسه شروع شد و با پیشنهاد برخی حاضران قرار شد موضوع جلسه با توجه به عزل بنیصدر از تورم به انتخابات ریاست جمهوری تغییر کند. با رأی گیری از اعضا موضوع تغییر کرد و آقای بهشتی پشت تریبون قرار گرفتند،هنوز چند دقیقه از شروع سخنرانی ایشان نگذشته بود که یک مرتبه نور زرد و قرمز عجیبی در سالن پیچید و متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاد. به هوش که آمدم همه جا را تاریک دیدم. یک صندلی روی من افتاده و همین باعث شده بود تا آوار زیادی روی من قرار نگیرد.از زیر آوار صدای برخی عزیزان شنیده میشد یکی قرآن تلاوت میکرد، دیگری دعای فرج میخواند و برخی سراغ یکدیگر و بویژه آیتالله بهشتی را میگرفتند. خاطرم آمد آقای دکتر قندی در کنار من نشسته بودند. ایشان را صدا زدم جواب نیامد، با خودم گفتم شاید صدای من را نمیشنود، بنابراین با دست پیکرشان را تکان دادم اما باز ایشان جواب ندادند و احساس کردم شهید شدهاند، چشمانش باز بود با همان حال چشمان مهربان و صمیمی شهید قندی را بستم، خواستم به نشانه تبرک صورت وی را ببوسم اما نتوانستم تلاش که کردم متوجه شدم یک تکه از آوار سقف و تیرآهن روی کمر من افتاده است و نمیتوانم تکان بخورم. تکه تیرآهنی که به بدن من اصابت کرده بود خیلی درد داشت. ساعتی گذشت صدای برخی عزیزان دیگر به گوش نمیرسید، متوجه شدم که از بالای آوار امدادگران فریاد میزنند آیا کسی زنده هست؟ چون امکانات فنی لازم، نبود و آنها از این طریق نیز تلاش میکردند تا افراد زنده را بیابند. خواستم جواب بدهم که اینجا هستم اما یک مرتبه یاد روز عاشورا افتادم که چطور یاران حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) آب را به یکدیگر تعارف میکردند. با این انگیزه که حال من بهتر است و شاید باشند کسانی که حال بدتری نسبت به من دارند، سکوت کردم و هیچ کمکی نخواستم. در زیر آوار چند بار در میان ادعیهای که میخواندم، این عبارت را تکرار کردم که «ربنا توفنا مع الابرار» اما ظاهراً دعای ما اجابت نشد. بعد از خدا خواستم حالا که توفیق همراهی با یاران شهید را ندارم، لااقل روی ویلچر ننشینم و تا عمر دارم برای کشور، نظام و مردم خدمت کنم.

برای اینکه دعایم استجابت شود نذری هم کردم. در همین هنگام امدادگران پیکر نیمه جان مرا پیدا کردند، دیدم که آقای حسین نقرهکار فریاد میزند بیایید سید مجید هدایت زاده زنده است. امدادگران مرا روی تخت قرار دادند و با یک دستگاه آمبولانس به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شدم. دکتر سید محمود طباطبائی از جراحان حاذق مغز و اعصاب کشورمان پس از معاینه به من گفت: «ترکش به بدن شما اصابت کرده و در نزدیکی نخاع شما قرار دارد و توصیه میکنم دست نزنیم تا در فرصت دیگری جراحی شود چون الان امکان دارد نخاع شما قطع گردد». در بیمارستان و از اخباری که پخش میشد متوجه شهادت آیتالله دکتر بهشتی و شهیدان رواقی، رحمان استکی، اسدالله زاده، اسلامی و دیگر عزیزان شدم.

در بیمارستان با خبر شدم که مراسم شب هفت شهدای سرچشمه تهران در مدرسه عالی شهید مطهری برگزاری میشود. بنابراین به مسئولان و کادر پزشکی بیمارستان اعلام کردم که قصد دارم در این مراسم شرکت کنم، امّا آنها نپذیرفتند اما وقتی با اصرار من مواجه شدند ناگزیر مرا با تخت بیمارستان به این مراسم آوردند و من در آیین یادبود بهترین دوستانم شرکت کردم.

شب هفتم تیر شب عجیبی بود. خواهرم بعدها نقل کرد آن شب آسمان یک حالت دیگری داشت. همسرم میگفت بعد از نماز عشاء مشغول خواندن قرآن شدم. سپس به حیاط خانه آمدم دیدم آسمان سرخ است و از خدا طلب خیر و نیکی کردم و بیدرنگ گفتم امیدوارم برای آقای بهشتی اتفاق ناگواری پیش نیاید. همسر بنده خیلی به شهید بهشتی و سیره ایشان علاقه داشت و همواره سخنرانی های او را در رسانهها دنبال میکرد. آقای نقرهکار چند وقت پیش در بازگویی لحظات امدادرسانی در قتلگاه سرچشمه تهران میگفت: وقتی تو را زنده پیدا کردم با منزلتان تماس گرفتم تا همسرتان را از نگرانی خارج کنم. نقرهکار میگفت: به محض اینکه خبر سلامتی شما را به همسرتان اعلام کردم، قبل از پایان جملهام ایشان از من سراغ آیتالله بهشتی را گرفتند. و به راستی همه در آن شب سراغ شهید بهشتی را میگرفتند. منافقین در هفتم تیر مرکز مهمی را نشانه گرفتند و متأسفانه توانستند خیلی از بهترین یاران انقلاب و خدمتگزاران مردم و در رأس آنان شهید مظلوم آیتالله دکتر بهشتی را از ما بگیرند. بعدها مشخص شد آنها برنامه ریزی عظیمی داشتند و برای اینکه بتوانند حزب را منفجر کنند از پیش طراحی کرده بودند. منافقین برای اینکه بتوانند قدرت مواد منفجره و تخریب ساختمان حزب را تخمین بزنند پیش از آن ساختمان یک ورزشگاه در خیابان حافظ را که به لحاظ ساختار و وضعیت بسیار شبیه ساختمان دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود منفجر کرده بودند. قرائن حاکی است منافقین تروریست بعد از حادثه هم در محل حضور داشتند. همسرم در خاطره اش نقل میکند: شب حادثه و قبل از تلفن آقای نقره کار وقتی دیدم آمدن شما با تأخیر مواجه شد با محل کار و سپس دفتر حزب تلفنی تماس برقرار کردم. بعد مخابرات را گرفتم شخصی از پشت تلفن گفت: «کلک حزب کنده شد». و همسرم در جواب اظهارات این فرد ناشناخته گفته بود، همسر من کارهای نبوده است، امیدوارم شهید بهشتی زنده باشند.

نذر شما در زیر آوار چه بود اگر امکان دارد درباره آن بگویید؟

در زیر آوار که بودم از خدا خواستم شهادت نصیب من و اگر لیاقت شهادت را ندارم کمک کند تا روی ویلچر ننشینم. چون احساس میکردم با آواری که روی من خراب شده و تیرآهنی که به کمرم اصابت کرده است احتماًل دارد مشکل جسمی پیدا کنم. نذر کردم خدایا اگر ویلچرنشین نشوم، به جبهههای نبرد حق علیه باطل خواهم رفت و در کنار رزمندگان اسلام به عنوان یک بسیجی از میهن اسلامی و عزیزمان ایران، دفاع خواهم کرد.

احساس میکنم خداوند دعای ما را اجابت کرد و حالا نوبت آن بود که ما رسم بندگی و وفای به عهد را بجا بیاوریم. نذر ما یکسری مسائل را نیز پیش آورد که به جاست به آن نیز اشاره کنم، در آن زمان جناب آقای حاج حبیب الله عسگراولادی به عنوان وزیر بازرگانی منصوب شده بودند. ایشان روزی از ما خواستند و پیشنهاد کردند به عنوان معاون بازرگانی خارجی وزارتخانه وظیفه خود را ادامه دهم. در آن جلسه عرض کردم نمیتوانم این مسئولیت را قبول کنم و با اصرار ایشان مجبور شدم به نذری که داشتم اشاره کنم. آقای عسگراولادی گفت:این که اشکالی ندارد شما فعلاً در وزارتخانه و در انجام کارها به ما کمک کنید و در مواقعی که فرصت پیش میآید به جبههها بروید. باز اصرار کردم که نمیشود و باید نذرم را ادا کنم، وقتی اصرار ما طولانی شد آقای عسگراولادی گفتند قرار است با حضرت امام خمینی دیدار داشته باشیم، شما هم بیایید آنجا از محضر ایشان استفتاء میکنیم، هر چه معظم له فرمودند همان را میپذیریم. چند روز بعد خدمت بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی ایران شرفیاب شدیم. در پایان جلسه آقای عسگراولادی خدمت امام مسئله نذر بنده و دلایل اصرار خودشان برای پذیرفتن این مسئولیت از جانب من را عرض کرد.حضرت امام خمینی(ره) خطاب به بنده فرمودند تا موقعی که ایشان [آقای عسگراولادی] به شما نیاز دارند بمانید و کمک کنید و بعد از آن به جبهه بروید. این شد که ما معاونت بازرگانی خارجی وزارت بازرگانی را عهدهدار شدیم و خدمات خوبی را پایهگذاری کردیم. آقای عسگراولادی هم انصافاًً شخصیت بزرگواری هستند که خیلی به ایشان ارادت دارم و با شناختی که از زندگی وی دارم میدانم که ایشان همواره برای اعتلای اسلام و انقلاب کوشیدهاند و در این راه هر تهمتی را به جان خریدهاند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار