"سام" از خاطرات جنگ می‌گوید

کتاب "سام" در 156 صفحه روزهای جنگ را از زبان ابراهیم سام دلیری روایت می‌کند.
کد خبر: ۲۲۳۵۵
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۹ - 25June 2014

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کتاب "سام" روایتی از روزهای جنگ ابراهیم سام دلیری است که خاطراتش را از آغازین روزهای حضورش در جبهه و حضور در عملیات هایی چون بیت المقدس، عملیات محرم و والفجر ۱ را در ۱۵۶ صفحه کتاب آورده است.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

نگاهی به اطراف کردم. اگر در این موقعیت آنها می خواستند پاتک بزنند، نه سنگر مستحکمی برای پنهان شدن داشتیم و نه اسلحۀ مؤثری برای مقابله با آنها؛ فقط امکان عقب نشینی بود. ولی مگر فاصلۀ بیست کیلومتری را می شد به همین راحتی برگشت. تو همین فکرها بودم که دیدم چند بالگرد عراقی از دور پیدایشان شد. همگی با عجله پناه گرفتیم. ولی هدف آنها، از بین بردن تانکهایی بود که از شب پیش در منطقه باقی مانده بود. برای همین، وقتی آنها را با شلیک چند راکت منفجر کردند، برگشتند سرجایشان.

با رفتنشان نفس راحتی کشیدم، غافل از اینکه آنها دارند همه چیز را برای حمله به ما آماده میکنند. علت حملۀ آنها این بود که تیپی که قرار بود سمت چپ ما را پر کند، به علت تاریکی شب راه را گم کرده بودند و به خاکریز نرسیده بودند. پس از آن هم، چون فرماندهانش دیده بودند ماندن نیروها دربیابان بی آب و علف، بدون داشتن خاکریز و جان پناه چیزی جز تلف شدن در پی ندارد، فرمان عقب نشینی داده بودند.

در بخشی دیگر از کتاب آمده است:

سرم را چرخاندم. از سمت راست خاکریز، سه تانک دشمن در میان گرد و خاکی که به پا کرده بودند، به سرعت جلو میآمدند. با فریاد یا مهدی یکی از بچه ها، اولین گلولۀ آرپیجی شلیک شد. پس از آن بلافاصله، دو گلولۀ دیگر هم شلیک شد و هر سه تانک به آتش کشیده شد.

همگی با صدای بلند تکبیر گفتیم. ناگهان چشمم خورد به نفربری که پشت سر آن سه تانک حرکت میکرد و با مانوری ماهرانه از دست یکی از گلوله های آرپیجی فرار کرد. ولی همین که سرجایش برگشت براثر اصابت یک موشک کاتیوشا منفجر شد، و نفراتش هم به محض پیاده شدن توسط بچه ها به رگبار بسته شدند.

بعد از آن، من و خسرو و محمود با تعدادی از بچه های دیگر از خاکریز سرازیر شدیم و به شکار تانکهایی پرداختیم که امکان آوردنشان به این طرف خاکریز نبود. در این میان، تانکهایی که در قسمت عقبتر قرار داشتند، با دیدن آمدن شکارچیان تانک با دستپاچگی عقبگرد کردند تا به مواضع خودشان برگردند، اما از شدت دستپاچگی مرتب به هم میخوردند و سد راه هم میشدند. و سرانجام تعدادی از آنها هم توسط بچه ها شکار شدند.

چند ساعت بعد، وقتی از بالای خاکریز به موضع دشمن نگاه میکردیم دریایی از تانکها و نفربرهای سوخته به چشم میخورد که نشان دهندۀ شکست عراق در یکی از سنگینترین پاتکهای زرهیاش بود.

در قسمتی از کتاب امده است:

محمود مؤذنِ محور بود. غروب شلمچه با صدای اذان محمود، انس و الفت خاصی داشت. حتی عراقیهای مستقر در حوالی پتروشیمی بصره، با صدای رسای اذان محمود آشنا بودند و به آن علاقه داشتند. چون وقتی محمود اذان میگفت، خط خاموش میشد و از هیچ سنگری گلولهای شلیک نمیشد. او  همیشه قرآن زیبایی زیر بغل داشت و تسبیحی را در دست میچرخاند.

برای بچه ها آیه میخواند و حدیث میگفت. در هنگام نبرد، فریاد یا حسینش از همۀ فریادها آشناتر و بلندتر بود. وقتی با دشمن روبه رو میشد، سراپا خشم و طغیان بود. اما هنگامیکه با اسرا مواجه میگشت، آنقدر رئوف و مهربان میشد که انگار هیچوقت خشمگین نشده است. محمود امید بچه ها بود. عشق و ایمان از وجودش میبارید و شجاعت با کردارش درآمیخته بود.

یک روز محمود بچه ها را جمع کرد و گفت «بچه ها بیایید سنگر بزرگ و محکمی درست کنید تا به جای حسینیه ازش استفاده کنیم، طوری که همگی بتوانیم با خیال راحت، نماز را به جماعت بخوانیم.»

در بخشی دیگر از کتاب آمده است:

سنگر فرماندهی در قسمت انتهایی قرار داشت. وقتی به آنجا رسیدیم، دیدم چند نفر از بچه ها، لباسهای پلنگی عراقی را به تن کرده اند. سنگر پر بود از انواع و اقسام خوردنیها، یکی از بچه ها، شیشة نوشابه های دست گرفت و فریاد زد «آقا بفرما نوشابه خنک.»

بقیة بچه ها هم تعارفش را رد نکردند و هجوم آوردند طرف نوشابه هایی که داخل یونولیت پر از یخ بود. بعد همگی، با گوجه و تخم مرغ صبحانة مفصلی خوردیم.

در کنار سنگر فرماندهی به سنگر بسیار بزرگی برخوردیم که گویا سالن سخنرانی و اجتماعات آنها بود. داخلش را میز و صندلی چیده بودند. یکی از بچه ها در آنجا مشغول درست کردن املت بود و دیگری هم به بقیه نوشابه میداد. عملیات برخلاف تصوری که در ابتدا داشتم عملیات جالبی شده بود. همه شاد بودند و میخندیدند. هیچ وقت شیرینی آن روز را فراموش نمیکنم.

وقتی از سنگر بیرون آمدم به ۴۰ الی ۵۰ اسیر برخوردم که داشتند توسط بچه ها به پشت جبهه منتقل میشدند. در میان اسرا افسری بود که مرتب میگفت: «اَنا دکتر! اَنا دکتر!»

بچه ها او را پیش یکی از رزمندهها که زخمی شده بود بردند. او در نهایت دقت و مراقبت، با وسایل مختصری که در اختیار داشتیم، زخم او را پانسمان کرد.

در این میان جریم که بچه اهواز بود صحبتش با دکتر گل کرد و به زبان عربی سر شوخی را با او باز کرد. طوری که دکتر عراقی فراموش کرد اسیر است وبا خنده به شوخی های جریم جواب میداد.

علاقه مندان جهت تهیه این کتاب می توانند به نشانی: تهران- خیابان آیت الله طالقانی- خیابان ملک الشعرای بهار شمالی معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران مراجعه و با شماره تلفن: ۸۸۳۰۸۰۸۹ تماس بگیرند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار