دفاع مقدس در آیینه ی مطبوعات 28 بهمن (2)

مانند شهیدان زندگی کنیم

بیست و پنجمین یادواره سرداران و75 شهید مسجد امام حسین(ع) شمالی شهرستان دزفول در روز دوشنبه 27/11/1393، در این مسجد برگزار گردید.
کد خبر: ۴۱۳۷۸
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۸ - 17February 2015

مانند شهیدان زندگی کنیم

این مسجد که از پایگاههای اصلی در دوران دفاع مقد س بوده است در طول جنگ تحمیلی هزاران بسیجی را به جبههها اعزام کرد و با تقدیم شهدا، جانبازان و آزاده از افتخارات دزفول عزیز شد و نام این مسجد در میان پایگاههای مقاومت درخشید.
برخی از این رزمندگان به مدارج بالایی همچون فرماندهی گردان و یا یگانهایی مانند تخریب، توپخانه، ادوات، بهداری، اطلاعات و عملیات دست یافتند اما آنچه آنها را راضی میکرد رضایت امام و رهبر عزیزشان خمینی کبیر بود که لحظهای از یاری او غافل نشدند و توانستند در عملیاتهای فاتحانهای همچون فتح المبین، بیت المقدس و والفجر 8 لبخند را بر لبان آن خورشید درخشان جماران بنشانند و ازاین رو بود که او بارها بر بازوان این جوانمردان دزفولی بوسه زد و بر آن بوسهها افتخا ر کرد. اینک سالهاست که سرداران و 75 شهید مخلص و عاشورایی مسجد امام حسین(ع)
شمالی شهرستان دزفول در کنار خمینی بزرگ همنشین سید و سالار شان حضرت اباعبدالله الحسین هستند. در اینجا نگاهی داریم به برخی از خاطرات چند تن از این شهدای والا مقام.
* لبخند سید جمشید
سید همیشه و همه جا برایم حاضر است. سید آدم پیچیدهای نبود. ساده بود و بیتکلف. با نیروهایش هم با سادگی برخورد میکرد. او بین خود و بچههای گردان بلال فاصلهای نمیدید اما بچههای بلال خودشان فاصله ایجاد کرده بودند و مقید بودند. همانگونه که ما یاد گرفته بودیم که فاصله خود را با خضریان حفظ کنیم. سید جمشید صفویان را اخلاقش محبوب کرد نه شجاعتش که البته شجاعت هم داشت همانگونه که خضریان شجاعت داشت و از بعد خوش خلقی به پای سید نمیرسید که البته خضریان آن را هم داشت. سید هر وقت بود دیگران آرامش داشتند. هر وقت بود دیگران از دست و زبانش در امان و آسایش بودند. به خطاکار فرصت جبران میداد. خودش زمینههای جبران را فراهم میکرد. بعد هم بیش از گذشته محبت میکرد. سید دنبال فخر فروشی و تحقیر دیگران نبود. سید معتقد بود این بچههایی که از جنگ برمی گردند در شهر نیز باید بیمه باشند چون اسباب فریب انسان آنقدر زیاد است که لحظهای غفلت هم خطرناک است. برای همین وقت استراحت گردان در شهر به بهانههایی مرتب به مساجد و دوستان سر میزد به دلیل اینکه نگران بود.
می گفت آفات دنیا زیاد است و فرصت نمیداد کسی دلبسته شود. سید پرده پوش بود. برای عزت یک نفر پیش خدا و مردم این خصایص چیز کمی نیست. اصلا خضریان سید را برای همین انتخاب کرد. میدانست سید بچهها را برای شب عملیات آماده تحویل او میدهد. سید انسان خود ساخته و اخلاقمندی بود که شهید شد. من شب عملیات والفجر هشت فهمیدم که خضریان چقدر به سید علاقه دارد. من لحظاتی فقط زل زده بودم به خداحافظی این دو.
روزهای اول آموزش آبی خاکی در پشت سد تنظیمی دزفول بودیم. برای عملیات بدر آماده میشدیم. من در حالی داشتم از آب بیرون میآمدم که خضریان و سید جمشید و یکی دو نفر از مهمانهای خضریان روی اسکله بودند. از آب که بیرون آمدم کمر سید را گرفتم و بغلش کردم و گفتم سید با هم میپریم توی آب. کشمکش من و سید ده ثاییه هم طول نکشید که من به آب افتادم. از آب که بیرون آمدم خضریان مرا خطاب قرار داد و گفت این چه کاری بود که کردی؟ عذرخواهی کردم و خواستم از اسکله خارج شوم که سید جمشید صدایم زد و با لبخند گفت زحمت بکش یک جفت دمپایی برایم بیاور. چون یک لنگه از دمپاییاش توی آب افتاده بود. من خودم میدانستم که سید اگر هم دمپایی میخواست میتوانست به کسی دیگر بگوید. اما او مخصوصا به من گفت تا آن تلخی تذکر خضریان را فراموش شده بداند و من هم با این برداشت از تقاضای سید رفتم و برایش دمپایی آوردم. اینها فقط خاطره نیست که اگر به اینگونه نکات توجه نشود جز مشتی داستان قدیمی و بیخاصیت چیزی نیستند.
من دیشب خواب سید جمشید را دیدم. چهرههایی را که من در خواب دیدم برخی را نمیشناختم و برخی را نیز میشناسم. اما نکته جالب این بود که همه لبخند میزدند. وقتی من وارد اتاق شدم با همه احوالپرسی کردم و آخرین نفر سید جمشید بود. بغلش کردم مثل بغل کردن روی اسکله. سید فقط میخندید. گفتگویی کردیم که هیچ چیزی از آن را بیاد ندارم. اما به سید گفتم سید من که میدانم این لحظات را در خواب میبینم. خوابی طولانی بود آنقدر طولانی که من به تک تک چهرههای نشسته در کنار سید خیره شدم و از دیدن بعضی از دوستانی که سالهاست آنها را ندیدهام و حتی اسم برخی از آنها را هم فراموش کردهام غافلگیر شدم. از صبح تا شب به این فکر میکردم که این خواب چه حکایتی بود که یادم آمد سالگرد شهادت سید جمشید است.
به نقل از وبلاگ دست نوشتهها
* * *
* حالا بگو چه کار کنم؟
سردار رشید اسلام شهید احمد هدایت پناه به همراه پدر و چهار تن از برادران خود در جبهههای مختلف حضور داشت و این موضوع مورد تحسین و تقدیر فرماندهان جنگ بود. البته حضور همزمان آنها در جبههها موجب میشد که گاهی جرو بحثهای زیادی بین پدر و پسران از جمله احمد پیش بیاید.
از آن جمله آنکه در مرحله دوم عملیات بدر یک روز عصر که با موتور در جزیره مجنون میرفتم ناگهان احمد را در کنار پدرش دیدم.ایستادم. سلام کردم. احمد بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیا و مشکل ما را حل کن. پدر ش نیز گفت: راست میگوید. هر چه شما بگویید قبول میکنم. پرسیدم: حالا چه شده است که من باید بین شما قضاوت کنم؟ احمد پاسخ داد:من فرمانده توپخانهام و حضرت امام، اطاعت از فرماندهان را واجب میدانند ولی پدرم که من فرمانده او هستم از من اطاعت نمیکند چون میگویم نباید به خط مقدم برود ولی او نمیپذیرد و میخواهدبه خط برود. حالا بگو چه کار کنم؟
پدرش با عجله گفت:من پدر او هستم و اطاعت از پدر هم واجب است چون خدا فرموده است که از پدر و مادر خود اطاعت کنید و با آنها مخالفت نورزید. من میگویم باید به خط مقدم بروم ولی او قبول نمیکند حالا بگو چه کار کنم؟
من که مات و مبهوت مانده و شرمسار ایثار و فداکاری آنها شده بودم،هر دو را در آغوش گرفتم. صورت هایشان را بوسیدم و گفتم: نمیدانم. خودتان با هم کنار بیایید. ازآنها جدا شدم ولی میدانستم که هیچکدام از آن پدر و پسر از تصمیم خود عقب نشینی نمیکنند. آن شب هر دو در عملیات در کنار رزمندگان با دشمن متجاوز جنگیدند. سرانجام شهید احمد هدایت پناه در عملیات کربلای پنج، داغی سنگین بر دل پدر رزمندهاش گذاشت و بهشتی شد.
راوی: سید ناصر قاطمه باف
* * *
* برگه پایان خدمت
چند روز به عملیات کربلای 4 مانده بود. من برای بردن مقداری دارو و لباس زیر و لباس کار برای مصدومین سلاحهای شیمیایی از پادگان کرخه (مقر لشکر 7 ولیعصرعج) به همراه سید مرتضی ملارجبی به پادگان آمده بودیم آن روز اول دی ماه 1365 بود، سید مرتضی برای تسویه حساب پایان خدمت سربازیاش به معاونت نیرو (پرسنلی) رفت و من هم کارهایی را که بخاطر آن به پادگان آمده بودم انجام دادم و نزدیکیهای ظهر کارم تمام شد و منتظر سید شدم و جلوی درب بهداری نشسته بودم که با همان شور همیشگی از دور که من را دید فریاد زد محمد محمد دیگه به من نمیتوانی بگویی مشمول(سید مرتضی اولش بصورت بسیجی به جبهه آمده بود و وبا رسیدن به سن خدمت تغییر عضویت داد و سرباز وظیفه یا به قول ما مشمول شدو ما با گفتن این کلمه با او شوخی میکردیم) من الان بسیجیام و برگه تسویه خدمت وظیفه خود را به من نشان داد و برگه معرفی به بهداری با عضویت بسیجی را از معاونت نیرو گرفته بود. سید مرتضی سه شب بعد در جلوی اورژانس بهداری لشکر 7 ولی عصرعج به همراه 2 نفر از رانندگان آمبولانس به شهدا پیوست. شب عملیات کربلای چهار بود و سیدتنها 4 روز بود که دیگه مشمول نبود و دوباره باعضویت بسیجی درجبهه بوداو جانشین امدادو انتقال موتوری بهداری لشکر7 ولی عصرعج بودومسئولیت آمبولانسها و رانندگان آنها به عهده اوبود در عملیات کربلای4 نیازی به اعزام آمبولانس به خط نبود چون عملیات عبور از رودخانه بود و اورژانس مجروحین ما در کنار نهردرجزیره مینو قرار داشت و قایقها بایستی مجروحین را در اسکله روبروی اورژانس تخلیه میکردند و توسط تخلیه مجروحین به داخل اورژانس منتقل میشدند و پس از اقدامات امدادی لازم در اورژانس 16تخته با آمبولانس و با مدیریت سیدمرتضی ملارجبی به بیمارستان صحرایی و عقبه منتقل میشدند،البته لشکرما در عملیات کربلای4 یک اورژانس مصدومین ش.م.ه.هم در فرودگاه آبادان با حمام و کلیه تجهیزات معمول آن روز داشت که در مراحل اول عملیات چندان کاری نداشتند.
آن شب من با بهزاد بهزادی که هیکلی درشتتر از من داشت درکنار اورژانس و یک آمبولانس داشتیم با هم صحبت میکردیم که ناگهان در آن ظلمات شب یک کسی از روی ما رد شد و بهزاد گفت این کسی جز سید مرتضی نباید باشد که سید به حرف آمد و گفت از کجا فهمیدی (2-3بار تکرار)وبهزاد گفت کسی غیر از تو این همه عجول نیست،شاید این آخرین برخورد من با سید در آن شب و عمر مبارک سید مرتضی بود و دیدار بعدی ما در سردخانه شهید آباد دزفول بود.درآن شب و روز بعد از آن خیلی از بچههای لشکر شهید شدند، چرا که یگان جناح بودیم(در سمت چپ ما یگان دیگری نبود) و غواصان لشکر به فرماندهی شهید سیدجمشیدصفویان (پسرخاله سید مرتضی) موفق شدند خطوط اول عراقیها را بشکنند و چندین گردان از لشکر از جلو بهداری با قایق به جزیره سهله منتقل شدند و ماموریت خودشان را بنحو احسن انجام دادند ولی متاسفانه اکثریگانهای دیگر نتوانسته بودند ماموریت شان را با موفقیت انجام بدهند و از صبح روز عملیات بعد از اطمینان دشمن از سایر خطوط تمام آتشهای خود را روی لشکر ما متمرکز ساخت بطوریکه روی اورژانس بیش از 40-50 توپ و خمپاره دشمن اصابت کرده بود و سنگرهای ما در آن اطراف که خیلی هم مستحکم نشده بودند هم آسیب پذیر بودند بطوریکه سردار روشن پژوه در سنگر فرماندهی بهداری لشکر درحال مکالمه بیسیمی با فرماندهی مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و با گفتن یاعلی اصغر حسین برروی زمین افتاد. گفتم که اورژانس و اطراف ان با شروع عملیات مورد اصابت گلولههای توپ زیادی از دشمن قرارگرفته بود و یکی از این گلولههای توپ 3نفر از راننگان آمبولانس و مسول آنها را در جلوی درب اورژانس به شهادت رسانده بود و اینها کسانی نبودند جز شهید سیدمرتضی ملارجبی، شهید ناصرسبزی دیلمی و شهیدی که نامش را بیاد ندارم و شهید سیدمرتضی را به داخل اورژانس میآورند و برادرش که آنزمان در اورژانس خدمت میکرد میگوید این سید مرتضی است و شهید حاج قاسم خورشیدزاده (مسئول وقت بهداری لشکر)آگاهانه یا بعلت گرد و خاک و... میگوید نه این سید نیست وسید به معراج شهدا منتقل میشود در حالیکه هیچکس در بهداری لشکر از شهادت او اطلاع نیافت ولی از شهادت سیدجمشیدصفویان با لباس غواصی در حین شکستن خط دشمن همه حتی در دزفول مطلع شده بودند.بهرحال در آنروز عملیات به پایان رسید و ما به یکی از مقرهای عقبتر بهداری رفتیم و همه به دنبال سید مرتضی بودیم،بعضی میگفتند بعدازشنیدن شهادت سیدجمشید به آنطرف آب رفته تا پیکرشهید را بیاورد و ممکن است در آنجا اتفاقی برایش افتاده باشد و صحبتهای زیادی در این خصوص میشد ولی به بچههای پرسنلی بهداری ماموریت داده شد تا ازبیمارستان صحرایی و معراج شهدا پیگیری نمایند که پس از پیگیری یکی دو روزه باخبر شدیم که سیدمرتضی در همان شب به شهادت رسیده است و پیکرمطهرشان الان در معراج شهدای شهیدآباد دزفول است وبه همراه شهیدخورشیدزاده و چندتن از دوستان بلافاصله به دزفول آمدیم و پیکر مطهر سید را زیارت کردیم و مانده بودیم که چگونه خبر شهادت سید را به خانوادهاش و بخصوص همسر تازه عروسش بدهیم به در منزلشان رفتیم گفتند به منزل شهیدسیدجمشیدصفویان رفتهاند چونکه پسرخاله سیدمرتضی به شهادت رسیده است.درب منزل سیدجمشید شلوغ بود و این در حالی بود که پیکر شهیدسیدجمشیدصفویان مفقود شده بود و کسی از شهادت سیدمرتضی و وجودپیکرمطهرش در شهیدآباد خبر نداشت بهرحال با خبردادن به برادرش و خانوادهاش آنها را از شهادت سید مطلع کردیم و چه سخت بود این لحظات برای من که چندسالی با سیدمرتضی دوست بودم و حتی در مراسم ازدواج او شرکت کرده بودم و به همراه همسرم بعد از ازدواج شان در تابستان همانسال برای عرض تبریک به منزلشان رفته بودم. مادرشان میگفت شهادت برگه پایان خدمت سید مرتضی ملارجبی بود. روزی به همراه همسرم برسرمزار شهید به فاتحه خوانی رفته بودم و مادرش خطاب به روح سید فرمود سید دوستت با همسرش به دیدارت امده همانی که بعد از عروسیت به خانه امان آمده بود و...
راوی: محمد جمال زاده
* من میروم تا شهید بشوم!
کربلای پنج به واسطه محدود بودن حوزه عملیاتی سپاه اسلام و حجم سنگین آتشباری ارتش عراق بر روی این منطقه، بسیار عملیات سنگین و مشکلی بود و حماسههای شلمچه در این موقعیت زبانزد عام و خاص است و شهدای بزرگواری هم در این سرزمین مقدس تقدیم اسلام گردید.
سالها بود که با سید در جبههها و عملیاتهای مختلف و در اطلاعات عملیات لشکرهفت ولی عصر(عج) با هم رزم بودیم ولی این بار از هم جدا افتاده و او در طرح و عملیات و با شهید حاج عظیم محمدی همکار شده بود و به خاطر همین، کمتر همدیگر را میدیدیم.
صبح زود، نقشه و کالکهای عملیاتی را برداشته تا گردانها و یگانهای رزم را در عملیات پیش رو توجیه نمایم و سخت مشغول این کار بودم که به یکباره دیدم موتور سیکلتی در جلویم متوقف شد. سرم را بلند کردم سید هبتالله فرج الهی بود. نگاهی به من کرد و گفت: من میروم تا شهید بشوم کاری نداری! من همانطور هاج و واج نگاهش میکردم دوباره گفت: جدی میگویم من میروم تا شهید بشوم و این آخرین دیدار ماست. نمیدانم چرا جدی نگرفتم چون بچهها در جبهه معمولا شوخ طبعی میکردند بخاطر همین خیلی حساس نشدم. با سید خداحافظی کردم و او هم گاز موتور را گرفت و از من دور شد و در میان گرد و خاک ناشی از حرکت خودروها ناپدید گردید.
مدتی از شروع عملیات نگذشته بود که که خبر آسمانی شدن او و حاج عظیم محمدی را برایمان آوردند.
راوی: حاج عبدالرحیم مشکی زاده
* * *
* پدر، عزیزترین چیزی که در دنیا هر کس دارد چیست؟
در زمستان سال 1359 بود که یکی از باجناق هایم بنام شهید عبدالرحمن دباغچی به شهادت رسیده بود و برای انجام مراسمات تشییع جنازه و کفن و دفن او به شهیدآباد رفته بودیم.
زمانی که منتظر بودیم تا اورا غسل کنند عبدالرحیم پسرم آمد و گفت: پدرمی خواهم شما را به دیدن شوهر خالهام ببرم و یک چیزی را نشانتان بدهم گفتم: نمیتوانم جنازهاش را ببینم و ناراحت هستم، او قبول نمیکرد از او اصرار و از من امتناع از رفتن تا بالاخره راضی شدم و مرا بالای سر جسد شوهر خالهاش برد.
عبدالرحیم گفت: پدر نگاه به صورت عبدالرحمن بینداز. نگاهی کردم صورتش خندان بود پسرم پرسید: پدر، عزیزترین چیزی که در دنیا هر کس دارد چیست؟ گفتم: خوب معلوم است جانش.
گفت: ببین چه چیز با ارزشتر و بهتر از جانش را به شهید عبدالرحمن دادهاند که به آن راضی شده و چهرهای متبسم دارد؟ و خودش نیز در اردیبهشت ماه سال 1361 در عملیات بیت المقدس نیز به قافله شهدا پیوست و جاودانه شد.
خاطره از پدر شهید عبدالرحیم آخشی
فرمانده توپخانه لشکر 7 ولی عصر عج
* * *
* کار زیبای شهید حسن در تمام جبهه
این خاطره مربوط است به عملیات والفجر مقدماتی که شهید حسن، فرماندهی گروهانی از گردان میثم به فرماندهی برادر عزیزم حاج غلامعلی حداد را به عهده داشت. گروهان تحت فرماندهی حسن، متشکل از رزمندگان دلاور شهرستانهای دزفول، اندیمشک، مسجد سلیمان و لالی بوده است.
شب عملیات دستور پیشروی صادر شد و گروهان ما را با پیام پی به طرف مواضع عراقی حرکت دادند. مسیر رملی و بسیار ناهموار بود و حفظ تعادل روی این ماشین جنگی برایمان بسیار سخت بود. عدهای از برادران دسته ی ما به همراه شهید معظم، حسن آیرمی کنار هم نشسته بودیم. پیام پی با سرعت روی رملها میتاخت و ما هم چهار گوشه حواسمان به این بود که به بیرون پرتاب نشویم. هوا تاریک بود و صدای انفجارها و موتور ادوات جنگی، که به سرعت به طرف جلو حرکت میکردند در همه جا شنیده میشد. به ناگاه یک دستگاه ایفا که یک قبضه توپ به آن متصل شده بود در سمت راست ما ظاهر گردید و با عجله قصد سبقت از ما را داشت. ما متوجه اوضاع در هم جبهه نشده بودیم ولی شهید حسن، با ذکاوتی که داشت، سریع از جیب خود یک چراغ قوه کوچک قلمی را بیرون آورد و به طرف رانندهی ایفا نشانه گرفت. بله حدس او درست بود. راننده و سرنشینان ایفا همه عراقی بوده و قسمت بار آن هم مملو بود از مهمات همان قبضه توپ. یک لحظه همه ما جا خوردیم که حال باید چه بکنیم؟ ولی فرماندهی ما با خونسردی کامل، بلافاصله دست در جیب نارنجک خود کرد و یک نارنجک بیرون آورد و با یک مهارت دیدنی، آن را به داخل قسمت عقب ایفا پرتاب کرد. این در حالی بود که ما در زمین ناهموار و رملی و با سرعت حرکت میکردیم و تعادل برای نگه داشتن خودمان هم بسیار سخت بود. ولی شهید حسن، با آنچنان سرعت و دقت و مهارتی این کار را انجام داد که خیلی از بچهها اصلا متوجه کار او نشدند و فقط کسانی که در کنار او بودند نظاره گر عمل شگفتش بودند.

ایفا در تاریکی محض از ما فاصله گرفت و لحظاتی بعد با انفجارهای پی در پی مهمات و بنزین خودرو، دقایقی آن دشت تاریک و ظلمانی مانند روز، روشن گردید و صدای انفجار مهمات آن، همه جبهه را تحت شعاع خود قرار داد. صحنه عجیبی بود. همه ما مات و مبهوت فقط نگاه میکردیم. ناگاه غریوالله اکبر رزمندگان، فضای اطراف را دگرگون کرد و کار او، روحیهای عجیب بر ما مستولی نمود. من با بچههایی که در کنار فرمانده نشسته بودیم از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. کار زیبای شهید حسن در تمام جبهه زبانزد شد و هر کس را میدیدی از این واقعه حرف میزد.
راوی: حمزه خیر گر زاده
* * *
* تابلویی عجیب در شهید آباد
تابلویی که بر مزار شهید سعید آخشی در گلزار شهدا در شهید آباد دزفول نصب شده است خواندنی است زیرا نوشتههای آن شگفت انگیز هستند و بخشی از رابطه او با اهلبیت عصمت و طهارت(ع) را بازگو میکنند.
در این تابلو میخوانیم:
روز تولد: مصادف با نیمه شعبان، سالروز میلاد امام زمان (عج)
شهادت: در عملیاتی به نام محرم
روز شهادت: مصادف با 28 صفر سالروز رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع)
روز دفن:سالروز شهادت امام رضا(ع)
روز مجلس ترحیم: مصادف با سالروز هجرت پیامبر اکرم (ص)
* * *
* محسن گفت: باید تقوا داشت
یکبار که شهید محسن زرشناس را در خواب دیدم در باغی بسیار زیبا با مناظری دل انگیز و منازلی با شکوه بود. از او پرسیدم: محسن ! این جا کجاست؟ پاسخ داد: اینجا از دنیا نیست بلکه جدا از دنیاست اما تو نمیتوانی داخل این ساختمانها شوی. علت را که پرسیدم جواب داد: اینجا محل ورود شهداست و تو... در همین حال گریهام گرفت. پرسیدم: چگونه میشود شهید شد؟ محسن گفت: باید تقوا داشت تقوا تقوا. از خواب بیدار شدم و در حالی که گریه میکردم برای محسن فاتحه خواندم.
راوی: یکی از دوستان شهید
* * *
* علی یار، بگو صاحب آن خانه کیست؟
رو کرد به من و گفت: مش بهرام، جایی نرو با شما کار مهمی دارم. سوار بر موتور شدیم و در سطح شهر گردش میکردیم. حال عجیبی داشت و دلش رازدار اسرار بسیار شگرفی بود. غلامرضا را کمتر در شهر میدیدیم و بیشتر جبهه بود و عطر و بوی جبهه از سر رویش میبارید. آن روز بوضوح میتوانستی معنویت خاصی را در چهره معصومش ببینی. گفت: خواب عجیبی دیدم که مرا بسیار متاثر کرده است. این را بگویم که تا زنده هستم این خواب، رازی است بین من و تو، مبادا آن را افشا کنی. دیشب علی یار خسروی را در خواب دیدم به من گفت: جمع کن میخواهم تو را به جایی ببرم. گفتم: کجا! گفت: عجله نکن. میخواهم تو را برای دیدن دوستانمان به جایی ببرم. به یکباره مرا به بالا کشید به جایی که غرق در نور بود خانهها و قصرهایی نشانم داد که که در عظمت و شکوه بیهمتا بودند. خانههایی
نورانی و در اوج زیبایی. خداوندا چه میدیدم برایم باور کردنی نبود. علی یار شروع کرد یکی یکی صاحبان آن خانهها را معرفی کرد و نام خیلی از دوستان شهیدم را اسم برد که صاحبان آن خانهها بودند. در دل میگفتم: خوشا به حالشان، به آن آرامشی که خداوند وعده داده بود رسیدند. ناگهان چشمم به یک خانهای که از همه آنها با شکوهتر و نورانیتر بود افتاد. گفتم: علی یار این خانه متعلق به کیست؟ گفت: بعدا میگویم و دوباره بنا گذاشت به معرفی سایر دوستان شهیدمان و خانههای آنها را نشانم داد.
اما دوباره نگاهم به آن خانه با عظمت افتاد. پرسیدم: علی یار، بگو صاحب آن خانه کیست؟ گفت: بعدا میگویم. و دوباره از پاسخ به سئوالم طفره رفت و همان موقع از خواب بیدار شدم. علی یار صاحب آن خانه را به من نگفت ولی من در دلم ایمان دارم که آن خانه متعلق من است و من بزودی به دوستان شهیدم میپیوندم و برای آن زمان، لحظه شماری میکنم.

 

منبع:روزنامه جمهوری

نظر شما
پربیننده ها