"جنگ تن به تن" بیان فداکاری سربازان در دوران دفاع مقدس

باورم نمی‌شد... فلاح‌نژاد توی فاصله چند متری از سنگر غرق در خون روی زمین افتاده بود! همون جا دم در سنگر خشکم زده بود و از شدت ناراحتی پتوی جلوی در رو توی مشتم گرفته بودم. تا به خودم اومدم، فریاد زدم و گفتم: «خلیل زود بیا بیرون که فلاح‌نژاد زخمی شده!»
کد خبر: ۱۲۵۲۳
تاریخ انتشار: ۰۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۵ - 26February 2014

خبرگزاری دفاع مقدس: سخن از نجابت یک ملت است، در قطعهای از خاک سرزمین پهناوری که در سایه سار پرچم امام غریب خود جنگیده است؛ جنگی که بر او تحمیل شده و دفاع مقدس نام گرفته است.

در این صحنه از نمایش قدرت، همگی حضور خود را اثبات کرده و هر آنچه که داشتهاند، به صحنه آورده تا زمینه نصرت الهی را فراهم کند. خداوند سبحان هم وعده داده است، اگر آنان تمام توان خود را به کار گیرند، پیروزی را نصیب آنان خواهد کرد.

در دوران هشت سال دفاع مقدس سربازان و رزمندگان دلاورمرد سرزمین قهرمانان جان بر کف، وارد میدان نبرد شدند و در برابر دشمنی ایستادند که دنیا در حمایت از او برخاسته بود.

در فصل اول این کتاب میخوانیم:
 
اون روز هم درست مثل روزهای قبل، صبح که از خواب بیدار شدم فقط یه چیز توی فکرم بود؛ اینکه دوباره با بچههای محله بریم پاسگاه. مدتی میگذشت و این شده بود کار هر روزمون.
 
اول صبح میرفتیم پاسگاه محل و بست مینشینیم دم درش، بعد با هزار التماس و خواهش میرفتیم پیش رئیس پاسگاه و ازش خواهش میکردیم که به ما دفترچه اعزام به خدمت بده، تا ما بریم سربازی! رئیس پاسگاه هم زیر بار نمیرفت و هزار جور دلیل و برهان برای ما میآورد. آخه ما برای رفتن به خدمت سربازی هنوز یک سال وقت داشتیم. یعنی یک سال مونده بود به اینکه ما رو به خدمت سربازی ببرن. هنوز بچه بودیم...
 
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم:
 
باورم نمیشد... فلاحنژاد توی فاصله چند متری از سنگر غرق در خون روی زمین افتاده بود! همون جا دم در سنگر خشکم زده بود و از شدت ناراحتی پتوی جلوی در رو توی مشتم گرفته بودم. تا به خودم اومدم، فریاد زدم و گفتم: «خلیل زود بیا بیرون که فلاحنژاد زخمی شده!»

خلیل طاهری همون لحظه نمازش رو شکست و از سنگر بیرون اومد. من چند قدم از خلیل جلوتر بودم و با فلاحنژاد فاصلهای نداشتم. فقط چند قدم مونده بود تا به فلاحنژاد برسم، اما دیگه هر کاری کردم نتونستم ادامه بدم. انگار پاهام به زمین چسبیده بودن!

نفسی رو که توی سینه داشتم نمیتونستم به بیرون بفرستم! احساس میکردم نفسم همراه با صدای توی گلوم گیر کرده!...
 
در بخش پایانی کتاب میخوانیم:

خلاصه کلام اینکه آشفته بازاری است این دنیا. عدهای به نگاهی در یک شب عشق را میخرند و با غمزهای آن را در طلوع صبح فردا میفروشند! باز هم در این آشفته بازار، هستند دلاورمردانی که نه عشقشان بهایی دارد که کسی را توان خریدنش باشد و به میفروشند عشقی را که در سینه دارند. حال هر چقدر هم که میخواهد از گردش این چرخ دوار بگذرد و روز و شب، و رسم زمانه، زخمها بر دل و جانشان بنشاند!
 
برای چنین افرادی حتی، یک لحظه هم کافی است تا راه خدا را انتخاب کنند. فاصله اینکه انتخاب کنی در حیاط خانه خودت نفس بکشی یا در میدان جنگی که گاز خردل میزنند، فقط یک لحظه است؛ و تو اگر عاشق باشی، در همان یک لحظه میشوی شیمیایی...

آن وقت همدم همیشگیات میشود یک کپسول اکسیژن، که سهم توست از تمام آسمان و رویاهایت. آن هم برای اینکه فقط یک لحظه؛ در یک چشم زدن تصمیم گرفتی که بند پوتینهایت را محکم ببندی و بروی... آنقدر بروی که دشمن با پای خودش، خانهات را ترک کند و سالها بعد؛ آسمانی که حالا فقط یک کپسول از آن نصیب تو شده، تماماش سهم فردای مردمات باشد. یا مثل پدر من، برای همیشه جلوی چشم پسرت باشی و با کوچکترین لبخند یا اخمی، صدای سوت خمپاره در گوشات بپیچد و انگار که تمام دنیا را در گوشات دارند فریاد میزنند! و این سر دردهای مزمن همیشگی...
 
علاقهمندان برای دریافت این کتاب میتوانند با نشانی تهران، خ شریعتی، چهارراه شهید قدوسی، ستاد ارتش جمهوری اسلامی ایران مکاتبه کرده و یا با تلفن 81954111 تماس بگیرند.
نظر شما
پربیننده ها