در کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» آمد؛

خاطرات یک جانباز قطع نخاعی از بی‌اطلاعی مردم از رنج‌هایش

کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» شامل خاطرات جانباز قطع نخاعی حاج «کاظم سلیمیان» است که به شرح خاطرات وی از سختی‌های جانبازی و بی‌اطلاعی مردم از رنج‌های این قشر شریف پرداخته است.
کد خبر: ۵۲۲۸۹۱
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۰ - 18May 2022

روایت جانباز قطع نخاعی از رفتار عجیب مردم با اوبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حاج «کاظم سلیمیان» از جانبازان قطع نخاع دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» به برخورد‌های عجیب مردم با جانبازان اشاره کرده است که در ادامه می‌خوانید.

در آسایشگاه جانبازان بچه‌ها درد‌های مشترکی داشتند. شاید برخی اتفاقات که می‌افتاد، در بین بچه‌ها عادی بود ولی در بین مردم، زندگی برایمان دشوار می‌شد. مثلاً باید مواظبت می‌کردیم که لباسمان در مقابل مردم خیس و آلوده نشود یا مثلاً بوی نامطبوع ندهیم. گاهی اعمال غیرارادی‌مان کار دستمان می‌داد! باید موقع غذا خوردن خیلی دقت می‌کردیم که دیگران احساس ترحم یا تعجب یا هر احساس دیگری نسبت به ما نکنند. زندگی برای ما در بین مردم سخت بود. گاهی برخورد مردم چنان عجیب و ناباورانه بود که تا چند هفته ذهنم را درگیر خودش می‌کرد.

وقتی که منصور، پسر دایی‌ام فوت شد، برای شرکت در مراسم او و تسلیت گفتن به دایی و برادرهایش رفتیم. معمولاً رسم بود پس از خاکسپاری در خانه مرحوم چند شب قرآن‌خوانی برگزار می‌شد و شامی هم می‌دادند. خب من با این وضعیتم نمی‌توانستم مدت زیادی در خانه دایی بمانم. شب اول هر چه اصرار کردند، برای شام نماندم و گفتم مرا به خانه ببرند. شب دوم دوباره همین اتفاق افتاد و من از ماندن امتناع کردم. یک‌دفعه پسردایی بدون مقدمه گفت: «فکر می‌کنی مال ما حرومه که این‌جا شام نمی‌خوری؟!» آن‌قدر ذهنم به هم ریخت که هیچ جوابی نتوانستم بدهم. گفتم: «باشه، می‌مونم.»

ذهنم خیلی درگیر حرف پسردایی شده بود تا اینکه موقع شام شد. ویلچر من داخل حیاط خانه بود. به پسردایی گفتم که بالشی روی پایم بگذارد و ظرف شام را روی آن قرار دهد. یکی دیگر از مهمانان که مرد مسنی بود، چون پا درد داشت و می‌خواست پاهایش را دراز کند، ظرف غذایش را بیرون آورده بود تا در ایوان شام بخورد. من طبق آن چیزی که یاد گرفته بودم قاشق را در بین انگشتانم قرار دادم و اولین قاشق را به دهان بردم. وقتی آن مرد غذا خوردن مرا دید، گوشش را کشید و انگشت سبابه را بین دندان‌هایش گزید و چند بار استغفرالله گفت! انگار جن دیده بود! انگار موجود عجیبی دیده بود. انگار می‌خواست تمام بدی‌هایی را که با من است، از خودش دور کند. دیگر نتوانستم غذا بخورم. آن از حرف پسردایی و این هم از استغفرالله گفتن این مرد. خدا خدا می‌کردم که برادر‌ها و مادر زودتر بلند شوند و مرا به خانه ببرند.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها