به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، سردار شهید "احمد عبداللهی" جانشین گردان غواص لشکر 41 ثارالله بود که در عملیات کربلای 5 آسمانی شد. در ادامه خاطراتی از این سردار شهید را میخوانیم:
بیت المال
از گلزار شهدا برگشته بود. ناراحت و عصبانی گوشهی حیاط قدم میزد. پرسیدم: چی شده؟ چرا ناراحتی؟
وقتی بهش اصرار کردم، گفت: امروز یکی از همکاران با ماشین مخابرات اومده بود، گلزار شهدا. چند لحظه بعد با ناراحتی ادامه داد: نمیدونم چرا روز جمعه که اداره تعطیله و ماموریت اداری نیست، از ماشین دولتی استفادهی شخصی میکنن.
بعد از نماز، آرام بود؛ مثل همیشه
برای توجیه منطقهی عملیاتی رفته بودیم خرمشهر. موقع برگشت، صدای اذان بلند شد. به چهرهی احمد نگاه کردم؛ نگران به نظر میرسید و مضطرب. گفتم: اگر ناراحتی، میایستیم تا نماز اول وقت بخونیم. گفت: اگر این کار رو بکنی، خیلی خوبه. بعد از نماز، آرام بود؛ مثل همیشه.
تازه فهمیدم بیخیال این حرفها است
وقتی آمد توی اتاق، روی صندلی نشسته بودم. همه جلوی پایش بلند شدند، اما حتی وقتی به من دست میداد، باز سرجایم نشسته بودم. وقتی رفت، تازه فهمیدم کی بوده. روز بعد رفتم پیشش تا عذرخواهی کنم. گفتم: من قبلاً خدمت شما نرسیده بودم و دیروز که شما رو دیدم، نشناختم. خیلی خونسرد پرسید: مگه چی شده؟ گفتم: دیروز...داخل اتاق ...
آرام گفت: چیزی یادم نمیاد؛ مگه موضوع مهمی بوده؟ تازه فهمیدم بی خیال این حرفها است.
دوید به طرف تدارکات. فریاد میزد:...
بچههای تدارکات لطف کرده بودند و یک کارتن خرمای مرغوب آورده بودند توی سنگر فرماندهی. وقتی وارد سنگر شدم، کارتن خرما وسط سنگر بود. یک دانه برداشتم و گفتم: به به، به شما خرمای درجه یک دادن، مثل ما نیستین که، وضع تون خوبه.
پرسید: مگه به شما خرما ندادن؟ گفتم:دادن،اما نه به این کیفیت.
این را که گفتم، با عصبانیت کارتن خرما را برداشت و دوید به طرف تدارکات. فریاد میزد: به چه حقی به خودت اجازه دادی این خرمای مرغوب رو بیاری توی سنگر فرماندهی...
کارتن خرما را گذاشت و یک کارتن از خرماهای درجه 2 برداشت.
چرا رکعت دوم نمازت رو این قدرآروم خوندی؟
زیر باران گلوله به نماز ایستاد. رکعت اول را با سرعت خواند، اما رکعت دوم را خیلی آهسته و با طمأنینه.
نماز که تمام شد، پرسیدم: چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ جواب نداد. اصرار که کردم، گفت:چنان گلوله میاومد که رکعت اول رو با عجله خوندم، برای یک لحظه یادم اومد در حال صحبت کردن با خدا هستم، ولی از ترس تیر و ترکش فقط به جون خودم فکر میکنم. به همین دلیل استغفار کردم و رکعت دوم رو عادی خوندم.
آب خنک رو به بچهها دادم؛ به من و تو نرسید
بعد از چند ساعت تمرین و آموزش، خسته و تشنه رفتم توی چادر. احمد رفت کنار کلمن آب. بدون این که آب بخورد، کلمن را برداشت و از سنگر رفت بیرون. چند لحظه بعد برگشت. پرسیدم: کجا رفتی؟ چرا کلمن آب یخ رو با خودت بردی؟ گفت: بعضی از بچهها آب خنک نداشتن، به اونا آب دادم. کمی بعد یک لیوان آب به طرفم گرفت، اما تعارفش کردم و آب را خودش خورد. لیوان دوم را پرآب کرد و به دستم داد. آب را خوردم؛ گرم بود.
پرسیدم: این آب که گرمه، پس آب خنک چی شد؟ گفت: آب خنک رو به بچهها دادم؛ به من و تو نرسید.
فکر میکردم من و او اولین کسانی هستیم که از منطقه خارج میشویم
دستور عقب نشینی که توی کربلا چهار رسید، پیک احمد آقا بودم. اولین کسی بودم که خبر را شنیدم و فکر میکردم من و او اولین کسانی هستیم که از منطقه خارج میشویم، اما آخرین نفرها بودیم. ایستاد تا همهی بچهها را به عقب بفرستد؛ بعد هم خودش راهی شد به طرف عقب؛ پشت سر من.
در ادامه خاطراتی از مادر شهید را میخوانیم:
بعضیها مرا سرزنش میکنند
از آنجا که احمد تنها پسر من بود، بعضیها مرا سرزنش میکردند که چرا اجازه میدهم به جبهه برود؟ اما به نظر من او باید میرفت. اگر همه میخواستند مانع حضور جوانان خود در جنگ شوند، پس چه کسی با دشمن متجاورز میجنگید؟ چه کسی از ناموسمان دفاع میکرد؟
دامادش کردم که یادگاری از او داشته باشم
دلم گواهی میداد که احمد شهید میشود. هر چه به او اصرار میکردم که ازدواج کند؛ زیر بار نمیرفت. نزد بی بی اشرف همسر آسید رضا خوشرو رفتم و گفتم میدانم احمد شهید میشود، ولی دوست دارم یادگاری از او داشته باشم. کمکم کن که او را راضی کنم داماد شود.
احمد را راضی کردم نزد بی بی اشرف برود، پس از صحبتهای مختصری احمد با این بهانه که درآمدم کم است و نمیتوانم ازدواج کنم، میخواست از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند که بالاخره بی بی اشرف او را مجاب میکند با دختر سیدهای که معرفی کرده؛ ازدواج نماید.
شب عروسی، مهمانها نشسته بودند که صدای اذان به گوش رسید .احمد که با لباس دامادی کنار عروس نشسته بود، خیلی مؤدبانه به عروس گفت: با اجازهی شما به مسجد میروم، نمازم میخوانم و برمیگردم. در مقابل چشمان حیرت زدهی مهمانهایی که هنوز ایشان را نمیشناختند، به مسجد رفت وقتی به مجلس عروسی برگشت، نمازش را به جماعت خوانده بود.
شرط احمد برای ازدواج، ادامهی حضور در جنگ بود و به این ترتیب پس از ازدواج مجددا راهی جبهه شد و در شرایطی که همسرش 7 ماهه باردار بود، او در سمت معاون گردان 408 غواص از لشکر ثارالله در کربلای 5 به شهادت رسید.
به وصیت احمد، نام فرزندش را فاطمه گذاشتیم. عروسم با بزرگواری و فداکاری به پای یادگار احمد نشست و او را بزرگ کرد.
شهیدم را به تهران برده بودند
به ما نگفته بودند که او شهید شده ولی جنازهاش را اشتباهی به تهران برده بودند. وقتی که دوستانش برای آوردن شهدای کرمان به تهران میروند؛ آن جا احمد را هم جزء شهدا میبینند و به کرمان منتقلش میکنند.
بعد از شهادتش زیاد خواب او را میبینم. یک شب در خواب دیدم که به من میگفت: راه به کار خود ببرید؛ منظورش این بود که از راه درست دور نشویم.
تنها خواستهی من این است که تنهایی مرا با حضور گرم خود پر کنند
امروز که گذر عمر مرا ناتوان و خانه نشین کرده؛ حتی به زیارت قبر مطهر احمد هم نمیتوانم بروم و دلخوشم به دیدن دوستان احمد و آشنایانی که به دیدارم میآیند.
درب این خانه همیشه به روی دوستان باز است و من هیچ توقع دنیایی ندارم و تنها خواستهی من این است که تنهایی مرا با حضور گرم خود پر کنند.
وصیت نامه شهید احمد عبدالهی
إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ
أشهد أن لا إله إلا الله. أشهد أن محمد رسول الله –أشهد أن علی ولی الله.
خداوندا! تو را حمد و سپاس میگویم که مرا مسلمان آفریدی. تو را شکر میگویم که از اهل ولایت قرارم دادی تا طعم محبت تو و شیرینی وجود این انسانهای شایسته بارگاه کبریائیت را احساس نمایم، سپاس به آستان مقدست که ما را در زمانهای آفریدی که زندگی و مرگمان هدفدار است.
خدایا! با همهی آلودگی و روسیاهیام مشتاق لقای توام، خدایا حیات طیبهی انسانی را آن کسانی درک کردند که به تو پیوستند و از غیر تو گسستند و خود را برای تو خالص کردند و دنیا را نه جای ماندن که گذرگاهی برای ورود به جهانی دیگر یافتند.
خدایا! چه میشود به این عبد بی پناهت که مأمنی جز تو ندارد، ترحمی کنی. خدایا عامه مردم خواهان عمر طولانی هستند اما چه سود برای کسی که جز عصیان اوامر تو و سنگینی بار گناه ره توشهای ندارد.
خدایا! من که در این چند روز زندگی نتوانستم منشأ اثری باشم، از درگاه کرمت مسئلت دارم خون ناچیزم را منشأ تحول در خویشان و آشنایان و افرادی قرار دهی که هنوز در خواب غفلت هستند و عظمت و حقانیت این انقلاب و رهبری پیامبرگونهی آن را درک نکردهاند و تنها به فکر رفاه طلبی و پرورش جسم خاکی خود میباشند و خود را از درک معرفت ذات باری تعالی و حیات واقعی محروم کردهاند.
خدایا! اگر با ریختـه شدن خون بی ارزش این بنده ی ناچیزت قدمی در راه سـربلندی و پیروزی اسلام برداشتـه میشود، ذره ذرهی وجودم را در این راه تقدیم آستان کبریائیت میکنم . خدایا بیش از این شاهد عصیانگریهایم نباش و از اسارت بیرون بیاورم.
ای مولا! بر من مپسند که در بستر بمیرم و فیض عظمایت را نصیبم کن.
خدایا! چگونه خودم را قانع کنم که عزیز زهرا(س)، حسین مظلوم(ع) در راه تو بدنش قطعه قطعه شود و این حسین مرگی کوچک را طلب کند. اینک که آیین پاک محمدی مدعیان ایمان را به یاری میطلبد بر ماست که از پا ننشینیم و با آتش خشم وجودمان و رگبار گلولههای تفنگهایمان به دشمنان اسلام ثابت نماییم که خون پاک اباعبدالله الحسین(ع) با همان حرارت و جوشش در رگهایمان در حرکت است، امروز بایستی قدرت اسلام را به جهان استکبار بفهمانیم، امروز روزی است که باید حق تفنگهایمان را با ریختن خون سفاکان از خدا بی خبر ادا نماییم.
ای تاریخ تو شاهد باش و بنویس که امروز فرزندان خمینی در راه دفاع از اسلام تا پای جان ایستادهاند و تمامی سختیها را به جان خریدهاند.
به فرزندانمان بگو که پدران شما جان خود را فدای قرآن کردند و مجد وعظمت را برای شما به ارمغان آوردند، امروز وظیفهی ما را اباعبدالله الحسین (ع( تعیین کرده، حسین به یزید زمان «نه» گفت وظیفه ی ما نیز همان است که به یزید زمان «نه» بگوییم و دست سازش به آن ها ندهیم، حسین همه ی هستی خود را فدای اسلام کرد وظیفه ی ما نیز همان است. در سایهی ایثارگریها و مبارزات فرزندان لایق ماست که آمریکای جهانخوار ذلت را پذیرا شده، ما در سایهی این جنگ فهمیدیم ملتی که مبارزه ندارد؛ باید ذلت را قبول کند.
/انتهای پیام