گفت‌وگو با محسن رفیق دوست

بنی‌صدر گفت برو از اربابت اسلحه بگیر/ بهشتی گفت: از بنی‌صدر اطاعت کنید

بهشتی گفت: «رفته بودی بنی‌صدر را عصبانی کنی که چیزی به ما بگوید یا الآن آمده‌ای مرا عصبانی کنی تا چیزی به بنی‌صدر بگویم؟!خوب بود این جمله که بنی‌صدر به تو گفت برو و اسلحه را از ارباب‌هایت بگیر را به من نمی‌گفتی» و ادامه داد «از این پس هم مصلحت نیست کسی مثل شما که من سال‌هاست او را می‌شناسم بیاید و این حرف‌ها را بگوید.» ایشان تا این حد هم حاضر نبود کسی درباره حرف‌های بنی‌صدر و او مطلبی را بگوید و بر حساسیتشان اضافه کند.
کد خبر: ۲۲۶۱۱
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۳۹۳ - ۱۶:۲۸ - 28June 2014

بنی‌صدر گفت برو از اربابت اسلحه بگیر/ بهشتی گفت: از بنی‌صدر اطاعت کنید

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس؛ محسن رفیقدوست از یاران امام خمینی(ره) است که از روزهای اول انقلاب با حضور در سپاه پاسداران، مسئول تدارکات این نهاد انقلابی شد. او نیز به مانند دیگر مبارزان قدیمی خاطرات نابی از آیتالله شهید دکتر بهشتی دارد.

دیدار با محمد منتظری

از مظلومیتهای شهید بهشتی این بود که شخصیت مبارز و ارزندهای همچون شهید محمد منتظری با ایشان مخالفت علنی میکرد که خبر انتقادها و اهانتهای ایشان به شهید بهشتی میرسید. شهید محمد منتظری با من رفیق بود. یک بار که به محل کارش برای جلسهای آمد و دو سه ساعتی با همدیگر صحبت کردیم به او گفتم شما در مورد آقای بهشتی اشتباه میکنی که این حرفها را اینطرف و آنطرف میزنی. اجازه بده با ایشان قرار ملاقاتی بگذارم و برویم با هم صحبت کنیم. ایشان هم به این ملاقات راضی شد. البته قطعاً افراد دیگری هم در نزدیک کردن شهید محمد منتظری و شهید بهشتی مؤثر بودند. خدمت آقای بهشتی رسیدم و به ایشان عرض کردم محمد آقا میخواهند بیایند و با شما ملاقاتی داشته باشند. ایشان تا این جمله را شنید با لحن بسیار شیرینی فرمود محمد خودمان؟ من فکر کردم ایشان منظور مرا متوجه نشده و حواسش به فرد دیگری رفته است. گفتم منظور من محمدآقای منتظری است. گفت بله من هم همین را میگویم. گفتند خب فلان شب بیاید. سه یا چهار روز مانده به واقعه هفتم تیر بود که برای جلسهای خدمت ایشان رسیدم. ورود من درست مصادف با ختم جلسه بود و مرحوم شهید بهشتی به طرف اتاقش میرفت. من تا آقای محمد منتظری را دیدم که سر پلهها ایستاده بود او را در آغوش کشیدم. تا محمد را بغل کردم شهید بهشتی که در حین حرکت متوجه حرکت من شده بود با صدای رسایی فرمود یک بار دیگر هم از طرف من آقا محمد را ببوس و ادامه داد همانطور که به شما گفتم محمد خودمونه و مسائل ما با همدیگر حل شد. خیلی هم راحت حل شد و به نفع ایشان هم حل شد. تا شهید محمد منتظری این عبارات شهید بهشتی را شنید زد زیر گریه. آمدیم پائین توی محوطه حیاط روی نیمکتهای کنار باغچه نشستیم. از او پرسیدم محمدآقا حالا نظرت چیست؟ پاسخ داد بزرگواری آقای بهشتی بلایی به سر من آورد که هیچ چیز آن را جبران نمیکند. پرسیدم چطور؟ گفت من این همه به ایشان بد گفتم و اهانت کردم ولی در دفعه اولی که مرا دید مدتها مرا در آغوش خود گرفت و فشار داد و مرا بوسید و بعد سرش را جلو آورد و گفت یک کلمه راجع به گذشته حرف نخواهی زد. از حالا به بعد را با هم صحبت میکنیم. هرچه خواستم بگویم در گذشته فلانجا چه گفتم و قضیه چه بود اصلاً اجازه نداد حرف بزنم.

از بنیصدر اطاعت کنید

شهید بهشتی در مورد امام ارادت عجیبی داشت. ما که به ایشان نزدیک بودیم از اختلاف بنیصدر و این بزرگوار اطلاع داشتیم. یک روز که خدمت ایشان رسیدم و راجع به بنیصدر مطالبی را گفتم. پس از اینکه مطالب مرا شنید روبهمن کرد و گفت دستور حضرت امام به شما در این مورد چی هست؟ عرض کردم امام میگوید بروید و از بنیصدر اطاعت بکنید. تا من این جمله را گفتم بلافاصله به من فرمودند پس شما چه کار میکنید؟ وقتی گفتم اطاعت میکنیم، گفتند مگر غیر از این از شما توقع هست؟ من هم گفتم ما دوست داریم در عین حالی که از بنیصدر بهعنوان رئیسجمهور و فرمانده کل قوا اطاعت میکنیم و نسبت به دستور امام هم تعبد داریم ولی این را هم بگوییم که انتهای قضیه بنیصدر را بن بست میدانیم و با ایشان به بنبست میرسیم. ایشان فرمودند شما از بنیصدر اطاعت بکنید ولی مرتب خدمت امام بروید و مطالبی را که دارید به ایشان بگویید. امام در موقع خودش تصمیم لازم را خواهد گرفت.

 

این انقلاب از ما آبرو میخواهد

سال 58 چند ماهی از تشکیل سپاه نگذشته بود که یک روز شهید بهشتی مرا به دفترشان در قوه قضائیه خواستند. وارد دفترشان که شدم مشغول انجام دادن کار بود. پس از ورود و احوالپرسی تعدادی نامه به من داد و گفت این نامهها را بخوان. این نامهها گزارشهایی بود که در مورد من به ایشان داده بودند و گزارشهای بسیار بدی بود. مثلاً یکی از این گزارشها این بود که کسی از سپاه از من به ایشان شکایت کرده و نوشته بود آقای رفیقدوست اورکت سپاهیان را به مبلغ 700 تومان خریده و به بچههایی که اورکتشان را گم میکنند به مبلغ 1200 تومان میفروشد. من تا آمدم از خودم دفاع کنم و از جمله در این مورد گفتم آقای بهشتی من اصلاً 700 تومان نخریدهام بلکه 160 تومان خریدهام و از بچهها هم جریمه نمیگیرم. خود پادگانها این کار را میکنند. ایشان گفت فلانی، من شما را به اینجا نیاوردهام که توضیح بدهید. وقتی همه نامهها را مطالعه کردم ایشان دو سه برابر حجم نامههایی را که در مورد خود ایشان نوشته شده بود به من داد و گفت اینها را بخوان. وقتی چند نامه را خواندم دیدم خیلی نامههای بد و سراسر فحش و اهانت و تهمت به این بزرگوار است که واقعاً با شناختی که از ایشان داشتم خواندن آنها برای من قابل تحمل نبود. لذا از خواندن بقیه منصرف شدم. ولی ایشان با تحکم به من گفتند بقیه را هم بخوان. من هم دو سه نامه دیگر را که سراسر فحش و جسارت بود مطالعه کردم و گفتم آقا همه اینها سراسر فحش و مثل هم است. ایشان در این حالت به صندلی خود تکیه داد و از بالای عینکش به من نگاهی کرد و گفت: من تو را نیاوردم اینجا که نامهها را بخوانی و ناراحت بشوی بلکه مطالبی را میخواهم به شما بگویم و آن این است که این انقلاب پول به تنهایی نمیخواست که شما و امثال شماها هزینه میکردید اینانقلاب خون به تنهایی نمیخواست که ما و شما حاضر بودیم در راه تحقق و پیروزی آن بدهیم و یک عدهای هم خونشان را نثار آن کردند. این انقلاب حالا از ما آبرو میخواهد که باید برای دادن آن آمادگی داشته باشیم؛ از این حرفها از میدان به در نروید. باید ایستاد و این انقلاب را حفظ کرد.

 

آمدهای مرا عصبانی کنی؟!

زمانی که مسئول تدارکات سپاه بودم و بنیصدر از طرف حضرت امام فرمانده کل قوا شده بود برای یکی از عملیاتها نیاز به مقداری اسلحه داشتیم که لازم بود با دستور بنیصدر این اسلحهها را از تسلیحات ارتش بگیریم. من بهعنوان مسئول این کار میبایست درخواستی به بنیصدر مینوشتم و ایشان هم موافقت میکرد و دوستان میرفتند اسلحهها را از ارتش میگرفتند. در دزفول که با بنیصدر روبهرو شدم تا گفتم برای این عملیات اسلحه میخواهیم گفت برو اسلحه از اربابهایت بگیر. پرسیدم اربابهای من کی هستند؟ گفت همین بهشتی و هاشمی و خامنهای. من به بنیصدر گفتم اینها که اسلحه ندارند و اسلحهها در اختیار شماست. قضیه گذشت و من به تهران بازگشتم. خبر بهشهید بهشتی رسیده بود. خدمتشان رسیدم و با آب و تاب این قضیه را تعریف کردم. ایشان وقتی ماجرا را از من شنید با کمال خونسردی و متانت گفت «رفته بودی بنیصدر را عصبانی کنی که چیزی به ما بگوید یا الآن آمدهای مرا عصبانی کنی تا چیزی به بنیصدر بگویم؟!» گفتم هیچکدام، من فقط آمدهام گزارش بدهم که در جریان مسائل ایشان باشید. گفتند «خوب بود این جمله که بنیصدر به تو گفت برو و اسلحه را از اربابهایت بگیر  را به من نمیگفتی» و ادامه داد «از این پس هم مصلحت نیست کسی مثل شما که من سالهاست او را میشناسم بیاید و این حرفها را بگوید.» ایشان تا این حد هم حاضر نبود کسی درباره حرفهای بنیصدر و او مطلبی را بگوید و بر حساسیتشان اضافه کند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار