استقامت انقلابی در گفت وگو با حسین صادقی

در مقابل دزدی اسناد و رئیس جمهور ایستادم

در بررسی اسناد متوجه شدم آنها در حال خارج کردن سندهای مربوط به کاظم رجوی و سران منافقین خلق و موضوع چشم پوشی رژیم پهلوی از تیرباران مسعود رجوی و... هستند.
کد خبر: ۲۲۶۴۷
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۲ - 29June 2014

در مقابل دزدی اسناد و رئیس جمهور ایستادم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس؛ حسین صادقی را قدیمیها با ماجرای سرقت اسناد از وزارت خارجه به یاد دارند. او که از دوران نوجوانی وارد مبارزه شده، بیانی جذاب در توصیف فراز و نشیبهای زندگی پرماجرایش دارد. حسین صادقی از مجروحان واقعه هفتم تیر است که روزنامه اطلاعات به اشتباه نام او را جزو شهدا اعلام کرده بود.

 

لطفاً جهت آشنایی خوانندگان خود را معرفی کنید.

حسین صادقی، فرزند امیر، اول مرداد سال 1325 هجری شمسی در تهران متولد شدم. خانواده ما شش فرزند پسر و دو فرزند دختر داشت. من فرزند دوم خانواده بودم. فرزند ارشد، برادر شهیدم علی اکبر صادقی ( فلاح شورشانی) است. نسب ما به خاندان افشاریه می رسد که از کردستان به تهران کوچ کردند و در محدوده بازار تهران سکنی گزیدند. جد ما مهرعلی بیک نام داشت و از پهلوانان قدیم تهران به شمار میرفت که حکومت وقت (قاجار) او را به منطقه نیارک در محدوه شمالی استان قزوین کنونی تبعید کرده بود که بعدها به بخش جولیان در کرج امروز سفر میکنند. پدرم سال 1314 و در یازده سالگی به اتفاق خانوادهاش به تهران سفر میکند و در این شهر ساکن میشود. این زمان مصادف با ساخت ریل راه آهن در تهران بود که او نیز در بخش تدارکات راه آهن مشغول به کار میشود. بعدها پدرم به فرش فروشی روی آورد. خانه ما در دوران کودکی خیابان باستان در محدوده خیابان جمهوری قرار داشت. کودکی بیش نبودم که به مکتب خانه رفتم و مشغول فراگیری قرآن شدم. مکتبخانه ما در خیابان رشدیه، جنب حسینیه خامنهایها قرار داشت و معلم مکتب خانه ما نیز پیرزنی بود که با دل و جان به ما قرآن میآموخت. من پنج برادر و دو تا خواهر داشتم. دبستان را در مدرسه داریوش گذراندم که یکی از همکلاسی های من در دوره دبیرستان ابوالقاسم سرحدی زاده است. آن موقع خانه آنها در خیابان مرتضوی بود.

از همان کودکی بسیار چالاک بودم و هوش خوبی هم داشتم. وقتی معلم در کلاس درس میداد همانجا مطلب را یاد می گرفتم و توضیح میدادم. دوران کودکی من مصادف با حوادث سیاسی دهه 30 بود. سال 1332 وقتی هشت سال سن داشتم قضیه کودتای امریکایی شاه علیه مصدق پیش آمد. صبح روز کودتا در حال رفتن به مغازه فرش فروشی پدرم بودم که در انتهای خیابان حشمت الدوله و مقابل مسجد لولاگر کنونی که در فتنه پس از انتخاب 22 خرداد 88 به دست اغتشاشگران به آتش کشیده شد، با افرادی مواجه شدم که فریاد «مرگ بر شاه» و «درود بر مصدق» سر میدادند. برای من تازگی داشت. نزدیک ظهر که شد مرحوم پدرم گفت: «برو خانه، مادرت غذا آماده کرده است، آن را بیاور.» در راه برگشت به خانه دیدم جماعت زیادی در حال تردد هستند و فضا غیر عادی است و هر کسی وسیلهای در دست دارد. از برخی عابران سؤال کردم چه خبر است؟ گفتند خانه مصدق را غارت کردهاند. سپس جماعتی را دیدم که شعار «زنده باد شاه» و «مرگ بر مصدق» سر میدادند. ظرف چند ساعت دولت مصدق سرنگون شد.

پدرم به لحاظ فکری طرفدار مرحوم آیتالله کاشانی بود. روزی به همراه وی برای خرید نان سنگک به نانوایی رفته بودم. دیدم نانوایی بسته است یکی از مشتریان به آیتالله کاشانی اهانت کرد، پدرم با او درگیر شد. دوران نوجوانی و جوانی ما به لحاظ فعالیت مذهبی در مسجد لولاگر سپری شد.

در نوجوانی و جوانی به دوندگی و فوتبال علاقه داشتم در مجموعه ورزشی امجدیه که اکنون شهید شیرودی است به ورزش دو می پرداختم و فوتبال را در زمین هندیها که اکنون سازمان حج و زیات است بازی میکردم. این محوطه از آن جهت به زمین هندی ها مشهور شده بود که انگلیسیها پس از ورود به تهران بخشی از نیروهای خود را در آنجا متمرکز کرده بودند. در سال 1350 ازدواج کردم که حاصل آن دو فرزند پسر و دو فرزند دختر است. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، لیسانس مددکاری اجتماعی را گرفتم و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم در مقطع کارشناسی ارشد رشته فرهنگ وتمدن اسلامی ادامه تحصیل دادم.

فعالیت اجتماعی وسیاسی خودتان را چگونه شروع کردید؟

فعالیت اجتماعی و سیاسی از همان مسجد لولاگر و حسینیه دیوانگان حسین که سرهنگ فروزانفر و آقای کهرمی در آن فعالیت داشتند شروع شد. من هم نطاق بودم و هم صدای خوبی برای مداحی داشتم به همین دلیل شروع به مداحی کردم. 15 ساله بودم که به سبب نزدیکی خانه و مدرسه مان با دانشگاه تهران به آنجا می رفتم و تحرکات سیاسی دانشجویان را به نظاره می نشستم. آن زمان درختهای کاج دانشگاه مانند امروز سرسبز نبود. من از لابهلای نردهها به داخل دانشگاه می رفتم و بعضاً در تجمعات دانشجویی شرکت میکردم و حتی مانند آنها شعار میدادم. در کلاس نهم بود که وارد جلسات مرحوم آقای حلبی شدم که بعدها، وی انجمن حجتیه را تشکیل داد. اساس جلساتی که در منزل ایشان در خیابان لرزاده و پس از آن در میدان حسن آباد تشکیل میشد مبارزه علیه بهائیت بود. آن زمان بهائیان خیلی در ایران فعالیت میکردند و از حمایت رژیم هم برخوردار بودند. آنها جلسهای به نام احتفال داشتند. در این جلسات که در منازل بهائیها تشکیل میشد، مسلمانان را دعوت و به گرویدن به بهائیت تشویق و ترغیب میکردند.من با راهنمایی مرحوم حلبی در این جلسات احتفال شرکت میکردم و هدف این بود که اولاً، کسانی را که به این جلسات میآمدند شناسایی کنیم و بعد با تبلیغ موازین اسلامی و شرعی خطر گرویدن به بهائیت را به آنها بازگو کنیم. ثانیاً، از برنامه های پنهان بهائیان اطلاع حاصل کنیم. چون بهائیها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی خیلی قدرت داشتند و همانطور که گفتم رژیم هم از آنها حمایت میکرد. بهائیها در جلساتی که برگزار میکردند به مسلمانان میگفتند ما نمیخواهیم شما بهائی بشوید بلکه میخواهیم مسلمان نباشید. بهائیها در زمان محمدرضا متأسفانه جایگاه خوبی پیدا کردند و بعضی از سران آنها مانند هژبر یزدانی، امیرعباس هویدا و... بودند. اینها خیلی پول دوست بودند و پشتیبان اصلی آنها به لحاظ مالیهژبر یزدانی بود و از این رو میبینیم پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بسیاری از مؤسسات مهم پولی و اقتصادی را در دست گرفتند. دوبار ساواک مرا دستگیر کرد و هر دو بار هم در پی شکایت بهائیها صورت گرفت. یکبار یکی از این بهائیها به نام حسینعلی بهاء مرا به جلساتی که داشتند دعوت کرد تا به اصطلاح من هم به آنها ملحق شوم. آنها کتابی داشتند به نام « ایقان». کتابهای آنها را گرفتم و پس ندادم و برخورد هم کردم. آنها رفتند شکایت کردند و ساواک آمد و من را به یکی از ساختمانهایی که در بالای امجدیه داشت منتقل نمود. بار دوم مرا به ساختمانی در خیابان دهکده امروزی در بلوار کشاورز که آن زمان میکده میگفتند بردند و هر دوبار با تعهد مرا آزاد کردند. در سال1340 بعد از فوت مرحوم آیتالله العظمی بروجردی(ره) مراسم مختلفی در شهر تهران برگزار شد. به خاطر دارم در همین ایام پس از پایان یکی از مجالس سوگواری به همراه چند تن از بچههای مذهبی رفتیم و مقابل کنیسهای که در خیابان سی ام تیر امروز قرار داشت علیه بهائیها شعار سردادیم. بعد از فوت مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی اسم حاج آقا روح اللهخمینی به عنوان یکی از مراجع مسلم بر سرزبانها افتاد و ما به سمت ایشان رفتیم. در بازار بینالحرمین تهران، دو نفر به نامهای حاج حسن تهرانی و حاج محمود مقدم کتابفروش بودند که من از آنها کتابهایی مانند کشفالاسرار حضرت امام خمینی(ره) و غربزدگی مرحوم آلاحمد را به قیمت 25 ریال میخریدم و میبردم مخفیانه مقابل دانشگاه تهران به قیمت 30 ریال میفروختم. یک روز هنگام فروش کتاب کشف الاسرار در مسجد حضرت ولیعصر(عج) در خیابان بهبودی، پاسبان شهربانی مرا گرفت. کیفی که به همراه داشتم مملو از کتاب کشف الاسرار بود منتهی چند کتاب دیگر را در دست داشتم آنها را به او نشان دادم و گفتم فروش اینها که خلاف قانون نیست. شانسی که آوردم این بود که وی مرا شناخت و گفت تو پسر حاج امیر نیستی، من هم گفتم چرا و به همین طریق از مهلکه گریختم.

چگونه به عضویت حزب ملل اسلامی آمدید؟

اوایل دهه 40 بود که یکی از دوستانم به نام عباس مظاهری به من پیشنهاد کرد تا به عضویت حزب ملل اسلامی در آیم. من با مطالعهای که داشتم پذیرفتم. منتهی بعد از آن خیلی از اعضای حزب دستگیر شدند و فعالیت ما چندان ادامه نیافت. به خاطر دارم حدود سال 43-42 بود که شبی ما در منزل یکی از اعضا به نام اکبر میری در خیابان دانشگاه جنگ بالاتر از میدان حر جلسه داشتیم. فردای آن روز مأموران شاه ریختند و خیلیها از جمله آقایان جواد منصوری و میر محمد صادقی و سیفیان را دستگیر کردند. منتهی من چون عکس نداده و فرم پر نکرده بودم من را دستگیر نکردند و دوستان هم موضوع را لو نداده بودند. به خاطر دارم در خیابان شاه آباد وقتی خواستند چند تن از اعضا را که در یکی از ساختمانهای مجاور بیمارستان کنونی مسیح دانشوری بازداشت کنند مأموران شروع به تیراندازی کرده بودند تابه مردم بگویند فلان است و بهمان است... اینها مسلح بودند و....

خلاصه بعد از اینکه آنها را گرفتند من برای اینکه گرفتار نشوم به بندرعباس رفتم و حدود شش ماه آنجا بودم، وقتی آبها از آسیاب افتاد به تهران بازگشتم. نکتهای را که باید اینجا بگویم این است که عباس مظاهری که من به واسطه او به عضویت حزب ملل اسلامی درآمده بودم کسی بود که مجسمه شاه را در میدان انقلاب پائین کشید، اما متأسفانه از همان سالها در پی آشنایی با سازمان منافقین خلق با آنها پیوند خورد و بعد هم که رفت به کردستان و به گروهک ضدانقلاب کومله پیوست. بعد از مراجعت از بندرعباس بیشتر وقتها به مسجد جامع بازار می رفتم و در آنجا با آقایان مصطفی چهل ستونی و حاج آقا طاهری از روحانیون انقلابی آشنا شدم. ایشان در منبرهای خود برای سلامتی امام صلوات میفرستاد و بسیاری از مبارزان انقلاب اسلامی او را میشناسند. در آن دوران ما دو دلمشغولی و غصه داشتیم؛ یکی تبعید امام راحل به عراق که رژیم پهلوی با هدف تضعیف پایگاه مرجعیت ایشان این اقدام را صورت داد. چون تصور میکرد با حضور مراجعی مانند آیتالله حکیم و آیتالله خویی و... امام چندان پایگاهی نخواهد داشت و دومین دلمشغولی ما حرکتهای تبلیغی مسیحیان با محوریت امریکاییها بود. به خاطر دارم من میرفتم و قوت بدنی خوبی هم داشتم مقابل اینها میایستادم. آدونیتیسهای امریکایی دختران و پسران مسلمان را به کلیسا میبردند و با تبلیغ آئین مسیح از آنها میخواستند به این آئین ملحق شوند. در آن زمان شخصی به نام شالچی لر بود، مقابل دانشگاه تهران مؤسسه فروش لوازم طبی داشت من با ایشان دوست شده بودم او هم از موضوع تبلیغ آئین مسیح در میان جوانان مسلمان ناراضی بود. فولکس واگنی داشت، چند نفری روزهایی که اینها جلسات تبلیغی داشتند مقابل کلیسا میایستادیم و جوانان ناآگاه را روشن میکردیم. در همین برنامههایی که داشتیم با آقای فخرالدین حجازی نویسنده کتاب اقتصاد اسلامی که سخنران خوبی هم بود آشنا شدم. بعد از قضیه 15 خرداد سال 1342 و قبل از اینکه امام خمینی را به عراق و نجف تبعید کنند رژیم مدتی ایشان را از قم به تهران منتقل کرد و در منزل فردی به نام روغنی اصفهانی در خیابان قلهک تحت مراقبت قرار داد و به نوعی زندانی کرد.

وقتی خبر حضور امام در خیابان قلهک پیچید من هم مانند بسیاری از مشتاقان به سمت قلهک رفتم تا حضرت امام را ملاقات کنم. به قلهک رفتیم، به کوچهای که از نشانیها میدانستیم رسیدیم. امام در یکی از خانههای آنجا بود اما کدام خانه، نمیدانستیم. با سختی منزل ایشان را پیدا کردیم اما متأسفانه ملاقات با ایشان را غدغن کرده بودند و کسی نمیتوانست ایشان را ملاقات کند. بعد از این ایام من تصمیم گرفتم وارد دانشگاه شوم و در رشته حقوق قضایی که به آن خیلی علاقه داشتم ادامه تحصیل دهم، اما متأسفانه قبول نشدم و به سربازی اعزام شدم. در سربازی به علت اینکه من صورتم را اصلاح نمیکردم سه ماه در مرکز آموزش 06 سلطنت آباد ( پاسداران کنونی) بازداشت شدم. دونفر از افسران یکی به نام ستوان امیدی و دیگری به نام ستوان یزدانی میخواستند صورت مرا به قولی خشک خشک بتراشند که من عصبانی شدم و اجازه ندادم. آقای یزدانی را چند ماه قبل دیدم و گفتم که آن روز را به خاطر دارید، گفت چنان چیزی به ذهنم نمی آید.

بعد از مدتی در دوران سربازی مرا بالاجبار به زنجان منتقل کردند و بقیه خدمتم را در آنجا گذراندم. در آنجا ظلم و ستم افسران و درجه داران ژاندارمری را نسبت به روستائیان می دیدم. هر روز آنچه مشاهده میکردم می نوشتم تا اینکه یک روز آنها را برداشتم و به تهران آوردم و به ساختمان ژاندارمری در انتهای خیابان شاپور بردم که الان اداره آگاهی آنجا مستقر است. فرماندهان ژاندارمری همیشه میگفتند شما چشم و گوش اعلیحضرت هستید هر چه لازم است گزارش کنید. وقتی این مطالب را گزارش کردم مرا 15 روز در بازداشتگاه ژاندارمری در تهران زندانی کردند!!

بعد از پایان سربازی در سال 48-47 در آزمون ورودی مدرسه عالی خدمات اجتماعی محل کنونی دانشکده فنی مهندسی دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی (بالاتر از میدان ونک ) به عنوان نفر سوم پذیرفته شدم. در آنجا باز فعالیتهای سیاسی ام را ادامه دادم. مطالبی را علیه انقلاب سفید شاه نوشتم که در دانشگاه منتشر کردم در پی آن ساواک مرا دستگیر کرد و پس از اخذ تعهد مرا آزاد نمودند. دوسال آخر را با هر مکافاتی بود توانستم ادامه تحصیل دهم چون مسئولان دانشگاه خیلی تلاش میکردند مرا از ادامه تحصیل بازدارند. بعد از اخذ لیسانس مدتی در شرکت دخانیات، بعد به مرکز رفاه خانواده در خیابان نبرد رفتم و یک مدتی هم در زندان کرج مددکار بودم. در سال 1350 رفته رفته با جلسات مرحوم حلبی دیگر قطع رابطه کردم و فعالیت سیاسی و مذهبی خودم را پس از آشنایی با مرحوم حسین آقا الکایی که سر چهارراه سیدعلی خیاطی داشت و آقای مینایی پور که از اعضای فدائیان اسلام بودند شروع کردم. بعد در جلساتی که رضا اصفهانی وزیر کشاورزی دولت موقت برگزار میکرد شرکت نمودم. در جلسات مذهبی که در جاهای مختلف برگزار میشد با امیر سرلشکر محمد سلیمی فرمانده سابق ارتش، شهید امیر سرتیپ اقارب پرست، سرتیپ طوطیایی و سرهنگ کتیبه از افسران جوان و متعهد اسلامی بودند آشنا شدم. بعضاً به آنها انتقاد میکردم که چرا شما از ما حمایت نمیکنید...

در این سال به استخدام بهداری درآمدم. سیستم اداری مرا به بوشهر فرستاد و شش ماه در آنجا بودم. به خاطر مشاهده فقر و فلاکت مردم و فاصله طبقاتی نتوانستم دوام بیاورم و استعفا دادم و به تهران برگشتم و به کار فرش پرداختم. طی مدتی که در بوشهر بودم با عبدالکریم سروش که اسم اصلیاش فرج دباغ بود آشنا شدم. آن موقع وی در بهداری کار میکرد و به طور مکرر مثنوی میخواند و موسیقی خواننده زن مشهور مصری را گوش میداد و اصلاً در باغ سیاست نبود. وقتی به تهران آمدم، منصوریان از اعضای هیأت آزادی مرا صدا زد و گفت ما در دانشگاه تهران مددکاری راه انداختیم، شما هم بیایید آنجا و با ما همکاری کنید. من هم پذیرفتم و مدتی هم در آنجا بودم.

علت دستگیری شما در سال 1350 چه بود؟

زمانی که در دانشگاه تهران کار میکردم، جزوه ای از مبارزات چه گوارا از مبارزان کوبایی به دستم رسید. برای من جالب بود. آن را تکثیر و بین برخی رفقا توزیع کردم. یکی از کسانی که این جزوه را به او دادم فردی به نام نورانی بود. ساواک وی را به علت فعالیت سیاسی دستگیر و در بازرسی از لوازم خانهشان این جزوه را پیدا کرد. از او پرسیده بودند که این جزوه را چگونه بدست آوردهای؟ او هم گفته بود که فلانی این جزوه را داده است. بنابراین ساواک مارا دستگیرکرد. در تفتیش از خانه ما نامه هایی که با برخی اعضای حزب ملل اسلامی که به زاهدان گریخته بودند کشف شد و گفتند پس تو هم با اینها بودی و مرا با خودشان بردند.

دادگاه برای من سه سال حکم زندان صادر کرد. سه ماه اول در کمیته ضدخرابکاری و در آخرین سلول آنجا زندانی بودم. بعد مرا به زندان قدیم، که الان موزه عبرت شده منتقل کردند. پس از آن به زندان قصر منتقل شدم. در زندان قصر به بند عمومی رفتم. محکومان مختلفی آنجا بودند وضعیت مناسبی نداشت. ازجمله مبارزانی که آنجا با ایشان آشنا شدم، مرحوم شاه آبادی، یحیی آل اسحاق،حاج اصغر ثانی،حاج علی جوهری وعباس دوزدوزانی بودند. بعد به بند چهار منتقل شدم. به قدری زندانی در آنجا ریخته بودند که برخی ایستاده می خوابیدند.

زمانی که شما در زندان بودید، رفتار اعضای سازمان مجاهدین خلق با زندانیان سیاسی مسلمان چگونه بود؟

خیلی نامناسب بود. وقتی به بند چهار منتقل شدم خواستم نامهای به خانواده ام بنویسم، تا از احوال من با خبر شوند، بخصوص که فهمیده بودم پدرم را نیز احضار کرده وکتک زدهاند. انتهای بند مغازه کوچکی وجود داشت شخصی به نام ابوالفضل ایپکچی نوجوان چهارده سالهای از هیأت مؤتلفه اسلامی آنجا را اداره میکرد. من از آنجا کاغذ خریدم، همین مسئله باعث شد یکی از اعضای سازمان به نام رضایی آمد وگفت تو به چه اجازه ای رفتی و از آنجا کاغذ خریدی،منظورش این بود که چرا از بچه مسلمانها خریداری کردهام، اینجا مقررات دارد و کسی نمیتواند بدون اجازه کاری انجام دهد. من آن شب با اینها درگیر شدم. قوانین خاصی وضع کرده بودند اگر کسی میخواست حرف بزند زود بایکوت میشد. به قدری بیرحم بودند که اجازه نمیدادند زندانیها در ساعات ملاقات با اعضای خانوادهشان دیدار کنند.

من تازه نامزد کرده بودم، بنده خدا همسرم به ملاقات من آمده بود. ماه رمضان هم بود وقتی از ملاقات برگشتم دیدم اثاثیه من را جمع کرده و بردهاند. کار خلقیها بود. شروع به اعتراض کردم. سروکله اعضای منافقین پیدا شد. در بین آنها فردی به نام منصوری و کمانگیر و تقوایی بود. این تقوایی بعد از انقلاب فرار کرد و مثل اربابش به دامن صدام پناهنده شد. گفتم چه حقی دارید من روزه هستم میخواهم بعد از افطار چایی بخورم، چرا اثاثیه من را بردهاید. اما آنها توجه نمیکردند. هدف از بیان این خاطرات این بود که بدانید منافقین قبل از انقلاب هم روحیه خشن و غیرمردمی داشتند و این وضعیت را بویژه در برابر بچه مسلمانها تشدید میکردند. هفت ماه بعد از اینکه در زندان بودم، دادگاه دوم من برگزار شد و مشمول عفو شدم، مرا آزاد کردند. پس از آزادی دیگر هیچ اداره دولتی به من کار نداد و به ناچار یک دستگاه تاکسی خریدم و با آن روزی خود و خانوادهام را تأمین میکردم. در همین زمان فرصتی پیش آمد تا به شکل پروژهای با دانشگاه تهران همکاری کردم، دکتر میری رئیس دانشکده فنی دانشگاه بود، من را خیلی دوست داشت. رفتم آنجا مشغول به کار شدم.

یکی از کارهای جالبی که انجام دادم این بود که در محیط دانشگاه هر شعار و ناسزایی که دانشجویان علیه شاه نوشته بودند را گردآوری کردم و در دفترچهای به امیر ارجمند همسر لیلی ارجمند که ندیمه فرح پهلوی بود دادم و گفتم این را تحویل شاه بدهید تا ملاحظه کند دانشجویان چه مینویسند. میخواستم به نوعی شاه را تحقیر کنم. بعد از این قضیه به من گفتند که تو حق نداری در این دانشکده باشی و مرا به کوی دانشگاه منتقل کردند. مبارزات ما این گونه و با پخش اعلامیههای امام و شرکت در راهپیماییها ادامه داشت تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.

هنگام بازگشت امام راحل به میهن و در فاصله 12 بهمن تا 22 بهمن مشغول چه کاری بودید؟

ایام بازگشت امام رحمت الله به میهن من عضو کمیته استقبال از ایشان بودم. در فاصله 12 بهمن تا 22 بهمن به طور مداوم در بین مدرسه علوی و تظاهرات مردمی در خیابانها و آزادسازی اماکن نظامی حضور داشتم. آن شبی که امام فرمودند حکومت نظامی را نادیده بگیرند ما در خیابان 17 شهریور و میدان ژاله مقابل ساختمان اداره برق بودیم و با ساخت نارنجکهای دست ساز آماده رویارویی با گارد شاهنشاهی بودیم. روزی که گارد به پادگان نیروی هوایی حمله کرد به کمک همافران رفتم وقتی خواستم از برادران اسلحه تحویل بگیرم چون کارت پایان خدمتم همراهم نبود از تحویل خودداری کردند. من هم آمدم در خیابان خورشید که در محدوده میدان ژاله قرار داشت به همراه برخی بچههای انقلابی سنگر زدیم و به نگهبانی مشغول شدیم. روزهای پیروزی انقلاب اسلامی بود که متوجه شدم برخی گروه ها به یکی از انبارهای تسلیحات رژیم شاه حمله کردهاند و با نفوذ به آنجا در حال خارج کردن اسلحه و مهمات هستند. کمیته استقبال به ما دستور داد به آنجا برویم من به همراه برادر شهیدم علی اکبر صادقی ( فلاح شورشانی) به محل رفتیم و آنجا را ساماندهی کردیم.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی چه مسئولیتی برعهده گرفتید؟

آن زمان هنوز نهادهای قانونی به شکل رسمی فعال نشده بودند. شورای انقلاب و کمیته استقبال عهدهدار امور بود. کمیته استقبال از ما خواست تا حراست از ساختمان ساواک را که کار مهمی هم بود برعهده بگیریم. من به اتفاق برخی از دوستان از جمله سید جلال ساداتیان از جانبازان هفتم تیر به آنجا رفتیم و پیگیر نظم دهی امور شدیم. اولین کاری که کردیم این بود که در الکتریکی ساختمان ساواک را با کمک بچه های شرکت نفت بالا بردیم و چند نفر را در آنجا گماردیم تا نگهبانی بدهند. بعد چند دستگاه فتوکپی را تحویل آقازاده مرحوم آیتالله طالقانی دادم تا اعلامیهها و اطلاعیهها را تکثیر کنند. مأموران رده پائین ساواک میآمدند با معرفی خودشان از ما امان نامه می گرفتند. این امان نامهها برای این بود که کسی فعلاً با آنها کاری نداشته باشد. یکی از کسانی که به ما مراجعه کرد فردی به نام قائمی مسئول امور نقلیه ساواک بود. وی گفت من می دانم چند دستگاه خودرو داریم و در کجاها پراکنده هستند. ما به ایشان امان نامه دادیم و وی رفت و همه آنها را جمع آوری کرد و تحویل ما داد. همچنین مسئول مخابرات ساختمان اصلی ساواک نزد ما آمد و گفت چندین دستگاه جدید مخابراتی که ساواک آنها را خریداری کرده بود از مدت ها قبل وارد کشور شده ودر گمرک است، مواظب باشید از بین نرود. در پی این گزارش ما چند نفری را مأمور کردیم رفتند این دستگاه ها را آوردند و به مقامات مسئول تحویل دادیم و این دستگاه هم در نهادهای حساس به کار گرفته شد.

برای محافظت بهتر از ساختمان ساواک احتیاج به نیرو داشتیم تا درهای ورودی ساختمان را مهار کنیم. بنابر این چند نفر متخصص از اصفهان آمدند و این کار را انجام دادند. این گروه که آمدند بازرسی از اتاق ها را شروع کردیم در آنجا متوجه شدیم مأموران ساواک اشیای قیمتی مانند طلاهای نصب شده برروی میز ارتشبد نصیری رئیس ساواک را با خود برده اند.

وقتی در حسابداری ساواک مشغول بررسی بودیم، چکهایی را مشاهده کردیم که در وجه افراد مختلف کشیده شده بود و این برای من خیلی جالب بود یکی از این چکها به نام خسروخان قشقایی صادر شده بود.

از قرار معلوم خسروخان ماهیانه 12 هزارتومان از ساواک مستمری میگرفته است. از آنجا که شنیده بودم خسروخان قرار است فردا به محضر امام بیاید فوری خودم را با ماشین به دفتر کمیته استقبال در مدرسه رفاه رساندم. شهید رجایی هم آنجا حضور داشت گفتم این چک را تحویل بگیرید و برگشتم. هدفم این بود که مسئولان دفتر حضرت امام (ره) را در جریان قرار دهم.

زمانی که ما در ساختمان ساواک مشغول مراقبت بودیم افراد مختلفی مانند شهید محمد منتظری، امامی جمارانی و ناطق نوری برای بازدید به آنجا آمدند.

شما در این مدت آیا با مسئولان ارشد ساواک هم مواجه شدید؟

یکی از کسانی که جزو مسئولان میانی ساواک به شمار میآمد و به آنجا آورده شد، حسن ثنا مشاور تیمسار مقدم آخرین رئیس ساواک بود. وقتی او را آوردند دستور دادم چشمهای او را ببندند. او گفت بستن چشمهای من بیهوده است چون من همه جای این ساختمان را میشناسم. گفتم میدانم فقط میخواهم لذت چشم بستن را بچشید.

او به من در آنجا مطلبی را گفت که بسیار برایم جالب بود و آن را نیز گزارش کردم. ثنا گفت: مراقب کردستان باشید. دلیل آورد که پول زیادی قبل از سقوط حکومت به کردستان فرستاده شده تا با ایجاد ناامنی بر سر راه انقلاب چالش ایجاد کنند و همین طور هم شد. ما شاهد بودیم کوملهها و دموکراتها چه مصائب و مشکلاتی را که دامن نزدند. یکی از دوستان جوان من به نام ناصر ترکان به دست همین عوامل ضد انقلاب به شهادت رسید.

اوایل انقلاب دموکراتها و کوملهها دست به دست هم دادند. تحت عنوان خودمختاری بیشتر مناطق استان کردستان را به تصرف خودشان درآوردند و به زن و مرد مؤمن و انقلابی رحم نکردند، قصد داشتند به سمت ارومیه حرکت کنند. زحمات سرلشکر فقید ظهیر نژاد و رزمندگان اسلام و نیز حجت الاسلام والمسلمین حسنی امام جمعه ارومیه آنها را ناکام کرد. به نظرم در این قضیه دولت موقت کوتاهی کرد چرا که آنها حتی اجازه نمیدادند رزمندگان اسلام یک تیر به سمت ضدانقلاب شلیک کنند تا اینکه امام فرمان صادر کردند و نیروهای ارتش و سپاه به کردستان رفتند و غائله را ختم کردند. من خودم شاهد بودم پس از صدور فرمان امام راحل نیروهای لشکر 21 حمزه در چهارراه قصر هنگام سوارشدن بر ماشین های اعزامی برای اجرای فرمان امام خود اشک شوق می ریختند.

مأموریت شما تا کدام مقطع در ساواک ادامه داشت؟

ما با نامه کمیته استقبال به ساواک رفته بودیم. وقتی دولت موقت شروع به کار کرد، اطرافیان بازرگان هر روز انتقاد کردند که باید این افراد ساختمان را تحویل دهند و ما هم تحویل دولت موقت دادیم.

نحوه ورود شما به حزب جمهوری اسلامی چگونه بود؟

پس از پیروزی انقلاب اسلامی حزب جمهوری اسلامی با هدفی که داشت اعلام موجودیت کرد و من هم به دعوت ابوالفضل اجارهدار آمدم و در کانون توحید عضو شدم و در حزب به پیشنهاد مرحوم شهید جواد مالکی عضو کمیته استان تهران شدم.

جنابعالی زمانی که مسئول حفاظت از ساختمان ساواک بودید در دانشگاه تهران هم مسئولیت داشتید؟

بله، همزمان با تشکیل دولت موقت و پس از تعیین رئیس دانشگاه تهران من به عنوان مدیرکل امور عمومی دانشگاه تهران منصوب شدم. یکی از اولین کارهایم در این قسمت سروسامان دادن به وضع دانشگاه در زمینه استاد، دانشجو، فضای عمومی، برگزاری کلاس ها و... بود برای اولین بار نماز جماعت را در دانشگاه تهران برپا کردیم و اولین امام جماعت ما عبدالله نوری بود. بعد در برپایی نمازجمعه و نیز ساخت وضوخانه ها در داخل محوطه دانشگاه با ستاد نمازجمعه همکاری کردیم. من مدیرکل مقتدری بودم مقابل همه بینظمی ها می ایستادم. منافقین خلق فضای بدی در دانشگاه ایجاد کرده بودند و براوضاع دانشگاه مسلط شده بودند اما من فتنه های آنان را برهم زدم. صباغیان عضو نهضت آزادی که در دولت موقت هم حضور داشت یک روز به من گفت: «آقای صادقی اگر هفت نفر مثل تو بودند مملکت درست میشد.» حالا این جمله وی تعارف بود اما نشان میداد که آنهایی که من با طرز فکرشان موافق نیستم اینگونه در مورد من قضاوت میکنند.

منافقین به بهانه اتاق فکر در داخل دانشگاه، اتاق جنگ راه انداخته بودند. اسلحه نگهداری میکردند و به هواداران خودشان آموزش نظامی میدادند. چنان فضایی ایجاد کرده بودند که کسی جرأت نفس کشیدن نداشت.

اما من تنها به همت برخی کارمندان حزباللهی مقابل آنها ایستادم. هر چند آخر کار همین ایستادگی ها منجر به برکناری من شد اما من به وظیفه ام عمل کردم.

علت اصلی برکناری من از دانشگاه تهران تهیه نامه در پاسخ به اهانت عناصر ضد انقلاب علیه حضرت آیتالله خامنهای امام جمعه تهران بود. من این اهانت را با یک نامهای مستدل در 8 صفحه پاسخ دادم و در روزنامه چاپ کردم.

در قضیه 14 اسفند 59 شما مدیرکل امور عمومی دانشگاه بودید، چه اتفاقی افتاد؟

روز 14 اسفند 59 قرار بود بنیصدر به مناسبت سالروز درگذشت مصدق در دانشگاه تهران سخنرانی کند. از ساعتها قبل منافقین که بازوی غیر رسمی بنیصدر به حساب میآمدند فضا را اشغال کرده بودند. قبل از شروع مراسم مسعود رجوی سرکرده گروهک منافقین قصد داشت با ماشین ضدگلوله وارد محوطه دانشگاه شود، اما من اجازه ندادم. هر چه دکتر ملکی رئیس وقت دانشگاه و معاونین او گفتند باید این کار صورت بگیرد فقط یک جواب شنیدند و آن « نه» بود.

درگیری از آنجا شروع شد که دو گروه یعنی عناصر منافقین و نیروهای حزباللهی هر دو در صحن دانشگاه حضور داشتند. ابتدا شروع کردند یکدیگر را هو کردن و سپس منافقین چند تن از بچههای حزباللهی را از بلندی به روی زمین پرتاب کردند و درگیری شروع شد. حزباللهی هم آمدند به صحنه و یک نفر به نام زهرا خانم که از جنوب شهر آمده بود خیلی در دفاع از حزباللهیها جانفشانی کرد. آن روز بنیصدر به سیم آخر زده بود و هر چه دلش خواست مستقیم و غیر مستقیم علیه شهید بهشتی و حزب جمهوری اسلامی گفت.افراد به اصطلاح دانشجو و هوادار این گروهک از همه جا وارد دانشگاه تهران شدند و گفتند باید این کار صورت بگیرد اما من اجازه ندادم. سرانجام ناگزیر شدند رجوی را پیاده داخل دانشگاه بیاورند. منافقین آن روز مرا تهدید کردند و گفتند صادقی اگر ما پیروز شویم تو را از همین درختان دانشگاه تهران حلق آویز خواهیم کرد.

ماجرای سفر به لیبی چه بود؟

حدود سال 59-58 بود که سالگرد انقلاب لیبی فرا رسید. شهید منتظری رابطه خوبی با مقامات لیبی بویژه سعید مجیردر تهران داشت. مجید منتظری را، او دعوت کرده بود. شهید محمد منتظری بنده و حدود 160 نفر دیگر را که آن زمان با وی ارتباط داشتند یا از بچه&zwnj

نظر شما
پربیننده ها