شهیدی که اول فروردین به شهادت رسید

جای او در سفره عید بیشتر از همیشه خالی بود/ مرد با یک تیر از میدان در نمی‌رود

انگار می‌دانستم شهید می‌شود. روز اول فروردین سفره عید را با تمام عشق چیدم، عکس مهدی را هم کنار هفت سین گذاشتم. همه بچه‌ها دور سفره نشسته بودند. جای او بیشتر از همیشه خالی به نظر می رسید.
کد خبر: ۱۴۳۳۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۱ - 21March 2014

جای او در سفره عید بیشتر از همیشه خالی بود/ مرد با یک تیر از میدان در نمی‌رود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس حاج مهدی آرزومندی در سال 1347 در پاکدشت تهران به دنیا آمد و عاشقانه در یکی از عملیات ها در نبرد با دشمنان بعثی اسلام در اول فروردین 1367 به دیدار حق شتافت.

مادر این شهید گرانقدر از فرزند شهیدش اینچین می گوید: او فرزند اولم بود. از بچگی منش خاصی داشت، آشنا و فامیل عاشق رفتار او بودند بیشتر دوست داشت با بزرگتر از خودش نشست و برخاست کند او خیلی بزرگ منش بود ایام محرم که می شد معمولا توی دسته همیشه کنار بزرگترها بود. و در جبهه مسئولیت های بزرگ در جبهه را به عهده می گرفت.


چهارده سال بیشتر نداشت که حرف از رفتن به جبهه و مبارزه با کفر را به میان می آورد. اوایل جنگ شاید همسن و سال های او هنوز پشت نیمکت های مدرسه مشغول درس خواندن یا شیطنت نوجوانی بودند. اما او با آنها تفاوتی آشکار داشت، بیشتر از سنش می دانست اما این به آن دلیل نبود که اطلاعاتش در مورد علوم، ریاضی یا درس های دیگر بیشتر باشد او عاشق بود، عاشق خدا و همه کسانی که عاشق خدا بودند؛ عشقی بی انتها و وصف ناشدنی به امام حسین (ع) و اهل بیتش داشت.

 از روزهای آغازین جنگ بی تاب رفتن بود

هر گاه صحبت از این خاندان می شد برق خاصی در نگاهش دیده می شد که نشان از شیفتگی و عشق او نسبت به خاندان پیامبر بود. مهدی علاقه  و ارادت باور نکردنی به امام (ره) داشت طوری که سخنان امام را با جان و دل جذب می کرد.

از روزهای آغازین جنگ بی تاب رفتن بود و چنان با حسرت به تصاویر جبهه که از تلویزیون پخش می شد نگاه می کرد که به راحتی می شد فهمید که چقدر دوست دارد در کنار رزمندگان حضور داشته باشد.
هنوز هم صدای مهدی وقتی برای اعزام آماده می شد در گوشم هست که توی اتاق می چرخید و با صدای بلند می گفت:
حسین حسین می گیم می ریم کربلا..              کربلا کربلا ما داریم می آئیم...

به علت علاقه و وابستگی شدیدی که من و پدرش نسبت به او داشتیم مدتی طول کشید که از خواسته اش (رفتن به جبهه) حرفی بزند. در ابتدا صحبت او را جدی نگرفتم اما وقتی اصرارهای پی در پی او را دیدم با پدرش در میان گذاشتم. موافقت این موضوع برای ما آسان نبود.

می خواهم بروم سر صدام را بیاورم

یک وقت هایی هم موی دماغ رئیس کلانتری پاکدشت، حاج مهدی قمی شده بود که مرا به جبهه بفرستید مدرسه به من اجازه نداده، شما مرا تایید کنید تا از طرف شما به خط بروم. حاج مهدی با عصابانیت می گفت: بچه تو جبهه می خواهی بروی چکار کنی حالا این همه بزرگها رفتند کاری نکردند گفت من می خواهم بروم سر صدام را بیاورم که دیگه آمدند در خونه که مهدی ما را کچل کرده ما چکار کنیم گفتم.

