خاطره؛

من فرمانده نظامی سوسنگردم!

موقع برگشتن در قم آیت الله مدنی را دیدیم به استقبال ما آمد از لحاظ روحی خیلی خوشحال بودیم بعد هم دیدار با امام (ره) پیش آمد آیت الله مدنی پیش ما با دفتر حضرت امام حرف زد صحبت طولانی شد ظاهرا قبول نمی کردند ایت الله مدنی یکهو گفت آقا ما نوکر امام هستیم. هر کسی که نیستیم. این بچه ها را که می ببینید می خواهند امام را زیارت کنند.
کد خبر: ۵۷۵۲
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۲ - ۱۶:۱۸ - 16November 2013

من فرمانده نظامی سوسنگردم!

خبرگزاری دفاع مقدس: روزی که جنگ شروع شد، هواپیماهای عراقی نوزده شهر کشور، از جمله تبریز را بمباران کردند. وقتی خبر حمله عراق در شهر پیچید، در همان روز اول جماعت زیادی از اهالی تبریز به سپاه آمده، برای رفتن به جبهه های جنگ اعلام آمادگی کردند. کنترل آنها نیرو مشکل بود. مسئولان سپاه گفتند مردم بروند خانههایشان، هر موقع نیاز بود، خبرشان میکنیم. به این شکل مردم به خانههایشان برگشتند.


با اولین گروه که از سپاه تبریز به جبهه میرفت، موفق نشدم بروم. تعدادمان زیاد بود. هرچه گفتیم ما را هم بفرستید، قبول نکردند. گفتند باید صبر کنید تا نوبت شما هم برسد.


تعدادی از پاسداران سپاه تبریز برای گذراندن یک دوره آموزش تانک و نفربر در پادگان ارتش معرفی شدند که یکی هم من بودم. میگفتند اینجا یاد بگیرید، تا اگر در جبهه از دشمن تانک غنیمت گرفتید بتوانید با آن کار کنید.
آموزش فشردهایی بود که حدوداً 15 روز طول میکشید کار با نفربر را به طور کامل یاد گرفتیم.


آبان ماه سال 1359موعد اعزام دومین گروه به جبهه بود. از این که به جبهه میرفتیم، بسیار خوشحال بودیم.
آیت الله مدنی به جمع رزمندهها آمد برادران رزمنده با ذوق شوق فراوان میگفتند: آقا دعا کن ما شهید شویم.


آیت الله مدنی چشمانش پر از اشک شد، گفت: فرزندانم! ان شاالله بروید جبهه و با پیروزی کامل برگردید.


یک گروهان بودیم؛ اعم از پاسداران رسمی، نیمه وقت و بسیجی ویژه، از تبریز با قطار راهی تهران شدیم. حسن میر سلطانی از دانشجویان خط امام و اهل تهران در پادگان خاصبان مربی تاکتیک بود. در این اعزام او هم توانسته بود مسئولین سپاه تبریز را برای رفتن به جبهه راضی کند. تهران که رسیدیم از برادر ناصر بیرقی، فرمانده نیروهای اعزامی، اجازه گرفت سری به خانوادههایشان بزند و برگردد.

او رفت و تازمان حرکت قطار برنگشت. قطار ساعتی در ایستگاه راه آهن توقف کرد و دوباره راه افتاد. تازه حرکت کرده بودیم که سرو صدا بلند شد که یک نفر دنبال قطار میدود. از پنجره نگاه کردیم میرسلطانی تند و تیز میدوید. و میخواست به هر نحو شده خودش را به قطار برساند. میخواست از پنجره خودش را بیندازد داخل قطار. بچهها از دستش گرفتند و کشیدند تو. لحظات دلهره آوری را پشت سر گذاشتیم. نام میرسلطانی با این کارش بیش از پیش بر سر زبانها افتاد.


از اندیمشک به بعد تردد وجود نداشت. ما هم جایی را نمیشناختیم. در راه آهن اندیمشک منتظر ماندیم تا از سپاه بیایند، تکلیف ما را روشن کنند. بعدها فهمیدیم روزی که به اندیمشک رسیده بودیم، هواپیماهای دشمن اطراف راه آهن را بمباران کردهاند. چند واگن قطار و ریل اهواز داغان شده بود. به این دلیل اجازه رفتن قطار را ندادند.


گفتیم دوستان و همشهریهای ما در سوسنگرد توی محاصرهاند، آمدهایم آنها را از محاصره خارج کنیم. هیچ کدام از بچهها از شوق رسیدن به سوسنگرد آرام و قرار نداشتند. عشق جهاد فی سبیل الله را در وجود رزمندگان نمیشد نادیده گرفت. تا حدی که حاضر بودند بقیه راه را پیاده بروند!


شبانه ما را از راه شوشتر به اهواز بردند در اهواز هیچ کس نبود. شهر تخلیه شده بود و آرام از آن همه سکوت تعجب میکرد. فقط ماشینهای نظامی در شهر رفت و آمد میکردند. صدای انفجارها شهر را میلرزاند. میگفت عراقیها از محور خرمشهر تا نزدیکهای شهر رسیدهاند و بیشتر مردم از ترس شهر را خالی کردهاند. در حوالی 4 شهر اهواز به مقری به نام گلف رفتیم حرفی که در اندیمشک زده بودیم آنجا هم گفتیم برادران و همشهریهای ما در سوسنگرد محاصره شدهاند. آمدهایم سوسنگرد را آزاد کنیم.

گفتند: سوسنگرد که افتاده دست دشمن رفتن به آنجا محال است. ناصر بیرقی تلاش میکرد با آیت الله مدنی در تبریز تماس بگیرد و بگوید که آقا ما را نمیگذارند به سوسنگرد برویم. ولی یادم نیست مه موفق شد حرف بزند یا نه. فرماندهان وقتی اصرار نا را دیدند، بعد از دو روز یک قبضه خمپاره 120، یک قبضه موشک ضد تانک، یک دستگاه اتوبوس یک وانت تویوتا و مقداری امکانات دیگر تحویل دادند و شبانه به طرف سوسنگرد حرکت کردیم.


جایی را نمیشناختیم. در راه که میرفتیم انفجارها را میدیدیم. نیروهای ما از روحیه بسیار بالایی برخوردار بودند با یکدیگر شوخی میکردیم و ترس و واهمه های از مرگ نداشتند. نیروها عاشق شهادت بودند و مرگ را به مسخره میگرفتند. در محلی که بعد فهمیدیم حمیدیه است، چند نفر رزمنده جلوی حرکت ما را گرفته و پرسیدند: کجا میروید؟


گفتیم: سوسنگرد.
- سوسنگرد که دست عراقیها است. تانکهایشان اطراف شهر از محور سوسنگرد دیده شدند.
ما هم صدای تانکهای عراقی را شنیدیم. ناراحت شدیم.


گفتیم: چه بلایی سر دوستان ما در شهر آمده؟ تجلایی و تعدادی از نیروهای تبریز در سوسنگرد هستند.
گفتند: الآن نمی توانید بروید. شب را در حمیدیه بمانید، صبح ببینیم چه میشود.
مقر سپاه حمیدیه را پیدا کردیم. ناصر بیرقی رفت داخل. کمی بعد ناراحت بیرون آمد. توانسته بودند با نیروهای داخل سوسنگرد با بیسیم تماس برقرار کنند.

 
مدافعان سوسنگرد و علی تجلایی گفته بودند: شما را به خدا میسپاریم. ما تا آخرین قطره خونمان و تا آمدن شما از شهر دفاع میکنیم.

آن شب تلاشهای بیرقی برای رفتن به جایی نرسید. صبح که شد، حمیدیه را بهتر شناختم. چیزی برای خوردن نداشتیم. جایی که بودیم حیوانات اهلی وجود داشت. گرسنه بودیم. گفتیم نان خشکهایی که حیوانات خوردند، از باقیمانده آن، ما هم میخوریم.

حوالی دروازه حمیدیه تانک دشمن از کار افتاده، بی حرکت مانده بود. خلیل فاتح را دیدم. به نظر میآمد آنها تانک را زدهاند. داشتند کنارش عکس میانداختند.

با وجود نداشتن امکانات، نیروها شوق عجیبی برای رویارویی با دشمن از خود نشان میدادند. اما صبح وقتی از لحاظ روحی آماده تر شدیم گفتند که دکتر چمران به حمیدیه آمده. جلسه ای در مقر سپاه، با حضور فرماندهان نیروهای مستقر در منطقه تشکیل میشود. ناصر بیرقی به عنوان فرمانده و من هم معاون از طرف نیروهای آذربایجان مستقر در منطقه، تشکیل میشود. ناصر بیرقی به عنوان فرمانده و من هم معاون از طرف نیروهای آذربایجانی در جلسه شرکت کردیم.

بعد از کلی بحث در مورد عملیات دکتر چمران گفت: رهبر عزیز انقلاب، امام خمینی، دستور داده محاصره سوسنگرد شکسته شود. امشب حمله را به منظور شکستن محاصره آغاز میکنیم. بروید نیروهایتان را آماده کنید...

از شوق شروع حمله پر در آورده بودیم. پیش دوستان خودمان برگشتیم. برادر بیرقی سازماندهی کرد. یک گروه به فرماندهی خودش اول میرفت. گروه دیگرهم آنها را پشتیبانی میکرد. من در گروه دوم بودم. تا وقت حمله هیچ کدام آرام و قرار نداشتیم؛ از اینکه علی تجلایی و دوستانمان را در آغوش خواهیم کشید خیلی خوشحال بودیم. اصلاً احساس نمیکردیم که به جنگ با توپ و تانک و خمپاره میرویم. حرفی از ترس نبود.
 
برعکس، دوستانمان گریه میکردند که با گروه اول بروند. یکی از آنها، مهدی تجلایی برادر کوچک علی آقا بود. ناصر بیرقی گفته بود؛ مهدی با گروه دوم برود از اینجا به بعد را رفتیم سازماندهی در حمیدیه!

شبانه حرکت آغاز شد. خط مشخصی وجود نداشت. چند کیلومتر مانده به سوسنگرد، بچه های گروه اول ایستاده بودند؛ آتش دشمن سنگین بود. تعدادی ماشین در آتش میسوختند. برای اولین بار چنین صحنههایی را شاهد بودیم. هوا روشن شده بود. با احتیاط به شهر نزدیک میشدیم. با نیروهای مدافع در داخل شهر ارتباطی وجود نداشت. آنها بیسیمها را منهدم کرده بودند که دست دشمن نیفتد.

واقعاً که چنین بود. کمکم به شهر نزدیک میشدیم. ما همگی لباس پلنگی به تن داشتیم. نمیدانم این لباسها را حاج جعفر رضایی از کجا آورده بود که روز اعزام در تبریز به ما داد. نیرو های مدافع بعد از شکسته شدن محاصره میگفتند؛ وقتی شما را با این لباسها دیدیم فکر کردیم عراقی هستید.

گروههایی پیش ما با درگیری وارد شهر شدند؛ ولی ما به آن صورت درگیری نداشتیم. ورودی شهر علی آقا تجلایی را دیدم که بچهها را یک به یک در آغوش میکشید. هرکس چشمش به علی آقا را میافتاد، سلاحش را میانداخت و خودش را در آغوش او رها میکرد. گریهها و خندهها به هم آمیخته بود.

بعد از اینکه همه وارد شهر شدیم، علی آقا به ناصر بیرقی گفت: نیروهایت را سازمان بده عراقیها توی خانهها هستند. شهر آلوده است. باید پاکسازی شود. علی تجلایی خودش بر جیپی سوار بود که هر چهار چرخش در اثر اصابت ترکشی پنچر شده بود. او با صدای بلند بر روی جیپ میگفت: من فرماندار نظامی سوسنگردم، بدون هماهنگی با من حرکت نکنید.

در سایهٔ تدبیر علی آقا موقع پاکسازی شهر حتی یک نفر هم شهید ندادیم. تا کنار پل کرخه رفتیم؛ اما از پل نگذشتیم. ما این طرف عراقیها هم آن سوی پل بودند. نیروهای دشمن ما میدیدند و به راحتی مورد هدف قرار میگرفتیم. اگر از نیروهای ما کسی میخواست از خیابان عبور کند عراقیها میزدند عرصه برای ما بسیار تنگ شده بود. وقتی کار به اینجا کشید علی تجلایی و ناصر بیرقی تدبیر دیگری به کار بستند. او طرح کندن کانال خانه به خانه را در شهر مطرح کرد. در این برای در امان ماندن از تیرهای دشمن باید کانال کنده و آنها رفت و آمد میکردیم.
 
کار به صورت شبانه روزی شروع شد. نیروها به نوبت کار میکردند. از زیر آسفالت خیلبان ها کانال زدیم. اگر کسی میخواست از این طرف خیابان برود به آن طرف از کانال زیر آسفالت خیابان میرفت. به این شکل تلفات انسانی را به حداقل رساندیم.

روز تاسوعا وارد سوسنگرد شدیم. روزهای ماتم عزا بود. در ورزشگاه شهر که زمین چمن فوتبال هم داشت، مستقر شدیم. میانه ورزشگاه سنگری کنده، قبضه خمپاره 120 گذاشته بودند. وقتی توپ و خمپاره دشمن منفجر میشد. میرفتیم تو سنگر که از آسیب ترکشها در امان بمانیم. به اتفاق بیرقی، میرسلطانی و چند نفر دیگر در این سنگر نشسته بویم. نیروهای ما پس از دو روز جنگ و گریز همه خسته بودند. یک قطره آب در قمقمههایمان نبود. قمقمهها را برداشتیم که برویم از تانکری که گوشه زمین فوتبال قرار داشت پر کنیم.
 
میرسلطانی از جایش برخاست، قمقمهها را از دست من گرفت تا ببرد پر کند بچه زرنگ و جسوری بود از سنگر بیرون رفت. دو سه قدم فاصله نگرفت بود که کاتیوشای دشمن – آن موقع خمسه خمسه میگفتیم – دور و بر ما آتش ریخت. در اثر انفجار گرد و غبار بلند شد و میان گرد و غبار صدای یا حسین شنیدیم. صدا، صدای میرسلطانی بود. بالای سرش که رسیدیم شهید شده بود. او اولین شهید گروه ما بود. بخشی از نیروهای آذربایجانی در مقر المهدی مستقر بودند. بچهها از لحاظ روحی بسیار آماده بودند و اینکه گفتم مرگ را به مسخره میگرفتند، میخواهم شاهدی برایش بیاورم.

خمپاره های وسط مقر به زمین خورد و منفجر شد. کریم فتحی از ناحیه کمر زخم برداشت. جیپ پاشایی در بهداری بود. یکهو دیدم وسایل کمکهای اولیه را برداشته و در حالی که صدای آژیر آمبولانس را در میآورد، سریع خود را بالای سر کریم فتحی رساند.

به طنز میگفت: برو کنار دکتر آمد! خوشبختانه زخمهای برادر فتحی سطحی بود.

جیپ ترکشها را بیرون کشید و گفت: پاشو هیچی نشده!

کریم هم بلند شد و رفت به کارهایش رسید. در اتاقی حدود ده نفر با هم میماندیم. به فکر افتادیم نماز جماعت بخوانیم. به هرکس گفتیم امام جماعت شود، قبول نکرد. همه دوستان به نظر ما شرایط امام جماعت شدن را داشتند، با این حال شکسته نفسی کرده، زیر بار نمیرفتند.عاقبت با اسار من حاج حسین مکانیک رفت جلو پیشنماز شد. ما هم اقتدا کردیم. در رکعت دوم که قنوت گرفتیم، دیدیم شانه های حاج حسین تکان میخورد. توی دلم به انتخابم احسنت گفتم که همچنین پیشنماز با معنویتی، پیدا کردم. در همان حال قنوت یک لحظه به عقب برگشت دیدیم دارد میخندد. نماز به هم خورد. به دنبال این کار، شهید حسین شمعچیان ما را از اتاق بیرون کرد. حسین مکانیک میگفت: دست خودم نبود هرچه کردم نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
 
هر روز سوسنگرد، برای خودش یک کتاب است. شهر خالی شده بود. مردم همه چیزشان را ول کرده و رفته بودند. مغازهها پر از وسایل بود. از طرفی رزمند هان امکانات درست و حسابی نداشتند و با حداقل امکانات روزگار سپری میکردند. با این حال هیچ چشمداشتی به وسایل مردم نداشتند. گرسنگی میکشیدند ولی به مال مردم دست نمیزدند . کم کم به فکر چاره افتادیم. آقایی به نام ورامینی که میگفتند نماینده آیت الله مدنی است به سوسنگرد آمد موضوع را با ایشان مطرح کردیم.

گفت: از مغازه هرچی بر میدارید پولش را بگذارید داخل مغازه.

ما هم این کار را کریم. یکی بیسکویت برمی داشت، پولش را میپرداخت و ... کسی نه به پولها چپ نگاه میکرد نه به مال مردم. بچهها حتی از مال و منال مردم هم مواظبت میکردند.

اتفاقات زیادی از این دست در سوسنگرد داشتیم. حسین حسین زاده معروف به حسین مکانیک سر نترسی نداشت. مدیر خوبی هم بود. از کنار گوشه شهر خرگوشی پیدا کرده بود. از خودش جدایش نمیکرد به خورد و خوراکش هم میرسید. بچهها هر کدام یک چیزی به حسین مکانیک میگفتند. خرگوش را تا آخرین روزها نگه داشت. موقع برگشتن به تبریز خرگوش را رها کرد. تا مدتها از فکر و خیال خرگوش رها نشده بود.
«خبر آمدن سومین گروه از تبریز در سوسنگرد پیچیده بود. آمدن آنها، رزمندگان گروه دوم باید بر میگشتند. امکان جا به جا شدن آن همه نیرو در سوسنگرد وجود نداشت . اما بچهها نمیخواستند، برگردند. التماس میکردند که بمانند. حتی کسانی تا پای گریه کردن هم پیش رفتند. اما چارهای جز بازگشت نداشتیم.
 
موقع برگشتن در قم آیت الله مدنی را دیدیم به استقبال ما آمد از لحاظ روحی خیلی خوشحال بودیم بعد هم دیدار با امام (ره) پیش آمد آیت الله مدنی پیش ما با دفتر حضرت امام حرف زد صحبت طولانی شد ظاهراً قبول نمیکردند ایت الله مدنی یکهو گفت آقا ما نوکر امام هستیم. هر کسی که نیستیم. این بچهها را که می ببینید میخواهند امام را زیارت کنند....

تا این جمله را گفت صلوات فرستادیم به آن که پشت خط بود گفت شنیدید گوشی را گذاشت و رو به ما گفت: درست شد فردا میرویم دیدن امام.»

هر وقت ما را میدید متعجب میپرسید نمیدانم چه بلایی سر خرگوش بیچاره آمد. نیروهای شناسایی از پل میگذشتند. میرفتند اطلاعاتی از مواضع دشمن به دست میآورند یا یک سری کارهای ایذایی انجام میدادند بقیه هم از پل مراقبت میکردند که عراقیها به این طرف نیایند با این حال عراقیها با تیر مستقیم تانک ما را میزدند بعد از مدتی ما را به جایی که نیروهای ژاندارمری در آن سوی پل مستقر بودند بردند. کیسه های پر شن چیدیم که از تیر و ترکش در امان باشیم بعد هم تفنگ 106 آوردند و دشمن را مورد هدف قرار دادند.
استقرارمان را گسترش میدادیم بعد فهمیدیم که این طرحها را ناصر بیرقی، با هم فکری دوستان خود اجرا میکند. البته در سوسنگرد نیروهای دیگری هم از ارتش، سپاه و ژاندارمری حضور داشتند خبر آمدن سومین گروه از تبریز در سوسنگرد پیچیده بود. با آمدن آنها رزمندگان گروه دوم باید برمی گشتند امکان جابهجا شدن آن همه نیرو در سوسنگرد وجود نداشت اما بچهها نمیخواستند برگردند التماس میکردند که بمانند حتی کسانی تا پای گریه کردن هم پیش رفتند اما چارهای جز بازگشت نداشتیم.

موقع برگشتن در قم آیت الله مدنی را دیدیم به استقبال ما آمد از لحاظ روحی خیلی خوشحال بودیم بعد هم دیدار با امام (ره) پیش آمد آیت الله مدنی پیش ما با دفتر حضرت امام حرف زد صحبت طولانی شد ظاهراً قبول نمیکردند ایت الله مدنی یکهو گفت آقا ما نوکر امام هستیم. هر کسی که نیستیم. این بچهها را که می ببینید میخواهند امام را زیارت کنند....

تا این جمله را گفت صلوات فرستادیم به آن که پشت خط بود گفت شنیدید گوشی را گذاشت و رو به ما گفت: درست شد فردا میرویم دیدن امام. 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار