به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، به جبهه که رفت نامش بهمن بود و وقتی برگشت علیرضا صدایش میکردیم. اولین بار که به درب منزل آنها رفتم و به مادرش که در را باز کرد گفتم با علی رضا کار دارم پاسخم داد عزیزم منزل را اشتباه آمده ای. ما علیرضا نداریم.
مانده بودم چه بگویم. همانطور که سرم پایین بود یادم آمد که نامش بهمن بوده است.گفتم ببخشید با بهمن کار داشتم. مادرش نفس راحتی کشید و گفت خب این را از اول بگو. الان میگویم بیاید.
چند دقیقه بعد بهمن و من داشتیم به گافی که زده بودم میخندیدیم. خندهای از روی شیطنت !
* * *
بهمن ماه سال 1391 که خبر رسید سید حسین رجبی از شرهانی پرکشید و رفت؛طاقت دیدن چشمهای قرمز شده بهمن را نداشتم و شاید خیلی از بچهها هم مثل من بودند.
در همان چند روز از غصه آب شده بود. در تاریکی شب باید او را بر مزار سید حسین پیدا
می کردیم که اشک میریخت.کلاه سیاه پشمی هم بر سر داشت که موهای حناییاش از ز یر آن بیرون زده بود و چهرهاش را نمکیتر میکرد.
چند روز بعد که به جبهه برگشت در کنج سنگر که او را میدیدیم دلمان به حالش میسوخت. او هنوز نتوانسته بود شهادت سید را باور کند. اگر باور هم میکرد نمیتوانست با آن کنار بیاید. شوخیهای سید هبتالله فرج اللهی - که خودش دلتنگ سید بود - باز هم بهمن را از آن حال و و روز جدا نمیکرد.
بهمن مثل شمع میسوخت و آب میشد.
* * *
در همان روزهای سرد بهمن بود که داییاش هم مفقودالاثر شد و چند هفته طول کشید تا رادیو عراق پیام او را به خانواده رسانید و یعنی اسیر شده است.
هرگز آن روز و آن دیدار را فراموش نمیکنم.
چند روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.
کنار هم ایستادند و از آنها عکس گرفتم. بهمن گفت خودت هم بیا. دوربین را به سید حمید دادم و کنارش ایستادم.
من و غلامعباس و بهمن در کنار درب کوچک منزل مادر بزرگ بهمن درخیابان میرداماد در یک غروب زیبای دزفول لبخند میزدیم. لبخندی که هنوز تصویر آن در آلبوم من میدرخشد.
و از همه زیباتر لبخند بهمن که تا آن زمان زبانزد همه بچهها بود.
* * *
یکی از روزهای تعطیلات نوروز 1362 بود که به منزلمان آمد و گفت: دعا کن دیگر شهید شوم چون احساس میکنم پس از شهادت سید حسین تنهای تنها شدهام و دیگر نمیتوانم در دنیا بمانم. این دو ماه هم خیلی طاقت آورده ام. گفتم: چه
می گویی علیرضا؟ باید زنده بمانی تا با هم به زیارت کربلا برویم. پاسخ داد: نه. فقط دعا کن شهید شوم. آنهم شهادتی که هیچ چیز از من به شهر برنگردد.دوست دارم پیکرم در همانجا که شهید میشوم بماند وتشییعی نداشته باشم. عصبانیتر شدم و با کمی غیظ گفتم: آخرمیدانی چه میگویی؟ آیا به فکر پدر و مادرت نیستی؟ بدون انکه از غیظم بترسد گفت: همین که گفتم. دعا کن مفقود شوم.
با ناراحتی از او جدا شدم.
* * *
در پایان جمع قرانی مان در حسینیه شهید علم الهدایی رسم بود که مجلس را با فاتحهای برای شادی روح شهدا و پس از آن دعا برای سلامتی امام خمینی و پیروزی رزمندگان اسلام به پایان ببریم.
وقتی بهمن در شهر بود و به مجلس قرآنی مان میآمد در هنگام خواندن فاتحه سر به زیر بود وغرق تفکر و در هنگام دعا برای امام گویا بهترین و بزرگترین دعایش را بر زبان جاری میکرد. وقتی در یک عصر دلگرفته فروردین 1362 یعنی چند روز پس از آخرین دیدارمان خبر مفقود شدنش را به شهر آوردند یکه خوردم. خبر مفقود شدن او و حسین محسنی در عملیات والفجر یک در شرهانی و اینکه با همه تلاشی که بچههای همرزمش در گردان تخریب کرده بودند اما نتوانستند جسد آنها را به عقب بیاورند و بر روی تپهای در منطقه و زیر یک درخت ماندند برای همه شکننده بود و برای من که از زبان خودش شنیده بودم که دوست دارم مفقود شوم هولناکتر.
اینکه چگونه باید خبر شهادتش آنهم از نوع مفقودیت را به خانوادهاش که یک اسیر داشتند بدهیم کاری بود سخت و طاقت فرسا اما هرطور بود خبر را دادیم و چه شد بماند.
کوله پشتیاش را آوردند و من بیتابتر از همه آن را باز کردم. به دنبال وصیتنامهاش بودم. ناگهان بوی بهمن در فضا پیچید. بوی مهربانی و یکدلی و برادریای که سالها بین ما برقرار بود.
وصیتنامهاش را پیدا کردیم. خط خودش بود. معلوم بود با حوصله و سر صبر نوشته است. تمیز و پاکیزه بود.خواندم و اشک ریختم. اشک میریختم و نمیدانستم همه بچههایی که اطرافم گوش میکنند حال و روزی بهتر از من ندارند.
رسیدم به این فراز:
از شما میخواهم که در مجالس تان نخست برای سلامتی امام خمینی دعا کنید و پس از آن برای شهدا فاتحه بخوانید. این بود اوج عشق و ارادت او به رهبر و مرادش امام خمینی. از آن پس بود که به یاد او دعا برای حضرت امام بر فاتحه برای شهدا مقدم شد. برای همه شهدا و او که خودش از خدا خواسته بود گمنام بماند.
منبع:روزنامه جمهوری