دفاع مقدس در آیینه ی مطبوعات (1)

علی‌اصغر تا آخرین لحظه همراه نیروهایش ماند

شهید علی‌اصغر فتاحی فرمانده توانمند گردان علی‌بن‌ابیطالب(ع) سال 1343 در مقیان از توابع اراک به دنیا آمد.
کد خبر: ۴۲۰۵۱
تاریخ انتشار: ۰۷ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۹ - 26February 2015

علی‌اصغر تا آخرین لحظه همراه نیروهایش ماند

به گزارش دفاع پرس، شهید علیاصغر فتاحی فرمانده توانمند گردان علیبنابیطالب(ع) سال 1343 در مقیان از توابع اراک به دنیا آمد. او که در دوران نوجوانی در مبارزات انقلابی شرکت کرده بود، بعد از پیروزی انقلاب نیز با تبعیت از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر مقابله با فتنه ضد انقلاب و جداییطلبان، وارد اغتشاشات کردستان شد و تا زمان شهادت در هفتم اسفند ماه 1362 و طی عملیات خیبر، هرگز رخت رزم را از تن خارج نکرد. شهید فتاحی را باید یکی از رزمندگان و سرداران جبهههای غریب غرب دانست که به مدت دو سال در آن مناطق خدمت کرد و همزمان با عملیات رمضان به جبهههای جنوب رفت. به مناسبت هفتم اسفندماه، سالروز شهادت فرمانده توانمند گردان علیبنابیطالب(ع) لشکر17، با هماهنگی و همت ستاد کنگره سرداران، فرماندهان و 2600 شهید استان مرکزی، پای صحبت تعدادی از همرزمانش نشستیم تا مروری بر خاطرات این سردار شهید داشته باشیم.
 
اخلاق فرماندهی
 
شهید علیاصغر فتاحی از آن دست فرماندهانی بود که همراهی و همدلی فوقالعادهای با نیروهایش داشت و سعی میکرد تا آنجا که امکان دارد به مشکلات تکتک آنها رسیدگی کند. بعد از عملیات رمضان با شرایطی که به وجود آمده بود، وضعیت نظم و انضباط تعریف چندانی نداشت. در همان ایام یک روز اعلام شد نیروها پوتین پوشیده و مرتب در صبحگاه به خط شوند. یکی از رزمندهها که پای بزرگی داشت، جای پوتین دو تکه یونولیت به پایش بسته بود و باصطلاح کفشی برای خودش مهیا کرده بود.
 
شهید فتاحی همینطور از ردیف جلو بچهها را بررسی میکرد تا اینکه به آن رزمنده رسید. تا چشمش به پاهای او افتاد، خشکش زد. با تعجب پرسید: این چه وضعیته؟ رزمنده هم گفت:
دیشب به پوتینهام تک زدند. چون پاهام بزرگه پوتین راحت برام پیدا نمیشه.
 
اصغر آقا خیلی ناراحت شد (ما شهید علیاصغر فتاحی را با نام اصغر صدا میزدیم) بعد از صبحگاه رزمنده را سوار ترک موتورش کرد تا همه یگان را بگردند و پوتین شماره 46 برای آن رزمنده پیدا کنند. دور و برهای ظهر بود که دیدیم هر دو آمدند و یک پوتین برای رزمنده پیدا کرده بودند. پرسیدیم بالاخره از کجا گیر آوردید؟ شهید فتاحی هم با خنده گفت: از کمپ اسرای عراقی! پای یکی از اسرا هماندازه پای این رزمنده بود و پوتینش قسمت ایشان شد.
 
ببینید یک فرمانده تا چه اندازه میتواند به فکر نیروهایش باشد که برای اذیت نشدن یک از رزمندگان چند ساعت او را در یگان میچرخاند تا اینکه پوتینی برای او بیابد. فرماندهان دوران جنگ چنین انسانهای بزرگی بودند و سردار شهید علیاصغر فتاحی هم به واقع فرمانده بزرگی بود که بر قلوب رزمندگان حکم میراند و نیروهایش او را از صمیم قلب دوست داشتند.
 ابوالقاسم صفرزاده
 
 
اقتدا به سیدالشهدا(ع)
 
یکی از خصوصیات بارز شهید علیاصغر فتاحی توسل ایشان به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بود. ایشان به عنوان یک فرمانده، سعی میکرد تا اگر قرار است مراسمی برای اهل بیت برگزار شود، همه نیروها در آن حضور داشته باشند و به قول معروف همگی استفاده ببرند.
در ایام عزاداری محرم، یا در سایر مواقع شهید فتاحی اولین نفر حاضر میشد و گردان را برای راهاندازی دستههای سینهزنی بسیج میکرد. چون من مداحی میکردم، ایشان به من میگفت: «مسافر بلند شو، یاعلی، شروع کن تا بچهها هم جمع شوند و مراسم را راه بیندازیم.» اصغرآقا این کار را هر روز تکرار میکرد. خودش ابتدای دسته حرکت میکرد و به عنوان میاندار، رزمندگان را هدایت میکرد. من هم مداحی میکردم و دسته ما از محل گردان تا نزدیک نمازخانه میرفت و در آنجا تعداد بیشتری از رزمندهها به ما ملحق میشدند و شور مراسم به اوج خود میرسید تا در انتها دعا میخواندیم و بعد بچهها وارد نمازخانه میشدند.  یادم است در همین دستهجات سینهزنی، شهید یعقوب صیدی به تبعیت از شهید فتاحی نوحه «قال رسولالله نورعینی» را با نوای گرم و خوشی میخواند که شور زیادی در بین بچهها ایجاد میکرد. به نظر من گذشته از برکاتی که بردن نام اهلبیت(ع) به هر محفل و مجلسی میبخشد، وجود شهدای باصفایی چون سردار شهید علیاصغر فتاحی و شهید صیدی و... باعث میشد تا عزاداریهای ما در جبهه یک حس و حال عجیبی داشته باشد و به جرئت بتوان گفت تکرار ناشدنی هستند.
ابوالقاسم مسافر
 
 
شیفته شهادت
 
شهید فتاحی به واقع شیفته شهادت بود. البته نه آن طور که بگوییم دنبال بهانهای میگشت تا حتماً کشته شود و برود، نه، منظورم این است که ایشان هر چه تبحر داشت به کار میبست تا بتواند پیروزی ظاهری و دنیایی را به دست بیاورد، اما وقتی با او مأنوس میشدی و صحبت میکردی، متوجه میشدی که آرزوی شهادت را در دل نهفته دارد و هر عملیاتی که میآمد و شهید نمیشد، در دلش غوغایی برپا میشد. اما قسمت او بود تا در آوردگاه عملیات خیبر و وقتی که دژ دشمن در جزایر مجنون فروریخت، به شهادت برسد. روز هفتم اسفند سال 62 شهید اصغر فتاحی مثل کسی که رسالتش را انجام داده و وقت رفتنش فرا رسیده، لباس زیبای شهادت را به تن کرد و آسمانی شد.
نورخدا قاسمی
 
آخرین لحظات
عملیات خیبر یکی از بزرگترین عملیاتهایی بود که رزمندگان در طول دفاع مقدس انجام دادند. آوردگاهی که طی آن شهدا و مجروحان بسیاری تقدیم شد و شهید فتاحی هم یکی از این شهدا بود. در خلال عملیات ایشان زخمی شدند و هرچه اصرار میکردیم به عقب برگردد قبول نمیکرد. حرفش این بود که باید تا آخرین لحظه کنار نیروهایم بمانم.
 
خبر که به فرمانده لشکر شهید مهدی زینالدین رسید، ایشان به برادر اسماعیل هاشمی دستور دادند که فرماندهی گردان را تحویل بگیرد تا شهید فتاحی به عقب منتقل شود. آقای هاشمی به من رسیدند و سراغ شهید فتاحی را گرفتند. گفتم جلو رفته و قرار شد با هم به سراغ ایشان برویم. تعدادی گلوله آرپیجی برداشتیم تا همراه خودمان به نیروهایی که کنار شهید فتاحی بودند برسانیم. آتش دشمن به قدری زیاد بود که به سختی حرکت میکردیم. در همین حین ناگهان خمپارهای کنارمان اصابت کرد و من و آقای هاشمی به شدت مجروح شدیم. امدادگران آمدند و ما را به عقب منتقل کردند.
 
وقتی که خبر آمدن ما به شهید فتاحی رسید، ایشان دوباره تأکید کرده بودند که من باید کنار بچههایم بمانم و آن قدر مردانه جنگید تا به آنچه لایقش بود رسید.
صادق دوخائی
 
 
لحظه شهادت
 
در اثنای عملیات خیبر، لحظهای که شدت درگیری به اوج خود رسیده بود، چشمم آشنایی را دید
که روی زمین افتاده بود، حدس زدم اصغر است، جلوتر رفتم دیدم پاهایش له شده. صدایش کردم. سرش را بلند کرد و شناخت. گفت: محسن جان تویی؟ سریع به سراغش رفتیم و با سه نفر دیگر او را به سمت سنگر شهید مهدی زینالدین بردیم. 50 متر مانده به سنگر چون خسته و عصبی بودم، شروع کردم به داد و بیداد کردن تا بلکه زودتر به وضعیت شهید فتاحی و مهدی صباغ که او هم زخمی شده بود، رسیدگی شود.
 
به هر ترتیبی بود یک وانتی جور شد و آن دو را داخلش گذاشتیم و رفتم بالای سر مهدی صباغی که حالش بهتر بود و میتوانست صحبت کند. دیدم سر اصغر پایین افتاده است. خودم را به او رساندم و سرش را بین دستانم گرفتم. به او گفتم: «اصغرجان ذکر بگو، میرسیم، دیگه تموم شد.» خیلی بیحال شده بود، اما در همان وضعیت لبخند میزد و مشخص بود که نای حرف زدن ندارد.
 
کمی بعد دوباره گفتم اصغر بیداری؟ سرش را تکان داد. چون هر لحظه احتمال شهادتش میرفت، نزدیک پد هلیکوپتر باز صدایش کردم و گفتم اگر میتواند دستش را تکان بدهد. تکان داد و کمی خیالم راحت شد. به بالگرد که رسیدیم، با سر و صدا دو نفر پزشک را کنارش حاضر کردیم. هر کاری کردند نتوانستند رگ دستش را بگیرند. امیدمان داشت قطع میشد. توی همین گیر و دار هلیکوپتر پرواز کرد و دیگر از او خبر نداشتیم تا اینکه شنیدیم به شهادت رسیده است.
 
در قسمتی از وصیتنامه شهیدآمده است:  با درود بر آخرین منجی عالم بشریت حضرت حجتبنالحسنالعسکری مهدی موعود و با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و بنیانگذار جمهوری اسلامی، سلام بر او که اسلام را به ما آموخت، او که تنها بر دین پاک رسول خدا تکیه کرد. و جز اسلام به چیزی دیگر نیندیشد. خدایا تو شاهدی که من برای رضای تو گام برداشتم و جز این چیز دیگری نبود. و اما ای خدا تو شاهد بودی و هستی که چگونه از طرف بعضی از برادران  مورد تهمت و دروغ قرار گرفتهام.
 
آری، آنان برادرانی بودند که از پشت خنجر را تا غلاف در سینه برادر فرو بردند. پروردگارا، نیش زبانشان همچون تیری بر قلبم فرو مینشیند و وجودم را به آتش میکشد.  و اما شما ای کوردلان بدانید که نقاب از چهرهتان برداشته خواهد شد و امت قهرمانمان به حیلهها و نیرنگهای شما پی خواهد برد. بیایید تا فرصتی باقی است به صف اسلام که همانا خط امام است بپیوندید و از خداوند منان بخواهید تا همه ما را به راه حقیقی اسلام هدایت کند تا با درک صحیح اسلام به مسائل موجود بنگریم نه با دید شخصی و گروهی.
به امید روزی که همه مسلمین در صفی واحد در قدس نماز گزارند.
 13/2/62 علیاصغر فتاحی
 
منبع:روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها