به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، در قرآن ذیل چهار واژه از انسان بحث شده است. این چهار واژه عبارتند از: (انسان)، (ناس)، (بشر) و (آدم) (به اضافه بنى آدم). در یک نگاه سریع شاید بتوان گفت، قرآن ذیل واژه (انسان) از ویژگى هاى روان شناختى و ساختمان روحى و روانى و گاه ساختمان طبیعى او بحث مى کند، ذیل واژه (ناس) به انسان در جمع و جامعه نظر دارد، ذیل واژه (بشر) به او به عنوان یک موجود بیولوژیک با طبیعتى ویژه مى نگرد، و ذیل واژه (آدم) و (بنى آدم) انتظارات ایدئولوژیک خود را از او بیان مى دارد. بحث ما پیرامون (بشر) و خلقت او در قرآن است و اینکه چه هنگامى بشر بیولوژیک به یک موجود ایدئولوژیک، یعنى (آدم) تبدیل مى شود.
(بشر) واژه اى است که از ویژگى هاى ظاهرى و معلوم و کما بیش آشنا براى همه و همچنین از ساختار کلى نوع آدمى و برخى قابلیت هاى او حکایت مى کند. این مجموعه در میان سایر مخلوقات، معرف بشر است. در همه آیات قرآنى که این واژه به کار گرفته شده، از حدود تعریف یادشده تجاوز نمى کند. این قید بدین معنى است که قرآن هیچ گونه ویژگى روحى و روانى از حالت ها و نفسانیات نوع آدمى را، و همچنین هیچ گونه توصیف و یا حکم ارزشى یا نسبت ایمان و کفر را درباره این موجود، ذیل واژه (بشر) ارزیابى نمى کند.
در قرآن، بشر نام تیره اى ازموجودات است که خصوصیات ویژه اى دارد:بلکه شما بشرى هستید از آنچه (یا از آن که) خلق کرده است. مائده/18. این بشر نیست، نیست مگر فرشته اى گرامى. یوسف/31
در دو آیه یادشده واژه بشر به عنوان اسم نوع، براى شناخته شدن از میان دیگر آفریده ها، و در عین حال نوعى آشنا براى عموم، به کار رفته است. آنچه این نوع را براى عموم آشنا ساخته است، چند ویژگى ساده است که تکیه بیشتر کسانى که در برابر وحى و پیام نبوت مى ایستند بر همان ویژگى ها است، چنان که از زبان (ملأ) (گروه اشراف و سرانى که چشم مردم را پرمى کنند و از ثروت و قدرت آکنده اند) مى فرماید:وگفتند ملأ… نیست این مگر بشرى مثل شما، مى خورد از آنچه شما مى خورید از آن، و مى نوشد از آنچه شما مى نوشید، و اگر اطاعت کنید بشرى را که مثل شماست، یقیناً شما در این هنگام زیانکارانید. مؤمنون/34 ـ 33
در دو آیه پشت سر هم، ملأ به مردم تأکید مى کند که این پیامبر، بشرى مثل شماست. این تأکید از سویى آشنا بودن این تیره را براى عموم مى رساند، و از سوى دیگر تلقى تحقیرآمیزى را که از این موجود در نزد عموم رایج است.
دو ویژگى ظاهرى دیگر را از (بشر) که مى تواند براى عموم آشنا باشد، در قرآن مى یابیم:نخست، اینکه بشر موجودى است صاحب تبار و پیوند: اوست آن که آفرید از آب بشرى را، پس قرارداد براى او نسبى و پیوندى. فرقان/54دوم، اینکه بشر جاودان نیست:و قرار ندادیم براى بشرى پیش از تو جاودانگى را، پس اگر تو بمیرى آیا ایشانند جاودان. انبیاء/34
این مجموعه خصوصیات ظاهرى و آشناى بشر را تشکیل مى دهد. قرآن (حقیر) بودن بشر را تأیید و تأکید مى کند، ولى چنان که خواهیم دید این تحقیر، همواره به منظور درهم شکستن سرکشى بشر در برابر حقیقت است، و با این یادآورى قصد دارد او را آماده و پذیراى حقیقت نماید، اما ملأ بر حقیر بودن بشر از آن رو تأکید مى ورزند که امر رسالت و نبوت را کتمان کنند. ملأ، بشر را صاحب آن قابلیت و استعداد نمى بینند که بدو وحى شود، و این اندیشه اى است که قرآن به سختى با آن مبارزه مى کند؛ از نظر قرآن، بشر صاحب آن قابلیت و استعداد هست که جایگاه وحى خداوندى و شنواى سخن او و صاحب کتاب و حکمت یا حکومت و رسول او در میان خلق گردد:
و باز نداشت مردم را که ایمان آرند ـ هنگامى که (هدایت) آمدشان ـ جز اینکه گفتند آیا خداوند بشرى را به رسالت برانگیخته است! بگو اگر در زمین فرشتگانى راه مى رفتند در آرامش، حتماً بر آنها فرشته اى از آسمان به رسالت فرو مى فرستادیم.اسراء/55ـ54و نبوده است براى بشرى که خداند سخن گویدش، مگر به وحى یا از پس حجابى یا اینکه رسولى را فرستد، پس وحى کند به دستور او آنچه را که خواهد… شورى/51 هیچ بشرى را نشاید که خداوند، کتاب و حکم (حکمت یا حکومت) و پیمبرى را بدو بدهد، پس او به مردم بگوید که بندگانى براى من باشید…آل عمران/79
روشن است که نفى مطرح شده در دو آیه اخیر، شامل سخن گفتن خداوند با بشر به هر گونه و نیز قابلیت و امکان برگزیده شدن به پیامبرى و یا داده شدن کتاب و حکم به او نمى گردد، بلکه قرآن با تأکید بر این قابلیت ها، درجات و مقام هایى را که بشر مى تواند بدانها برسد، بیان کرده، و نیز (حدّ) او و حوزه قدرت و عمل او را نیز تعیین نموده است. علاوه بر این، پندار کسانى را که دعوت پیامبران را براى عبودیت خویش مى انگارند و مردم را از گرایش به نبى باز مى دارند باطل اعلام کرده، و شخص نبى را از سویى منزّه از این اتهام ساخته و از دیگر سو به خود اینان هشدار داده است.
خلقت بشر
منظور از خلقت بشر (خلقت نوعى) اوست، در مقابل (خلقت جنینى). در قرآن از خلقت جنینى ذیل واژه بشر ذکرى به میان نیامده است، درحالى که ذیل عنوان (خلقت انسان) بارها از خلقت جنینى بحث شده است.
در مجموعه آیاتى که ازخلقت بشر سخن رفته است، خلقت نوعى این موجود در نظر بوده است، نه خلقت جنینى. خلقت نوعى بشر نیز همچون خلقت جنینى داراى مراحل و عناصرى است. نخستین عنصر خلقت نوعى بشر، خاک است:
و از نشانه هاى او این است که شما را از خاکى بیافرید، سپس ناگاه شما بشرى هستید که منتشر مى شوید. روم/20
در آیات چندى به مناسبت هاى گوناگون از آفرینش از خاک یاد شده است. این یادآورى همواره به منظور توجه دادن مخاطب به خلقت نوعى او بوده است:اوست آن که آفرید شما را از خاکى. غافر/67همانا مثال عیسى نزد خداوند، همچون مثال آدم است، او را از خاکى آفرید. آل عمران/59آیا کفر مى ورزى به آن که آفریده است تو را از خاکى. کهف/59هان اى مردم، اگر در شکى هستید از برانگیخته شدن، پس همانا ما بیافریدیم شما را از خاکى. حج/5
در آیات یادشده، جز در مورد خلقت عیسى و آدم، هرگاه خلقت ازخاک یادشده، بى درنگ از خلقت جنینى نیز سخن رفته است، چنان که در ادامه آخرین آیه مى فرماید:سپس از نطفه اى، سپس از خون بسته اى، سپس از جویده گوشتى تمام آفریده و ناتمام آفریده… به خلقت جنینى حضرت عیسى نیز در داستان مریم اشاره شده است.
بنابراین منظور از تشبیه خلقت او به خلقت آدم ـ به عنوان نخستین فرد این نوع که حامل روح خدا گردیده ـ همان خلقت نوعى عیسى بوده است. یادآورى این نوع خلقت در کنار سایر آیاتى که ازخلقت جنینى بحث مى کند، همواره به منظور درهم شکستن یک تصور باطل و توجه دادن به حقیقتى است که بر اثر غفلت ازآن، شک، کفر و یا شرک، و در یک کلمه بطلان، روى نموده است، چنان که شک مردم در بعث (یا ایها الناس ان کنتم فى ریب من البعث) و کفرشان به خدا (أکفرت بالذى خلقک من تراب) در این دو آیه یا در ماجراى مسیحیان نجران درباره خلقت عیسى و آدم، عواملى هستند که خداوند با بیان یادآورى قدرت بى پایان خود در آفرینش بشر از خاک و سپس سیطره و انتقال قدرت خلق به مراحل جنینى، نعمت حیات به انسان را یادآور مى شود و در عین حال که پوچى و بى ارزشى پوسته بشرى را مى نماید و با یادآورى وابستگى مطلق حیات او به خدا و قدرت الهى در تمامى شؤون زندگى او، قصد محو تردید و کفر آنها را دارد.
عنصر دیگر خلقت نوعى بشر، (آب) است:اوست آن که آفرید بشر را از آب، پس قرارداد براى او نسبى و پیوندى. فرقان/54
در این آیه با اشاره به تکثیر نسل و همچنین نسب و نژاد و پیوند داشتن بشر، اشاره اى کلى به خلقت جنینى نیز فرموده است (فجعله نسباً و صهراً). در واقع نسب و نژاد جز از راه تکثیر نسل و این نیز جز از طریق خلقت جنینى تصور نمى شود. دو نوع خلقت، توسط یک خالق در این آیه بیان گردیده است. منشأ این آفرینش، یا یکى از عناصر خلقت بشر، به عنوان یک (تیره) و یا یک (نوع) از موجودات (آب) است، اما تکثیر این نوع در درون خود از راه آمیزش و اتخاذ جفت صورت مى گیرد. جمله (فجعله) [پس قرارداد براى او] از سویى این دو نوع خلقت را از یکدیگر جدا ساخته، از دیگر سو فاعل و خالق هر دو نوع را یک کس معرفى کرده است؛ همان کسى که بشر را از آب آفرید، همو براى او تبار و نسل و نژاد و خاندان قرارداد، و این بدان معنى است که خلقت جنینى در ادامه و در راستاى خلقت نوعى است و یک هدف را دنبال مى کند و یک فرد، خالق و عامل آن است.
اگر الف و لامى که بر سر (ماء) آمده، الف و لام تخصیص باشد، اشاره بدین نکته دارد که این آب، آب مخصوصى است، ولى ترشحات جنسى ـ که از آن نیز به آب تعبیر شده (خلق من ماء دافق) (طارق/6) نمى تواند مراد باشد، زیرا در اینجا خلقت نوعى مراد است و با خلقت جنینى تناسبى ندارد، و چنان که دانسته شد واژه بشر معرف نوع آدمى است، و نوع معرف ویژگى هاى مشترک افراد یک تیره است، نه فقط یک فرد که محصول فرآیند جنینى است.
از سوى دیگر، از آن آبى که از عناصر خلقت جنینى است با عنوان (خلقت انسان) بحث شده است، چنان که مى فرماید:پس باید بنگرد انسان که از چه چیز خلق شده، خلق شده از آبى جهنده، که خارج مى شود از میان کمر و سینه ها. طارق/7ـ5
بنابراین، (الماء) در آیه (هو الذى خلق من الماء بشراً) اولاً ترشحات جنسى نیست، ثانیاً معرفه آمدن آن نشانه این است که (آب مخصوصى) است، حاوى عناصر ویژه اى و مخصوص آفرینش نوعى بشر.
قرآن، عنصر اساسى و مشترک آفرینش همه جانداران را آب اعلام کرده است:و خداوند هر جنبده اى را از آبى آفرید. ) نور/45 همچنین حیات همه موجودات را قائم بر آب دانسته است: و مقرر ساختیم از آب هر چیزى را زنده. انبیاء/30
در این دو آیه نیز، آنجا که سخن از آفرینش جانداران است (ماء) به صورت نکره آمده، و آنجا که سخن ازحیات است به صورت معرفه ذکر شده است. (حیات) همه موجودات از آب است. همه موجودات از آب، حیات گرفته اند و زندگى شان بر آن قوام مى یابد، پس این آب، آب ویژه اى باید باشد; آبى که مواد حیات بخش و زندگى زاى همه موجودات را بطور یکسان در خود نهفته دارد، و همه موجودات براى ارائه حیات و رشد و بالندگى بدان نیازمندند. در تعبیر عرفانى، این آب، رمزى از حقیقت جویى است، رمزى از ذات حق است که حیات همه موجودات به دریاى توحید او وابسته است، از آن نشأت گرفته و بدان قائم است، اما در تعبیر علمى و بیولوژیکى، این آب، همین آب جارى در زمین است.
بارى، کلمه ماء آنجا که خلقت هر جنبنده جاندارى از آب ذکر شده، به صورت نکره (ناشناخته) آمده است (والله خلق کلّ دابّة من ماء)، که متناسب است با نکره آمدن (کلّ دابة) [هر جنبنده اى]، زیرا (هرجنبنده اى) یا (همه جنبندگان) براى خواننده ناشناخته است، پس عنصر آفرینش آنها نیز ناشناخته آمده است. اما آنجا که سخن از آفرینش یک تیره شناخته شده (بشر) از همین جانداران، در میان همه جنبندگان است، عنصر آفرینش او نیز به صورت معرفه آمده است (هوالذى خلق من الماء بشراً).
اگر ماء درهر دو آیه به صورت معرفه مى آمد، یا در هر دو آیه به صورت نکره مى آمد، چنین نتیجه مى داد که خلقت بشر و همه جانداران از آبى صورت گرفته حاوى عناصر و مواد یکسان، و این سخن در یک تعبیر وسیع تر به معناى امکان تداخل تیره ها و انواع گوناگون در یکدیگر است، حال آن که مدلول هر دو آیه این است که خلقت نوعى هر جنبنده اى از آب ویژه اى مخصوص و لازم آفرینش همان جنبنده بوده است.
همه این تعبیرها رمزى و سمبلیک هستند؛ از یک سو بیان سمبلیک و رمزگونه اى ازیک واقعیت بیولوژیکى و از دیگر سو استعاره ها و رمزهایى ایدئولوژیکى. وقتى خلقت بشر ازخاک یا آب یادآورى مى شود، هم ناظر به یک واقعیت بیولوژیک است، و هم با این یادآورى هدفى ایدئولوژیک را پى مى گیرد. بُعد بیولوژیکى آن بر ما پوشیده است و آنچه در این باب گفته مى شود در نهایت از گمانه هایى اثبات ناشدنى تجاوز نمى کند. قرآن نیز یک کتاب بیولوژیکى نیست و در این باب جز به اشاراتى غیرمستقیم و در لفافه واژه هایى آشنا و عمومى و همه کس فهم سخنى نمى گوید. تلاش هایى هم که به منظور تطبیق آیات قرآنى با برخى از اکتشافات علمى صورت گرفته، بیشتر ناشى از احساس حقارت در برابر روح علم زده و مهاجم قرون اخیر در اروپا بوده اند و در نتیجه نمى توانند مورد وثوق و اعتماد واقع شوند، زیرا محرک آنها انگیزه اى حقیقى و اصیل و استوار و محکم نبوده است، بلکه ناشى از عدم درک حقیقت آیات و منزل مقصودى است که بدان دعوت مى کند، و این بدانجا انجامیده که به کشفیات بشر بیش از حقایقى که بر زبان خدا جارى گشته است، بها داده اند.
مطالعه واژه (تراب) و مشتقات آن چنین نتیجه مى دهد که این واژه در قرآن ـ به خصوص آنجا که از زبان کافران گفته مى شود ـ و در فرهنگ عرب، و نیز در فرهنگ ما، بار معنایى تحقیرآمیزى دارد.
عباراتى چون (و یقول الکافر یا لیتنى کنت تراباً)(نبأ/40) [و مى گوید کافر اى کاش خاکى مى بودم] و (أ إذا متنا و کنّا تراباً و عظاماً أ إنّا لمبعوثون) (صافات/16) [آیا هنگامى که مردیم و شدیم خاکى و استخوان هایى، آیا به درستى ماییم برانگیخته شدگان]، و عبارت هایى چون (ترباً له) [خاک براى او باد، کنایه از اینکه مرگ بر او باد] و (تَرِبَتْ یداه) [دو دستش خاک آلود باد، که نفرین است و کنایه از اینکه خیرى به او نرسد]، نشان مى دهند که این واژه تا چه اندازه بار تحقیرآمیز داردو یادآور مرگ و مستى است و ماده اى است پست و موجب تحقیرآدمى.
تأکید قرآن بر خلقت بشر ازخاک، هم واقعیت بى ارج بودن این موجود را تا هنگامى که در مرتبه بشریت مانده است در کل هستى نشان مى دهد، و هم گرایش او را به مراتب پست و بى ارج و تمکین او را در برابر انگیزه هایى که در خمیره اوست.
در قرآن، درباره خلقت جانداران دیگر از خاک، کمترین ذکرى حتى به صورت اشاره دور نیز نیامده است. همه آنها از آب خلق شده اند و کلیه عناصر خلقت آنها در آب بوده است. اما فقط در مورد بشر است که بارها آفرینش او از خاک یاد شده است، واین در حالى است که فقط در یک آیه از خلقت بشر از آب نیز سخن رفته است. آن هم با مشخص کردن آبى که بشر از آن خلق شده است.
قصد ما تعیین درصد آمیزش این دو عنصر در یکدیگر نیست،اما از تأکید قرآن بر آفرینش بشر ازخاک، درحالى که این عنصر فقط اختصاص به خلقت او دارد، خواه ناخواه این نتیجه به دست مى آید که در اصل، این نوع هیچ گونه قرابتى با انواع دیگر ندارد. نه فقط از نظر قواى روحى و معنوى، همچون اراده و اختیار و آگاهى که خداوند بعداً به وى عنایت فرموده است، بلکه از نظر طبیعى نیز نمى توان بشر را تیره تکامل یافته اى از یکى از انواع تلقى کرد که اجداد مشترکى داشته اند.
سایر جانوران که از آب آفریده شده اند، تابع و محکوم حکم غریزه اند و از دایره بسته اى که خداوند براى آنها مقرر فرموده است گریزى ندارند، اما (بشر) تابع این حد نیست، او هم از آغاز براى منظور دیگرى آفریده شده است. تفاوت ساختمان فیزیکى و بیولوژیکى او از آغاز خلقتش براى او حوزه دیگرى در هستى گشوده است.
مرحله دوم خلقت بشر، آمیختن (خاک) و (آب) در یکدیگر است که ـ چنان که مى توان حدس زد ـ برآیند آن ماده اى است به صورت (گل) که در آیاتى چند از آن یادشده است: هنگامى که پروردگارت به فرشتگان گفت، همانا که من آفریننده ام بشرى را از گل. ص/71 این (گل) در آیاتى چند به طور مجرد نام برده شده، ولى در سوره صافات به صفت (چسبندگى) توصیف شده است: همانا آفریدیم شان از گلى چسبنده.صافات/11
این توصیف از گلى که خلقت نوعى بشر از آن است، مى رساند که مواد اولیه آن (آب وخاک) حاوى عناصرى بوده که بر روى یکدیگر به سختى تأثیر مى گذاشتند و نسبت به یکدیگر کشش و جذب و تمایل داشته اند. این توصیف همچنین نظریه فوق را که آب و خاک خلقت نوعى بشر حاوى عناصر ویژه آفرینش او بوده اند، تأیید مى کند.
از همین (طین لازب) [گِل چسبنده] به (حمأ مسنون) [لجن بدبوى] نیز تعبیر شده است: و هنگامى که گفت پروردگارت به فرشتگان، همانا که من آفریننده ام بشرى را از گِل خشکى از لجنى بدبوى.حجر/28
(حمأ مسنون) و (طین لازب) نمى توانند دو مرحله باشند، زیرا این دو از نظر ترى و شکل پذیرى و چسبندگى به هم نزدیک اند و هر دو درمرحله اى پیش از جمودیت اند که از آن به (صلصال) [گل خشک شده و سخت] تعبیر شده است، بنابراین دو تعبیر از دومین مرحله آفرینش بشر هستند. طین لازب یک صفت واقعى را بیان مى کند، از خاصیت و ویژگى هاى این خمیره سخن مى گوید بى آن که قضاوت ارزشى کرده باشد، اما حمأ مسنون، بُعد دیگرى از همین طین لازب را معرفى مى کند، و آن وقتى است که عناصر آن درهم مى آمیزد. و بوى بد آن عالم را فرا مى گیرد. حمأ مسنون قضاوت ارزشى قرآن است درباره این خمیره. طین لازب مى تواند رمزى از آشتى پذیرى، قرابت جویى، تمایل، جذب، تأثیرگذارى و تأثیرپذیرى، و همزیستى طبایع و غرایز مختلف بشر در کنار هم و بر روى هم باشد. رمزى از کشش و تمایل غریزه هاى گوناگون به سوى هم. هر غریزه که به تکاپو مى افتد سایر غرایز را نیز با خود همسو مى سازد و نیروى دیگر غریزه ها را نیز به خدمت خود مى گیرد، و آن گاه که سیراب شد، با تمامى نیرو به خدمت غریزه دیگر در مى آید، و آن غریزه نیز به نوبه خود از نیروى انباشته شده در غریزه هاى دیگر استفاده مى برد. خواب، خوراک، شهوت، هر کدام که بیدار و فعال و سیراب مى شود، دیگرى را در لحظه فعالیت خود خنثى ساخته و سپس با تمامى نیرو به خدمت آن در مى آید، و خود از فعالیت مى افتد. صفت چسبندگى از همین پیروى غرایز از یکدیگر سخن مى گوید. آب وخاک هر دو حاوى عناصر پیوند و خاستگاه غرایز و ساختاز طبیعى بشر هستند.
حمأ مسنون [لجن بد بوى] مى تواند تعبیرى باشد از کنش ها و واکنش هاى پیوسته اى که در اثر استخراج آب وخاک با یکدیگر که هر یک عناصر ویژه اى دارد پدید آمده است; تعبیرى از فرآیند آمیزش و تأثیر غرایز گوناگون در یکدیگر.
حمأ مسنون، همچنین از بعد اخلاقى، تعبیرى است از چگونگى یک (زندگى محض غریزى)، زندگى یى که درآن معنویت و آرمان جایى ندارد، وجودى که عارى از روح خداست، و در نتیجه ناتوان از درک زیبایى هاى معنوى و آرمانى. موجودى که حیاتش قائم بر غرایز است; غرایزى که پیوسته رشد مى یابند و حریص تر مى شوند. غریزه در سایر موجوداتى که از آب آفریده شده اند، سرکش، رو به رشد و مهارنشدنى نیست، بلکه تابع زمان و ناموس طبیعت است. از این رو زندگى غریزى آنان حاصلى لجنى به بار نمى آورد و هیچ گاه بدین مرحله نمى رسند، نه تنها حیات خود و طبیعت را به لجن نمى آلایند، بلکه با وجود خود به طبیعت حیات دوباره اى مى بخشند و آن را از نظر مادى و معنوى، زیبا و کامل مى سازند. اما در بشر که از آب و خاک آفریده شده است، طبایع و غرایز، مهارنشدنى و سرکش اند و تابع قیدى نیستند، مگر اراده خودآگاه خود او آن گاه که تابع اراده خداوند گردد. چنین زندگى، زندگى لجنى است، پر از تعفن و پلیدى، حیاتى تاریک و کور و سخت است. موجودى که قدرت اراده در کنترل غرایز و هواهاى خویش ندارد، موجودى است که آنچه بر او حاکم است حکم اراده خویش و ودیعه خداوندى نیست، بلکه او بسته و زنجیرى نیروهاى سرکش و غیرقابل کنترل و روبه رشدى است که ساحت زندگى را مى آلایند و هستى زیباى خداوند را به وجود متعفن و لجن آلوده خویش لکه دار مى سازند.
مرحله بعدى خلقت نوعى بشر، تبدیل این گل چسبنده یا لجن بدبوى، به (صلصال) است. صلصال به گل خشک شده اى گفته مى شود که از شدت خشکى صدا مى کند. گل رس که در فارسى معادل این لغت به کار مى رود، مفهوم مناسبى است. در کویر، رودخانه هاى موسمى یافت مى شوند که در تابستان از شدت گرما گل و لاى نمناک بستر آنها چنان خشک مى شود که به صورت ورقه هاى بریده بریده تغییر شکل مى دهد. این گل خشک شده از شدت خشکى وقتى که با نوک انگشتان برآن کوبیده شود به صدا در مى آید، چنان که اگر به کناره کوزه اى سفالى زده شود. ظروف سفالى را نیز از چنین خاکى مى سازند که به خاک رس معروف است.
در آیه دیگرى به شباهت این گل خشک از شدت و پختگى به (سفال) اشاره شده است: آفرید انسان را از گل خشکى مانند سفال پخته. رحمن/14
صلصال، با در نظر داشتن ویژگى جمودیت آن، حکایت گر مرحله اى است که واکنش هاى موجود در حمأ مسنون یا طین لازب، در اوج شدت و در نهایت فعالیت خود، یا پس از آن به جمودیت رسیده است. آب و خاک چنان در یکدیگر آمیخته اند که خاصیت اصلى خویش را به تمامى از دست داده اند.
در طین یا حمأ، خاصیت آب و خاک بارز است، ولى صلصال از مرحله اى سخن مى گوید که در بشر، غرایز و تمایلات و هواها، یکسره از تکاپو افتاده اند. زندگى بر اساس غریزه و هوى به پایان رسیده است و از بشریت بشر جز ظاهر بى تکاپو و منجمد او چیزى نمانده است. دیدگاه عرفانى بهترین تعبیر را مى تواند از این مرحله به دست دهد. بشر که تاکنون جز غرایز و امیال و هواهاى خود چیزى نبود، در این مرحله مى میرد و جامد مى شود. بشریت بشر و هر آنچه که معرف بشریت اوست از میان برمى خیزد خشک و نابود مى شود، کوزه خالى و خشکى مى شود سرشار از نیاز عطشناک به حیات حقیقى، و بدین مرحله که مى رسد روح خداوند در اوجارى مى گردد:
(و اذ قال ربّک للملائکة إنّى خالق بشراً من صلصال من حمأ مسنون. فإذا سوّیته و نفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین)
چون نمردى گشت جان کندن دراز مات شو در صبح اى شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دان که پنهان است خورشید جهان
حمأ مسنون، تعبیرى است از تکاپوى غرایز و امیال و آرزوها و شهوات برافروخته ما و تا بشر وجودش قائم بر آنهاست و انگیزه هایى که او را به تکاپوى وا مى دارند و ریشه در این تمایلات بشرى دارند، هرگز لیاقت حامل روح خدا شدن را نمى یابد. صلصال مرحله اى است که بشریت مى میرد و آدمیت مى رود که با دمیده شدن روح خدا در او آغاز گردد. و از اینجا به بعد است که داستان حضرت آدم و ذریه او در قرآن آغاز مى شود. بنابراین، نمى توان گفت که در همه ما روح خدا نهفته است، بلکه باید گفت که ما همه قابلیت داریم که روح خداوند در ما دمیده شود.
از نظر وجودشناختى روح خدا در همه موجودات هست، بلکه خداوند ظاهر و باطن و اول و آخر همه چیز است (هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شىء علیم)، اما از نظر ایدئولوژیکى روح خدا فقط زمانى در انسان دمیده مى شود که از مرحله (حمأ مسنون) بگذرد و به مرحله صلصالى برسد، و نه تنها آدم بلکه همه پیامبران پس از گذر از این مرحله به نبوت رسیده اند.
در اینجا، عناصر و مراحل خلقت نوعى بشر به پایان مى رسد. در قرآن نه عناصر این خلقت و نه مراحل آن، به ترتیبى که در بالا ذکر شد نیامده است. درهر بار متناسب با مفهوم و منظورى که در کل سوره یا بخشى از آن مراد بوده است، خلقت نوعى بشر یا عنصرى یا مرحله اى از عناصر و مراحل آن ذکر شده است.
فعل (خلق) که در هر بار به همین صورت یا به صورت اسم فاعل تکرار شده است، مى رساند که هیچ یک از مراحل خلقت، خودبخودى نبوده و نیست. در همه مراحل، این قدرت و نفوذ اراده خداوندى است که پیوسته هر عنصر را به عنصر دیگر و هر مرحله را به مرحله دیگر پیوند مى دهد و در هر بار خلق و آفرینش نوینى مراد بوده است. نیروى کشش و کمال بخش آفریدگارى همچون موجى لطیف، مخلوق را از پست ترین مراحل به تدریج بالا مى کشد و به مرحله اى مى رساند که پذیراى روح خدایى گردد. سنگینى عبارات فوق، چنان که دیده مى شود، بیش از آن که بر ماده آفرینش باشد بر فعل خلقت است و نمایانگر قدرت و سیطره نیروى خلق و مجذوبیت تسلیم وار مواد آفرینش زیردست قدرت الهى است. تکرار این فعل، حضور پى در پى خالق را در تمامى مراحل، فرا یاد آدمى مى آورد. در هر بار که این فعل، همراه با مرحله یا عنصرى از آفرینش بشر تکرار شده است، ناگهان آدمى را به نخستین مراحل آفرینش او بینا مى سازد، تا در قیاس با مرحله فعلى خویش، این سؤال سنگین را که طى قرن هاى بى شمار، نسل هاى بى شمارى از نیاکان او به خاطر آن پا به عرصه وجود نهاده اند و پس از چندى روى درخاک کشیده اند از خویش بپرسد که، اکنون در چه مرحله اى از رشد هستم و براى رسیدن به مرحله اى که روح خدا در من جارى شود، چه باید بکنم؟