نوشته نویسنده بنام یزدی؛

«نذر»؛ داستانی کوتاه از مظلومیت مدافعان حرم

محمد محمد سیفی از نویسندگان بنام استان یزد با نوشتن داستان کوتاه «نذر» اوج مظلومیت مدافعان حرم حضرت زینب(س) را نشان داد.
کد خبر: ۸۴۶۸۰
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۱۳ - 28May 2016

«نذر»؛ داستانی کوتاه از مظلومیت مدافعان حرم

به گزارش دفاع پرس از یزد، محمد محمد سیفی از نویسندگان بنام استان یزد با پیوستن به کمپین «من یک هنرمند مدافع حرم هستم» و نوشتن داستان کوتاه «نذر» اوج مظلومیت مدافعان حرم حضرت زینب(س) را نشان داد.

بخشی از این داستان را در ادامه میخوانید:

جمعیت هیاهوکنان پشت سرش می دویدند و او با دستان طناب پیچ شده تلاش می کرد خود را سرپا نگه دارد ماشین سیاه رنگ او را با خود می کشید. تمام تلاشش این بود که بر روی زمین نیفتد. کسی با جسمی محکم به سرش کوبید بنظرش رسید ضربه قنداق تفنگ یکی از آنها بود که بی رحمانه فرود آمد. تمامی صورتش غرق خون بود چشمانش جایی را نمی دید همه چیز تیره و تار بود.

وقتی زیر آینه قرآن رد می شد دختر کوچکش را از روی ویلچر بلند کرد و بوسید. دخترک با شیرین زبانی گفت: بابا جون حرم رقیه یادت نره، همسرش با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد:
ای کاش خودم می اومدم و نذرم را ادا می کردم.

مرد خندید و جواب داد : انشاءالله یک روز باهم می رویم زیارت بی بی زینب...
دخترک دستهایش را به دور گردن پدر گره زده بود و او را رها نمی کرد. فشار بر گردنش بیشتر می شد. یک نفر از پشت گردنش را فشار می داد و مردی با چشمانی آبی و بی روح به او زل زده بود ... ایرانی هستی؟ عملیات بعدی؟ تعداد نفرات؟ مرتب سوال می کرد وجواب ها کوتاه بود. مرد ناگهان لحنش عوض شد و دستهایش را باز کرد و کاسه ای آب جلویش گرفت اما قبل از اینکه اسیر برای گرفتن آن دستش را جلو ببرد با خنده شیطانی آب را بر زمین ریخت، علی زیر لب گفت: فدای لب تشنه ات یا حسین !... مرد چشم آبی با شنیدن نام حسین ناگهان نعره ای کشید و با چکمه ضربه ای به صورتش کوبید. یکی از آنها که صورتش را پوشانده بود با تکه کابلی که در دست داشت مرتب بر سرش می کوبید و ناسزا بود که به زبان عربی و انگلیسی نثارش می شد.

ناگهان همه آنهایی که در اتاق بودند بطرفش حمله ور شدند و او از درد به خود می پیچید. مرد چشم آبی متوجه مشت گره کرده اسیر شد کنارش زانو زد بنظرش رسید باید مدرک مهمی را از او مخفی کرده باشد. اما هر چه تقلا کرد حریف نشد. علی همچنان مشتش را بسته بود. مردی که صورتش را پوشانده بود به سراغش آمد و با کابل بر روی دستش ضربه زد. مرد چشم آبی که از شدت خشم دهانش کف کرده بود کاردش را بیخ گلویش گذاشت ... هیاهوی مردم ناگهان فروکش کرد و دست اسیر به آرامی باز شد... دو گوشواره کوچک با نگین های سبز کف دستهای خون آلود به چشم می خورد... .

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار