بخش اول/ در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح شد؛

نابودی گروهان تک‌تیرانداز بعثی‌ها به همت شهید زرین/ روایتی نفس‌گیر از لحظه به لحظه نبرد در تنگه چذابه

شهر بستان و متعاقب آن تنگه چذابه، طی عملیات طریق‌القدس در آذر ۱۳۶۰ آزاد شدند اما مدتی بعد در اواسط بهمن، ارتش بعثی عراق تصمیم گرفت تا دوباره شهر استراتژیک بستان را اشغال کند که «حسین خرازی» و نیرو‌های تیپ ۱۴ امام حسین (ع) به مصاف آنها رفتند.
کد خبر: ۵۷۳۰۴۹
تاریخ انتشار: ۰۲ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۴:۲۱ - 22March 2023

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهر بستان و متعاقب آن تنگه چذابه، طی عملیات طریق‌القدس در آذر ۱۳۶۰ آزاد شدند. مدتی بعد در اواسط بهمن، ارتش بعثی عراق تصمیم گرفت تا دوباره شهر استراتژیک بستان را اشغال کند. حضور شوم تانک‌های بعثی در تنگه چذابه، باعث نبردی سخت و نابرابر شد که بار اصلی آن را «حسین خرازی» و نیرو‌های تیپ ۱۴ امام حسین (ع) به دوش کشیدند. متن زیر روایتی زیبا و جزء به جزء این نبرد از زبان «سید مرتضی موسوی» از رزمندگان پیشکسوت لشکر امام حسین (ع) است که در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس بیان داشته است.

آبروی اسلام را حفظ کنید!

دشمن نیرو‌های زبده و کماندوی خود را برای گرفتن مجدد شهر بستان به منطقه آورده بود و امکان حمله هر روزه دشمن در هر ساعت متصور بود. در این شرایط باید ابتکار عمل، از دست دشمن گرفته می‌شد. «حسین خرازی» فرمانده تیپ امام حسین (ع) با توجه به تجربه و اشراف کامل بر تنگه، برای مقابله با دشمن در این منطقه از سوی قرارگاه فرماندهی انتخاب شد، اما به لحاظ محدود بودن منطقه، دشواری انجام عملیات در تپه‌های رملی و روان و همچنین آتش سنگین و مداوم دشمن، انجام عملیات برای گردان‌های پیاده سخت شده بود.

در سوی دیگر گزارش‌هایی از وضعیت چذابه و تحرکات دشمن خدمت حضرت امام (ره) رسیده بود. ایشان در پیامی خطاب به رزمندگان فرموده بودند: «آبروی اسلام را در تنگه چذابه حفظ کنید.» بچه‌ها با شنیدن این پیام، همگی خود را برای امتحانی بزرگ که همان لبیک گفتن به ندا و درخواست حضرت امام (ره) بود، آماده کردند.

مصاف شهید زرین با تک تیرانداز‌های بعثی/ ابتکار تک‌تیرانداز لشکر امام حسین (ع) برای فریب بعثی‌ها

دنیایی از آتش در تنگه چذابه

دشمن که مرتب به‌وسیله دکل‌های دیده‌بانی، کل منطقه را رصد می‌کرد و از حضور نیرو‌های رزمنده در چذابه باخبر شده بود، لحظه‌ای از آتش سنگینش کم نمی‌کرد؛ تنگه با شلیک موشک‌های کاتیوشا (۴۰ تا ۴۰ تا)، گلوله‌های خمپاره و نواختن تیربار‌ها و فشنگ‌های رسام که نوار‌های آن بهم پیوسته بود، به دنیایی از آتش تبدیل شده بود! صدای انفجارها، لحظه‌ای قطع نمی‌شد.

قرارداد بعثی‌ها، برای ریختن آتش روی سر ما، ۲۴ ساعته بود. بچه‌ها می‌گفتند: هرچه دیوانه در عراق بوده به تنگه چذابه آوردند و قبضه‌ها و مهمات بی‌پایان را به آن‌ها داده‌اند تا زمین و زمان را شخم بزنند، اما حجم شدید آتش دشمن، ذره‌ای خلل و سستی در بین نیرو‌های تیپ امام حسین (ع) و فرماندهی آن به‌وجود نیاورده بود.

بچه‌ها همه پای کار آمده بودند، تا در عمل ثابت کنند تا آخر ایستاده‌اند. حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور همه را در مدرسه‌ای در سوسنگرد جمع کرد. سخنرانی حماسی و آتشین او در عمق جان همه نشست. ضرورت حضور تیپ امام حسین (ع)، تشریح عملیات، پیام حضرت امام (ره) و خواندن آیات و روایات جهاد در راه خدا، روحیه بچه‌ها را مضاعف کرد. همه آماده حرکت شدند. بچه‌های واحد‌های اطلاعات و عملیات، تخریب، تدارکات، ادوات، زرهی و..، به عنوان پیش قراولان تیپ جلوتر به منطقه رفته بودند تا مقدمات و شرایط انجام عملیات را فراهم کنند.

خدایا در بستان چه خبر شده بود!

کار انتقال نیرو‌های گردان‌ها با تویوتا‌ها شروع شد. شور انقلابی برای جهاد در راه خدا در چهره بچه‌ها نمایان شده بود. بعد از طی کردن کیلومتر‌ها، وارد شهر بستان شدیم. بچه‌ها را به داخل مسجد جامع شهر هدایت کردند، کارت و پلاک‌های شناسایی فردی را توزیع و تبلیغات تیپ، برگه‌های مخصوص وصیتنامه که مزین به عکس شهیدان بهشتی، مطهری، مفتح، رجایی و باهنر شده بود را به همه نیرو‌ها دادند. حالا وقت نوشتن وصیتنامه‌ها رسیده بود.

یکی وصیتنامه خود را می‌نوشت. دیگری گوشه‌ای نشسته و به فکر و تأمل فرو رفته بود و حساب و کتاب دنیایی را به‌یاد می‌آورد. دیگری به شوخی و خنده، انگار نه انگار تا ساعتی دیگر قرار است اتفاق بزرگی رقم بخورد... خدایا در بستان و مسجد جامع شهر چه خبر شده بود. گویی مسافران بهشت در حال گرفتن گذر‌های عبور خود از دنیا و رفتن بسوی معراج بودند.

وقت نماز ظهر و عصر فرا رسید. قرار شد بعد از نماز، حرکت به سمت موقعیت مهدی (عج) آغاز و گردان‌ها وارد منطقه عملیاتی شوند. تویوتا‌ها آماده شدند و حرکت به سمت پل سابله و رفتن به‌سمت موقعیت مهدی (عج) آغاز شد. موقعیت در مجاور خانه‌های خشت و گلی روستایی که به مخروبه‌ای تبدیل شده و سمت چپ آن نیزار‌های هورالعظیم بود، قرار داشت.

مهمات لازم بین همه بچه‌ها توزیع شد. خشاب‌ها پُر و نارنجک‌ها به فانوسقه‌ها بسته شد. آر. پی. جی زن‌ها موشک‌های خود را با بستن خرج‌ها، در کوله‌های خود قرار می‌دادند. تعدادی کلاش و تعداد دیگری ژ.۳ و... شهید علی‌اصغر محمودی را دیدم که تیربار ژ.۳ خود را با بستن نوار‌های آن به دور کمر آماده کرده بود.

بیسیم‌چی‌ها، پی. آر. سی‌ها را آماده و کد‌های رمز را دریافت کرده بودند. ناهار بین بچه‌ها توزیع شد و همه مشغول خوردن شدند. تا ساعاتی دیگر دستور حرکت گردان‌ها صادر می‌شد. هر کسی به کاری مشغول و همه خود را با خواندن قرآن، دعا و ذکر، برای شب عملیات آماده می‌کردند.

حمله به سنگر بنه تدارکات ارتش!

کم‌کم به غروب آفتاب نزدیک می‌شدیم. دستور حرکت به طرف جلو و خط مقدم صادر شد. امکان جابجایی با تویوتا‌ها نبود. ستون پیاده به طرف جلو حرکت کرد. بعد از چند کیلومتر به خاکریز خط مقدم که برادران ارتش از لشکر ۷۷ خراسان در سنگر‌های آن قرار داشتند، رسیدیم.

هوا تاریک شد و مغرب فرا رسید. نماز مغرب و عشاء را با پوتین و تجهیزات به جا آوردیم. آتش دشمن بسیار سنگین بود. تیربار‌های دشمن سرتاسر خط را پوشش داده بودند. صدای عبور فشنگ‌های رسام از بالای خاکریز و نورافشانی آنها غوغایی در خط به پا کرده بود. همه منتظر دستور فرماندهی برای عبور از نقطه رهایی بودیم. لحظه‌ای ذکر از لبان بچه‌ها قطع نمی‌شد.

نزدیک ما سنگر بنه تدارکات برادران ارتش واقع شده بود که جیره‌های جنگی را داخل آن قرار داده بودند. قبل از حمله به خط مقدم بعثی‌ها، تعدادی از بچه‌ها، به بنه تدارکات برادران ارتش با موفقیت حمله کردند! جیره‌ها و مخصوصا کاکائوها، چای لیپتون و قند را برای یاری رزمندگان اسلام در شرایط بحرانی، داخل جیب‌ها گذاشته و آماده عملیات شدند! ساعاتی گذشت، اما همچنان حجم آتش دشمن سنگین بود و امکان حمله از مقابل، به تپه‌های رملی وجود نداشت.

دستور رهایی ساعت ۱۱ شب

ساعت از ۱۱ شب گذشته بود که دستور حرکت نیرو‌های گردان امام محمد باقر (ع) به فرماندهی برادر ابوشهاب صادر شد. همزمان گردان حاج علی قوچانی هم به موازات ما حرکت خود را آغاز کرد. چندین ساعت در رمل‌ها به عقب برگشتیم تا از پشت، بعثی‌ها را دور بزنیم.

دشمن منور روی منور می‌زد. ترس از حمله رزمندگان اسلام، همه وجود دشمن بعثی را فرا گرفته بود، اما بچه‌ها با توکل بر خدا و اراده قوی قدم برمی‌داشتند. مرتب پیام‌های مختلفی در ستون از جلو به عقب منتقل می‌شد.

به وقت اذان صبح نزدیک می‌شدیم. لحظه‌ای ذکر خدا از لبان بچه‌های ما قطع نمی‌شد. زمستان داخل تپه‌های رملی بسیار سرد بود. نفس‌های ما در عبور از رمل‌ها به شمارش افتاده بود. دهان و لب‌ها خشکیده بود. تعدادی از بچه‌ها آب قمقمه خود را تمام کرده بودند...

ساعت‌ها در حال پیاده‌روی و دور زدن دشمن در تپه‌های رملی بودیم و نماز صبح را در حالی که ستون حرکت می‌کرد به‌جا آوردیم. رو به قبله نبودیم، با اشاره رکوع و سجود می‌کردیم و در عین حال باید چپ و راست خود را مراقبت می‌کردیم تا در کمین دشمن گرفتار نشویم. هوا کم‌کم روشن شده بود. شدت سرما به گونه‌ای بود که علاوه بر خستگی، بخار از دهان همه بلند شده بود.

عدو عدو ایرانی ایرانی...

ساعت حدود هفت صبح از پشت به اولین سنگر بعثی برخورد کردیم. سرباز دشمن تا ما را دید، از جایش بلند شد و فریاد زد: عدو عدو ایرانی ایرانی... درگیری در تپه‌های نبعه شروع شد. فریاد «الله اکبر» بچه‌ها در بین تپه‌های رملی طنین انداز شد. نیرو‌های دشمن همگی از کماندو‌های ورزیده بودند و لباس‌های پلنگی به تن و کلاه‌های سبز و مشکی به سر داشتند. آستین‌های خود را تا آرنج بالا زده و هر کدام از آن‌ها چند برابر ما قد و هیکل داشتند، اما بچه بسیجی‌ها، بی‌محابا به سنگر‌های آن‌ها یورش برده و کماندو‌ها را به هلاکت می‌رساندند. آتش خمپاره‌ای بعثی‌ها در تپه‌های رملی سنگین بود. تیربار‌ها از بالای تپه‌ها می‌نواختند.

تعدادی از بچه‌های گردان در همان اوایل درگیری به شهادت رسیده یا زخمی شدند. فرمانده گروهان ما، برادر میراحمدی همان ابتدای درگیری مجروح شد و بیسیم‌چی گروهان برادر شعرباف به شهادت رسید. چند نفر از بچه‌های محله فرهنگ شهیدان: اکبر جمالی، مرتضی زارع و رمضان فرهنگ هم با شروع حمله به شهادت رسیدند، من و برادر مهدی جمشیدیان و مابقی نیرو‌های گردان و گروهان را با داد و فریاد، به جلو هدایت کردیم.

تعداد زیادی از نیرو‌ها از ناحیه شکم و سینه مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار گرفته بودند و روی رمل‌ها می‌غلطیدند. شهید قاسمی از مداحان اهل بیت (علیهم‌السلام) از ناحیه سینه و شکم به شدت زخمی شد و صدای یا زهرا (س) و یاحسین (ع) او در تپه‌های نبعه به راحتی شنیده می‌شد.

بچه‌ها بالای سر او نشسته و با چفیه، در حال بستن زخمش بودند. از بالا و پایین تپه‌ها، صدای امدادگر.. امدادگر به گوش می‌رسید. زخمی‌ها کمک می‌خواستند. تنها کاری که بچه‌ها توانستند انجام دهند، بستن زخم‌ها و خداحافظی با پیکر پاک شهدا و دوستان همرزم زخمی بود. باید به پیشروی خود ادامه می‌دادیم...

۱۴ روز مقاومت در تپه‌های نبعه

با کمک برادر جمشیدیان نیرو‌ها را به تپه‌های پیش‌رو هدایت کردیم و با چیدن نیرو‌ها در جای‌جای تپه‌ها و یال‌ها، خط پدافندی را تشکیل دادیم. من و برادر مهدی جمشیدیان آنقدر جلو رفته بودیم که ناچار به برگشت به عقب و پدافند در کنار سایر نیرو‌های گردان امام محمدباقر (ع) شدیم.

به‌دلیل وجود رمل‌های روان، امکان آمدن آمبولانس و ماشین‌های تویوتا در تپه‌ها نبود. تنها وسیله‌ای که با آن می‌توانستند ما را تدارک و پشتیبانی کنند نفربر‌های پی. ام. پی بود. انتقال پیکر پاک شهدا، بردن زخمی‌ها به عقب و رساندن مهمات، آب، غذا و... فقط با نفربر در روز صورت می‌گرفت. آتش در تپه‌ها سنگین و بعثی‌ها با دیدن نفربر، اقدام به شلیک موشک‌های مالییوتکا می‌کردند.

نفربر در طول روز یک تا دو بار بیشتر نمی‌توانست جلو بیاید؛ بنابراین تدارکات و پشتیبانی نیرو‌ها به سختی انجام می‌شد. به غیر از آتش سنگین و همیشگی دشمن، تک‌تیرانداز‌های آنها امان همه ما را در تنگه چذابه بریده بودند و مرتب سر بچه‌ها را مورد اصابت قرار می‌دادند و آن‌ها را به شهادت می‌رساندند.

من کلاه کرم‌رنگ منگوله‌دار و نقابداری را روی سر خود گذاشته بودم. یک بار کلاه را از سر برداشتم تا هوایی به سرم خورده باشد. با کمال تعجب نگاه کردم تک تیرانداز بعثی دقیقا منگوله کلاه را سوراخ و فشنگ رسام اطراف آنرا سوزانده بود! بچه‌ها ۱۴ شبانه‌روز در تپه‌های نبعه و تنگه چذابه در برابر ضدحمله‌های دشمن و آتش سنگین آن مقاومت کردند. به لحاظ شرایط، بچه‌ها آب را در تپه‌های نبعه جیره بندی کرده بودند. ۱۴ شبانه روز دستان و صورت‌های ما رنگ آب را به خود ندیده بود.

خون‌ها لابه‌لای شیار انگشتان می‌خشکید

از شدت دود و باروت، صورت‌های ما سیاه شده بود. به‌دلیل روان بودن ماسه‌ها و سست بودن رمل‌ها، سنگر آنچنانی نداشتیم. بچه‌ها بدون نیاز به بیل و گلنگ، با دست‌های خودشان رمل‌ها را گود و سنگری برای نگهبانی و یا سنگر‌های قبری برای استراحت و خوابیدن خود درست کرده بودند.

معمولا محل سنگرها در کنار یا زیر درختچه‌ها که در سرتاسر منطقه رشد کرده بود، انتخاب شده بود. هر از گاهی ابر و بارندگی شروع می‌شد. تدارکات تیپ، پلاستیک‌های نایلونی را به جلو آورده بود تا با قرار دادن و کشیدن روی سنگر‌های قبری از باران و سرما، در امان باشیم. هر روز و هر ساعت تعدادی از بچه‌ها شهید و یا زخمی می‌شدند، آتش دشمن لحظه‌ای قطع نمی‌شد، سر اکثر بچه‌ها از شدت انفجار‌ها درد گرفته بود!

از گوشه و کنار خط نامنظم پدافندی در تپه‌های نبعه، صدای امدادگر امدادگر به گوش می‌رسید. بچه‌ها با سرعت خود را به آن‌ها می‌رساندند. با دستهایی که ۱۴ شبانه روز رنگ آب را به‌خود ندیده بود، هم‌سنگران خود را از زیر رمل‌ها بیرون می‌کشیدیم، زخم آن‌ها را می‌بستیم، پیکر پاک شهدا و زخمی‌ها را به مکانی که نفربر می‌توانست بیاید، منتقل می‌کردیم. دستان ما به خون دوستانمان آغشته می‌شد. خون‌ها در لابه‌لای شیار انگشتان ما می‌خشکید، برای رفتن به دستشویی آبی نبود با همان دستان و با رمل‌ها، خودمان را پاک می‌کردیم.

