۵ داستان خواندنی در «داماد فرمانده لشکر»

کتاب «داماد فرمانده لشکر» اثر داوود امیریان با ۵ داستان خواندنی خاطرات زیبایی را از دفاع مقدس روایت می کند.
کد خبر: ۲۱۶۳۴
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۳ - 15June 2014

۵ داستان خواندنی در «داماد فرمانده لشکر»

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، داوود امیریان در جلد پنجم از مجموعه «ترکشهای ولگرد» پنج داستان با موضوع دفاع مقدس را در کتاب «داماد فرمانده لشکر» روایت میکند. جنگ کاری ندارد، داماد فرمانده لشکر، آبجی ماشالله، یار امام کجا رفت و امام جماعت غصبی از عناوین داستانهای این کتاب است.

در قسمتی از کتاب آمده است:

دکتر رفت پشت میز و بار دیگر پرونده را ورق زد. روی کاغذ چیزی نوشت و مهر و امضا کرد. بعد لبخند بیرنگی زد و گفت: «تبریکمیگویم. تو معافی. جنگ با توکاری ندارد.» جوان نفس راحتی کشید. با خوشحالی پرونده را گرفت. - برو دبیرخانه! خیلی خوشحالی، نه؟! جوان سر تکان داد و بیرون آمد. دوستش در انتظار بود. جلو آمد و دلواپس پرسید: «چه شد؟» - معاف شدم. تمام! - ایوالله. پس دیگر کاری نداری. یادت باشد که مثل دفعهٔ قبل سرکارمان نگذاری. عملیات شروعشده. این دفعه نباید جا بمانیم. - نه. یادم میماند. این دفعه به عملیاتمیرسیم.

 

در بخش دیگری از کتاب آمده است:

فرمانده را که انگار بیهوش شده بود و تکان نمیخورد لای پتو گذاشتند و بردند پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگی کند و نوید مراقب فرمانده باشد و شانههایش را بمالد تا شاید از خوابسنگین بیدار شود. هاشم ماشین را به حرکت درآورد. یک ساعت دیگر جلسهای مهم شروعمیشد و آنها باید به موقع میرسیدند. هاشم پایش را از روی پدال گاز برنمیداشت. ماشین با سرعت از روی چاله چولههای انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود میگذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگهداشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دودستی میلهٔ کناری را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.

 

در بخشی دیگر میخوانیم:

یک ماه بعد، پس از عملیاتی که با پیروزی رزمندگان ایرانی همراه بود، فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت: هاشم اگر هنوز به فکر ازدواج هستی، من یک دختر خوب برایت پیداکردهام! هاشم پرسید: کی هست؟ فرمانده مستقیم به چشمان هاشم نگاه کرد و گفت: خواهر کوچک خودم! نفس هاشم بند آمد. خون به صورتش دوید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت. باورش نمیشد. حاجی گفت: با خانواده صحبت کردهام، میروی مرخصی و بعد به خواستگاری میروی. خودم برایت مرخصی میگیرم. هاشم با خجالت و شرمندگی گفت: آخه حاجآقا... - آخه چی؟ نکند خانواده ما را قابل نمیدانی؟ - نه حاجآقا، من غلط بکنم همچین خیالاتی بکنم. برای من افتخاره با شما فامیل بشوم. باور کنید.

 

در قسمتی دیگر آمده است:

هنوز یک هفته از حضورم در جبهه نگذشته بود که خبردار شدم مسئولان لشکر دربهدر دنبالم میگردند و سراغم را از دوست و آشنا میگیرند. خودم را ضایع نکردم بدون دعوت قبلی به سنگر فرماندهی بروم. منتظر ماندم تا اینکه پیک لشکر آمد و من سوار بر موتور تریل راهی سنگر فرماندهی شدم. به عروسی میماندم که آقا داماد دنبالش آمده و با سلام وصلوات به خانهٔ بخت میبرندش. اما ماشین عروس من یک موتور چابک و رانندهاش یک جوان دیلاق بود که از چاله چوله و راه سنگلاخی بیتوجه تخته گازمیرفت و من کمرش را گرفته و حالم داشت به هم میخورد و عق میزدم.

 

علاقه مندان جهت تهیه این کتاب میتوانند به نشانی: تهران- خیابان آیتالله طالقانی- خیابان ملکالشعرای بهار شمالی- شمارهی۳ معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران مراجعه و یا با شمارههای ۸۸۳۰۸۰۸۹ و ۸۸۸۲۴۷۴۹ تماس بگیرند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار