به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس حاج مهدی آرزومندی در سال 1347 در پاکدشت تهران به دنیا آمد و عاشقانه در یکی از عملیات ها در نبرد با دشمنان بعثی اسلام در اول فروردین 1367 به دیدار حق شتافت.
مادر این شهید گرانقدر از فرزند شهیدش اینچین می گوید: او فرزند اولم بود. از بچگی منش خاصی داشت، آشنا و فامیل عاشق رفتار او بودند بیشتر دوست داشت با بزرگتر از خودش نشست و برخاست کند او خیلی بزرگ منش بود ایام محرم که می شد معمولا توی دسته همیشه کنار بزرگترها بود. و در جبهه مسئولیت های بزرگ در جبهه را به عهده می گرفت.
چهارده سال بیشتر نداشت که حرف از رفتن به جبهه و مبارزه با کفر را به میان می آورد. اوایل جنگ شاید همسن و سال های او هنوز پشت نیمکت های مدرسه مشغول درس خواندن یا شیطنت نوجوانی بودند. اما او با آنها تفاوتی آشکار داشت، بیشتر از سنش می دانست اما این به آن دلیل نبود که اطلاعاتش در مورد علوم، ریاضی یا درس های دیگر بیشتر باشد او عاشق بود، عاشق خدا و همه کسانی که عاشق خدا بودند؛ عشقی بی انتها و وصف ناشدنی به امام حسین (ع) و اهل بیتش داشت.
از روزهای آغازین جنگ بی تاب رفتن بود
هر گاه صحبت از این خاندان می شد برق خاصی در نگاهش دیده می شد که نشان از شیفتگی و عشق او نسبت به خاندان پیامبر بود. مهدی علاقه و ارادت باور نکردنی به امام (ره) داشت طوری که سخنان امام را با جان و دل جذب می کرد.
از روزهای آغازین جنگ بی تاب رفتن بود و چنان با حسرت به تصاویر جبهه که از تلویزیون پخش می شد نگاه می کرد که به راحتی می شد فهمید که چقدر دوست دارد در کنار رزمندگان حضور داشته باشد.
هنوز هم صدای مهدی وقتی برای اعزام آماده می شد در گوشم هست که توی اتاق می چرخید و با صدای بلند می گفت:
حسین حسین می گیم می ریم کربلا.. کربلا کربلا ما داریم می آئیم...
به علت علاقه و وابستگی شدیدی که من و پدرش نسبت به او داشتیم مدتی طول کشید که از خواسته اش (رفتن به جبهه) حرفی بزند. در ابتدا صحبت او را جدی نگرفتم اما وقتی اصرارهای پی در پی او را دیدم با پدرش در میان گذاشتم. موافقت این موضوع برای ما آسان نبود.
می خواهم بروم سر صدام را بیاورم
یک وقت هایی هم موی دماغ رئیس کلانتری پاکدشت، حاج مهدی قمی شده بود که مرا به جبهه بفرستید مدرسه به من اجازه نداده، شما مرا تایید کنید تا از طرف شما به خط بروم. حاج مهدی با عصابانیت می گفت: بچه تو جبهه می خواهی بروی چکار کنی حالا این همه بزرگها رفتند کاری نکردند گفت من می خواهم بروم سر صدام را بیاورم که دیگه آمدند در خونه که مهدی ما را کچل کرده ما چکار کنیم گفتم.
پسرت با پا می رود با جعبه بر میگردد
در آن زمان پدر مهدی در بازار تهران کار می کرد و می گفت: اهل کسبه می گویند پسرت امروز با پای خودش می رود و فردا با جعبه بر می گردد. راضی به رفتن او نیستم.
ولی پدرش خیلی ناراحتی کرد که او پسر ارشد وعصای دست من است. خلاصه من پدر مهدی را با هزار مکافات قانع کردم.
اما یک شب مجید پسر دومم مرا از خواب بیدار کرد و گفت: مهدی حالش خوب نیست فکر کنم تب کرده و هذیان می گوید. من با نگرانی از جایم بلند شدم و به اتاق آنها رفتم و در آنجا مهدی را دیدم که با صورتی سرخ و خیس از عرق به گوشه ای خیره مانده. کنارش نشستم و پرسیدم چی شده مامان جان. بعد از کمی سکوت همان طور که به گوشه ای خیره بود پرسید مامان تو هم دیدی؟ من که خیلی نگران شده بودم اطراف را نگاه کردم و دوباره پرسیدم چی را؟ گفت: آقا را گفتم: کدوم آقا کسی اینجا نیست همانطور که خیره مانده بود اشک از چشمانش سراریز شد و گفت: اما او همینجا بود چقدر نورانی بود چه با ابهت و چقدر مهربان بود. من که حیرت زده بودم کنجکاوتر شده و پرسیدم چی میگی مامان حالت خوبه: کی اینجا بود.
من هم پیشانی او را بوسیدم و با تبسم گفتم مادر به فدای تو دیگر نمی گویم نرو.
مهدی از اوایل جنگ به جبهه رفت و آخر جنگ نیز شهید شد. هیچوقت دلش نمی خواست کسی بداند دقیقا در جبهه چه کاری انجام می دهد؛ برای او مهم حضور در آنجا بود و به قول خودش حتی کفش های بچه ها را جمع کردن هم سعادت می خواهد. وقتی که به مرخصی می آمد می گفتم: مهدی جان چرا بیشتر در کنار ما نمی مانی با صدایی آرام می گفت: مادر در آنجا به خدا نزدیکترهستیم.
دلی که جبهه و جنگ آرام و قرار را از او گرفته بود
تقریبا 16 سال داشت که مدیر مدرسه به او اجازه و تایید جبهه را به او نمی داد. یک روز که برف آمده بود مهدی گفت: مادر امروز باید به مدرسه بیایی و برنامه جبهه ام را ردیف کنی گفتم: عزیزم تو هنوز بچه ای عجله برای رفتن نداشته باش او که از حرف من عصبانی شده بود. گفت: مگر من از علی اکبر، امام حسین و حضرت قاسم و... خونم رنگین تراست که تو به من می گویی کوچک هستم. چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که ناچارا گفتم: چشم.
خوشحالی مهدی چنان بود که انگار قرار است تذکره کربلا را به او بدهند
فردای آن روز مهدی کتانی پاره اش را پوشید و به همراه هم برای تاییدیه مدیر به مدرسه راه افتادیم. باران آرام و نم نمک در حال باریدن بود او سر از پا نمی شناخت در آن لحظه مهدی را آنقدر خوشحال دیدم که انگار قرار است تذکره کربلا را به او بدهند.در بین راه می گفت: مادر من می خواهم شما از ته قلب راضی باشید که به جبهه می روم.
خدمت آقای مدیر رسیدیم و با او برای تاییدیه صحبت کردیم. او خیلی اما و اگر آورد که من گفتم آقای مدیر دیگر کار از این حرف ها گذشته است مهدی برای امتحانات از جبهه بر می گردد. او که چاره ای جز قبول حرفهای ما را نداشت پاکت را با مهر و موم به مهدی داد. خدا می داند پسرم با گرفتن پاکت، از خوشحالی دیگر به خانه نیامد با همان پوتین های سوراخی که پایش بود از من جدا شد و به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفت. وقتی شب به خانه آمد همه کارهای ثبت نام را انجام داده بود.
وقتی از خواب بلند شد صبحانه اش را خورد و کوله اش را که از خیلی وقت پیش آماده کرده بود به پشتش انداخت و با شوق وذوق زیاد بعد از بدرقه به پایگاه اعزام رفت.
صبح پدرش گفت: مهدی کجا رفت گفتم: توکل به خدا. که بعد از آن 45 روز به خانه نیامد. روزهای پر از انتظاری بود داشتم دیوانه می شدم که وقتی برای مرخصی آمد از خوشحالی بیهوش نقش زمین شدم.
مرد با یک تیر از میدان در نمی رود
بعد از آن زمان انگار که دیگر زندگی او آنجا بود و به آنجا تعلق داشت. اولین بار که رفت صورتش تیر خورد که البته به من نگفت و من این صحبت ها را از پشت در که برای برادرم تعریف می کرد شنیدم وقتی که به او گفتم چرا این موضوع مهم را از من پنهان کردی گفت: مادر جان “مرد با یک تیر از میدان در نمی رود”.
بچه های مردم شهید می شوند من کت و شلوار دامادی بپوشم
هدی با اینکه می دانست شهید می شود اما اصرار به ازدواج داشت چرا که معتقد بود باید قبل از شهادت دینش باید کامل شود. می گفت: نمی خواهم مجرد از دنیا بروم.
وقتی داماد شد کت وشلوار نپوشید می گفت: بچه های مردم شهید می شوند من کت و شلوار دامادی بپوشم! گفتم که دینم می خواهد کامل شود ولی نه اینکه همه چیز را فراموش کنم. وقتی هم که شهید شد با همان لباس، دردانه ام را برای همیشه به خاک سپردم.
پسرم دوست داشت زندگی کند و از زندگی لذت ببرد ولی در آن زمان هدف او خیلی بزرگتر و مهمتر از هر چیز دیگری بود.