دفاع مقدس در آیینه ی مطبوعات (1)

همیشه سنگرش نزدیکترین نقطه به رزمندگان بود

شهید عزیز یار محمودی فرزند لطفعلی در صبحگاه یکی از روزهای سال 1328 در شمال شرقی شیراز، شهرستان ارسنجان پا به عرصه وجود نهاد.
کد خبر: ۴۳۵۱۵
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۱۳ - 17March 2015

همیشه سنگرش نزدیکترین نقطه به رزمندگان بود

به گزارش دفاع پرس، خانواده او که داغ جوان خود را دیده بود با تولد این فرزند چراغ کم سوی زندگیاش روشنتر شد. لطفعلی نام کودک تازه به دنیا آمده خود را عزیز نهاد.

عزیز مراحل کودکی را در خانواده خود با با درک تعالیم اسلام در کنار پدر و مادری مومن سپری کرد. دوران تحصیلاتش را از مدرسه ابتدایی در دبستان سالار شروع و دوران دبیرستان را تا کلاس نهم در مدرسه شهید اسکندری فعلی ادامه داد و جهت ادامه تحصیل به شیراز آمد و در دبیرستان فرصت که از مذهبیترین مدارس آن زمان بود، مشغول به تحصیل گردید. دوران تحصیل بدین منوال گذشت دیگر عزیز 18 ساله گردیده و جوانی رعنا و رشید بود، مودب و باوقار بود.


در سال 1348 برای ورود به دانشکده افسری در آزمون شرکت و با کسب نمرات خوب وارد دانشکده افسری شد. دوران پر فراز و نشیب دانشکده در حال سپری شدن بود. جو حاکم بر دانشکده و دانشجویان، موجب خلاء فکری او میگردید که میبایستی از طریقی این خلاء را پر میکرد. با راهنمایی برخی از هم دورهایها به صورت مخفیانه پایش به حسینیه ارشاد باز شد.

پس از مدتی عزیز فعالیت خود را گستردهتر کرد و با توزیع محرمانه جزوات و نوارهای حضرت امام (ره) بین دوستان و آشنایان روحیه مذهبی خود را تقویت و حفظ کرد. دوران دانشکده نیز گذشت و رعنا جوان ما با درجه ستوان دومی به شیراز منتقل و 3 سال خدمت خود را در مرکز زرهی شیراز گذراند. رشد فکری عزیز همراه با جسمش به شکوفه مینشیند و هر روز از روز قبل بارورتر میگردد.

زندگی بدین سان میگذرد و عزیز ما به ارومیه منتقل و به همراه چند تن از دوستان همرزمش بقیه مراحل خدمت را طی میکند، دوران پر التهاب زندگی وی در آنجا نیز ادامه و سرانجام به شیراز منتقل میگردد. اخلاق، خوش فکری، تدین و تندرستی عزیز زبانزد دوستان بود.


او احساس میکرد که زمان تشکیل خانواده فرا رسیده و در این مورد بسیار حساس و کنجکاو بود و به دنبال همسری فداکار با وقار و نجیب میگشت که بحمدا... دست تقدیر الهی همه خواستههای او را به حقیقت تبدیل و سرانجام در سال 1358همسری مهربان و متدین نصیب وی گردید.


با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری زعیم عالیقدر حضرت امام خمینی(ره) افسر جوان ما رسماً افسر اسلام گردید. دیگر دلهره خدمت نداشت، زیرا خود را سرباز اسلام میدانست. با وجود اینکه تازه تشکیل زندگی داده بود، میل و رغبتش به خدمت بسیار زیاد بود، زیرا به آرزوی دیرینهای رسیده و راه خود را پیدا کرده بود. لطف الهی فرزندی به وی عنایت میکند که نامش را امید میگذارد امید به خدمت در راه اسلام، امید به داشتن جوانی رعنا، امید به ادامه زندگی در میان خانواده و اجتماع و امید به پیروزی رزمندگان اسلام. جنگ تحمیلی شروع شد، عزیز ما همچون سایر عزیزان تکلیف الهی خود را درک کرده و میدانست باید تا پای جان انجام وظیفه نماید. تکلیف الهی او با فرمان امام خمینی(ره) شروع و ادامه یافت.


افسر کار آزموده ما در جبهه به رشادت، و گاهگاهی که میتوانست به خانه برود در محفل گرم خانواده به محبت میپرداخت.


روزها سپری شد و جبهه جنگ به همراه کانون گرم خانواده اداره میگشت خداوند دو فرزند دیگر به وی عنایت فرمود که نام یکی را الهام و نام دیگری را الناز نهاد.


کمکم حال و هوای عزیز تغییرکرده، یاد و خاطرات همررمان شهیدش دل او را به درد میآورد. نه درد مردن بلکه درد دوری. اما همیشه امیدوار بود چرا که راه پرفروغ شهادت همواره به روی عشاق باز بود، کافی بود که کمی تلاش کنی، تلاشی از جنس حماسه و پایداری. دیگر وقتی به خانه میرفت بچهها را طوری دیگر میبوسید. انگار که دیدار آخر است.


به هر حال موعد مقرر فرا رسید. او فرمانده گردان بود، همیشه سنگرش نزدیکترین نقطه به رزمندگان بود. صبح روز 4/3/65 عزیز همچون همیشه به سرکشی مواضع پرداخت، با همان چهره خوشحال همیشگی از رزمندگان دلجویی کرد. ناگهان صدای صوت خمپاره همه را بر زمین دراز کش کرد... صدای سربازان بلند شد، جناب سرگرد، جناب سرگرد... اما صدایی شنیده نمیشد. گرد و خاک که نشست، چهره نورانی عزیز مشخص شد.


ترکش خمپاره او را به آرزویش رسانده بود. صدای ناله همه منطقه کوشک را فرا گرفته بود. اما عزیز هنوز خوشحال بود... خوشحالتر از همیشه...

 

منبع:روزنامه جمهوری

نظر شما
پربیننده ها