گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: نام «ملیحه نیشابوری» برای دانشجویان پیروی خط امام آشناست. او از جمله کسانی است که در تسخیر و پاکسازی لانه جاسوسی فعال بود. وی در خصوص آغاز فعالیتهایش میگوید: «من دانشجوی دانشگاه ملی رمانی که امروز معروف به دانشگاه شهید بهشتی است، بودم و در رشته زیستشناسی درس میخواندم تا اینکه انقلاب فرهنگی شد و دانشگاهها تعطیل شدند. به همراه چند نفر به سنندج رفتم. وقتی ماجرای تسخیر لانه جاسوسی پیش آمد. من از سنندج برگشتم و جزو دانشجویان پیروی خط امام شدم. تکلیف ما شکستن ابر قدرتی به نام آمریکا بود. پس از تسخیر لانه جاسوسی به دست دانشجویان، من به همراهی جمعی از خواهران و برادران در آنجا پاسبانی میدادیم. در مدت فراغت هم قرآن حفظ میکردم. لحظه به لحظه حضورم در لانه جاسوسی برایم خاطره است.».
ملیحه نیشابوری علاوه بر فعالیت در لانه جاسوسی، در کردستان نیز خدمت کرده است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این بانوی مبارز را میخوانید:
پس از تعطیلی دانشگاهها، من به همراه ۲ نفر از دوستانم، یک خواهر و برادر که سید بودند و یک طلبه به سنندج رفتیم. شهید بروجردی در سنندج به استقبال ما آمد. البته برخی هم گلایه داشتند که در چنین وضعیتی ورود خانمها به منطقه مناسب نیست. مدتی در سنندج ماندیم تا اینکه من برای پاکسازی لانه جاسوسی به تهران برگشتم. پس دستگیر جاسوسان و یافتن مدارک، از من خواستند تا برای تحکیم وحدت در تهران بمانم، ولی گفتم میخواهم به کردستان بروم.
روزی یک نفر با من تماس گرفت و پرسید که آیا آمادگی اعزام برای کردستان را دارم. من هم اعلام آمادگی کردم. حکم گرفتم و به سنندج و از آنجا هم به مریوان نزد دوستانم رفتم. چند روز بعد از ورود من به مریوان عملیات دزلی انجام شد.
در دوران بارداری با ضدانقلاب مبارزه میکردم
یک سال بعد من با فرمانده عملیات لشکر ۲۸ کردستان ازدواج کردم. مدتی بعد من و همسرم به بانه رفتیم. آن زمان من باردار بودم. یک روز من به همراه همسرم، پسر خواهر همسرم که ۱۳ سال سن داشت و یک درجهدار برای تامین جاده بانه مامور شدیم. میخواستیم از امن بودن جاده اطمینان یابیم، سپس نیروها را از سنندج به بانه بیاوریم.
همسرم راننده پاترول بود. ما در جاده اصلی بودیم که ناگهان راه را اشتباه رفتیم و به یک جاده باریک رسیدیم. لاستیک هم پنچر شد. همسرم حین تعویض لاستیک، حواسش به اطراف هم بود. ناگهان بلند شد و در گوش من گفت «ما در دل دشمن افتادیم. به مقر دموکراتها نزدیک شدهایم». یک عکس یادگاری از حاضران گرفتم تا اگر اسیر شدیم، یک عکس از همدیگر داشته باشیم.
من باردار بودم و استرس بیشتری داشتم، اما سعی میکردم بر خودم مسلط باشم. همسرم بار دیگر به من نزدیک شد و گفت «من در اسلحهام فشنگ ندارم. خشابم خالی است.» در دلم شروع به خواندن آیت الکرسی کردم. پس از تعویض لاستیک، به سمت جاده اصلی رفتیم و ماموریت را به سرانجام رساندیم.
خانهای در سقز نبود که مستقر شویم
مدتی هم به سقز رفتیم. در آنجا خانهای نبود که بتوانیم مستقر شویم. شهر هم به گونهای نبود که بتوانیم خانهای اجاره کنیم. در اطراف سپاه سقز چند خانه سازمانی بود که آنها هم پر بودند. یکی از دوستانم به نام انیسه خزعلی گفت که ما یک اتاق خالی داریم. رفتیم و آنجا مستقر شدیم. این خانه نبش یک کوچهای بود که دیوارهای کوتاهی داشت. نرده هم نداشت. اتاق ما خالی و فقط گوشه اتاق، چند پتو و رختخواب بود. پاییز و هوا سرد بود. نفت هم کم داشتیم. برای گرم شدن اورکت همسرم را میپوشیدم.
روزها برای کمک به بیمارستان میرفتم. یک روز همسرم به دنبالم آمد تا به خانه برویم. همسرم من را در خانه گذاشت و برای قرائت دعای کمیل نزد دوستانش رفت. چند ساعت بعد برگشت و گفت: «دیوار خانه کوتاه و پنجرهها بزرگ است. اگر نارنجک بیاندازند در اتاق میافتد. امشب در هال بخوابیم» پذیرفتم. ساعت ۲ نیمه شب بود که صدای تیراندازی و انفجار نارنجک آمد. همسرم به پشت بام رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. آمد و گفت که درگیری بین کومله و نیروها پیش آمده است. فقط یادم رفت به تو بگویم که اسلحهام را در سپاه جا گذاشتهام. ممکن است کوملهها برای گروگان به خانهها حمله کنند. پناه بگیر. تا صبح از ترس خوابم نبرد. بعد از طلوع آفتاب درگیری تمام شد. وضعیت در کردستان به گونهای بود که هر لحظه احتمال داشت، درگیری رخ بدهد. خانمها از ترسشان حمام نمیتوانستند بروند. یک کتری آب داغ به روی خودمان میریختیم و به ظاهر تمیز میشدیم.
همسرم در پاکسازی بانه حضور داشت
سرانجام درگیری در بانه تمام شد. پس از آن، شروع به پاکسازی کردند. همسر من هم از جمله کسانی بود که در پاکسازی جاده بانه حضور داشت. آنها به قلهای رسیدند که «شهرام فر» یکی از مردان دلیر کردستان، به همراه چهل نفر در آنجا شهید شد. من ترسیده بودم، در دل میگفتم چنین دلاورانی شهید شدند حالا سر شوهر من چه بلایی میخواهد بیاید.
ماههای آخر بارداریم بود به همین خاطر نزد خواهران در بانه بودم. هر وقت به مادرم زنگ میزدم، میگفت: «با وضعیت بارداریت، نروی جنازه ببینی.»، ولی دلشورهام نسبت به وضعیت همسرم نمیگذاشت که یک جا بنشینم. یک روز خبردار شدم که در پاکسازی بانه، چند نفر شهید و چند نفر مجروح شدهاند. طاقت نیاوردم و به بیمارستان رفتم. دوستانم را میفرستادم و میگفتم بروید پیکرها را ببینید. پس از پرسوجو در خصوص شهدا و مجروحان، خبری از همسرم نیافتم.
در این میان، یکی از نیروهای کلاه سبز به نام اسماعیلی را دیدم. پس از سلام و احوالپرسی گفتم «احمد دادبین حالش خوب است؟» گفت: «حالش خوب است.» خیالم راحت شد و به خانه برگشتم.
انتهای پیام/ 131