به گزارش خبرنگار ساجد، شهید «محمودرضا استادآقانظری» 11 اردیبهشت 1348 چشم به جهان گشود. وی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. شهید استادآقانظری از بچههای گردان حمزه، در روز جمعه 24 بهمن 1364 در عمليات والفجر 8 در فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
وصیتنامه شهید «محمودرضا استاد آقانظری»
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ما به سرزمین شهادت میرویم، ما به دشتهای سبز ایمان میرویم، ما به باغهای پرگل ایثار میرویم، ما به انبوه کارزار میرویم، ما به کوههای بلند انسانیت میرویم، ما به کشتزارهای تقوی میرویم، ما به خانه خورشید میرویم، ما به سرخی شفق میرویم، ما به قله توحید میرویم، ما به برج عدالت میرویم، ما از چشمههای وحدت نوشیدهایم، بر مرکب نشستهایم و به جهاد میرویم، ما به سرود پیروزی تا آوای اذان میرویم، ما به فریاد قیامت میرویم، ما به جهاد اکبر میرویم، ما به نبرد با اهریمن میرویم، ما به پیکار شب میرویم، ما به پیکار شب میرویم، ما به رزم با تباهی میرویم.
بیاید تا با شما بر سجادهای به وسعت ایران نماز رفتن بخوانیم، بیاید تا با شما پیمان دوستی ببندیم، تا با شما در جشن پیروزی شرکت کنیم، در کوله بارمان چیزی جز صداقت نداریم و به شمایش سپاریم، در راهمان چیزی جز ایمان نبود، به پایتان میریزیم، در قلبمان چیزی جز امید نیست، هدیهتان میکنیم، جز ایمان به خدا چه سرمایهای میتوان داشت که شریکمان باشد، جز بهروزی امت چه سودی توانیم خواست، دل بر نیروی خدا بستیم. از نیرنگ اهریمن چه باک! راه ما راه خداست، مکتب ما دین خداست، رهبر ما روح خداست و به سوی تمام آنان که پیکارشان به راه خدا و ایثارشان برای خلق خداست، دست بیعت دراز میکنیم، امید آن که گیرد دست ما در دست.
آقا دوست دارم گوشهای بنشینم و زیر لب صدایت کنم، چشمانم را به نقطهای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجهات شوم... هی نگاهت کنم، آن قدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و... ببینم سرم روی دامن شماست، حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم میخورد، آن وقت با اشتیاق در آغوشت گیرم و بعد... تو با دستهای خودت اشکهای چشمم را پاک کنی... مولای من سرم را به سینهات قرار دهی و موهایم را شانه کنی، آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده، بعد به من وعده شهادت را بدهی و من خودم را نشسته به بالهای ملائک احساس کنم و بشنوم که به من وعده به شفاعت و هم سفرهای با خودت را بدهی، آن وقت با خیال راحت از آتش عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم روی دامانت بریزم و هلاکت شوم و جان دهم.
دوست دارم وقتی نگاهم میکنند و باهام گرم میگیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی، بزرگی و خوب بودن و... برتری نکنم، در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا میزنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی، آن وقت من از خجالت بگویم: «یا لیتنی کنت ترابا». ای کاش من خاک بودم، خدایا! به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستانم نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم.
خدایا! من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آوردم به این امید که در پناه تو باشم و با او درد دل کنم، مرا از تاریکی شب چه باک و ترس، که سیاهی را در درون سینهام دارم و در تاریکی شب مینشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
خدایا! تو با بندگانت نسیه معامله میکنی و گفتی: ای بنده تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت، اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت، میگوید: گناه کن و در عین حال مزهاش را به تو میچشانم، پس خدا! برای خلاصی از این هوسها تو مزه عبادتت را بما بچشان، که بالاترین و شیرینترین مزههاست.
انتهای پیام/ 181