پسرت با پا می رود با جعبه بر میگردد

در آن زمان پدر مهدی در بازار تهران کار می کرد و می گفت: اهل کسبه می گویند پسرت امروز با پای خودش می رود و فردا با جعبه بر می گردد. راضی به رفتن او نیستم.

ولی پدرش خیلی ناراحتی کرد که او پسر ارشد وعصای دست من است. خلاصه من پدر مهدی را با هزار مکافات قانع کردم.

اما یک شب مجید پسر دومم مرا از خواب بیدار کرد و گفت: مهدی حالش خوب نیست فکر کنم تب کرده و هذیان می گوید. من با نگرانی از جایم بلند شدم و به اتاق آنها رفتم و در آنجا مهدی را دیدم که با صورتی سرخ  و خیس از عرق به گوشه ای خیره مانده. کنارش نشستم و پرسیدم چی شده مامان جان. بعد از کمی سکوت همان طور که به گوشه ای خیره بود پرسید مامان تو هم دیدی؟ من که خیلی نگران شده بودم اطراف را نگاه کردم و دوباره پرسیدم چی را؟ گفت: آقا را گفتم: کدوم آقا کسی اینجا نیست همانطور که خیره مانده بود اشک از چشمانش سراریز شد و گفت: اما او همینجا بود چقدر نورانی بود چه با ابهت و چقدر مهربان بود. من که حیرت زده بودم کنجکاوتر شده و پرسیدم چی میگی مامان حالت خوبه: کی اینجا بود. 

من هم پیشانی او را بوسیدم و با تبسم گفتم مادر به فدای تو دیگر نمی گویم نرو.

مهدی از اوایل جنگ به جبهه رفت و آخر جنگ نیز شهید شد. هیچوقت دلش نمی خواست کسی بداند دقیقا در جبهه چه کاری انجام می دهد؛ برای او مهم حضور در آنجا بود و به قول خودش حتی کفش های بچه ها را جمع کردن هم سعادت می خواهد. وقتی که به مرخصی می آمد می گفتم: مهدی جان چرا بیشتر در کنار ما نمی مانی با صدایی آرام  می گفت: مادر در آنجا به خدا نزدیکترهستیم.

دلی که جبهه و جنگ آرام و قرار را از او گرفته بود

تقریبا 16 سال داشت که مدیر مدرسه به او اجازه و تایید جبهه را به او نمی داد. یک روز که برف آمده بود مهدی گفت: مادر امروز باید به مدرسه بیایی و برنامه جبهه ام را ردیف کنی گفتم: عزیزم  تو هنوز بچه ای عجله برای رفتن نداشته باش او که از حرف من عصبانی شده بود. گفت: مگر من از علی اکبر، امام حسین و حضرت قاسم و... خونم رنگین تراست که تو به من می گویی کوچک هستم. چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که ناچارا گفتم: چشم.

خوشحالی مهدی چنان بود که انگار قرار است تذکره کربلا را به او بدهند

فردای آن روز مهدی کتانی پاره اش را پوشید و به همراه هم برای تاییدیه مدیر به مدرسه  راه افتادیم. باران آرام و نم نمک در حال باریدن بود او سر از پا نمی شناخت در آن لحظه مهدی را آنقدر خوشحال دیدم  که انگار قرار است تذکره کربلا را به او بدهند.در بین راه می گفت: مادر من می خواهم شما از ته قلب راضی باشید که به جبهه می روم.

خدمت آقای مدیر رسیدیم و با او برای تاییدیه صحبت کردیم. او خیلی اما و اگر آورد که من گفتم آقای مدیر دیگر کار از این حرف ها گذشته است مهدی برای امتحانات از جبهه بر می گردد. او که چاره ای جز قبول حرفهای ما را نداشت پاکت را با مهر و موم به مهدی داد. خدا می داند پسرم با گرفتن پاکت، از خوشحالی دیگر به خانه نیامد با همان پوتین های سوراخی که پایش بود از من جدا شد و به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفت. وقتی شب به خانه آمد همه کارهای ثبت نام را انجام داده بود.

وقتی از خواب بلند شد صبحانه اش را خورد و کوله اش را که از خیلی وقت پیش آماده کرده بود به پشتش انداخت و با شوق وذوق زیاد بعد از بدرقه به پایگاه اعزام رفت.

صبح پدرش گفت: مهدی کجا رفت گفتم: توکل به خدا. که بعد از آن 45 روز به خانه نیامد. روزهای پر از انتظاری بود داشتم دیوانه می شدم که وقتی برای مرخصی آمد از خوشحالی بیهوش نقش زمین شدم.
 

مرد با یک تیر از میدان در نمی رود

بعد از آن زمان انگار که دیگر زندگی او آنجا بود و به آنجا تعلق داشت. اولین بار که رفت صورتش تیر خورد که البته به من نگفت و من این صحبت ها را از پشت در که برای برادرم تعریف می کرد شنیدم وقتی که به او گفتم چرا این موضوع مهم را از من پنهان کردی گفت: مادر جان “مرد با یک تیر از میدان در نمی رود”.


 بچه های مردم شهید می شوند من کت و شلوار دامادی بپوشم

هدی با اینکه می دانست شهید می شود اما اصرار به ازدواج داشت چرا که معتقد بود باید قبل از شهادت دینش باید کامل شود. می گفت: نمی خواهم مجرد از دنیا بروم.

وقتی داماد شد کت وشلوار نپوشید می گفت: بچه های مردم شهید می شوند من کت و شلوار دامادی بپوشم! گفتم که دینم می خواهد کامل شود ولی نه اینکه همه چیز را فراموش کنم. وقتی هم که شهید شد با همان لباس، دردانه ام را برای همیشه به خاک سپردم.

پسرم دوست داشت زندگی کند و از زندگی لذت ببرد ولی در آن زمان هدف او خیلی بزرگتر و مهمتر از هر چیز دیگری بود.

دلتنگی های مادر برای دلاور مردی که نه اولین شهید بود نه آخرین شهید
 
مادر شهید آرزومندی ادامه می دهد: حاج ولی قمی در آن زمان رئیس بنیاد شهید پاکدشت بود وقتی مهدی شهید شد به من گفت: مادر مهدی آنقدر بی قراری نکن دلاور مرد تو نه اولین شهید است و نه آخرین شهید. باید به شهادت او افتخار کنی.

وداعی که بوی بازگشت نمی داد

مادر شهید آرزومندی آهی می کشد و می گوید: آخرین باری که مهدی رفت، رفتنش با همیشه فرق می کرد. مثل همیشه وسایلش را آماده کرده بود و در حال گره زدن بندهای پوتینش بود خم شدم و سرش را بوسیدم به بالا نگاهی انداخت و گفت: مادر دلم برایت تنگ می شود با گفتن این حرف بغضم را خوردم بلند که شد پیشانی اش را بوسیدم. محکم بغلم کرد با صدای قلبش که درست کنار گوشم بود دمی آرام گرفتم.

پدرش که منتظر بود مهدی را تا پایگاه بدرقه کند با دیدن این صحنه آرام چشمان نگرانش را بست و قطره اشکی به پایین فرو ریخت. آشوب و دگرگونی سراسر وجودم را گرفته بود. به او نگاه کردم محکم دستش را گرفتم و گفتم خدا پشت و پناهت پسرم.
 

ای خدا کاش پر داشتم و پر می گرفتم

تقریبا یک سالی از ازدواج آنها می گذشت درست در اواخر اسفند ماه 67 طبق وعده ای که به ما داده بود قرار شد سال نو به خانه بیاید. ما بی صبرانه منتظرآمدنش بودیم. البته چند روز قبل از عید به خانه همسایه زنگ زد که من با او صحبت کردم گفت: مادر امشب از اینجا به منطقه ای دیگر می رویم شاید دیگر نتوانم زنگ بزنم اگر نیامدم حلالم کنید.گفتم مادر مثل همیشه این بار هم که بروی برمی گردی این چه حرفی است.

مادر حاج مهدی با اشک و زاری به آسمان نگاهی می اندازد و می گوید: ای خدا کاش پر داشتم و پر می گرفتم... و ادامه می دهد. مهدی همیشه با خودش این جمله را زیر لب تکرار می کرد و همان طورهم شد.

جای او در سفره عید بیشتر از همیشه خالی به نظر می رسید

انگار می دانستم شهید می شود روز اول فروردین سفره عید را با تمام عشق چیدم عکس مهدی را هم کنار هفت سین گذاشتم. همه بچه ها دور سفره نشسته بودند. بی صبرانه منتظر آمدنش بودیم جای او بیشتر از همیشه خالی به نظر می رسید. حس غریبی داشتم فکر می کردم همه می دانند که او شهید شده اما به من چیزی نمی گویند.
کم کم با خودم کنار آمده بودم که مهدی شهید شده است. حس عجیبی داشتم که قابل وصف نیست. چرا که انگار به همراه او بودم و نفس های پیاپی او را که هر لحظه کمتر می شد را می شنیدم.

یکی از بچه های سپاه به منزل ما آمد و گفت: از مهدی چه خبر(البته آمده بود که خبر شهادتش را به ما بدهد) ولی انگار به خودشان جرات نمی دادند خیلی محکم گفتم مهدی به زودی می آید. آنها چیزی به من نمی گفتند. اما او ترسید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از ساعتی دوست دیگرش به خانه آمد دستش را بدون اینکه فکر کنم محرم است یا نامحرم کشیدم و گفتم علی جان هر چی هست به من بگو. من را وسط اتاق برد و گفت: مادر جان چیزی نشده فقط مهدی مجروح شده باید به بیمارستان اصفهان برویم گفتم: نه علی جان مهدی من شهید شده نگو بیمارستان اصفهان زخمی است؟!
 
 

 
من قول نمی دهم بعد از ازدواج به جبهه نروم

زمانی که تازه ازدواج کرده بود مادر خانمش گفت: مهدی جان سعی کن که کمتر به جبهه بروی. مهدی نیز با اشاره به دستهایش گفت: خاله خون هزاران شهید از این دستها ریخته است. من به شما در این مورد هیچ تعهدی نمی دهم چرا که من راهم را انتخاب کرده ام. تا به حال چهار چشم به دنبال من بود از این به بعد شیش چشم می شود. من اصلا قول نمی دهم به جبهه نروم.

حتی یک  لحظه بدرقه را برای دیدن او از دست نمی دادم

هر بار که از پیش ما می رفت برای بدرقه اش به دنبالش می رفتم ازباختران، اهواز، راه آهن اما او آنقدرغیرتی بود که می گفت مادر هیچ وقت به بدرقه من در پایگاه و یا جاهای دیگر نیا.

ولی من حتی یک لحظه بیشتر دیدن او برایم ارزشمند بود تا شاید بتوانم دردانه ام را لحظه ای بیشتر ببینم. چرا که هر بار که می رفت فکر می کردم آخرین باری است که می بینمش و او شهید می شود. برای همین موقعه رفتن تا لحظه آخری که می رفت به دنبال او بودم گاهی هم که او نمی دانست و برای بدرقه او می رفتم و دیر می رسیدم، خیلی ناراحت می شدم وعذاب می کشیدم که چرا نتوانستم حتی یک دقیقه بیشتر او را ببینم. هر پادگانی که بود گوشه وکناری موقعه سوار شدن که او من را نبیند ومن بتونم یک لحظه بیشتر او را نگاه کنم، می ایستادم. پشت در پادگان ها تا صبح منتظر می ماندم تا شاید بشود بچه ام را موقعه رفتن ببینم.
 
 

مهدی را در کنار بهترین دوستش دفن کردیم

مهدی هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد هرگز باعث آزرده گی ما نشد. شهید امیر مرادی که کنار او دفن است با هم خیلی صمیمی بودند. برای همین وقتی مهدی شهید شد او را در کنار بهترین دوستش دفن کردیم. حالا هم هر کسی به او متوصل می شود حاجت می گیرد.
 
مهدی بعد از 23 سال چگونه حاج مهدی شد

" فاطمه" همسر مهدی بعد از شهادت پسرم ازدواج کرد که 23 سال بود بچه دار نمی شد. در طول این سال ها به مزار او می رفت و درد دل می کرد. حدود سه سال پیش قبل از رفتن به حج عمره به مزار مهدی رفت.
 
 
 

 بچه سه ماهه را گذاشت و برای وفای به عهد به شهیدش راهی حج شد

بعد از برگشت از مکه اینچین گفت: قبل از رفتن به مکه برای خداحافظی از مهدی بر سر مزار او رفتم و گفتم: "مهدی من راهی سفر حج هستم از خدا بخواه که من بچه دار شوم. که با شما به حج واجب برویم. زمانی که از مکه برگشتم وقتی علائم حاملگیم شروع شد واقعا برایم باور نکردنی نبود.

زمانی که فرزند ما به دنیا آمد چندین مرتبه شهید مهدی به خواب من وشوهرم آمد که پس چی شد سفر حج، کی راهی می شوید.
 
مادر این شهید شهید والا مقام ادامه می دهد: فاطمه فرزندش سه ماه داشت که آماده سفر حج تمتع شد کسی فکر نمی کرد این مادر بعد از سال ها بی فرزندی از نوزاد سه ماهه اش دل بکند و راهی خانه خدا شود. فاطمه 30 روز را به خاطر قولی که به شهیدش داده بود از تنها دردانه اش دل بکند و اعمال حج را به جای آورد.

بیست و سه سال بعد از شهادتش به حج رفت و حاجی شد

زمانی هم که برگشت با اصرار او سنگ قبر مهدی را عوض کردیم و به اسم مهدی حاج اضافه کردیم.
پسرم نیز بیست و سه سال بعد از شهادتش به حج رفت و حاجی شد حالا آن بچه سه ساله است و از او به یادگار "حاج مهدی" به میان می آورند.
 
بعضی وقت ها وقتی خیلی از او حرف می زنم پشیمان می شوم چرا که یاد روزی می افتم که تمام عکس های جبهه اش را پاره کرد و وقتی دلیلش را پرسیدم. گفت: اینها را پاره کردم که آنها را نشان کسی ندهی، این کارها ریا است.

به آرم سپاه روی سینه اش قسم می خورد

پسر من در آن زمان وقتی لباسش را که آرم سپاه روی سینه آن بود را بیرون می آرود و می گفت نکند زیر دست و پا بیوفتد قرآن روی آن نوشته شده است گاهی هم به آرم روی سینه اش قسم می خورد.
 
 
این شهید گرانقدر اولین روز فروردین سال 1367 مصادف با ماه محرم الحرام به درجه رفیع شهادت رسید  3 فروردین به پاکدشت منتقل و دو روز بعد تشییع و در گلزار شهدا در کنار بهترین دوست خود برای همیشه آرام گرفت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود جامعه عمل پوشاند.
 
طاهره صفری طاهر
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۱
طاهره ارزومندی
|
-
|
۰۳:۲۹ - ۱۳۹۳/۰۱/۰۸
0
0
باسلام و خسته نباشید به شما.
من برادر زاده شهید مهدی ارزومندی هستم.ازاینکه برای جمع اوری مطالب و قراردادن ان درسایت زحمت کشیدن ازتون سپاسگذارم.خسته نباشید.
نظر شما
پربیننده ها