ظرف و قاشقی برای غذا خوردن در اختیار نداشتیم. جعبه‌های فلزی هزارتایی فشنگ‌های کلاشینکف را بر می‌داشتیم تا به‌عنوان ظرف غذا و برای ناهار و شام استفاده کنیم. نفربر پی. ام. پی، دیگ غذا را روی خود می‌بست.

با حرکت نفربر چند بیل رمل در داخل دیگ غذا ریخته می‌شد، به‌طوری که زمان خوردن ناهار و شام در زیر دندان‌هایمان صدای کروچ کروچ شنیده می‌شد. چهار نفر چهار نفر دور هم برای خوردن ناهار و شام روی رمل‌ها می‌نشستیم با یک صفا و صمیمیت و محبتی، با همان دستانی که آبی به خود ندیده بود، با دستانی که زخم همسنگران خود را بسته و شهدا را جابجا کرده بودیم و به خون آغشته شده بود، با همان دستانی که به دستشویی رفته و با رمل‌ها خود را پاک کرده بودیم، ناهار و شام خود را می‌خوردیم.

مصاف شهید زرین با تک تیرانداز‌های بعثی/ ابتکار تک‌تیرانداز لشکر امام حسین (ع) برای فریب بعثی‌ها

نبرد شهید زرین با تک تیرانداز‌های دشمن

دشمن چند تک‌تیرانداز ماهر را روی تپه‌های مقابل ما مستقر کرده بود. خبر حضور تک تیراندازان دشمن و تهدید نیرو‌ها باعث شد تا شهید حسین خرازی به عبدالرسول زرین (تک‌تیرانداز ماهر لشکر امام حسین (ع) که کتابی هم در خصوص وی نوشته شده است) مأموریت دهد تا در کنار نیرو‌های گردان‌ها در تپه‌های نبعه حضور پیدا کند.

یک روز صبح شهید عبدالرسول زرین با نفربر به جلو آمد و خود را به بچه‌های خط مقدم رساند. وی از این طرف خط پدافندی تا آن طرف را مورد بررسی دقیق قرار داد. بچه‌ها با گذاشتن کلاه آهنی روی تفنگ خود مرتب آن را بالا و پایین می‌بردند، تا شهید زرین مکان دقیق تک تیرانداز‌های دشمن را مشخص و جای مناسب برای کمین کردن خود در پشت درختچه‌ها انتخاب کند.

در نهایت زرین گفت: از فردا صبح علی‌الطلوع کار خود را شروع می‌کنم. حضور شهید «عبدالرسول زرین» در تپه‌های نبعه موجب دلگرمی همه نیرو‌ها شده بود. قرار شد از صبح فردا ما هم اقدامات خود را برای سرکار گذاشتن تک‌تیراندازان دشمن شروع کنیم. عبدالرسول صبح زود بعد از نماز، خود را به زیر درختچه‌ای که اشراف کامل به محل استقرار نیرو‌های بعثی داشت رساند.

وی گودالی در زیر درختچه‌ای حفر کرد، مقداری آب و نان و مهمات لازم را با خود به‌همراه برد. ما هم بیلی را برداشته و کلاه آهنی را روی کپه بیل گذاشتیم. به گردن بیل چفیه‌ای بسته و آن را مانند رزمنده‌ای درآوردیم. مرتب از این سو به آن سو در تپه‌ها رفته و تک تیراندازان بعثی را سرکار می‌گذاشتیم. بعثی‌ها با بالا رفتن بیل، اقدام به شلیک می‌کردند و شهید زرین تک‌تیراندازان را شناسایی و مورد اصابت قرار می‌داد.

روز دوم، خبری از تک‌تیراندازان بعثی نبود! همه آن‌ها به لطف خدا و حضور شهید عبدالرسول زرین به مرخصی همیشگی رفته بودند. خاطر همه بچه‌ها، از تک‌تیراندازان دشمن تا حدودی راحت شده بود. نیرو‌های بعثی زبده‌ای را آورده‌ بودند که پیش از آمدن عبدالرسول بدون دلهره بچه‌ها را مورد اصابت خود قرار می‌دادند.

بعد از حدود یک هفته که از مرحله اول می‌گذشت، به دستور شهید حسین خرازی فرمانده تیپ امام حسین (ع) مقرر شد گردان امام محمدباقر (ع) و سایر گردان‌های در خط، با توجه به اشرافی که در منطقه و مقابل پیدا کرده بودند، برای بازسازی به عقب رفته و بلافاصله برای ادامه عملیات در تنگه چذابه خود را آماده می‌کردند...

گفت‌وگو از داود جعفری

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار