به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کتاب نگاه پر باران به نگارش سعید زاهدی و سمیه شریفلو به نقش زنان در هشت سال دفاع مقدس و حضور آنان در جبهههای جنگ پرداخته است. این کتاب ضمن گردآوری خاطرات زنان فعال در عرصه هشت سال دفاع مقدس با ادبیاتی زیبا به تاثیر حضور زنان اشاره کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
جنگ مردان و زنانی تربیت کرد که رفتارهایشان را وقتی میفهمیم که فضای جنگ را بفهمیم. سخت است درک اندیشه زنانی که میپذیرفتند با مردان جنگ ازدواج کنند. زنانی که مشکلاتشان از روزهای نخست شروع میشد از همان روزهای خواستگاری. «میترسیدند حسن شهید شود و من بیوه بمانم. وقتی قضیه سرگرفت، عمهام با ترکه من را زد. بعد گفت مریم حواست باشد داری چه میکنی و با چه کسی ازدواج میکنی. اگر جبهه رفت و ناقص شد فردا خودت پشیمان میشوی. شاید هم کشته شود.» «وقتی محمد به خواستگاریم آمد مادرم مخالفت کرد. میگفت شهید میشود و تو تنها میمانی. بیوه میشوی. شوهری بگیر که کنارت بماند. گفتم من را از شهادت میترسانی؟ ما معتقدیم انّ الحیاة عقیدة و جهاد. زندگی عقیده و جهاد است». البته رزمندهها هم حین عقد میگفتند کارشان زمان و مکان ندارد و هر وقت لازم باشد باید بروند. «در جلسه خواستگاری کاظم بهم گفت هر چند سال که جنگ طول بکشد من هم در جبهه میمانم. گفتم ما اسممان را مسلمان گذاشتیم و باید پای مسلمانیمان بایستیم. کاظم سرش را بلند کرد وبا ناباوری نگاهم کرد. سکوت کرد. گفت پاسدار شدن یعنی اسارت. معلولیت. شهادت. شما خوب فکر کن. گفتم پای همه این مسایل میایستم کاظم بازهم منعجب نگاهم کرد»
در قسمت دیگر کتاب آورده شده است:
عملیات کربلای۴ شروع شده. خانم باغشاهی هر دو بچه اس در منطقه هستند، جواد و حسین. قبلا فقط حسین میرفت و میآمد. از وقتی که جواد ۱۶ سالش شد دوتایی باهم میروند منطقه. مدام کنار تلفن مینشیند. من هم برای اینکه بیشتر بهش سربزنم هیچ جا نمیروم. یک ماه است عملیات کربلای ۵ شروع شده. رادیو مرتب مارش حمله میزند. توی کوچهمان هر روز یک خانه چراغانی است. پسر و داماد من جبههاند ولی من بیشتر نگران خانم باغشاهیام. اواخر دی حسین آمد. مادرش به من گفت از بابت حسین خیالم راحت شده. حالا فقط نگران جوادم. پسرهام در جبهه پهلوی هم نبودهاند. برای همین حسین از جواد خبری نداره. قلبم لرزید. نگرانش شدم. غیر ممکن است حسین از جواد بیخبر باشد. رفتم سراغ حسین. گفتم حسین آقا راستش را بگو سر جواد چه آمده؟ گفت چند روز بود جنازهاش گم شده بود امروز صبح آوردندش. گفتم پس چرا به مادرت نمیگی؟ گفت میخواهم یک شب دیگر با امید بخوابد. برگشتم پیش خانم باغشاهی. به زور خودم را کنترل کردم. برایش قرآن خواندم. بیشتر آیههایی را خواندم که از رنج و صبرهای پیامبران میگفت. وسط یکی از آیهها دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: الهی شکر
در جای دیگر کتاب میخوانیم:
جنگ سالهاست تمام شده است اما بسیاری هنوز درگیر هستند با جنگ. از جمله جان بازان و خانوادههایشان. «رسیدیم بیمارستان. به د ورفتم تو. داد زدم زود باشید زود باشید شوهرم دارد میمیرد. گفتند صبر کن. خودم از دلهره داشتم میمردم. دو دقیقه بعد برگشتم، گریه کردم. گفتم تو رو خدا زود باشید. الان میمیرد. گفتند تخت خالی نداریم برو یک بیمارستان دیگر. گفتم شوهرم وضعش وخیم است. گفتند بیخود سر و صدا راه نینداز. میخواست نرود جبهه! گر گرفتم. شکستم. نشستم روی زمین.» «منوچهرم آن قدر در بیمارستان ساسان منتظر نوبت ماند که ریههایش عفونت کرد و چهار ماه بستری شد. دوستش آمده بود میگفت معتاد شدی به مورفین. میخندید. ما گریه میکردیم»
علاقه مندان به تهیه این کتاب می توانند به مرکز پخش و معاونت نشر و ادبیات سامزان حفظ و آثار ارزش های دفاع مقدس سپاه مراجعه و یا با تلفن 66708369 تماس بگیرند.